آقا خوبه
جدیدترین و آخرین کتاب
از بهار سال 1364 در واحد آر.پی.جی لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، با جوانی آشنا شدم داش مشدی و باصفا، بچۀ محلۀ "تی دوقلو" میدان خراسان.
"حمید کرمانشاهی" که ظاهرا قبل از آن در کردستان بود، برای اولین بار به جنوب اعزام شده و به واحد ما آمده بود.
حدود 2 سال با حمید آشنا بودم و مدتی در گردان شهادت همرزم بودیم.
روز چهارشنبه 17 تیر 1366، همراه حامد قاسمی به معراج شهدای تهران رفتیم تا جنازۀ "جمشید مفتخری" را ببینیم. وارد یکی از سردخانهها شدیم. اتاقی بود حدود 4 متر در 4. حامد یکراست رفت سراغ تابوت جمشید.
نمیدانم چه شد که به محض ورود، روی اولین تابوت سمت راست را خواندم:
"تهران، میدان خراسان، تیردوقلو، کوچۀ برق ادیسون ..."
چی؟ کوچۀ برق ادیسون؟ این اسم خیلی برایم آشنا بود. آنجا خانۀ حمید کرمانشاهی بود.
همیشه به شوخی بهش می گفتم:
- آخه اینم شد اسم کوچه؟ انشاءالله شهید بشی تا کوچه را به نامت کنند!
بلافاصله درِ تابوت را باز کردم. خودش بود؛ حمید.
بدنش کاملا سیاه بود؛ میگفتند باوجود اینکه تابستان است، ارتفاعات ماووت عراق یخبندان و سرد است. ظاهرا اینها هم یکی دو روز روی ارتفاعات و میان برف مانده بودند.
صورتش از انفجار یا سرما سیاه شده بود. لبانش باز بودند، ولی آن خندۀ داشمشدی را نداشتند. سینهاش کاملا متلاشی بود. دل و رودهاش هم.
سرم را بردم پایین. از عشق، بوسهای از لبان بازش گرفتم. آنقدر سرد بودند که لبهایم به لبانش چسبید. سخت لبانم را از لبش جدا کردم.
آن طور که می گفتند:
عراقیها از سنگر کمین نارنجکی پرت می کنند که حمید فرمانده گروهان گردان کمیل، برای اینکه آسیبی به نیروهایش نرسد، خودش می خوابد روی نارنجک و شهید می شود.
از حمید نوار کاستی بجا مانده که خاطرات عجیبی تعریف می کند.
یعنی یک "از معراج برگشته" واقعی!
به امید خدا، مثل اینکه حمید طلبیده و اجازه داده کتابش را بنویسم!
آن هم بعد از 32 سال!
به لطف خدا و به شرط حیات، جدیدترین و آخرین کتابی که خواهم نوشت "آقا خوبه" خواهد بود تا ادای دینی باشد به رفاقت اندک و کوتاهم با شهید حمید کرمانشاهی.
اگر اجازه و فرصتم دادند، که می نویسم.
اگر نه، که راضی ام به رضای خدا و اگر خداوند رحمن بار گناهم را عفو نماید و دوستان شفاعتم کنند، در محضرشان خواهم نوشت و گفت و شنید و کیف خواهم کرد!
برخلاف همیشه که "چراغ خاموش" کارم را می کردم و پس از انتشار خبر کتابم را می گفتم، این اولین باری است که نوشتن کتابی را اعلام می کنم.
دعا کنید توان و لیاقتش را بهم بدهند، وگرنه هیچم!
حمید داودآبادی
17 بهمن 1398
@hdavodabadi
اینا شهید نشدن!
برخی از دوستان گیر میدن که:
چرا با هرکی عکس گرفتی، شهید شده؟!
حالا با هفتاد هشتاد نفر عکس دو نفره گرفتم که بعدا شهید شدن، دلیل نمیشه!
بفرمایید، این هم سند زنده.
این دو نفری که در عکس می بینید، هم سابقه حضورشون در جبهه و عملیات از من بیشتر بوده و هست، هم در گردانی بودند که من شدیداً از بودن در آن می ترسیدم و جرات نداشتم بروم آن جا:
گردان تخریب!
بهمن 1365 اردوگاه کارون
قبل از عزیمت به شلمچه برای ادامه عملیات کربلای 5
تخریبچی های دلاورمرد و شجاع و نترس:
دکتر علی جلالی فراهانی: رئیس سابق بیمارستان قلب و بقیه الله، و رئیس فعلی دانشگاه پزشکی بقیه الله (عج).
حاج رضا ابراهیمی: جانباز شیمیایی معروف به پسر حاجی. فعال اقتصادی موفق.
منم که می بینید اون جور اخمو با اون سیبیلهای خون ریز وایسادم، به خاطر گاز شیمیایی مجبور شدم از ریشهام دل بکنم!
نکته جالب عکس:
اون دو نفر کیسه ماسک ضدگاز همراه خود دارند، ولی اون بسته ای که من به کمرم بستم، جای مواد ضدشیمیایی بود که درآوردم و دوربین عکاسی را توش جای دادم. اونم لای مشما که توی رودخونه خیس نشه.
حمید داودآبادی
بهمن 1398
@hdavodabadi
تنها در میان جمع!
پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸
در میان دو دوست بزرگوار
که خیلی برام عزیزند
طلبه جوان و پرشور و باصفا سبحان محمدی
رضا صراف، دلاور رزمنده و برادر سردار شهید جواد صراف فرمانده گردان شهادت که در شلمچه کربلای ۵ آسمانی شد
اینو اولین باره که میگم، کسی به خودش نگه
آقا رضا رو از خیلی سالها دوست داشتم و ازش خوشم می اومد ولی روم نمی شد بهش بگم
چهار پنج سالی بیشتر نیست که تحویلم گرفته و توفیق دوستی باهاش پیدا کردم
از اون بچه های رزمنده خوب و با معرفت است
آقا سبجان هم که دو سه سالیست توی بهشت زهرا (س) با هم آشنا و رفیق شدیم، از جوانان با محبت نسل امروز است
فقط یک ایراد خیلی بزرگ داره
اونم اینه که منو خیلی آدم حساب می کنه
البته هم من و هم ناصر آشتاوی رو
و این نشونه سادگی و صداقتشه
1398/11/18
دلم براش سوخت!
اولین روزهای بهمن 1365 بود که گردان حمزه را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گردان کناری گردان شهادت است، سراغ حمید کرمانشاهی را گرفتم.
حمید مسئول یکی از گروهانها بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. اسم هرکدام از بچه های قدیمی گردان شهادت را که می گفتم، او با لبخندی سخت می گفت:
- جاموند ...
هیچوقت او را ندیدم که از شهادت بچهها ناراحت شود یا ضعف و سستی به خود راه بدهد. همیشه در برابر خبر شهادت بچهها میگفت:
- ما باید دعا کنیم که دوستامون شهید بشن. مگه نمیخواییم اونا به آرزو و سعادتشون برسند؟ پس خوش به حالشون که شهید شدند.
بعد از مقداری صحبت دربارۀ وضعیت منطقه، دیدم حالش عوض شد، در خودش فرو رفت و با چهرهای گرفته گفت:
- داداش جون (حمید بچههای رزمنده را داداش خطاب میکرد. هنگام خداحافظی هم تکیهکلامش "غلامتم داداش" بود.) یه چیزی توی شلمچه دیدم که خیلی حالم رو گرفت.
با تعجب قضیه را جویا شدم. آخر هیچوقت حمید را به آن ناراحتی و پکری ندیده بودم. سرش را پایین انداخت و گفت:
- بعد از اون شبی که بچههای گردان حضرت علیاصغر لشکر سیدالشهدا زدند به خط عراق و برگشتند عقب، چند تا از بچههاشون که شهید و مجروح بودن، جا موندن. دو سه روز گذشته بود که یک شب از جلوی خاکریز سر و صدایی اومد. بچهها گفتند: "مثل اینکه کسی اون جلوست."
از خاکریز رد شدم و رفتم جلو. از سر و صداش فهمیدم باید نیروی خودی باشه. دو سه تا از بچهها رو صدا کردم که کمک کنیم بیاریمش. وقتی آوردیمش توی خاکریز، دیدیم نوجوونیه حدود شونزده هفده ساله که بر اثر ترکش خمپاره داغون شده بود. اون رو روی برانکارد گذاشتیم و به بچهها گفتم ببرنش عقب.
چند ساعت بعد وقتی که به خاکریز پشت سرمون رفتم، متوجه شدم یکی درخواست کمک میکنه. روم رو که برگردوندم، دیدم همون مجروحهست. وقتی پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟ گفت: "بچهها من رو گذاشتن اینجا و خودشون رفتن جلو."
دست من رو گرفت و گفت: "برادر جون! تو رو خدا یه کمی آب بهم بده، سه روزه که هیچی نخوردم. فقط آب شور و تلخ بیابون رو خوردم."
گفتم: "باشه الان میرم برات یه چیزی میآرم بخوری تا بعد بگم بچهها ببرنت عقب."
دستی به سرش کشیدم؛ نگاهی توی چشمای ملتمسش انداختم و بلند شدم که برم براش غذا و آب بیارم.
هنوز چند متری دور نشده بودم که یهو سوت خمپارهای منو به خیز واداشت. ترکشا، زوزهکشون از بالای سرم رد شدند. بلند که شدم، یاد او افتادم. سریع دویدم طرفش.
سرم گیج رفت. نزدیک بود بخورم زمین. روی پای خودم بند نبودم. چشمام سیاهی رفت. هیچی ازش نمونده بود. هیچی. خمپاره درست خورده بود روی بدنش.
و اشک بود که از چشمان حمید جاری شد.
حمید داودآبادی
18 بهمن 1398
@hdavodabadi
حمید داماد
از زبان شهید حمید کرمانشاهی
بخش 1 از 2
می خوام جریان داماد رو بگم. داماد کیه؟ داماد اسمش حمیده. اونم تو دورۀ 44 بسیج با ما همرزم بودش. با همدیگه پیش آقا شریعت بودیم.
حمید آقا، حمید آقای داماد، شهید شد. البته قبل از شهادتش گفته بودش شهید می شه؛ هم به ما که دوستش بودیم، هم به داداشش، هم نمی دونم شاید اونهایی که محرم رازش بودن، گفته بود. بله، گفته بود که شهید می شه.
یک روز که تو کردستان بودیم، پاس بخش بودم؛ رفتم تو سنگر حمید چون که دوست بود بهش سر بزنم و بیشتر از این که پیش بچه های سنگرا باشم، پیش حمید آقا که دوست مون بود دوست داشتم باشم. تا رفتم پیشش وارد سنگر که شدم، اومدم که بنشینم، دیدم صحبت می کنه. یه دفعه متحیر شدم.
گفتم ببینم صحبتاش چیه؟ چی چی می گه؟ شاید با منه؟ دیدم نه روش هم به من نیست. متوجۀ اومدن من هم نشد. گوشه سنگرش رو نگاه می کرد. سنگرمون تو کردستان سنگرای بلوکی بود مثِ یک اتاقک خیلی کوچیک. گوشه سنگر رو همین طور نگاه می کرد، بدون این که اصلاًً احساسی بکنه که ما وارد شدیم، یا این که اهمیتی به ما که دوستش بودیم نشون بده.
با گوشۀ سنگر همین طورصحبت می کرد. من براتون می گم گوشۀ سنگر اما نه، گوشه سنگر نبود؛ در گوشۀ سنگر چیزی بود که با اون چیز صحبت می کرد. بله در گوشه سنگر چیزی بود که چشم کور ما قادر دیدن اون رو نبود، توانایی دیدنش رو نداشت. چشم ما که چشم نیست، کوره!
حمید آقا با اون صحبت می کرد. یه صحبتایی می کرد خارج صحبتای دنیا. آدم آتیش می گرفت. من گفتم شاید حمید دیوونه شده. وحشت وَرم داشت. صحبت هایی که حمید می کرد با گوشه سنگر، بدون اهمیت با ما، خیلی جدی بود. اون موقع هم که شب بود، همه اینها که با هم جمع می شد، حسابی ما رو ترسونده بود.
گفتم: حمید جون، بی خیال.
دیدم نه نشون نمی ده که ما رفیقشیم، فقط دوست داره با اون صحبت کنه. از هر راه دوستی، هر اخلاق دوستی که داشتیم، دو سه نمونه وارد شدم که دیگه از این کارش دست ور داره، اما حمید هنوز با حالت متین و جدی صحبت هایی که می کرد با گوشه سنگر، من رو مضطرب کرد. من رو ترسوند. با این که حمید خیلی رفیقم بود، اما دیگه می ترسیدم پیشش وایستم.
اسلحه رو ور داشتم، سریع از سنگرش دور شدم. یک رفیق جون جونی داشت تو سنگر اجتماعی. بقیه پُست ها رو رفتم عوض کنم، به اون جون جونیه گفتم:
- برو پیش حمید مثِ این که کارت داره. برو ببین چی می گه. حرف باهات داره.
گفتم بره پیش حمید تا شاید اون بتونه از اوضاع و احوال حمید باخبر بشه.
این موضوع گذشت، ما هیچی نفهمیدیم. دنباله اش رو هم نگرفتیم. فکر می کردیم این مسئله تموم شده. یکی دو نمونه که یادم اومد، به حمید گفتم جریان چی بود؟
خنده های تلخی می کرد، که دیگه ما هم انتظار نداشتیم دیگه جواب بشنویم. مسئله تموم شد.
بعد چندین بار جبهه رفتن و اینها چندین تسویه کردن و دوباره اعزام شدن به جبهه، یک دفعه برحسب تصادف حمید رو تو (پایگاه) مالک اشتر دیدم. قرار شد که با هم به جبهه بریم. با هم به جبهه رفتیم. حمید خیلی باصفا بود. با این که هر کی می دیدش، شاید اگر مقداری خودش رو برادر خطاب می کرد، یا دیگران رو با اون لحن های خشک یا این که ... اما نه حمید این جوری نبود. حمید واقعاًً باصفا بود. باصفا شده بود. چی جوری بگم برات، حمید رُک بود. حمید صاف و بی پرده بود. داماد صاف شده بود صاف. هر چی که داشت، صاف می گفت. حُقه نداشت، کلک نداشت، کسی رو بازیچه قرار نمی داد. مثِ یه آسمون صاف شده بود. عمل هاشَ هم خیلی باحال بود. عملاش همه خیر اندر خیر.
ادامه دارد
حمید داماد
از زبان شهید حمید کرمانشاهی
بخش 2 / پایانی
تا این که رسیدیم به 24 ساعت جلوتر از شهادتش. به خدا به من گفت شهید می شه. جریان یک خوابی رو گفت که تو اون خواب شهید شده. یک مقدار چیز هم در رابطه با خواب گفت که کلاًً برنامه شهید شدنش رو می رسوند.
تو راه می گفت، به من می گفت:پاشو بریم حَموم.
گفتم: برای چی؟
گفت: غسل شهادت.
گفتم: بابا بی خیال.
اصرار می کرد. حرفاش جدی بود. رفتیم حموم غسل شهادت بکنه. تو راه می دونین شریعت جونم، چی چی می گفت؟ تو راه می گفت:
- حَمیدا زیاد شدن.
تو دسته مون 4 تا حمید بود. به من می گفت:
- حمیدا زیاد شدن.
چند ساعت جلوی (قبل) شهادتشه الان. می گفت حمیدا زیاد شدن. بعدش می گفت:
- دوست دارم صورتم سالم (به) خونه بره، که وقتی پدر مادر تو آغوش می کشه، حالش به هَم نخوره. دوست دارم جراحتم پائین تر از گلو باشه.
و وقتی که شهید شد، تیر تو قلبش خورده بود. همون جایی که به من نشون می داد، با اشاره دست. به همون جاش هم تیر خورد.
تو راه، به مادرش هم که زنگ زد گفت:
- مادر، دیگه منتظر تلفن من نباش.
حمید روزای آخر، عَملاش خیرِ اندر خیر شده بود. چند تا از عادت هاش این بود که نماز شب می خوند. با این که بلد نبود، با اینکه تو سوره "قل" هر دومون، تو سورۀ "فلق" هر دومون گیر کرده بودیم؛ جر و بحث می کردیم که بقیه اش چیه؟ قل اعوذُ بِرَبِ الفَلَق؟
با این که جفتمون نتونستیم، اما نماز شب باصفایی خوندیم. برخلاف اونایی که خوب بلدن تلفظ کنن اما هیچ صفایی درون شون نیست، خیلی باصفا کاراش رو انجام می داد.
عادت های دیگه اش هم (سوره) واقعه خوندن بود. (زیارت) عاشورا خوندن بود. (دعای) توسل خوندن بود. (دعای) کمیل خوندن بود. همه اینا رو دیده بودم. چند نمونه اش هم با هم بودیم.
موقع شهادتش که شد، وقتی تیر تو قلبش خورد، می دونی چی شد، قهقهه خنده اش بلند شد. بهش که رسیدم خنده از تو صورتش جمع شد. حمید، حمید داماد، داماد شد. شهید شد.
همون جا به یقین رسیدم با این که نه نماز بَلدم بخونم، روزه گرفتن بلد نیستم، از عبادت چیزی نمی دونم، تو این مسئله به یقین رسیدم که وقتی که انسان می میره، دوباره زنده می شه. حمید وقتی که شهید می شد، یک چیزایی رو دیده بود که می خندید. یک چیزایی رو بهش نشون داده بودن. حمید به ما نشون داد که وارد دنیای دیگه ای شده. دنیایی که خیلی باصفاست. خنده هاش این رو می رسوند.
بچه های بسیج، بیاین همه با هم باصفا بشیم. بیایین با هم با صدق و صفا رفتار کنیم. اگر بهت گفتم نماز شب بلد نیستم، نگو ول کن، دست از سر ما وردار. نه این جوری درست نیست. بیا بشین یادم بده. چرا اصلاً قرار نگذاریم با هم پاشیم یه همچین کارای خیری رو انجام بدیم؟
بچه ها بیایین با هم، تداوم راه شهدا رو کنیم. یه راهش اینه که تو جبهه باشیم. چون شهیدا تو جبهه بودن. یه راه تداوم همینه. راه دیگه تداوم هم این که تمام اخلاق خوب بچه های بسیج رو در خودمون پیاده کنیم. از هر رفیق شهیدی که داریم، چند تا اخلاق باصفاش رو، چند تا از اون صفاتی که از صفات حسَنَشه، بکشیم بیرون، اون ها رو پیاده کنیم. تا این که ان شاءالها بتونیم تداوم راه شهدا رو بکنیم.
جهت شادی روح تمامی شهدا بالاخص شهید حمید داماد یک حمد و صلوات تمامی مستمعین ان شاءالهب بجا میارن.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید حمید داماد متولد 22 آذر 1344 شهادت 25 فروردین 1365 عملیات والفجر 9 منطقه مهران. مزار: بهشت زهرا (س) قطعۀ 53 ردیف 119 شماره 9
www.instagram.com/hamiddavodabadi
مرد شما بودید، بقیه خالی می بندن!
عکس: بهمن 1364 یه بچه به نام حمید داودآبادی که ادعای مردی داشت، جلوی ستون نیروهای گردان شهادت در فتح بندر فاو.
کاش امروز همچنان آن گونه مرد بودم و گامهایم همان طور محکم و استوار بود؛ و فقط برای خدا!
مرد ما بودیم، اون روزها که پونزده شونزده سال بیشتر نداشتیم.
دنبال سابقه جبهه نبودیم تا باهاش بشیم نماینده مجلس!
به هوای سهمیه دانشگاه گاز خردل رو مثل سس نوش جان نکردیم!
خودمون رو جلوی تیر و ترکش ننداختیم تا امروز همه چیز رو حقمون بدونیم!
واسه کسی جبهه نرفتیم که امروز از مردم طلبکار باشیم!
بله، بچه بودیم، ولی مرد بودیم!
مثل اونایی نبودیم که یه گوشه قایم شدن حالا شدن ...
فروردین 1365 هر طوری بود خودم رو از بیمارستان مرخص کردم. شب که رفتم مسجد، دیدیم طرف بچه های مردم رو جمع کرده دور خودش و معرکه گرفته.
داشت از حماسه هایی که توی عملیات والفجر 8 آفریده بود تعریف می کرد. یکی هم پیدا نشد بگه: ما که می دونیم یکی دو ماه گذشته کجا تشریف داشتید؛ فاو یا ...!
طرف شاکی شده. عصبانیه.
میگه:
- چرا توی کتاب خاطراتت، نوشتی فلانی شب عملیات، به بهونه اسهال، فرار کرد رفت تهران؟!
گفتم:
- خب باید چی می نوشتم؟ می نوشتم تو و رفیقت دو نفری، یک لشکر عراق رو تار و مار کردید، خوب بود؟ تو که بابت همون شب، کلی پست و مقام و درجه و ... گرفتی و ستاره هاش روی شونه هات نشسته!
گفت:
- تو آبروی منو بردی. بچم میگه بابا تو این همه از عملیاتهایی که توشون بودی خاطره تعریف کردی، پس این یارو چی می گه؟!
گفتم:
- به من چه. مگه من گفتم شبا بشین وسط خونوادت و خاطرات این و اون رو به اسم خودت تعریف کن.
گفت:
- من که راضی نیستم.
گفتم:
- از چی باید راضی باشی؟
شماها که اون روزها از جنگ گریختید و امروز دارید نونش رو می خورید، یک داغی بر پیشونیتون خورده که تا قیامت از بین نمیره.
این که فقط یه خاطره بود من نوشتم. خدا خیلی بیشتر و بهتر آگاهه.
عجب دردیست موندن، دیدن و به یاد آوردن!
مخصوصا اونایی رو که وقتی چشمت بهشون می افته، یاد توصیه های رفقای شهیدت می افتی که:
- ازت نمی گذرم، اون دنیا یقه ات رو می گیرم، اگر فلانی و فلانی زیر تابوت منو بگیرن!
حمید داودآبادی
شبهای با یاد والفجر 8 در فاو
بهمن 1398
گاف وزیر دفاع کودک کش
"نفتالی بنت" وزیر دفاع اسرائیل، با اشاره به اینکه آمریکا در عراق با ایران مقابله میکند و اسرائیل در سوریه، گفت که هدف حملههای اخیر اسرائیل اخراج نیروهای ایرانی است تا سوریه ظرف یک سال به ویتنام جمهوری اسلامی ایران تبدیل شود!
شبکه وهابی عربستانی ایران اینترنشنال"
واقعا در رژیم کودک کش صهیونیستی یکی نیست به وزیر دفاعش بگوید:
آمریکا و صهیونیستها 8 سال تلاش کردند، داعش و دیگر گروههای تروریستی را خلق کردند، فرماندهان تروریست را در اسرائیل آموزش دادند، مجروحین آنها را در بیمارستانهای نظامی اسرائیل در جولان درمان کردند، سرانجام مجبور به پذیرش مرگ و شکست شدند؛ و امروز سوریه که روزی بیش از 85 درصد آن در اشغال تروریستها بود، به همت ارتش سوریه و جمهوری اسلامی ایران و حزب ا... لبنان آزاد شده و تنها اندکی مانده که آن هم به امید خدا آزاد می شود.
جالبه که وزیر دفاع اسرائیل برای مثال زدن شکست و ذلت، به شکست آمریکا در ویتنام استناد می کند!
ویتنام، عرصه تجاوز و جنایت اربابتان آمریکا بود که سرانجام با خفت و ذلت از آن جا فرار کردند!
وزیر دفاعشون اینه، بقیشون چی هستند؟!
حماقت این وزیر دفاع صهیونیست، یاد دیگر وزاری دفاع صهیونیست آریل شارون، عمیر پرتز وزیر و نتانیاهو را در خاطر زنده می کند که با دوربینی که چشمیهای آن بسته بود، میدان جنگ را نظارت و فرماندهی می کردند.
حمید داودآبادی
22 بهمن 1398
@HDAVODABADI
اعترافات جنایتکار
چند روز پیش "عبدالله مهتدی" دبیرکل "سازمان انقلابی زحمتکشان ایران - کومله" از سال 1358 تا 1362، با شبکه وهابی ضدایرانی "ایران اینترنشنال" مصاحبه داشت.
سازمان کومله، قبل از پیروزی انقلاب در کردستان تشکیل شد. با پیروزی انقلاب اسلامی، جزو اولین گروههایی بود که در کردستان ساز جدایی طلبی سر داد و در راه تفرقه و مثلا خودمختاری کردستان از ایران، جنایات بیشماری هم در حق مردم شریف کردستان و هم نیروهای مسلمان و انقلابی صورت داد.
گذشته از هزاران مظلومی که به فجیع ترین شکل ممکن از جمله سر بریدن در مراسم عروسی، سوزاندن، شکنجه و ... توسط نیروهای تحت امر همین عبدالله مهتدی صورت گرفت، جنایت دیگری در حق مردم کرد انجام داد.
در جنگ داخلی میان دو حزب کمونیست کُرد حزب دمکرات و کومله، بیش از 700 نفر جوان بیچاره به فرمان قاسملو و مهتدی رهبران این دو حزب، قتل عام شدند.
حالا بعد از 40 سال جنایت، آقای مهتدی که همچنان در خارج از ایران و در آغوش آمریکا به سر می برد، نشان داد که کیست و چیست!
مهتدی در ذکر خاطراتش از زمان شاه، اصلا نمی داند برای چی زندان رفته و اصلا برای چی سال 1357 انقلاب شده و خود او با آن همراه بوده است!
دکتر مهتدی که 40 سال رهبری کومله را داشته و هزاران جوان را به دنبال خود کشیده، می گوید که زمانی مائوئیست بوده و بعد مارکسیست و حالا هم تفکراتش را کنار گذاشته!
جالب این که مصاحبه گر دقیقا مثل بازجوهای اطلاعاتی، مهتدی را در زاویه قرار می دهد و او که واقعا بی سوادی و بی اعتقادی از بیانش پیداست، به تته پته افتاده و اصلا نمی تواند از عملکرد خودش که با ریختن خون دهها هزار نفر همراه بوده، دفاع کند!
جالب تر این که ادعاها و انگیزه مهتدی و کومله در مبارزه علیه جمهوری اسلامی ایران، آن قدر بی پایه اساس است که خودش می گوید در مقطعی به این رسیدند که با نمایندگان جمهوری اسلامی مذاکره کنند.
مهتدی برای توجیه جنایات 40 ساله اش، ادعا می کند "رهبران انقلاب می خواستند به زور همۀ مردم سنی مذهب کردستان را شیعه کنند!"
این اولین بار است که رهبر یک گروه سیاسی مسلح، چنین ادعایی می کند و تا پیش از این هیچکدام از رهبران کرد از جمله عزالدین حسینی و عبدالرحمن قاسملو چنین ادعای مسخره ای نداشته اند!
اصلا قابل باور نیست که یک همچین آدم بی ثبات عقیده ای، داعیه رهبری مردم شریف کردستان را داشته باشد و جالب این که مدعی است نه تنها کردستان، که برای آزادی همه ایران مبارزه می کرده است!
کشتار پاسداران، قتل عام مردم سنی مذهب کرد، شکنجه و اعدام وحشیانه اسرا، دقیقا همان کاری که امروزه داعش به تبعیت از آنان مرتکب می شود، گوشه ای از جنایات شخص عبدالله مهتدی و سازمان کومله است.
واقعا چه کسی و کدام دستگاه قضایی باید این جنایتکار را که پس از سالها خون ریزی، به این راحتی از آرمانها و تفکراتش دست می کشد و هر لحظه به رنگی درمی آید، محاکمه کند؟
واقعا آن بیچاره هایی که به دنبال او و پیروی از اعتقاداتش، با هموطنان خود جنگیدند، کشتند و کشته شدند، حکمشان چیست و جایشان کجاست؟!
حمید داودآبادی
22 بهمن 1398
@HDAVODABADI
در جبهۀ غرب خبری نیست!
اگر در 1916 به خانه برمی گشتیم، شاید به خاطر رنج هایی که کشیده بودیم و قدرت تجربه، زمین و زمان را به هم می زدیم. حال آن که اگر امروز برگزدیم، موجوداتی خسته، شکسته، سوخته، سست و ناامید خواهیم بود و دیگر نخواهیم توانست راه و رسم زندگی مان را بشناسیم.
مردم زبان ما را نخواهند فهمید، چون نسل پیش از ما، گرچه در کشاکش جنگ با ما شریک بود، پیش از آن خانه و زندگی و پیشه ای به هم زده بود.
آن نسل سر کارش بازمی گردد و جنگ را فراموش می کند و نسلی که بعد از ما رشد کرده است، با ما بیگانه و ناآشناست و ما را از خود خواهد راند.
ما آن قدر سطحی و بی مایه شده ایم که حتی به درد خودمان هم نمی خوریم.
سال ها خواهد گذشت و پیری فراخواهد رسید.
بعضی با محیط سازش می کنند و همرنگ جماعت می شوند.
بعضی دیگر راضی به رضای خدا می شوند و به هر کاری تن می دهند.
و عده زیادی بین زمین و هوا بلاتکلیف و سردرگم می مانند.
آری، سال ها خواهد گذشت تا مرگمان فرارسد.
خیلی ساکت و خاموشم.
بگذار ماه ها و سال ها بیایند و بگذرند.
آنها برای من چیزی نخواهند آورد و نمی توانند چیزی بیاورند.
آن قدر تنها و بی کسم و آن قدر ناامیدم که دیگر از روبه رو شدن با آینده باکی ندارم.
هنوز آنچه زاییدۀ این سال های خونی است و اسمش را زندگی گذاشته ایم، در دست ها و چشم هایم دیده می شود. حالا به آن مسلطم یا نه نمی دانم، ولی تا زمانی که هست، بی آنکه به خواسته ها و نظر من اعتنایی داشته باشد، راه خودش را خواهد رفت.
و او در یکی از روزهای اکتبر 1918 از پای درآمد.
روزی که سراسر جبهه آن قدر ساکت و آرام بود که در گزارش نظامی، تنها به جمله ای اکتفا شده بود:
در جبهۀ غرب هیچ خبری نیست!
نقل از کتاب: "در غرب خبری نیست" (Im Westen nichts Neues)
نوشته: اریش ماریا رمارک (Erich Maria Remarque)
چاپ اول: 1929 میلادی