مناجات عارفان
مبادا با خون اینها برای خودتان بخواهید مقامی درست کنید.
خدا نکند که شماها بخواهید دیگران خون خودشان را بدهند و شما مقامتان بالاتر برود.
خدا نکند که یک همچو حیوانی در باطن شما باشد و شما خیال کنید انسانید.
حضرت امام خمینی (ره) 7 دی 1359
مناجات عارفان
آقا؛
دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب صدایت کنم. چشمانم را به نقطه ای خیره کنم، تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم. هی نگاهت کنم. آنقدر که از هوش بروم. بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست. حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم می خورد. آن وقت با اشتیاق در آغوشت بگیرم و بعد ... تو با دست های خودت، اشک های مرا پاک کنی ...
مولای من؛
سرم را به سینه ات قرار دهی، موهایم را شانه کنی. آن وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده. بعد به من وعده شهادت بدهی. آن وقت با خیال راحت در آتش عشق مثل شمع بسوزم و آب شوم، روی دامانت بریزم و هلاک شوم و جان دهم ...
دوست دارم وقتی نگاهم می کنند و باهام گرم می گیرند و میل با هم بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندی و بزرگی و خوب بودن و برتری نکنم. در عوض بترسم و شرم کنم از آن روزی که پیش همین دوستان پرده را بالا زنی و مرا پیش چشم پاکشان افشا کنی. آن وقت من از خجالت بگویم: یا لیتنی کنتُ ترابا ... ای کاش من خاک بودم ...
خدایا؛
به من لیاقت خوب بودن دادی و این طور بین دوستان نشانم دادی، پس لیاقت حقیر شمردن خود در مقابل آن بزرگان را هم بده تا گمراه نشوم ...
خدایا؛
من از روشنی روز فرار کردم و به سیاهی شب پناه آورده، به این امید که در پناه تو باشم و با تو درد دل کنم ... مرا از تاریکی شب چه باک و ترس که سیاهی را در درون سینه ام دارم و در تاریکی شب می نشینم که در تاریکی، سیاهی قلبم را پاک کنی.
خدایا؛
تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی:
ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت.
اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید:
گناه کن و درعین حال مزه اش را به تو می چشانم ...!
پس خدا؛ برای خلاصی از این هوسها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست.
شهید "محمودرضا استادنظری"
ولادت: 11 اردیبهشت 1348 تهران
شهادت: 24 بهمن 1364 عملیات والفجر 8 فاو
گردان حمزه - لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 27 ردیف 3 شماره 11
اقلاً دعا کنید دق کنم!
از آن روز که قبل از عملیات بدر، در ساختمان گردان میثم در پادگان دوکوهه، این عکس را میان شما انداختم، 35 سال گذشت.
می فهمید؟
یعنی:
35 سال
12775 روز
306600 ساعت
18396000 دقیقه
1103760000 ثانیه
شما رفتید
من هم رفتم
شما به آغوش خدا
من به آغوش دنیا
شما پیش رفیق
من پیش نارفیق
شما از جزیره مجنون صعود کردید
من در شهر گناهان کبیره سقوط کردم
شما سبکبال به آسمان پرواز کردید
من محکم به زمین گرم خوردم
کافیه یا باز هم ریز بشم؟
می دونید چرا این قدر توی زمان ریز میشم؟
می خوام شما بهم بگین:
هر ثانیه خون دل خوردن، و دوباره به زندگی برگشتن
هر ثانیه سوختن، و دوباره ساختن
هر ثانیه دق کردن و دوباره از نو زنده شدن
فقط به امید وصل، دیدار، عشق، دوست، خدا، هر چی که اسمش رو می ذارید
توی اون دنیا چه جوری محاسبه میشه؟!
مگه میشه 1103760000 ثانیه سوختن این دنیا، با یک ثانیه لذت وصل شما با خدا، یکی نباشه؟!
حالا که رفتید اون جا و پشت سرتون رو هم نگاه نمی کنید، خوب گوش کنید:
مصطفی پیغام و پسغام داده، شما چی؟
بَسّمه دیگه
وگرنه تا دنیا دنیاست
به پاتون
به یادتون
به راهتون
به عشقتون
می سوزم
زار می زنم
خون دل می خورم
سرتون داد می زنم
به دست و پاتون می افتم
سنگ قبرتون رو لیس می زنم
خاک مزارتون رو به چشمام می کشم
باهاتون قهر می کنم
منّت همتون رو می کشم
به دادم برسید
وگرنه
به فنا میرم
بد می میرم
غرق میشم
هم توی دنیا
هم توی گناه
تنها جون میدم
نیست میشم
خاک میشم
فراموش میشم
از خاطر خودتون
و خداتون
پس:
اقلاً دعا کنید دق کنم!
که باورم بشه حواستون بهم هست.
رفیق هم رفیقای قدیم!
وامانده جامانده
حمید داودآبادی
بهمن 1398
در آستانه سالگرد عملیات بدر