eitaa logo
HDAVODABADI
1.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
208 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
حکم امام خمینی در مورد ترور فرح پهلوی و بنی صدر سال 1379 منزل حجت الاسلام "سیدهادی خسروشاهی" بودیم که جدای از مسئولیت ها مختلف در اولین سال های پیروزی انقلاب اسلامی، ید طولایی در تحقیق و پژوهش تاریخی دارد. ایشان چند خاطره عجیب ولی مهم از حضرت امام خمینی (ره) تعریف کرد که برای من یکی خیلی جذاب و موثر آمد: حکم ترور فرح پهلوی چند ماهی پس از مرگ محمدرضا پهلوی در مرداد 1359 و دفن او در مسجد رفاعی قاهره می گذشت. روزی خدمت امام رسیدم و به ایشان عرض کردم: "برخی روزها "فرح دیبا" (همسر شاه مخلوع ایران) به همراه دو بچه، به سر قبر شاه در مسجد رفاعی قاهره می رود. در این وضعیت، فقط دو پلیس مصری به عنوان محافظ همراه آنها هستند. گروه های جهادی مصر برنامه ای دارند برای کشتن فرح پهلوی. طرح شان این است هنگامی که آنها دم مسجد از ماشین پیاده می شود، با موتور به آنها نزدیک شوند و با پرتاب چند نارنجک، فرح را بکشند." امام تاملی کرد و گفت: "اگر بر شما ثابت شده است که این زن، فاسد و فاسق است و حکمش اعدام است، او را بکشید! ولی گناه آن دو بچه و دو پلیس چیست که امکان دارد کشته شوند؟!" جالب این بود که امام، به این که فرد موردنظر فرح پهلوی و همسر شاه است، هیچ اشاره ای نکرد و حکمی قضایی را متذکر شد که اثبات فسق و فساد آن شخص، نیاز به شاهد و دادگاه و ... داشت. نظر امام خمینی درباره ترور بنی صدر "سیدابوالحسن بنی صدر" اولین رئیس جمهوری اسلامی ایران بود. مرداد 1360 پس از ایجاد موج ترور و انفجارهای عظیم منافقین که بمب گذاری دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت 72 مسئول مملکتی از جمله آیت الله بهشتی و در ادامه انفجار و شهادت رجایی و باهنر رئیس جمهوری و نخست وزیر منتخب ملت ایران از آن دست بود، به منافقین پیوست. بنی صدر که حیات و نجات خود را مدیون مسعود رجوی رهبر منافقین می دید، درحالی که سبیل های معروف خود را زده و گریم کرده بود، با لباس و آرایش زنانه سوار هواپیمای شاهین به خلبانی "بهزاد معزی" (خلبان ویژه شاه) شد و همراه مسعود رجوی از ایران به فرانسه گریخت. در آن جا بود که مسعود رجوی 33 ساله، با دختر بنی صدر - فیروزه – که 15 سال بیشتر نداشت، ازدواج تاکتیکی کرد و پس از مدتی او را طلاق داد و با دیگری ازدواج کرد. بعدها بنی صدر از این کار رجوی، به عنوان خیانت کثیف و فریب دختربچه خود توسط رجوی یاد کرد بنی صدر که روزی رئیس جمهور، رئیس شورای انقلاب و فرمانده کل قوا بود و حالا همه چیز خود را باخته و از دست رفته می دید، به جای آن که مشکل را از خود و رجوی بداند، در نشریه "انقلاب اسلامی" به اهانت علیه امام می پرداخت. به امام گفتم می خواهیم از شما مجوز و حکمی بگیریم برای زدن بنی صدر. امام با تعجب علت این کار را پرسیدند که در جواب ایشان گفتم: - بنی صدر در نشریه خود، به شما اهانت های بدی می کند. امام خندید و با تعجب گفت: "مگر هر کس به من فحش داد، باید او را کُشت؟" که گفتم: - امام، بنی صدر علیه ولایت فقیه هم مطالب تندی می زند. که امام فرمودند: "فحش دادن به من و یا اهانت به ولایت فقیه به هیچ وجه دلیل بر کشتن کسی نمی شود." حمید داودآبادی @hdavodabadi
@hdavodabadi گذر عمر 34 سال پیش تابستان 1363 نماز جمعه تهران ایستاده از راست: حسن نخجوانی – شهید حسین مصطفایی – اکبر سرپوشان – محمد ابراهیمی نشسته از راست: شهید غلامرضا اکبری – رضا نخجوانی – حمید داودآبادی غلامرضا اکبری و حسین مصطفایی از بچه های گردان میثم، زمستان 1363 در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت رسیدند. @hdavodabadi
@hdavodabadi لباس شویی دستی ویژه جانبازان! بله می دونم این خاطره رو بعضی از شما قبلا خوندید! ولی همین خاطره مثلا خنده دار، اون قدر برای خودم آزاردهنده و تلخه که باز منتشر میکنم بلکه جماعتی که فکر می کنند جانبازان و خانواده شهدا مملکت را غارت کرده اند، نه حقوق بگیران نجومی و اختلاسگران میلیاردی! متوجه واقعیت شوند! ده پونزده سال پیشا، یه سر رفتم بنیاد جانبازان. همین که از در وارد شدم، دیدم روی تابلوی اعلانات، یه کاغذ چسبوندن که دورش شلوغه! جلو که رفتم دیدم روی کاغذ نوشته: "برادران جانبازی که در خواست خرید لباس شویی دستی به مبلغ 200 تومان دارند، به خدمات رفاهی مراجعه کنند!" منم مثل بقیه جاخوردم! لباس شویی دستی؟ اونم فقط 200 تومان یعنی همین دوهزار ریال خودمان. دویست تا تک تومنی؟! دویدم توی صف وایسادم که عقب نمونم. هرکسی چیزی می گفت: - حتما دویست تومن رو می دیم، ثبت نام می کنند و بعدا بقیه پولش رو باید بدیم! - ای بابا شما چقدر بدبین هستید، حالا گوش شیطون کر، یه بار بنیاد جانبنزان (لقبی که جانبازان به روسای بنزسوار بنیاد داده بودند) خواست بهمون لطف کنه ها! - آخه مگه شوخیه؟ لباس شویی الان فکر کنم حداقل صد هزار تومن باشه، اون وقت اینا به ما بدن فقط دویست تومن؟! دریچه کوچک اتاق تدارکات که باز شد، خودم را فرو کردم لای جمعیت. دوتا اسکناس صد تومنی توی مشتم عرق کرده بود. چه ذوقی داشتم! با خودم گفتم الان یه وانت می گیرم و لباس شویی رو می برم خونه و حاج خانم رو غافل گیر می کنم. اصلا اینا از کجا فهمیدن که ما یه لباس شویی سطلی داریم که اونم هر روز خرابه؟! دیدم نفرات جلویی می خندند و می روند؛ با خودم گفتم حتما اینا وضع شون توپه و از این مدل لباس شویی ها خوش شون نمیاد. هر مدلی که باشه می خرمش. جلوی دریچه که قرار گرفتم، کارت جانبازی را همراه دویست تومن گذاشتم جلوی رئیس. اونم توی لیست دنبال اسمم گشت، پیدا کرد و خط زد. به اونی که داخل بود گفت: - یه لباس شویی دستی هم به ایشون بده. وای همین الان تحویل می دن؟! آخه من یه نفری چه جوری اینو از دوطبقه پله که آسانسور هم نداره، ببرم پایین؟! خوبه از بچه ها بخوام بهم کمک کنند. آخه اونا هم حال شون از من بدتره. در اتاق باز شد، جوانی درحالی که لگن پلاستیکی قرمز رنگی در دست داشت، بیرون آمد. با تعجب نگاهش کردم. لگن؟ این جا؟ مگه این جا سر کوچه است که می خواد رخت بشوره؟! وقتی گفت: برادر داودآبادی؟ گفتم: بله. منم. بفرمایید. لگن پلاستیکی قرمز را داد دستم و گفت که زیر برگه رسید را امضا کن. پایین ورق نوشته بودند: "اینجانب حمید داودآبادی جانباز 35 درصد دفاع مقدس، یک فقره لباس شویی دستی از بنیاد جانبازان تحویل گرفتم!" حمید داودآبادی @hdavodabadi
@hdavodabadi شب بخیر فرمانده! فرمانده بود. بسیار شجاع و قاطع. اصلا توی کار و عملیات شوخی سرش نمی شد. شاید واسه همین کسی جرات نمی کرد باهاش رفیق شود! یک گردان سیصد چهارصد نفره دستش بود. همه را عین بچه های خودش می دانست. جنگ تمام شد و فرمانده برگشت شهر. رفقا، همرزمان و همدوره ای هایش رئیس شدند ولی او، موج و ترکش و گاز شیمیایی، نگذاشتند دکتر و سردار و ... شود. یکی از روزها که من حقیر، واسه خودم توی یکی از ارگان ها مدیر شده بودم! فرمانده زنگ زد و گفت که می خواهد بیاید آن جا، و آمد. سر ناهار رسید. همه دور میز نشسته بودیم. جا باز کردیم او هم نشست و شروع کرد به سرعت غذا خوردن. احوالش را که پرسیدم، گفت: پول می خوام ... واسه دوا و درمونم. گفتم: باشه چشم. چقدر می خوای؟ گفت: 40 تومن (40 هزار تومان، نه 40 میلیارد تومان!). دست که بردم در جیبم، گفت: بازم پول داری؟ گفتم: بله. چطور مگه؟ گفت: پس 60 تومن بده. و دادم. بلند شد که برود، برگشت و با همان قاطعیت زمان جنگ گفت: "از فردا زنگ نزنی بگی پولم رو بده، ندارم و بهت پس نمیدم." گفتم: نوکرتم هستم. نوش جونت. سرش را تکان داد و گفت: "خب پس بیا پایین پول این آژانس رو که باهاش اومدم و می خواد من رو برسونه خونه، حساب کن." یکی دو ماه بعد دوباره آمد. باهم دوتایی نشسته بودیم توی اتاق. همچنان برای من فرمانده گردان بود. به یک باره زد توی سرش و شروع کرد به گریه. مُردم. سوختم. داغون شدم. فرمانده گردانم داشت جلوی من گریه می کرد و خودش را می زد. عاجز شده بود. نداشت. حتی برای درمان دردهایش که از خودش نبودند؛ از جنگ بودند. صد تومان بهش دادم تا به زخم هایش بزند. اشک هایش را پاک کردم، رویش را بوسیدم و خداحافظی کردم. فرمانده رفت و دیگر نیامد. کجایی فرمانده؟! جات که خوبه؟! این برنامه آینده من هم هست. واسه منم جا نگه دار دارم میام. نپرسید کجا رفت و چی شد! فقط بگویم رفت پیش رفقایش آن سوی هستی و دیگر پول برای دوا درمانش نیاز ندارد که بیاید سراغ من بدبخت! روحش شاد حمید داودآبادی @hdavodabadi