eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
هواپیما سولاخه ... ظهر روز یکشنبه 25 اسفند 1364، در جاده فاو – ام القصر عراق، خمپاره 80 میلیمتری جلوی پایم منفجر شد و هفت هشت تا ترکش بدنم را آبکش کرد. هرطوری که بود، بچه ها کمک کردند و با آمبولانس به اهواز منتقل و در بیمارستان شهید بقایی بستری شدم. صبح روز سه‌شنبه 27 اسفند با آمبولانس به فرودگاه اهواز رفتم و همراه بقیۀ مجروحین، با برانکارد تا نزدیک هواپیما منتقل شدیم. یکی از خلبانان جلو آمد و کنارم نشست. دستی بر سرم کشید، صورتم را بوسید و با لحنی محبت‌‌آمیز گفت: - ما از روی شما خجالت می‌کشیم که نمی‌تونیم مثل شما خدمت کنیم. با وجودی که بنابر گفتۀ خودش چهار روز تمام پشت هواپیما بود و چشمانش حسرت یک لحظه خواب را می‌کشید، ولی حرف‌هایش به‌شدت در روحیه‌ام اثر گذاشت. هواپیما تونل درازی بود که در دوطرف آن، برانکاردهای پارچه ای قرمز رنگ در چهار طبقه روی هم تا انتها قرار داشتند. دقایقی بعد آمادۀ پرواز شد و روی باند شروع به حرکت کرد. چیزی تا پرواز نمانده بود که ناگهان ایستاد. معلوم شد هواپیماهای عراقی به اهواز حمله کرده‌اند و وضعیت قرمز است. هواپیمای «سی 130» با تمام مسافرانش که جز مجروح‌ها نبودند، وسط باند از حرکت بازماند. شکر خدا دقایقی بعد خطر رفع شد و هواپیما به حرکت افتاد. صدای ناله مجروحین در هواپیما به گوش می رسید و کادر پزشکی و کادر پروازی به آنها کمک می کردند. ناگهان یکی از مجروحین که در برانکارد پایینی جلوی من قرار داشت، فریاد زد: - هواپیما سولاخه ... این فریاد، آنهایی را که به زور خوابیده بودند، پراند. همه وحشت کردند. هواپیما سوراخه؟ یعنی چی؟ ... کمک خلبانها به طرفش دویدند که ببینند قضیه از چه قرار است. صدای خنده آنها که بلند شد، جویا شدم ببینم ماجرا چی بوده. وقتی فهمیدم یکی از مجروحین که در طبقات بالا قرار داشته، خودش را راحت کرده است، از خنده اشکم درآمد. قطراتی که از بالا روی پایینی ها جاری شده بود، آنها را ترسانده و فکر کرده بودند هواپیما سوراخ شده و آب باران به داخل جاری شده است! وقتی فهمیدند قضیه از چه قرار است، ناراحت و عصبانی شروع کردند به غُر زدن. ساعتی بعد هواپیما در فرودگاه تهران بر زمین نشست و ما را پیاده کردند. مجروحین را بین آمبولانس‌ها تقسیم کردند و من را هم به بیمارستان «آیت‌الله طالقانی» اعزام کردند در منطقۀ ولنجک در شمال تهران. حمید داودآبادی 15 اسفند 1398 @hdavodabadi
سیگار بهمن صهیونیستی! اوایل خرداد 1379، ارتش اشغالگر رژیم صهیونیستی زیر ضربات مقاومت اسلامی، مجبور شد پس از 18 سال اشغال، از جنوب لبنان فرار کند. شهرها و روستاهای زیادی در جنوب لبنان آزاد شدند. هر طوری که بود، با هزینه شخصی عازم شدم تا از صحنه های افتخارآفرین عکس بگیرم. در سفارت ایران در دمشق منتظر نشسته بودم تا اگر ماشینی به طرف بیروت می رود، با آن بروم. تلویزیون روی شبکه ایران بود و رئیس شرکت دخانیات داشت از این می گفت که: "شرکت سوئیسی که سیگار بهمن را با برچسب "ساخت ایران" تولید می کند، برخلاف تعهدات و قراردادش، بدون اطلاع و اجازه ایران، سیگار بهمن را به کشورهای دیگر هم فروخته است." چون سیگاری نیستم، اصلا موضوع برایم مهم نبود، ولی ناخواسته خبر در ذهنم نشست. چند روز بعد که به جنوب لبنان آزادشده رفتم، با خبر عجیبی روبرو شدم. اهالی آن جا که 18 سال تحت سلطه صهیونیست ها زندگی می کردند، مدعی بودند: "دولت ایران به ارتش اسرائیل کمک می کرد!" قضیه را که جویا شدم، به خبر تلخی برخورد کردم. نیروهای مقاومت اسلامی گفتند: "وقتی ارتش اسرائیل از شهرهای لبنان فرار کرد و رفت، چند کامیون از آنها برجای مانده بود. وقتی آنها را باز کردیم متوجه شدیم مملو است از سیگار بهمن با برچسب "ساخت ایران". صهیونیستها سیگارهای بهمن را به صورت رایگان بین مردم و اهالی جنوب لبنان پخش می کردند! خیلی جالب شد. تازه رابطه اینها را فهمیدم: - اظهارات رئیس شرکت دخانیات ایران مبنی بر فروش سیگار بهمن توسط سوئیس به کشورهای دیگر - ادعای مردم جنوب لبنان مبنی بر کمک ایران به ارتش اسرائیل - کامیونهای سیگار بهمن در مناطق اشغالی به این می گویند جنگ روانی! حمید داودآبادی 16 اسفند 1398 @hdavodabadi
برای این روزهای از هم گریزیمان اسفند 1364 عملیات والفجر 8 جاده فاو به ام القصر عقربه‌های وحشت‌زدۀ ساعت، 30/4 صبح را نشان می‌داد. از همان مسیری که آمده بودیم، راهی عقب شدیم. در مسیر، تعدادی از پیکرهای مطهر شهدا که برای شکستن خط و زدن دوشکا جلو رفته بودند، به چشم می‌خورد. در آن میان چشمم به دونفر افتاد که ظاهر لباس‌شان که بادگیر بود، نشان می‌داد ایرانی هستند. جلوتر رفتم و دستی به‌ شانۀ یکی از آنها زدم. فکر کردم زنده یا مجروح باشند. گفتم: - این‌جا چی‌کار می‌کنید؟ زود باشید بلند شید بریم، الان عراقیا می‌رسند. متوجه شدم دو نوجوان هستند که به‌شهادت رسیده‌اند. مثل این‌که خیلی باهم دوست بوده‌اند و در آخرین لحظه صورت بر صورت یکدیگر گذاشته‌اند. خیلی دوست داشتم ببرم‌شان عقب، ولی کاری از دستم برنمی‌آمد. دشمن به‌دنبال ما درحال پیش‌روی بود. سعی کردم آنان را حرکت دهم، ولی جنازه‌ها سنگین بودند. بغض گلویم را گرفت. دقایق کوتاهی که بالای سرشان بودم، شروع کردم با خودم کلنجار رفتن: آه‌ خدا، کاشکی‌ یه‌ قدرتی‌ بهم می‌دادی‌ تا بتونم‌ اینا رو ببرم‌ عقب‌. اگه‌ این‌ کار رو می‌کردی‌ خیلی‌ خوب‌ بود. اگه‌ همون‌ دو ساعت‌ پیش‌، وقتی‌ با بچه‌ها می‌رفتیم‌ عقب‌، خودم رو بهشون‌ می‌رسوندم‌ و قضیه‌ رو می‌گفتم‌، الان‌ اینا این‌جا نبودند‌.. چقدر آروم‌ کنار همدیگه‌ دراز کشیدن‌. اول‌ که‌ دیدم‌شون‌، خیلی‌ جاخوردم‌. خب‌ عجیب‌ هم‌ بود. دونفر که‌ پایین‌ خاکریز دراز کشیدن‌ و صورتاشون رو چسبوندن‌ به‌ هم‌. خشکم‌ زد. کاشکی‌ روش رو برنگردونده‌ بودم‌. خون‌ِ خالی‌ بود. مثل‌ این‌که‌ تیر به‌ گلوش‌ خورده‌ بود و خون‌ از حلقش‌ زده‌ بود بیرون‌. ولی‌ اون ‌یکی انگار‌ دیرتر شهید شده‌ بود که‌ تونسته‌ بود خودش رو به‌ این‌ برسونه‌ و صورتش رو ببوسه‌. چشماش‌ که‌ داغون‌ شده‌، چه‌‌ جوری‌ این رو پیدا کرده‌؟ اونم‌ توی تاریکی‌ شب‌ که‌ ستاره‌هاش‌ خمپاره‌ و تیره‌. خوش‌ به‌ حال‌شون‌. حتماً خیلی‌ باهم جور بود‌ه‌اند‌. اصلا شاید برادر بودند‌. قیافه‌هاشون‌ که‌ می‌خوره‌. انگار اون‌ یکی‌، دو سال‌ بیش‌تر از این‌ نداشته‌ باشه‌. حالا چه‌جوری‌ اینا رو ببرم‌ عقب‌؟ من‌ که‌ قدرتش رو ندارم‌. تازه اگر هم ‌بتونم‌، یکی‌ رو می‌برم‌ عقب‌. اون‌ یکی‌ دیگه‌ چی‌؟ نمی‌شه‌ که‌ همین‌جوری‌ ولش‌ کنم‌ و برم‌. اینا که‌ این‌جوری‌ همدیگه رو دوست‌ داشتن و این‌قدر به‌ هم‌ علاقه‌ داشتند‌ که‌ صورت‌ به‌ صورت‌ هم‌ شهید شدند‌، مگه‌ من ‌می‌تونم‌ جداشون‌ کنم‌؟ خدایا، خودت‌ یه‌ قدرتی ‌بده‌ تا هر دوی‌ اینا رو ببرم‌ عقب‌. از همون‌ اول‌ که‌ از خاکریز زدیم‌ بالا، هی ‌به‌ خودم‌ گفتم‌ از بچه‌ها عقب‌ نیفتم‌‌‌. هوا هم‌ که‌ داره‌ روشن‌ می‌شه‌. حالا چی‌کار کنم‌؟ گیج‌ موندم‌. خدایا خودت‌ یه‌ کاری‌ بکن‌. از من‌ که‌ دیگه‌ کاری‌ ساخته‌ نیست‌. حتی‌ فرصت ‌ندارم‌ که‌ روشون‌ خاک‌ بریزم‌. اگه‌ این‌جا بمونند‌ که‌ مفقود می‌شن‌. عین ‌بچه‌های‌ دستۀ یک‌. خدابیامرزا چقدم‌ سنگینن‌. نمی‌شه‌ هیچ‌کدوم‌شون رو تکون‌ داد؛ هر دو تاشون‌ عین‌ هَم و هم‌وزن‌ هم‌. چقدرم‌ قشنگن‌. عین‌ دوتا برگ‌ سرخ‌ گل‌ لاله‌ که‌ از شاخه‌ جداشون‌ کرده‌ باشند‌ و گذاشته باشندشون کنار آتیش‌. سرخ‌ سرخ؛ عینهو خون‌. خون‌ چیه؟ مثل‌ یه‌ تیکه‌ خورشید. اصلا شده‌ان مثل‌ خود آفتاب‌. همین‌ بادگیر و سربند سبزشون‌ نشون‌ می‌ده‌ که‌ بسیجی‌ هستند وگرنه‌ منم‌ نمی‌شناختم‌شون‌. اون‌قدر جنازۀ عراقی‌ ریخته‌ این‌جا که‌ معلوم‌ نیست‌ چه‌ خبر بوده‌. حتماً بدجوری‌ درگیر بودن‌. نمی دونم توی 34 ساله گذشته، کسی تونست اونا رو پیدا کنه و بیاره عقب؟! نقل از کتاب: از معراج برگشتگان نوشته: حمید داودآبادی @hdavodabadi
بابا تو کجا بودی؟! چندوقتی می‌شد"علی کریم‌زاده"شده بود مسئول امورشناسایی مفقودین سپاه اندیمشک.هربار به شهر می‌رفتم، اول ازهمه وارد اتاق او می‌شدم و آلبوم‌های عکسی را که ازتصاویر مفقودین تهیه کرده بودند،نگاه می‌کردم.عکس‌ها راکه از روی فیلم‌های پخش شده از تلویزیون عراق گرفته بودند که صحنه‌های اسارت ایرانی‌ها و اجسادشهدا رابعد ازهر عملیات نشان می‌داد. یکی ازروزها که پهلوی علی بودم،دم ظهر گیرداد برای ناهار به خانۀ آنها برویم که باخوشحالی پذیرفتم. علی برای خودش اتاق کوچکی شاید 3 متر در 5/1 نیم متر داشت که وسایل شخصی‌اش را در آن جمع کرده بود.بعد از ناهار،آلبوم عکس‌هایش را آورد ونگاهی انداختیم که بیش‌تر پربود از عکس‌های شهیدان سعید طوقانی و عباس دائم الحضور. علی،جوان پاک‌دل،صاف وساده و خوش‌مرامی بود.همواره به خلوص و صداقتش غبطه می‌خوردم.طی مدتی که با او آشنا بودم،یک بار ندیدم دروغی بگوید یا باگفتن جوک یا تمسخر دیگران،باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود. همین‌‌‌طور که نشسته بودیم،علی ازخاطرات حمید طوبی می‌گفت که درعملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آن‌جا که:«حمید خدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگه فرزندش دختر بود،اسم اون رو زینب بذارند و اگه پسر بود،حسین.وقتی حمید شهید شد و دخترش به دنیا اومد،نام اون رو زینب گذاشتند.»اشک درچشمانش حلقه زد.اصلا نسبت به حمید حساسیت خاصی داشت. درهمین حال،دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی بیرون آورد.باخود گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده،ولی درکمال تعجب دیدم عکس خودش است.وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: -این عکس رو چندوقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بزرگ کردند.این رو آماده کردم واسه حجلۀ شهادتم. اشک من راهم درآورد.دلم آتش گرفت.یک سال نمی‌شد که ازدواج کرده بود،ولی حالا عکس خودش را برای حجلۀ شهادت قاب کرده بود.وقتی بغلش کردم و رویش رابوسیدم،گفت: -اتفاقا خانمم حامله است.به اون گفتم اگه بچه‌ام دختر بود،اسم اون رو بذارند زینب و اگه پسر بود،بذارند حسین. علی کریم‌زاده متولد1342 که خود مسئول پی‌گیری و شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک بود،سرانجام دی1365درعملیات کربلای4مفقود شد و 11 اردیبهشت 1377استخوان‌هایش به خانه بازگشت.دختر او زینب که بزرگ شده بود،از پیکر پدر استقبال کرد و در گل‌زار شهدای اندیمشک آرام گرفت حمید داودآبادی 16 اسفند 1398 @hdavodabadi
روز پدر بر باباهای شهید مبارک ولادت حضرت علی بن ابیطالب (ع) و روز پدر، بر باباهای شهید که روزگاری در جبهه خاک پایشان بودم، و فرزندان عزیزشان تبریک و تهنیت باد. شهیدان خدایی: ابراهیم کسائیان احمد پاریاب امیر محمدی ثابت شهابی نشاط جهانشاه کریمیان حسان اللقیس حسین ارشدی حمید طوبی ذبیح الله بخشی رضا حاتمی سید رضا دستواره سیفعلی برجی شیخ الاسلام صیاد محمدی عباس تبری عباس کریمی علی اصغر صفرخانی علی کریم زاده علی موحد دانش علی موسیوند محمد حسین خانی مصطفی حیدرنیا مصطفی طیبی نصرالله پالیزبان و ... یا رفیق من لارفیق له حمید داودآبادی 16 اسفند 1398 @hdavodabadi
بابا درد دارد، پول ندارد! عکس:سرگرمیهای این روزهایم بعضی باباها،خیلی هم بابا نیستند. سرشان زیاد توی حساب وکتاب نیست. خیلی دنبال آرامش و آسایش خودشان نیستند. نه درجوانی بودند،نه درپیری هستند. اصلا نمی فهمند زندگی چیست وچگونه است. فقط به دیگران فکر میکنند و غصه بقیه را میخورند. انگار خودشان درد ندارند. زخم درتنشان نیست. گاز ریه شان را نترکانده! واسه همین روزپدر را به بعضی باباها تبریک نگویید. باباهایی که این شب عیدی بیکارند. باباهایی که به خاطر گرفتن حق خود،اعتراض کرده وکتک خوردند. باباهایی که به خاطر نگرفتن چندماه حقوق،حکم اخراج یازندان دستشان دادند. باباهایی که دختر وپسرشان دنبال مراسم عروسی است،ولی آنها جیبشان خالی است. باباهایی که شهرداری بساط دستفروشی شان را برده است. بابایی سراغ دارم،می شناسمش،خیلی خوب. آنچه را داشت،کرد سرمایه؛رفت بازار کفش و لباس خرید.برد کنار خیابان. ازشانسش آن روز شهرداری گیر نداد.فروشش خوب بود.ذوق کرد برای خانه چیزی میخرد. ازمترو که بیرون آمد،متوجه شد جیبش را زده اند.نشست کنار خیابان به گریه. باباهایی هستند باوجودی که سنشان خیلی بالاست،هنوز در گوشه پارک،تنها گریه میکنند تابچه ها نفهمند درد دارند،پول ندارند! باباهایی هستند که همه عشقشان رفتن سر مزار دوستان قدیمی است به این امید که زودتر تمام شوند. باباهایی هم هستند که این روزها،مثل شیران در باغ وحش،با مُشتی قرص و آمپول،آرام میگیرند.تا مثلا نفهمند دوروبرشان چه خبر است. اصلا میدونید باباها،در درون گریه میکنند و از داخل میسوزند و میپوسند؟! بعدا میگن:چقدرزود پیرشدی جوون؟ بابا شدن،جوان را زود پیر میکند و پیر را زود خسته و خسته را زود میشکند. اگر بابا دارید،حتی از دید شما ناپسند و بی کلاس،اُمّل و کهنه،شکسته وخسته و غیرقابل تحمل،قدرش را بدانید. او ناراحت نمی شود حتی اگر در میهمانی ها و مجالس باکلاستان او را در خانه تنها بگذارید تاهمچنان غصه شما را بخورد. کوه،همیشه کوه است چه سرسبز و پردرخت و میوه چه خشک و ظاهرا بی حاصل! به هردویشان میتوان تکیه داد وقدرت گرفت. نمی دونم شما روزپدر را چطوری به باباتون تبریک می گید؟! حمید داودآبادی 17 اسفند 1398 @hdavodabadi
روز پدر بر اینها ... سید میثم کاظمی: فرزند سردار شهید "سید ابوالفضل کاظمی" معاون گردان میثم. شهادت اسفند 1363 عملیات بدر، شرق دجله. محمد مهدی همت: فرزند سردار شهید "محمد ابراهیم همت" فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص). شهادت اسفند 1362 عملیات خیبر، طلائیه. داوود کریمی: فرزند سردار شهید "عباس کریمی" فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص). شهادت اسفند 1363 عملیات بدر، شرق دجله. حمید داودآبادی. خاک پای شهیدان. اسفند 1398 @hdavodabadi
عکسی منتشر نشده تصویری منتشر نشده از سردار شهید "محمد ناظری" فرمانده آموزش نیروهای هوابرد ویژه سپاه پاسداران، در کنار شهید لبنانی "محمد حیدر الجوهری" در دوره آموزشی. شهید محمد ناظری متولد 1333 در تهران، فرمانده و بنیانگذار یگان ویژه تکاوری نیروی دریایی سپاه، مرکز آموزش هوابرد سپاه و از بنیانگذاران دانشکده فرماندهی و ستاد سپاه (دافوس) بود که روز ۲۱ اردیبهشت 1395 در هنگام انجام مأموریت در منطقه دریایی نازعات به دلیل عارضه قلبلی درگذشت. مزار او در امامزاده علی اکبر چیذر قرار دارد. شهید محمد حیدر الجوهری متولد 8 اردیبهشت 1357 شهر هرمل در شمال دره بقاع لبنان، روز17 اردیبهشت 1375 در منطقه وادی سلوقی، در نبرد با اشغالگران صهیونیست به شهادت رسید.