eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب خوب بخونیم این روزها که بدلیل آمدن میهمان ناخوانده وناخواسته وبدقدم،قرار است درخانه بمانیم،چه کاری بهترازخواندن کتاب. ولی چه کتابی؟! این راکه بعضیامیگن: "هرکتاب ارزش یکبار خواندن رادارد" اصلاقبول ندارم. مثل این میماند که بگویی: "هرچیزی ارزش یکبار خوردن را دارد!" مگرآدم هرچیزی را بایدبخورد،به جسم و گوارشش آسیب بزندتابفهمد بداست ونباید میخورد؟! کتاب هم غذای روح است. مگرهرچیزی راندانسته ونشناخته به خورد روح خود میدهیم که گاه تاثیر منفی بر روح و روانمان بگذارد؟! اینهارو گفتم تا به این برسم: حالاکه قراراست وقت ارزشمنمد خودرا درخانه و درکنار خانواده بگذرانیم،"کتاب خوب"بخوانیم. هرکتابی که پس ازخواندن آن،هم احساس سرگرم شدن و لذت بردن بهمان دست بدهد،هم روح و روان و به دنبال آن جسم و اندیشه مان تاثیر و تعییرمثبت پیدا کند. ازاین به بعد میخوام برخی کتابهارا که(بیشترشان،نه،همه شان) ازکتابهای خودم است بهتان معرفی کنم. خب اگر قرارباشد کتابهای خودم را جزو کتابهای خوب ندانم،پس چرا این همه برای نوشتن آنهاوقت گذاشتم؟! فقط برای مثال یکی دونمونه را میگویم تا متوجه شوید یک کتاب که به آن ساده نگاه میکنیم،پشت سر نوشتن آن چه خبرهاست! "پاره های پولاد"تاریخ عملیات شهادت طلبانه درلبنان "کمین جولای82"روزشمار گروگانگیری احمد متوسلیان وسیدمحسن موسوی وتقی رستگار وکاظم اخوان در13تیر61درلبنان. چون این دوکتاب درراستای هم بود واتفاقامحل تحقیق وپژوهش آنهاباهم یکی بود،ازسال74تا84یعنی10سال،به سوریه و لبنان سفرکردم. همه آن سفرهاکه گاه یک ماه طول میکشید،کاملاباهزینه شخصی بود ویک ریال هیچ ارگان وسازمانی کمکم نکرد. حتی گاهی مراقب بودم که برخی افرادونهادها ازجمله سفارت ایران،متوجه نشوند من دنبال چه کاری هستم تا سدراهم نشوند. مثلادرباره تاریخ عملیات شهادت طلبانه درلبنان،حجت الاسلام سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان گفت: "آقا حمید،ما بدلیل مسائل امنیتی وسیاسی حاکم برلبنان،امکان نوشتن وانتشار چنین کتابی رانداریم.شما این کناب را بنویس و درایران چاپ کن،ماترجمه آن را درلبنان منتشر میکنیم." وهمین هم شد.کتاب با اسم"القصه الکامله للاستشهادیین فی لبنان"توسط"موسی احمد قصیر" به عربی ترجمه و درلبنان منتشرشد. از شانس بنده،یکی ازسیاسیون لبنان که سابقه خوشی در ایام حمله اسرائیل به لبنان نداشت،تهدیدکرد:"یا خودتان این کتاب را جمع کنید،یا من دستور میدهم جمعش کنند." و باعث شد دوستان عزیز،کتاب را جمع کنند و ازچاپ مجددش جلوگیری شود!چون درآن،به همنشینی ایشون باصهیونیستها هنگامی که لبنان دراشغال بود،اشاره شده است.آنهم اخباری که همان روزهاتیتر روزنامه های لبنان بود. حالا اینکه امروز طرف ژست مبارز گرفته است ونمیخواهد نسل امروز بفهمد سابقه مبارزاتی اش چگونه بوده،باخودش. القصه!طی آن10سال،حدود6میلیون تومان،ازجیب مبارک خودم هزینه کردم تاتوانستم کتابها رامنتشرکنم. پس از انتشار آنهم فقط یکبار،کلا چیزی حدود3میلیون تومان حق التالیف(10% پشت جلد)بابت هردو کتاب نصیبم شد وبس. حق التالیف عربی آن را هم به دوست لبنانی ام ابواحمد قصیر که در راه نوشتن کتاب خیلی کمکم کرد،هدیه کردم. این بود قصه دوکتاب خوب! البته هردوی این کتابها چندسال است که اصلا پیدا نمیشود،ان شاءالله تا چاپ جدید! حمید داودآبادی 26 اسفند 1398
📘 کتاب "کمین جولای ۸۲" روزشمار گروگانگیری چهار دیپلمات ایرانی در لبنان، نوشته حمید داودآبادی نسخه وورد @davodabadi61
📘 کتاب "کمین جولای ۸۲" روزشمار گروگانگیری چهار دیپلمات ایرانی در لبنان، نوشته حمید داودآبادی نسخه Pdf @davodabadi61
جای خالی مادربزرگ این شبها در جمع خانواده ها، شدیدا جای مادر بزرگها خالی است تا بچه ها را زیر پرو بال خود بگیرند و با قصه های قشنگشون، به اونا آرامش بدن. سلامتی همه مادربزرگها و پدربزرگها که عید در کنار بچه ها و نوه و نتیجه هاشون هستند، و اونایی که نیستند تا بهشون تکیه کنیم، صلوات.
این چی چیه؟! به نظر شما این عکس چیه و کجاست؟! 20 سال پیش، همین طور که در کوچه های خرمشهر می گشتم، متوجه این صحنه شدم. ظاهرا نیروهای ایرانی در کوچه علیه متجاوزین بعثی می جنگیده اند، که تانک عراقی، با تیربار سنگین خود (دوشکا) به داخل کوچه رگبار می بندد. یکی از گلوله های دوشکا به نرده های پنجره خانه می خورد و در آن گیر می کند. حالا دیگر این گلوله شده بود جزئی از نرده های پنجره! با یاد خرمشهر عزیز که باوجود گذشت قریب 38 سال از آزادی، مردم عزیزش همچنان در فقر و سختی و به واقع جنگزده روزگار می گذرانند! حمید داودآبادی 28 اسفند 1398 @hdavodabadi
عید بی شما صفا ندارد امسال عید، جای بعضیا که برامون عزیز بودند و هستند، خالیست. حاج محمود حسینی پدر خانم، یا به نثر علما "ابو الزوجه" بنده، یکی از آنهاست. این آخری ها که حالش زیاد خوش نبود، تازه سر کیف آمده بود. او که برخاستن و راه رفتن برایش بسیار سخت شده بود، فقط منتظر بود من باشم و ... خنده و شادی و صفا. خدابیامرزدت حاج محمود و با اهلبیت (ع) محشور گردی و در کنار فرزند شهیدت مصطفی، خوش باشی و از سفره تنعّم خداوند رحمن و رحیم، روزی خوار گردید. امسال جایت خیلی خالیست. ببخش که نمی توانیم بیاییم سر مزارت. از همین جا برای تو و آقا مصطفی فاتحه قرائت می کنیم ولی شما به این اکتفا نکنید. همچنان برای عاقبت بخیری ما دعا کنید که سخت محتاجیم. عید امسال، بی تو تلخ است و همه اش یاد خنده ها و شیرینی هایت با ماست. اون جا توی اون حال و صفا، یاد ما هم باش! حمید داودآبادی 29 اسفند 1398
عید نوروز در جنگ بخش 1 از 3 اصلاً احتیاج‌ نبود به‌ تقویم‌ نگاه‌ کنیم؛ نسیم‌ خوشی‌ که‌ در کانال‌ها و شیارها می‌وزید، حکایت‌ از بهار داشت‌. پرنده‌های‌ خوش‌خوانی‌ که‌ روی‌ تخته‌سنگ‌ها و میان‌ سبزه‌های‌ نورَس‌ می‌پریدند و آواز سرمی‌دادند، خبر از نو شدن ‌سال‌ می‌دادند. خیلی‌ قشنگ‌ بود. ناخواسته‌ سر و صدای‌ خمپاره‌ و تیراندازی‌ هم‌ کم ‌شده بود. انگار عراقی‌ها هم‌ به‌ سال‌ نوی‌ شمسی‌ اعتقاد داشتند! رسم‌ خانه‌تکانی از برنامه‌های‌ جالب‌ سال‌ نو بود که‌ من‌ یکی‌ در تهران هم‌ که‌ بودم،‌ همواره‌ از آن‌ می‌گریختم‌. هرچه مادرم‌ می‌گفت‌ به‌ او کمک ‌کنم‌ و فرش‌ و پرده‌ها را بشویم‌، به‌ بهانه‌ای‌ از خانه‌ می‌زدم‌ بیرون‌. همیشه‌ احساس کودکانه‌ام‌ این‌ بود که‌ پدر و مادرم صاحب‌خانه‌ هستند و من‌ اولادشان‌، پس‌ وظیفۀ خانه‌‌تکانی‌ با آنهاست‌. از عید هم‌ که فقط‌ آجیل‌ خوردن‌ و خود را با شیرینی‌ خفه‌ کردن‌ و بازی‌ با بچه‌های‌ فامیل‌ را بلد بودم‌. دست‌ آخر هم‌ عیدی‌ گرفتن که‌ از همه‌ شیرین‌تر بود. برای‌ گرفتن‌ عیدی‌ بود که‌ هنوز نرفته‌ به‌ خانۀ فامیل‌، به‌ پدرمان‌ می‌گفتیم‌ که‌ زود بلند شود برویم‌. جبهه‌ دیگر این‌ حرف‌ها را نداشت‌. با وجودی‌ که‌ سن‌ و سالی‌ نداشتیم‌، خودمان‌ شده‌ بودیم‌ صاحب‌خانه‌. گودالی‌ کوچک‌ در سینۀ سخت‌ کوه‌های‌ سنگی‌ کنده‌ بودیم‌. اطراف‌ آن‌ را با کیسه‌ گونی‌های‌ پر از خاک‌ محصور کردیم‌ و ورقه‌ای‌ فلزی‌ را‌ سقف‌ آن کردیم. چند کیسه ‌گونی‌ و کمی‌ خاک هم به جای آسفالت‌ بام‌ روی ورقۀ آهنی ریختیم. یک‌ لایۀ ‌کلفت‌ پلاستیک هم روی‌ آن. باید خانه‌تکانی‌ می‌کردیم‌. کسی‌ هم‌ دستور نمی‌داد، خودمان‌ می‌دانستیم‌. هر چند که‌ همۀ جبهه‌ها نظافت‌ سنگر برای‌شان‌ حکم‌ اجباری ‌پیدا کرده‌ بود، ولی‌ خانه‌تکانی‌ سال‌ نو فرق‌ می‌کرد. بهانه‌ای‌ بود که‌ شکل‌ و شمایل‌ سنگر را هم‌ بفهمی‌ نفهمی‌ عوض‌ کنیم‌. اگر جا داشت،‌ کف‌ سنگر را بیش‌تر گود می‌کردیم‌ تا کمرمان ‌از خمیده رفتن‌ درد نگیرد. در دیوارۀ سنگی‌ هم‌ جایی‌ به‌عنوان طاقچه‌ می‌کندیم‌ و مهرها و جانمازها و قرآن‌ها را آن‌جا می‌گذاشتیم‌. این‌طوری دیگر‌ مجبور نبودیم‌ موقع‌ خوابیدن‌، مثل‌ ماهی‌ کنسرو به‌ همدیگر بچسبیم‌. پتوها را از کف‌ نم‌‌گرفتۀ سنگر بیرون‌ می‌بردیم و در رودخانۀ آن‌ سوی ‌تپه‌ می‌شستیم‌. آب‌ گرم رودخانه، تن‌مان‌ را هم صفا می‌داد. از صبح‌ تا غروب‌ کسی‌ داخل‌ سنگر نمی‌شد. فقط‌ یک‌ نفر آن‌ را جارو می‌کرد. منتظر می‌ماندیم‌ تا نم‌ آن خشک‌ شود. ادامه دارد
عید نوروز در جنگ بخش 2 از 3 پرکردن‌ سوراخ‌ موش‌ها هم یک‌ وظیفه‌ای مهم‌ بود. نه‌ گچ‌ داشتیم و نه‌ سیمان‌. مجبور بودیم‌ یک‌ تکه‌سنگ‌ با لبه‌های‌ تیز را در دهانۀ لانه‌شان‌ فروکنیم. ‌ولی‌ آنها هم‌ بی‌کار نمی‌نشستند؛ در کم‌تر از یکی‌ دو روز، از جایی‌ دیگر که‌ اصلاً احتمالش‌ را نمی‌دادیم‌، کانال‌ می‌زدند و راه‌ باز می‌کردند. این‌جور مواقع‌، کار و کاسبی‌ تله ‌‌‌موش‌های‌ چوبی‌ کوچک‌ که‌ جزو واجبات‌ هر سنگر بود، سکه‌ می‌شد. یک‌ گوشه‌ از اتاق‌ بزرگ‌ تدارکات‌ در شهر گیلان‌غرب‌، مملو بود از این‌ تله‌‌ موش‌ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بعضی‌ها قسمتی‌ از بدن‌ موش‌ها به دیواره‌شان‌ مانده بود! همۀ آنها بو‌ ‌می‌دادند، ولی هرچه که‌ بودند، دست‌ کمی‌ از عراقی‌ها نداشتند و دشمن‌ محسوب‌ می‌شدند. کاسه‌ و بشقاب‌ها از دست‌شان‌ امان‌ نداشت‌. اگر تنبلی‌ می‌کردی‌ و ظرف‌ غذا را نمی‌شستی‌، نیمه‌های‌ شب‌ با صداهای‌ شلپ‌ شلوپ بیدارمی‌شدی‌ و می‌دیدی‌ موش‌ها با زبان‌ خود کاسه‌ها را برق‌ انداخته‌اند! نصف‌ شب‌ فریادت‌ به‌ هوا می‌رفت‌. یکی‌شان‌ انگشت‌ پایت‌ را گاز می‌گرفت‌ و یکی‌ دستت‌ را، یکی هم‌ می‌پرید روی‌ صورتت‌. سنگر که‌ تمیز می‌شد، حال‌ و هوای‌ دیگری‌ داشت‌. فقط‌ شانس‌ آوردیم‌ که‌ پنجره‌های‌ 40 در30 سانتی‌متر، هیچ‌ شیشه‌ای‌ نداشتند که‌ مجبور باشی‌ به ‌دستور مادرت‌ آنها را برق‌ بیندازی‌! یک‌ تکه‌ گونی‌ زمخت‌، بهتر از هزار‌ شیشه‌ نقش‌ بازی‌ می‌کرد. فقط‌ کافی‌ بود آن‌ را بالا بزنی،‌ تا کلی‌ نسیم‌ به‌ داخل‌ سنگر هجوم‌ بیاورد و وجودت‌ را صفا بدهد. شب چهارشنبه ‌‌سوری‌، کلی‌ تیر و آر.پی.‌جی‌ طرف‌ عراقی‌ها زدیم‌. بی‌چاره‌ها هول‌ برشان‌ داشت‌ که‌ نکند ما قصد حمله‌ داریم‌. پتویی‌ سیاه‌ روی‌ سرم‌ انداختم‌ و درحالی‌ که‌ با قاشق‌ به‌ پشت ‌کاسه‌ می‌زدم‌، جلوی سنگر بچه‌ها رفتم‌ تا مثلاً سنّت‌ قاشق‌زنی را هم احیا کرده باشم.‌ از شانس‌ بدم‌، برادر "کاظم نوروزی" فرمانده،‌ در سنگر بچه‌ها بود. پتو را که‌ زد کنار، کلی‌ کِنِف‌ شدم‌. بچه‌ها هم ازخداخواسته‌، زدند زیر خنده‌. حسین‌ که‌ یک‌ مشت‌ فشنگ‌ ریخته‌ بود توی‌ کاسه‌ام‌، پرید و کاسه‌ را از دستم‌ قاپید و دررفت‌. شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصلۀ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشۀ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ چراغ والور گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعلۀ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟! در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظۀ تحویل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ بهم تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دورۀ سه‌ ماهۀ ماموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها. ادامه دارد
عید نوروز در جنگ بخش 2 از 3 پرکردن‌ سوراخ‌ موش‌ها هم یک‌ وظیفه‌ای مهم‌ بود. نه‌ گچ‌ داشتیم و نه‌ سیمان‌. مجبور بودیم‌ یک‌ تکه‌سنگ‌ با لبه‌های‌ تیز را در دهانۀ لانه‌شان‌ فروکنیم. ‌ولی‌ آنها هم‌ بی‌کار نمی‌نشستند؛ در کم‌تر از یکی‌ دو روز، از جایی‌ دیگر که‌ اصلاً احتمالش‌ را نمی‌دادیم‌، کانال‌ می‌زدند و راه‌ باز می‌کردند. این‌جور مواقع‌، کار و کاسبی‌ تله ‌‌‌موش‌های‌ چوبی‌ کوچک‌ که‌ جزو واجبات‌ هر سنگر بود، سکه‌ می‌شد. یک‌ گوشه‌ از اتاق‌ بزرگ‌ تدارکات‌ در شهر گیلان‌غرب‌، مملو بود از این‌ تله‌‌ موش‌ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بعضی‌ها قسمتی‌ از بدن‌ موش‌ها به دیواره‌شان‌ مانده بود! همۀ آنها بو‌ ‌می‌دادند، ولی هرچه که‌ بودند، دست‌ کمی‌ از عراقی‌ها نداشتند و دشمن‌ محسوب‌ می‌شدند. کاسه‌ و بشقاب‌ها از دست‌شان‌ امان‌ نداشت‌. اگر تنبلی‌ می‌کردی‌ و ظرف‌ غذا را نمی‌شستی‌، نیمه‌های‌ شب‌ با صداهای‌ شلپ‌ شلوپ بیدارمی‌شدی‌ و می‌دیدی‌ موش‌ها با زبان‌ خود کاسه‌ها را برق‌ انداخته‌اند! نصف‌ شب‌ فریادت‌ به‌ هوا می‌رفت‌. یکی‌شان‌ انگشت‌ پایت‌ را گاز می‌گرفت‌ و یکی‌ دستت‌ را، یکی هم‌ می‌پرید روی‌ صورتت‌. سنگر که‌ تمیز می‌شد، حال‌ و هوای‌ دیگری‌ داشت‌. فقط‌ شانس‌ آوردیم‌ که‌ پنجره‌های‌ 40 در30 سانتی‌متر، هیچ‌ شیشه‌ای‌ نداشتند که‌ مجبور باشی‌ به ‌دستور مادرت‌ آنها را برق‌ بیندازی‌! یک‌ تکه‌ گونی‌ زمخت‌، بهتر از هزار‌ شیشه‌ نقش‌ بازی‌ می‌کرد. فقط‌ کافی‌ بود آن‌ را بالا بزنی،‌ تا کلی‌ نسیم‌ به‌ داخل‌ سنگر هجوم‌ بیاورد و وجودت‌ را صفا بدهد. شب چهارشنبه ‌‌سوری‌، کلی‌ تیر و آر.پی.‌جی‌ طرف‌ عراقی‌ها زدیم‌. بی‌چاره‌ها هول‌ برشان‌ داشت‌ که‌ نکند ما قصد حمله‌ داریم‌. پتویی‌ سیاه‌ روی‌ سرم‌ انداختم‌ و درحالی‌ که‌ با قاشق‌ به‌ پشت ‌کاسه‌ می‌زدم‌، جلوی سنگر بچه‌ها رفتم‌ تا مثلاً سنّت‌ قاشق‌زنی را هم احیا کرده باشم.‌ از شانس‌ بدم‌، برادر "کاظم نوروزی" فرمانده،‌ در سنگر بچه‌ها بود. پتو را که‌ زد کنار، کلی‌ کِنِف‌ شدم‌. بچه‌ها هم ازخداخواسته‌، زدند زیر خنده‌. حسین‌ که‌ یک‌ مشت‌ فشنگ‌ ریخته‌ بود توی‌ کاسه‌ام‌، پرید و کاسه‌ را از دستم‌ قاپید و دررفت‌. شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصلۀ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشۀ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ چراغ والور گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعلۀ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟! در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظۀ تحویل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ بهم تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دورۀ سه‌ ماهۀ ماموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها. ادامه دارد