eitaa logo
HDAVODABADI
1.2هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
203 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
عید بی شما صفا ندارد امسال عید، جای بعضیا که برامون عزیز بودند و هستند، خالیست. حاج محمود حسینی پدر خانم، یا به نثر علما "ابو الزوجه" بنده، یکی از آنهاست. این آخری ها که حالش زیاد خوش نبود، تازه سر کیف آمده بود. او که برخاستن و راه رفتن برایش بسیار سخت شده بود، فقط منتظر بود من باشم و ... خنده و شادی و صفا. خدابیامرزدت حاج محمود و با اهلبیت (ع) محشور گردی و در کنار فرزند شهیدت مصطفی، خوش باشی و از سفره تنعّم خداوند رحمن و رحیم، روزی خوار گردید. امسال جایت خیلی خالیست. ببخش که نمی توانیم بیاییم سر مزارت. از همین جا برای تو و آقا مصطفی فاتحه قرائت می کنیم ولی شما به این اکتفا نکنید. همچنان برای عاقبت بخیری ما دعا کنید که سخت محتاجیم. عید امسال، بی تو تلخ است و همه اش یاد خنده ها و شیرینی هایت با ماست. اون جا توی اون حال و صفا، یاد ما هم باش! حمید داودآبادی 29 اسفند 1398
عید نوروز در جنگ بخش 1 از 3 اصلاً احتیاج‌ نبود به‌ تقویم‌ نگاه‌ کنیم؛ نسیم‌ خوشی‌ که‌ در کانال‌ها و شیارها می‌وزید، حکایت‌ از بهار داشت‌. پرنده‌های‌ خوش‌خوانی‌ که‌ روی‌ تخته‌سنگ‌ها و میان‌ سبزه‌های‌ نورَس‌ می‌پریدند و آواز سرمی‌دادند، خبر از نو شدن ‌سال‌ می‌دادند. خیلی‌ قشنگ‌ بود. ناخواسته‌ سر و صدای‌ خمپاره‌ و تیراندازی‌ هم‌ کم ‌شده بود. انگار عراقی‌ها هم‌ به‌ سال‌ نوی‌ شمسی‌ اعتقاد داشتند! رسم‌ خانه‌تکانی از برنامه‌های‌ جالب‌ سال‌ نو بود که‌ من‌ یکی‌ در تهران هم‌ که‌ بودم،‌ همواره‌ از آن‌ می‌گریختم‌. هرچه مادرم‌ می‌گفت‌ به‌ او کمک ‌کنم‌ و فرش‌ و پرده‌ها را بشویم‌، به‌ بهانه‌ای‌ از خانه‌ می‌زدم‌ بیرون‌. همیشه‌ احساس کودکانه‌ام‌ این‌ بود که‌ پدر و مادرم صاحب‌خانه‌ هستند و من‌ اولادشان‌، پس‌ وظیفۀ خانه‌‌تکانی‌ با آنهاست‌. از عید هم‌ که فقط‌ آجیل‌ خوردن‌ و خود را با شیرینی‌ خفه‌ کردن‌ و بازی‌ با بچه‌های‌ فامیل‌ را بلد بودم‌. دست‌ آخر هم‌ عیدی‌ گرفتن که‌ از همه‌ شیرین‌تر بود. برای‌ گرفتن‌ عیدی‌ بود که‌ هنوز نرفته‌ به‌ خانۀ فامیل‌، به‌ پدرمان‌ می‌گفتیم‌ که‌ زود بلند شود برویم‌. جبهه‌ دیگر این‌ حرف‌ها را نداشت‌. با وجودی‌ که‌ سن‌ و سالی‌ نداشتیم‌، خودمان‌ شده‌ بودیم‌ صاحب‌خانه‌. گودالی‌ کوچک‌ در سینۀ سخت‌ کوه‌های‌ سنگی‌ کنده‌ بودیم‌. اطراف‌ آن‌ را با کیسه‌ گونی‌های‌ پر از خاک‌ محصور کردیم‌ و ورقه‌ای‌ فلزی‌ را‌ سقف‌ آن کردیم. چند کیسه ‌گونی‌ و کمی‌ خاک هم به جای آسفالت‌ بام‌ روی ورقۀ آهنی ریختیم. یک‌ لایۀ ‌کلفت‌ پلاستیک هم روی‌ آن. باید خانه‌تکانی‌ می‌کردیم‌. کسی‌ هم‌ دستور نمی‌داد، خودمان‌ می‌دانستیم‌. هر چند که‌ همۀ جبهه‌ها نظافت‌ سنگر برای‌شان‌ حکم‌ اجباری ‌پیدا کرده‌ بود، ولی‌ خانه‌تکانی‌ سال‌ نو فرق‌ می‌کرد. بهانه‌ای‌ بود که‌ شکل‌ و شمایل‌ سنگر را هم‌ بفهمی‌ نفهمی‌ عوض‌ کنیم‌. اگر جا داشت،‌ کف‌ سنگر را بیش‌تر گود می‌کردیم‌ تا کمرمان ‌از خمیده رفتن‌ درد نگیرد. در دیوارۀ سنگی‌ هم‌ جایی‌ به‌عنوان طاقچه‌ می‌کندیم‌ و مهرها و جانمازها و قرآن‌ها را آن‌جا می‌گذاشتیم‌. این‌طوری دیگر‌ مجبور نبودیم‌ موقع‌ خوابیدن‌، مثل‌ ماهی‌ کنسرو به‌ همدیگر بچسبیم‌. پتوها را از کف‌ نم‌‌گرفتۀ سنگر بیرون‌ می‌بردیم و در رودخانۀ آن‌ سوی ‌تپه‌ می‌شستیم‌. آب‌ گرم رودخانه، تن‌مان‌ را هم صفا می‌داد. از صبح‌ تا غروب‌ کسی‌ داخل‌ سنگر نمی‌شد. فقط‌ یک‌ نفر آن‌ را جارو می‌کرد. منتظر می‌ماندیم‌ تا نم‌ آن خشک‌ شود. ادامه دارد
عید نوروز در جنگ بخش 2 از 3 پرکردن‌ سوراخ‌ موش‌ها هم یک‌ وظیفه‌ای مهم‌ بود. نه‌ گچ‌ داشتیم و نه‌ سیمان‌. مجبور بودیم‌ یک‌ تکه‌سنگ‌ با لبه‌های‌ تیز را در دهانۀ لانه‌شان‌ فروکنیم. ‌ولی‌ آنها هم‌ بی‌کار نمی‌نشستند؛ در کم‌تر از یکی‌ دو روز، از جایی‌ دیگر که‌ اصلاً احتمالش‌ را نمی‌دادیم‌، کانال‌ می‌زدند و راه‌ باز می‌کردند. این‌جور مواقع‌، کار و کاسبی‌ تله ‌‌‌موش‌های‌ چوبی‌ کوچک‌ که‌ جزو واجبات‌ هر سنگر بود، سکه‌ می‌شد. یک‌ گوشه‌ از اتاق‌ بزرگ‌ تدارکات‌ در شهر گیلان‌غرب‌، مملو بود از این‌ تله‌‌ موش‌ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بعضی‌ها قسمتی‌ از بدن‌ موش‌ها به دیواره‌شان‌ مانده بود! همۀ آنها بو‌ ‌می‌دادند، ولی هرچه که‌ بودند، دست‌ کمی‌ از عراقی‌ها نداشتند و دشمن‌ محسوب‌ می‌شدند. کاسه‌ و بشقاب‌ها از دست‌شان‌ امان‌ نداشت‌. اگر تنبلی‌ می‌کردی‌ و ظرف‌ غذا را نمی‌شستی‌، نیمه‌های‌ شب‌ با صداهای‌ شلپ‌ شلوپ بیدارمی‌شدی‌ و می‌دیدی‌ موش‌ها با زبان‌ خود کاسه‌ها را برق‌ انداخته‌اند! نصف‌ شب‌ فریادت‌ به‌ هوا می‌رفت‌. یکی‌شان‌ انگشت‌ پایت‌ را گاز می‌گرفت‌ و یکی‌ دستت‌ را، یکی هم‌ می‌پرید روی‌ صورتت‌. سنگر که‌ تمیز می‌شد، حال‌ و هوای‌ دیگری‌ داشت‌. فقط‌ شانس‌ آوردیم‌ که‌ پنجره‌های‌ 40 در30 سانتی‌متر، هیچ‌ شیشه‌ای‌ نداشتند که‌ مجبور باشی‌ به ‌دستور مادرت‌ آنها را برق‌ بیندازی‌! یک‌ تکه‌ گونی‌ زمخت‌، بهتر از هزار‌ شیشه‌ نقش‌ بازی‌ می‌کرد. فقط‌ کافی‌ بود آن‌ را بالا بزنی،‌ تا کلی‌ نسیم‌ به‌ داخل‌ سنگر هجوم‌ بیاورد و وجودت‌ را صفا بدهد. شب چهارشنبه ‌‌سوری‌، کلی‌ تیر و آر.پی.‌جی‌ طرف‌ عراقی‌ها زدیم‌. بی‌چاره‌ها هول‌ برشان‌ داشت‌ که‌ نکند ما قصد حمله‌ داریم‌. پتویی‌ سیاه‌ روی‌ سرم‌ انداختم‌ و درحالی‌ که‌ با قاشق‌ به‌ پشت ‌کاسه‌ می‌زدم‌، جلوی سنگر بچه‌ها رفتم‌ تا مثلاً سنّت‌ قاشق‌زنی را هم احیا کرده باشم.‌ از شانس‌ بدم‌، برادر "کاظم نوروزی" فرمانده،‌ در سنگر بچه‌ها بود. پتو را که‌ زد کنار، کلی‌ کِنِف‌ شدم‌. بچه‌ها هم ازخداخواسته‌، زدند زیر خنده‌. حسین‌ که‌ یک‌ مشت‌ فشنگ‌ ریخته‌ بود توی‌ کاسه‌ام‌، پرید و کاسه‌ را از دستم‌ قاپید و دررفت‌. شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصلۀ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشۀ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ چراغ والور گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعلۀ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟! در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظۀ تحویل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ بهم تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دورۀ سه‌ ماهۀ ماموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها. ادامه دارد
عید نوروز در جنگ بخش 2 از 3 پرکردن‌ سوراخ‌ موش‌ها هم یک‌ وظیفه‌ای مهم‌ بود. نه‌ گچ‌ داشتیم و نه‌ سیمان‌. مجبور بودیم‌ یک‌ تکه‌سنگ‌ با لبه‌های‌ تیز را در دهانۀ لانه‌شان‌ فروکنیم. ‌ولی‌ آنها هم‌ بی‌کار نمی‌نشستند؛ در کم‌تر از یکی‌ دو روز، از جایی‌ دیگر که‌ اصلاً احتمالش‌ را نمی‌دادیم‌، کانال‌ می‌زدند و راه‌ باز می‌کردند. این‌جور مواقع‌، کار و کاسبی‌ تله ‌‌‌موش‌های‌ چوبی‌ کوچک‌ که‌ جزو واجبات‌ هر سنگر بود، سکه‌ می‌شد. یک‌ گوشه‌ از اتاق‌ بزرگ‌ تدارکات‌ در شهر گیلان‌غرب‌، مملو بود از این‌ تله‌‌ موش‌ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بعضی‌ها قسمتی‌ از بدن‌ موش‌ها به دیواره‌شان‌ مانده بود! همۀ آنها بو‌ ‌می‌دادند، ولی هرچه که‌ بودند، دست‌ کمی‌ از عراقی‌ها نداشتند و دشمن‌ محسوب‌ می‌شدند. کاسه‌ و بشقاب‌ها از دست‌شان‌ امان‌ نداشت‌. اگر تنبلی‌ می‌کردی‌ و ظرف‌ غذا را نمی‌شستی‌، نیمه‌های‌ شب‌ با صداهای‌ شلپ‌ شلوپ بیدارمی‌شدی‌ و می‌دیدی‌ موش‌ها با زبان‌ خود کاسه‌ها را برق‌ انداخته‌اند! نصف‌ شب‌ فریادت‌ به‌ هوا می‌رفت‌. یکی‌شان‌ انگشت‌ پایت‌ را گاز می‌گرفت‌ و یکی‌ دستت‌ را، یکی هم‌ می‌پرید روی‌ صورتت‌. سنگر که‌ تمیز می‌شد، حال‌ و هوای‌ دیگری‌ داشت‌. فقط‌ شانس‌ آوردیم‌ که‌ پنجره‌های‌ 40 در30 سانتی‌متر، هیچ‌ شیشه‌ای‌ نداشتند که‌ مجبور باشی‌ به ‌دستور مادرت‌ آنها را برق‌ بیندازی‌! یک‌ تکه‌ گونی‌ زمخت‌، بهتر از هزار‌ شیشه‌ نقش‌ بازی‌ می‌کرد. فقط‌ کافی‌ بود آن‌ را بالا بزنی،‌ تا کلی‌ نسیم‌ به‌ داخل‌ سنگر هجوم‌ بیاورد و وجودت‌ را صفا بدهد. شب چهارشنبه ‌‌سوری‌، کلی‌ تیر و آر.پی.‌جی‌ طرف‌ عراقی‌ها زدیم‌. بی‌چاره‌ها هول‌ برشان‌ داشت‌ که‌ نکند ما قصد حمله‌ داریم‌. پتویی‌ سیاه‌ روی‌ سرم‌ انداختم‌ و درحالی‌ که‌ با قاشق‌ به‌ پشت ‌کاسه‌ می‌زدم‌، جلوی سنگر بچه‌ها رفتم‌ تا مثلاً سنّت‌ قاشق‌زنی را هم احیا کرده باشم.‌ از شانس‌ بدم‌، برادر "کاظم نوروزی" فرمانده،‌ در سنگر بچه‌ها بود. پتو را که‌ زد کنار، کلی‌ کِنِف‌ شدم‌. بچه‌ها هم ازخداخواسته‌، زدند زیر خنده‌. حسین‌ که‌ یک‌ مشت‌ فشنگ‌ ریخته‌ بود توی‌ کاسه‌ام‌، پرید و کاسه‌ را از دستم‌ قاپید و دررفت‌. شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصلۀ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشۀ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ چراغ والور گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعلۀ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟! در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظۀ تحویل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ بهم تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دورۀ سه‌ ماهۀ ماموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها. ادامه دارد