eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
پزشک جنایتکار من! روز اول عیدی،نمیخواستم حال بدم رو به شما منتتقل کنم،ولی نتونستم خودم رو نگه دارم. وقتی خبر درگذشتش رو شنیدم،بغضم گرفت.دلم سوخت.نمیدونستم چی بگم وچیکار کنم. دقیقا34سال از زمانی که اولین بار دیدمش ومریضش شدم،میگذرد. خیلی دوست داشتم بروم پیشش،ولی نشد تا این روزهای لعنتی کرونایی،خبری تلخ وناگوار داغونم کرد. یکشنبه25اسفند1364ترکشهای خمپارۀ بعثیان درفاو، چشم ودست وپا وشش جای شکمم را آبکش کرد. روز سه شنبه27اسفند64(دقیقا مصادف باامسال سه شنبه27اسفند98)باهواپیما از اهواز به تهران و مستقیم به بیمارستان آیت الله طالقانی درمنطقه ولنجک اعزام شدم. حالم خیلی خراب بود.ازهمان لحظات اول،دکتری مودب ومهربان بالای سرم آمد واوضاع واحوالم را کنترل کرد. خاطره جالب وشادی با دکتر پیروی دارم که بماند برای بعد. الان بدجور حالم گرفتس. اگر آن روز ترکشهای خمپارۀ بعثیان بدنم را متلاشی کرد،امروز ترکشهای نفاق و وطن فروشی برجانم نشست و آتشم زد. همینطور که داشتم نام دکتر راجستجو میکردم تا عکسی از او برای مطلبم پیدا کنم،به تیترعجیبی برخورد کردم که بدجوری حالم راگرفت: "درگذشت یک جنایتکار دکتر حبیب‌‌‌آلله پیروی در اثر کرونا او جنایتکاری بود در لباس پزشک. پیروی یکی از حزب‌‌اللهی‌های شاخص دانشگاه ملی بود." لعنت خدا برمنافقان وطن فروش که حتی ازفوت پزشکی که همه عمرش را برای مداوای مردم گذاشته وسرانجام در راه درمان بیماران،خود گرفتار ویروس منحوس کرونا شده وجان شیرینش را فدا کرده،شاد میشوند! اصلی ترین حرف را امام خمینی درباره منافقین فرمود: "منافقین از کفار بدترند!" تنهاچیزی که دربرابر منافقین نوکرصدام و آمریکا میتوانم بگویم،این است وبس: یک دو بیتی وقت مردن گفت افلاطون و مُرد حیف دانا مُردن و صد حیف نادان زیستن به جامعه پزشکی وخانواده محترم دکتر حبیب الله پیروی،شهادت این پزشک متعهد را درسنگر دفاع از سلامت جامعه،تهنیت عرض میکنم. حمید داودآبادی 1 فروردین 1399 @hdavodabadi
کتاب خوب بخوانیم حالا که قراره در خونه بمونیم تا به امید خدا چی بهتر از فرصت پیش آمده برای خواندن کتاب. آن هم کتاب خوب! دیدم که جانم میرود تا امروز، بین حدود 40 کتابی که نوشته و منتشر کردم، این کتاب گل سرسبد است. اول از همه بگم: برخلاف بعضیا که چون خیلی از کتاب خوششون میاد و تحت تاثیر قرار می گیرن، این کتاب به هیچ وجه داستان و رمان و زاییده تخیل نیست. این کتاب، فقط و فقط خاطرات و سرگذشت دوستیِ نویسنده با نزدیک ترین و عاشق ترین و خالص ترین دوستش یعنی "مصطفی کاظم زاده" است. مصطفی پسری 15 ساله، مثل همه نوجوونها، پر شر و شور بود ولی، خواست و تونست تا به اهداف و آرمانهای خدایی خودش دست پیدا کنه. اون هم فقط با توسل و توکل بر خود خدا. نه علامه بود و نه عارف، نه آرنولد بود و نه راکی. اصلا توی جبهه چهار تا تیر هم طرف دشمن بعثی شلیک نکرد! ولی تا دلتون بخواد، علیه دشمن نفس درون، تیر شلیک کرد و دقیقا به هدف زد. اون قدر دقیق و بجا که از معرفت باالله تونست زمان و ساعت شهادت خودش رو بفهمه و از یک ماه قبل، خودش رو برای لحظه وصل آماده کنه! اصلا قصد ندارم چون طرف رفاقت مصطفی خودم بودم و نویسنده کتاب هم، مصطفی رو گُنده کنم! شهدا خودشون بزرگ هستند و اصلا نیاز به این ندارند که امثال وامونده ها و جامونده هایی مثل من، بادشون کنیم! این روزها که باید در خانه نشست و نمی تونید مستقیم کتاب رو بخرید، می تونید به سایت من و کتاب WWW.MANVAKETAB.IR طاقچه WWW.TAAGHCHE.COM و دیگر سایتها مراجعه کنید تا نسخه الکترونیکی کتاب رو تهیه کنید یا کتاب رو براتون ارسال کنند. برای اینکه بیشتر و بهتر متوجه تاثیرات جالب و ارزشمند کتاب دیدم که جانم می رود روی مخاطبین بشید، در طاقچه ضمن خرید اینترنتی کتاب، نظرات کسانی را که کتاب رو خوندن بخونید و متوجه قضیه بشید. لطفا وقتی کتاب رو خوندید، حتما برام نظرات خودتون رو بنویسید و به نشانی ایتا یا ایمیلم بفرستید: EITAA: DAVODABADI61 EMAIL: DAVODABADI@GMAIL.COM حتی اگر به هر دلیلی از کتاب خوشتون نیومد و از اینکه بابتش هزینه پرداختید پشیمون شدید، بگید تا ان شاءالله جبران کنم. قول میدم. ولی بیشتر ممنونم میشم حتما انتقاداتتون رو هم برام بگید. خدا به همتون سلامتی بده و هرچه زودتر حضور ناخواسته مهمون ناخوانده و نحس کرونا رو از سر همه دنیا کم کنه. حمید داودآبادی 2 فروردین 1399 @HDAVODABADI
عکس و خاطره یکی از روزهای دم‌کردۀ تابستان 1364، توی اتاق خودمان در طبقۀ سوم ساختمان شهید "غلام‌رضا نظام‌آبادی" بودم. پتوی مشکی جلوی در کنار رفت و چهرۀ بشاش و شاد حسین مقابلم نمایان شد. با خنده‌ای زیبا وارد اتاق شد. یک جفت میل باستانی واقعی در دست‌هایش بود. میل‌های چوبی با رنگ قهوه‌ای روشن که روی آن روغن جلا زده بودند. با خنده گفتم: - بَه‌بَه حسین‌ آقا، مبارکه شما هم صاحب ‌میل شدید! قیافه‌ای گرفت و گفت: - مبارک صاحابش باشه. مال مجید لطفیه. بچه ‌محلاشون از تهران براش آوردن، اونم داد بیارم پهلوی حضرت‌عالی تا با اون ماژیکت یه خط قشنگ روش بنویسی. همان چیزی را درنظر داشت که مد نظر من بود. به صورت عمودی و از بالا به پایین، بر روی یکی از میل‌ها نوشتم: "لا فتی الاّ علی، لا سیف الاّ ذوالفقار" و بر روی دیگری نوشتم: "هیچ جوانمردی نیست مگر علی و هیچ شمشیری نیست مگر ذوالفقار" شاد و شنگول که عاقبت از تنهایی و کسلی درآمدم، همراه حسین به طبقۀ پنجم ساختمان شهید ناهیدی رفتم. جمع‌شان جمع بود؛ مهدی حقیقی، مجید لطفی، علی وعظ شنو، حمید صبوحی و ... مجید تا چشمش به نوشته‌های روی میل‌ها افتاد، گُل از گلش شکفت و بَه‌بَه و چَه‌چَه‌اش بلند شد، اما برعکس، مهدی با چشمان ریزشده‌اش که می‌خواست آنها را با ادا و اطوارِ صورت و دهان کج‌شده‌اش همراه کند، با لهجۀ داش‌مشدی همیشگی و شوخ‌طبعی کنایه‌ دار، ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - اِکی ... برو بابا تو هم با این نوشتنت. گند زدی به میل رفت. آخه ‌اینم شد خط؟ بی‌خود میل مردم رو خراب کردی. اونی که میل رو فرستاده، اگه می‌دونست تو می‌خوای این‌جوری ریختش رو به هم بزنی، خودش می‌داد یکی از همونایی که توی تهرون هستند و از تو هم قشنگ‌تر می‌نویسند، روش رو خط‌خطی کنه ... مجید که از برق چشمان زل زده‌اش معلوم بود بدجوری توی ذوقش خورده، از جا پرید و یکی از میل‌ها را از دستم گرفت، رفت طرف مهدی و با عصبانیتی که من یکی باورم شد الان کلۀ مهدی مثل هندوانه قاچ می‌خورد، ابروهایش را بالا داد و گفت: - اگه بخوای حال‌گیری کنی، با همین می‌زنم توی فرق سرت ‌‌‌ها ... حسین کریمی فروردین 66 در شلمچه عملیات کربلای 8 ، یوسف محمدی تابستان 65 در عملیات کربلای 1 مهران، مهدی حقیقی زمستان 65 در کربلای 5 شلمچه و مجید لطفی و علی وعظ شنو زمستان 64 در فاو عملیات والفجر 8 به شهادت رسیدند. حمید داودآبادی 3 فروردین 1399 @hdavodabadi
نامه اعمالم را به دست چپم دادند! اونایی که سابقه بیشتری توی جنگ داشتند، همیشه تاکید می کردند: هیچوقت با دوستان و بچه محلهات جبهه نرو. چون اگه یکیشون چیزیش بشه، به مشکل روحیه می خوری. اون دفعه حرف ارزشمند اونارو جدی نگرفتم. زمستان 1362 بود و با اعزام جمعی (طرح لبیک یا خمینی) همراه خیلی از بچه محلهامون، راهی جبهه شدیم. روز 22 بهمن در میدان آزادی رژه رفتیم و یک راست به جنوب اعزام شدیم. ما رو به اندیمشک بردند و روبروی پادگان دوکوهه، در کوههای سد دز، در قالب تیپ حضرت عبدالعظیم (ع) زیر مجموعه لشکر 10 سیدالشهدا (ع) سازماندهی کردند. فرمانده گردان ما "فرامرز ملایری" بود که همراه پدر و برادرش باهم آمده بودند جبهه. ما که چند تا بچه محل شر و پررو و ... بودیم، با مسخره بازی و سرپیچی از فرامین نظامی در آموزش و رزمهای شبانه، ملایری رو از دست خودمون شاکی کردیم. تا دلتون بخواد یواشکی و بدون اجازه جیم می شدیم و می رفتیم شهر، مثلا در دزفول آب هویج بستنی بزنیم یا چلوکباب. یک بار که سرخود و بدون اجازه رفتیم اهواز، داخل مینی بوس متوجه شدیم برادر ملایری و بعضی فرماندهان هم هستند که بدجوری ضایع شدیم. این عکس هم مال اون روزه. چون ملایری اصلا به رومون نیاورد! سرتون رو درد نیارم. چند روز پیش، فرزند شهید ملایری چند برگ از دفتر یادداشت پدرش رو برام فرستاد که جا خوردم. بعد 35 سال، شهید ملایری یقه ام را گرفت که چرا در جنگ کم گذاشتی؟! ای وای جلوی اسم من چی نوشته بوده: ترک دوره علتش هم این بود که علی مشاعی و نادر محمدی و حسین نصرتی از بچه محلامون توی جزیره مجنون در عملیات خیبر شهید شدند و ما معرفتمون گل کرد و گفتیم هرجوری شده باید بریم تهران تشییع جنازشون. القصه ما رفتیم تهران و به تشییع جنازه حسین و علی نرسیدیم. گردان رو بردند طلائیه برای ادامه عملیات خیبر و خیلی از بچه ها شجاعانه جنگیدند و شهید شدند. و من واماندۀ جامانده، امروز چوب نافرمانی های اون روز خودم رو از فرمانده دلیرم سردار شهید فرامرز ملایری می خورم. بچه بودم. 18 سال بیشتر نداشتم. حلالم کن فرمانده که اونور، اگه رضایت ندی، کارم گیره! الهی العفو حمید داودآبادی 3 فروردین 1399 @hdavodabadi
تشییع پیکر شهید مصطفی کاظم زاده یکشنبه 25 مهر 1361 تشییع و تدفین پیکر شهید مصطفی کاظم زاده شهادت: پنجشنبه 22 مهر 1361 عملیات مسلم بن عقیل، سومار بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9