eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
200 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه های شب اول خرداد1361،وسط میدان مینی که بین ما و دشمن قرار داشت و تنهاراه رسیدن به خرمشهر بود،یکی از بچه ها خواست ازکنارم رد شود که رفت روی مین.خودش شهید شد و ترکشهای مین به چشم و پای من اصابت کرد. صبح روز دوم خرداد،با قطارسفید هلال احمر،از اهواز به ‌طرف تهران حرکت کردیم.خسته‌ بودم‌.بدنم‌ کوفته‌ بود. از درد به‌ خودم‌ می‌پیچیدم. بدنم از سوزش‌ ترکش‌ گِزگِز می‌کرد. روی‌ برانکارد،دراز کشیده‌ بودم‌.نگاهم به ‌سقف‌ آسمان‌ بود و زیرلب‌ ذکر می‌گفتم‌.احساس‌ کردم‌ از زمین‌ بلندم‌ کردند.نگاهم به‌ سیمای‌ جوانی‌ افتادکه‌ پایین‌ پایم‌ بود.لبانش ‌زیبا می‌خندیدند وچشمانش: -سلام‌ برادر،خدا اجرت‌ بده. ومن فقط باچشم‌ جواب‌ دادم.جلو وعقب ‌برانکارد را گرفته‌ بودند وبردندم‌ داخل‌ قطار؛در واگن‌های‌ سفیدرنگ‌ با آرم‌ سرخ‌ هلال‌ احمر‌.من راهم‌ روی یکی از‌ تخت‌های‌ کنار پنجره‌ گذاشتند. تشنه‌ام‌ بود.نگاهی‌ به‌ سر وته‌ راهرو انداختم.هنوز لبانم‌ باز نشده‌ بودند که‌ همان‌ جوان‌ رادیدم.بازهم‌ می‌خندید.خواستم بگویم آب‌ بهم بدهد ‌که خودش‌ لیوان‌ آب‌ زلال‌ راجلوی صورتم‌ آورد و به‌ لبان‌ خشکیده‌ام نزدیک‌ کرد. دستش را‌ روی‌ دستم‌ گذاشت‌.خنکی‌ دستش‌ حرارت‌ و گرمای‌ بدن‌ مجروحم ‌را برد.سر حرف‌ را بازکرد: -چند سالته؟اهل‌ کجایی،کجا مجروح‌ شدی،بسیجی‌ هستی‌؟ دستش‌ را فشردم‌ و گفتم‌: -بله‌ بسیجی‌ هستم‌،اهل‌ تهران‌،هفده‌ سالمه. من که‌ از او سوال‌ کردم‌،سرش ‌را انداخت‌ پایین‌.احساس‌ شرم‌ ‌کرد وقتی‌ گفتم: -شما اهل‌ کجایی،بسیجی‌ هستی،توی‌ کدوم‌ تیپ بودی‌؟ با همان‌ حجب‌ و حیا‌ پاسخ‌ داد: -من‌ هم‌ اهل‌ تهرانم،ولی‌ بسیجی‌ نیستم‌.یعنی‌ توفیق‌ نداشتم‌ توی‌ جبهه‌ باشم. ناراحت ‌شدم‌ از این‌که‌ شرمنده‌اش‌ کردم‌.نگذاشتم‌ حرفش‌ را ادامه دهد.سریع‌ گفتم‌: -کی‌ گفته‌ شما جبهه‌ نبودید‌؟همین‌ کاری‌ که‌ شما می‌کنید،به‌ اندازۀ زدن‌ ده‌تا تانک‌ عراقی‌ ارزش‌ داره.همین‌ که‌ دل ما‌ خوشه‌ که‌ بعداز مجروحیت،‌شما بالای‌ سرمون‌ هستید،کلی‌ از دردهامون‌ خوب می‌شه.من‌ یه وقتی توی ‌جبهه‌"حمل‌ مجروح‌"بودم،‌ولی‌ امشب‌ قسمتم‌ این‌ بود که‌ شما با برانکارد من رو حمل‌ کنید. خندید؛به‌ همان‌ زیبایی‌ اول‌.به‌ خودم‌ بالیدم‌.افتخارکردم‌ که‌ چنین هموطنانی‌ دارم‌.شادشدم‌ که‌ هرکس را در یک‌ لباس‌ و نام‌ می‌دیدم‌ که‌ به همنوعان‌ خود خدمت‌ می‌کنند؛بدون‌ هیچ‌ چشم‌داشت‌ و توقع‌. ساعت‌ از دوونیم‌ گذشته‌ بود و من و او همچنان‌ می‌گفتیم و می‌خندیدیم.او از وظایفش‌ در"سازمان‌ جوانان‌ هلال‌ احمر"می‌گفت و من از عملیات. قطار سرعتش‌ را کم‌ کرد.توقف‌کردنش‌ بی‌موقع‌ بود. صدایی‌ از بیرون‌ آمد.سراسیمه‌ از پنجره‌ نگاهی‌ به‌ بیرون‌ انداختم‌.قطار در ایستگاهی‌ ایستاده‌ بود. صدا نزدیک‌تر شد.صلوات‌ بود و تبریک‌.شادی‌ بود و تشکر.چند شاخه‌‌ گل‌،در آن‌ نیمه‌شب‌ از پنجره‌ تقدیمم شد.دست‌ پیرزنی‌ سال‌خورده‌ بود با قامتی‌ خمیده‌ و با لهجه‌ای غلیظ‌،شاخه‌های‌ گل‌ را به ما داد.اصلاً دیگر احساس‌ درد نمی‌کردم‌.انگار دیگر مجروح‌ نبودم.پس‌ چرا بدنم‌ نمی‌سوخت‌؟در آن‌ تاریکی‌ شب‌،در ایستگاه‌ اراک‌،قطار سفید هلال‌ احمر میان‌ جمعیتی‌ که‌ ساعت‌ها انتظار آمدنش‌ را می‌کشیدند،ایستاده‌ بود و مردم‌ صاف‌دل‌ و پاک‌سرشت‌،پیروزی‌ را به‌ ما مجروحین‌ تبریک می‌گفتند. نورخورشید که از لبۀ پنجره تابید،سرعت قطار کم شد.ایستگاه قم بود و باید پیاده می‌شدیم.دستم‌ را در گردن جوان هلال احمری‌ انداختم‌ و سیمای‌ یکدیگر را غرق‌ بوسه‌ کردیم. باید وداع‌ می‌کردیم¬،اما جدانشده‌،دل‌مان‌ برای‌ هم‌ تنگ‌ شده‌ بود.باید می‌رفتیم؛من با آمبولانس‌ به‌ بیمارستان،‌او با‌ همان قطار سفید به‌ سوی‌ اهواز و برای‌ سفری‌ دیگر. حمید داودآبادی 6 فروردین 1399 @hdavodabadi
برادرم شهید شد! شرح عکس: جمعه 6 فروردین 1361 – گیلان‌غرب از راست: حمید داودآبادی، رضا، شهید نادر محمدی، شهید علی مشاعی، داوود نادر محمدی همراه با داوود و رضا به گیلان‌غرب آمدند. آن روز صبح، همراه با نادر یک سر به خط مقدم زدیم و برگشتیم. در شهر گشت می‌زدیم که ناگهان نادر روی لبه‌ میدان نشست. صورتش را میان دست‌هایش گرفت و شروع کرد به گریه کردن. با تعجب پرسیدم: - نادر چی شده؟ مگه اتفاقی افتاده؟ گفت: حمید مون شهید شد! حمید، برادر بزرگ‌ترش بود. در جبهۀ جنوب، عملیات فتح‌المبین جریان داشت. گفتم: مگه کسی خبری داده؟ گفت: "نه، کسی خبر نداده، ولی الان یک دفعه احساس کردم. دلم گرفت. فهمیدم حمیدمون شهید شده. دست خودم نیست!" به تهران که آمدیم، همان شب نادر را دیدم که به دیوار مسجد تکیه داده و گریه می‌کند. باتعجب جلو رفتم و گفتم: - نادر چی شده، چرا گریه می‌کنی؟ هق‌هق ‌کنان سرش را بلند کرد و گفت: - یادته توی گیلان‌غرب بهت گفتم حمیدمون شهید شده؟ فردا جنازه‌اش رو میارن. حمید محمدی متولد 21 شهریور 1341 شهادت 6 فروردین 1361 عملیات فتح‌المبین، شوش. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعۀ 24 ردیف 131 شمارۀ 27 نادر محمدی متولد 22 اسفند 1344 شهادت 23 اسفند 1362 عملیات خیبر، جزیره مجنون. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعۀ 27 ردیف 25 شمارۀ 5 علی (کیوان) محمدی متولد 17 آبان 1347 شهادت 13 خرداد 1365 مهران. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعۀ 27 ردیف 26 شمارۀ 5 علی مشاعی متولد 1 فروردین 1346 شهادت 23 اسفند 1362 عملیات خیبر، جزیره مجنون. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعۀ 27 ردیف 25 شمارۀ 6 حمید داودآبادی 6 فروردین 1399 @hdavodabadi
مادرانی که بهشت هدیه می دهند مادرها، در طول تاریخ همیشه مثل هم از حق دفاع می کنند. همیشه مثل هم فداکاری کرده اند. همیشه مثل هم غصه می خورند. همیشه مثل هم مقاومت دارند. همیشه مثل هم صبر می کنند. همیشه مثل هم داغ می بینند. همیشه مثل هم ... می سوزند و گریه می کنند از حضرت فاطمه زهرا (س) تا امروز. فروردین 1366: شوهرش شهید شده بود. دو فرزندش هم. خبر آوردند فرزند سومش هم شهید شده است. تنها پسر باقی مانده اش از جبهه تلفن زد تا احوال مادر را جویا شود. مادر اما، پای تلفن به تنها پسرش گقت: - خبر داری کی شهید شده؟ پسر با تعجب گفت: نه مامان. کی شهید شده؟ مادر بغضش را قورط داد. نفس عمیقی کشید. بر خود مسلط شد و با خنده ای سخت گفت: - امیرمون. داداشت. اونم شهید شد. فردا پیکرش رو برای تشییع میارن. آخرین مرد خانه با تعجب گفت: - وای مامان. داداش امیر؟ من الان راه می افتم میام تهران برای تشییعش. مادر با تندی و قدرت گفت: - نه اصلا ... - آخه مامان ... - آخه بی آخه. من راضی نیستم. نکنه جبهه رو ترک کنی. - ولی ... - ولی بی ولی ... تو در جبهه بمون، من خودم پسرم رو تشییع می کنم. فروردین 1399 بیمارستان امام خمینی (ره) تهران پرستار بیمارستان: - مامان جون، می خواهم مرخصی استعلاجی بگیرم و بیایم پیش شما. مادر: "اگر بیایی شیرم را حلالت نمی کنم." - آخه مامان شما ... - آخه بی آخه. ما حالمان خوب داست. الان جبهه شده بیمارستان شما. اگر بیمارستان را ترک کنی، می شوی سرباز فراری! و من سرباز فراری را توی خانه راه نمی دهم. خدایا! عشق و معرفت، محبت و دین، ایمان و صداقت مادر را روزیمان گردان حمید داودآبادی 7 فروردین 1399 نوروز کرونایی @hdavodabadi
دکتر حمید داودآبادی! جراح مغز و اعصاب هستم! چیه تعجب کردید؟ فکر کردید از آن دست مدارک کیلویی و اهدایی دانشگاه جاسبی گرفتم؟ اون که رفت خدایش ... پول هم که نداشتم بتوانم با مبلغ بالا از دانشگاههای معتبر بی اعتبار و آبرو! مدرک دکتری بخرم! اگر این بود که می رفتم وزیر دولت یا نماینده مجلس می شدم! گفتم "جراح مغز و اعصاب" می دونید یعنی چی؟ پس بفرمایید این هم مجوز دکتری بنده. آن هم نه امروز، که 22 سال پیش! فروردین 1375 بود و تازه کاروانهای راهیان نور راه افتاده بودند. همراه خانواده، با کاروان "دانشگاه علوم پزشکی ایران" که همه دکتر و دانشجوی دکتری بودند، رفتیم خوزستان. شب جمعه، در حسینیه شهید حاج همت پادگان دوکوهه، همه کاروانها جمع بودند. قرار بود حاج منصور ارضی دعای کمیل بخواند. کنار "مرتضی شادکام" جانباز تخریبچی قدیمی و تفحصگر، به دیوار حسینیه تکیه داده بودیم. مرتضی گفت: - حمید، می تونم ازت خواهش کنم یه کاری برای من بکنی؟ - خب بله. چه کاری باید بکنم؟ پیشانی اش را آورد جلو که یک برجستگی غیرعادی داشت و گفت: - چند سال پیش توی عملیات، یه ترکش کوچولو خورد توی سر من. این جای پیشونیم. هیچ دکتری حاضر نشد به آن دست بزنه چه برسه بخواهند دربیاورند. میگن دست زدن به این ترکش خیلی خطرناکه و هر امکانی داره. اخیرا خیلی اذیتم می کنه. - خب؟ - خب که یه زحمت بکش و این ترکش رو از کله ام بکش بیرون. با اشتیاق گفتم: - آخ جون، دکتربازی. به روی چشم. با شیطنت گفتم: - فقط بذار چراغها رو که برای دعا خاموش کردند، تا رسید به جایی که حاجی صداش رو بلند کرد، عمل جراحی رو انجام می دم. فقط تو چفیه رو محکم لای دندونات فشار بده که صدات درنیاد و تا ترکش رو کشیدم بیرون، بذار روش که خونش ما رو نجس نکنه! چند دقیقه بعد تا حاجی گفت: - حالا که تا این جا اومدی، دلت رو بسپر به خدا و با صدای بلند بگو الهی العفو ... ناخن هایم را به لبه ترکش که بیرون بود فشار دادم و به یکباره در اوج خباثت و شیطنت و هرچی که بگید، ترکش را از کله مرتضی کشیدم بیرون. خب اون جا که دیگه بیهوشی و ضدعفونی و از این سوسول بازیها نداشتیم. همچین دادی زد که همه اطرافیان با خودشون گفتن این داداش عجب گناهای سنگینی داره که این جوری عربده میزنه! فردا جای ترکش کله مرتضی بدجوری باد کرده بود. همچنان می نالید و می گفت: - لامصب من گفتم بکش بیرون، نه این جوری. خدا رحم کرد همراه ترکش، مغزم رو نکشیدی بیرون! و از آن روز به بعد، مرتضی هر جا می خواست من را معرفی کند می گفت: "حمید داودآبادی جراح مغز!" حمید داودآبادی عکس: مرتضی شادکام و حمید داودآبادی بهار 1378 فکه، مقتل شهدای والفجر مقدماتی @hdavodabadi