@hdavodabadi
گذر عمر
34 سال پیش
تابستان 1363 نماز جمعه تهران
ایستاده از راست:
حسن نخجوانی – شهید حسین مصطفایی – اکبر سرپوشان – محمد ابراهیمی
نشسته از راست:
شهید غلامرضا اکبری – رضا نخجوانی – حمید داودآبادی
غلامرضا اکبری و حسین مصطفایی از بچه های گردان میثم، زمستان 1363 در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت رسیدند.
@hdavodabadi
@hdavodabadi
لباس شویی دستی ویژه جانبازان!
بله می دونم این خاطره رو بعضی از شما قبلا خوندید!
ولی همین خاطره مثلا خنده دار، اون قدر برای خودم آزاردهنده و تلخه که باز منتشر میکنم بلکه جماعتی که فکر می کنند جانبازان و خانواده شهدا مملکت را غارت کرده اند، نه حقوق بگیران نجومی و اختلاسگران میلیاردی! متوجه واقعیت شوند!
ده پونزده سال پیشا، یه سر رفتم بنیاد جانبازان. همین که از در وارد شدم، دیدم روی تابلوی اعلانات، یه کاغذ چسبوندن که دورش شلوغه!
جلو که رفتم دیدم روی کاغذ نوشته:
"برادران جانبازی که در خواست خرید لباس شویی دستی به مبلغ 200 تومان دارند، به خدمات رفاهی مراجعه کنند!"
منم مثل بقیه جاخوردم!
لباس شویی دستی؟ اونم فقط 200 تومان یعنی همین دوهزار ریال خودمان. دویست تا تک تومنی؟!
دویدم توی صف وایسادم که عقب نمونم.
هرکسی چیزی می گفت:
- حتما دویست تومن رو می دیم، ثبت نام می کنند و بعدا بقیه پولش رو باید بدیم!
- ای بابا شما چقدر بدبین هستید، حالا گوش شیطون کر، یه بار بنیاد جانبنزان (لقبی که جانبازان به روسای بنزسوار بنیاد داده بودند) خواست بهمون لطف کنه ها!
- آخه مگه شوخیه؟ لباس شویی الان فکر کنم حداقل صد هزار تومن باشه، اون وقت اینا به ما بدن فقط دویست تومن؟!
دریچه کوچک اتاق تدارکات که باز شد، خودم را فرو کردم لای جمعیت.
دوتا اسکناس صد تومنی توی مشتم عرق کرده بود.
چه ذوقی داشتم!
با خودم گفتم الان یه وانت می گیرم و لباس شویی رو می برم خونه و حاج خانم رو غافل گیر می کنم.
اصلا اینا از کجا فهمیدن که ما یه لباس شویی سطلی داریم که اونم هر روز خرابه؟!
دیدم نفرات جلویی می خندند و می روند؛ با خودم گفتم حتما اینا وضع شون توپه و از این مدل لباس شویی ها خوش شون نمیاد.
هر مدلی که باشه می خرمش.
جلوی دریچه که قرار گرفتم، کارت جانبازی را همراه دویست تومن گذاشتم جلوی رئیس. اونم توی لیست دنبال اسمم گشت، پیدا کرد و خط زد. به اونی که داخل بود گفت:
- یه لباس شویی دستی هم به ایشون بده.
وای همین الان تحویل می دن؟! آخه من یه نفری چه جوری اینو از دوطبقه پله که آسانسور هم نداره، ببرم پایین؟! خوبه از بچه ها بخوام بهم کمک کنند. آخه اونا هم حال شون از من بدتره.
در اتاق باز شد، جوانی درحالی که لگن پلاستیکی قرمز رنگی در دست داشت، بیرون آمد.
با تعجب نگاهش کردم. لگن؟ این جا؟ مگه این جا سر کوچه است که می خواد رخت بشوره؟!
وقتی گفت: برادر داودآبادی؟
گفتم: بله. منم. بفرمایید.
لگن پلاستیکی قرمز را داد دستم و گفت که زیر برگه رسید را امضا کن.
پایین ورق نوشته بودند:
"اینجانب حمید داودآبادی جانباز 35 درصد دفاع مقدس، یک فقره لباس شویی دستی از بنیاد جانبازان تحویل گرفتم!"
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
@hdavodabadi
شب بخیر فرمانده!
فرمانده بود. بسیار شجاع و قاطع. اصلا توی کار و عملیات شوخی سرش نمی شد. شاید واسه همین کسی جرات نمی کرد باهاش رفیق شود!
یک گردان سیصد چهارصد نفره دستش بود. همه را عین بچه های خودش می دانست.
جنگ تمام شد و فرمانده برگشت شهر. رفقا، همرزمان و همدوره ای هایش رئیس شدند ولی او، موج و ترکش و گاز شیمیایی، نگذاشتند دکتر و سردار و ... شود.
یکی از روزها که من حقیر، واسه خودم توی یکی از ارگان ها مدیر شده بودم! فرمانده زنگ زد و گفت که می خواهد بیاید آن جا، و آمد. سر ناهار رسید. همه دور میز نشسته بودیم. جا باز کردیم او هم نشست و شروع کرد به سرعت غذا خوردن. احوالش را که پرسیدم، گفت: پول می خوام ... واسه دوا و درمونم.
گفتم: باشه چشم. چقدر می خوای؟
گفت: 40 تومن (40 هزار تومان، نه 40 میلیارد تومان!).
دست که بردم در جیبم، گفت: بازم پول داری؟
گفتم: بله. چطور مگه؟
گفت: پس 60 تومن بده.
و دادم.
بلند شد که برود، برگشت و با همان قاطعیت زمان جنگ گفت: "از فردا زنگ نزنی بگی پولم رو بده، ندارم و بهت پس نمیدم."
گفتم: نوکرتم هستم. نوش جونت.
سرش را تکان داد و گفت: "خب پس بیا پایین پول این آژانس رو که باهاش اومدم و می خواد من رو برسونه خونه، حساب کن."
یکی دو ماه بعد دوباره آمد.
باهم دوتایی نشسته بودیم توی اتاق. همچنان برای من فرمانده گردان بود. به یک باره زد توی سرش و شروع کرد به گریه.
مُردم. سوختم. داغون شدم. فرمانده گردانم داشت جلوی من گریه می کرد و خودش را می زد.
عاجز شده بود. نداشت. حتی برای درمان دردهایش که از خودش نبودند؛ از جنگ بودند.
صد تومان بهش دادم تا به زخم هایش بزند. اشک هایش را پاک کردم، رویش را بوسیدم و خداحافظی کردم.
فرمانده رفت و دیگر نیامد.
کجایی فرمانده؟!
جات که خوبه؟!
این برنامه آینده من هم هست.
واسه منم جا نگه دار دارم میام.
نپرسید کجا رفت و چی شد!
فقط بگویم رفت پیش رفقایش آن سوی هستی و دیگر پول برای دوا درمانش نیاز ندارد که بیاید سراغ من بدبخت!
روحش شاد
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
@hdavodabadi
مرقد امام مال شما ...
مرقد مطهر عظیم امام در بهشت زهرا (س) مال شما؛ روح بلند و ملکوتی روح الله در عرش، مال ما.
خانهی امام و همهی تشکیلات موسسهی تنظیم و نشر در جماران، مال شما؛ عشق و حُب خالصانهی روح الله در قلب شیعیان مظلوم جهان، مال ما.
همهی موقوفات و زمین و ... که برای مخارج موسسهی نشر هزینه می شوند، مال شما؛ تک تک کلمات و راهنمایی های حکیمانهی روح الله، مال ما.
همهی خانوادهی امام، از علی کوچولو گرفته تا حاج سیدحسن آقا، مال شما؛ همهی عشق روح الله ندیدهها در سراسر دنیا، مال ما.
سیدحسین خمینی خطاکار با دستبوسی رضا پهلوی اش، مال شما؛ سیدحسن نصرالله نوادهی معنوی روح الله، با مقاومت حماسی اش در برابر صهیونیست ها، مال ما.
جایگاه میهمانان ویژه VIP در مرقد امام، مال شما؛ جایگاه عاشقانه روح الله در دل سوختهی محبینش در سراسر عالم، مال ما.
مراسم لاکچری عمامه گذاری در جماران با حضور سلبریتی ها و مجرمین و محکومین و ... مال شما؛ طالبین حقیقی بدون عمامه مرید امام در سراسر عالم، مال ما.
مراسم همیشهی سال گرد امام، مال شما؛ روح الله زندهی همیشه در تاریخ، مال ما.
همهی شمال و جنوب سرزمین عظیم مرقد امام با گنبد و بارگاهش، مال شما؛ همهی جنوب لبنان که فرزندان روح الله شکست تاریخی صهیونیسم را رقم زدند، مال ما.
امامِ محدود در جماران، مال شما؛ روح الله پرآوازه در قلوب مستضعفین دنیا، مال ما.
همهی خانوادهی محترم امام، مال شما؛ همهی فرزندان معنوی روح الله در لبنان افغانستان، سوریه، لبنان، عراق و ... مال ما.
همهی تصاویر و فیلم های منتشر نشدهی امام، مال شما؛ کلمه کلمهی سخنان گوهربار روح الله، مال ما.
همهی جسم و وجود دنیایی امام، مال شما؛ همهی تاثیرات عظیم دینی و آموختههای روح الله، مال ما.
همهی گنبد و بارگاه و حرم مجلل با گارانتی 1000 ساله مال شما؛ همه حسادت و نادانی عالم، مال ما.
اصلا، حضرت امام و مرقد آنچنانی اش مال شما؛ فقط و فقط روح الله از خرداد 42 تا خرداد 68 مال ما.
شب قدر و شب سالروز رحلت جانگداز امام ساده زیست، حضرت روح الله الموسوی الخمینی
رمضان 1397
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
چه حالی کردیم!
امشب از عمر شبی بود که حالی کردیم
دوشنبه 14 خرداد 1397
طبق روال همه ساله، افطاری در خانه پربرکت آقامحسن فکور دوست و همرزم باصفا
در جمع عزیزان همرزم گردان حمزه در والفجر ۸ و کربلای ۵ و کربلای 8
دلاورمردان جانباز محسن شیرازی، مهدی خراسانی، حسین گلستانی، مهدی صاحبقرانی، اکبر حسین زاده، محمود شمسیان، محمد فراهانی، ماشاالله نانگیر، علی هاشمی، حسین طوسی، بهروز یوسفی، غلام فراهانی و ....
خدا حفظشان کند و عاقبت بخیر گرداند
@hdavodabadi
فیش حقوقی حسن یخی
"حسن امیری فر" متولد 1301، ساکن محله نازی آباد بود. (فقط کمی پایین تر! از محله جماران، منطقه مسکونی اختصاصی روسای جمهور قبلی و فعلی جمهوری اسلامی. البته از تجریش بیفتید توی اتوبان امام علی (ع)، ده ها کیلومتر که سرازیر شوید، به نازی آباد خواهید رسید).
عموحسن، نه برج عاج در سعادت آباد داشت و نه خود و فرزندانش صرافی داشتند و دلاری نان می خوردند!
او در خیابان وحدت اسلامى تقاطع چهار راه مختارى، یک دکه کوچک یخ فروشی داشت و همه خرج زندگی خود و خانواده را از آن تامین می کرد.
جنگ که شروع شد، درست مثل ماه های قبل از هر انتخابات چه ریاست جمهوری، چه مجلس و چه شوراها، او هم سریع احساس تکلیف کرد. عموحسن دکه یخ فروشی را ول کرد و غیرتمندانه رفت جنگ.
هر بار که به او می گفتند: "عمو، شما پشت جبهه بمون و خدمت کن، دیگه از شما گذشته بری جبهه!"
می گفت: "چی می گید؟ من صدتا جوون رو حریفم."
و سرانجام عموحسن، پس از سال ها حضور در خط مقدم و عملیات مختلف، در 64 سالگی، در سرزمین تفتیده شلمچه، در عملیات کربلای پنج، در کنار ده ها هزار جوان که برای دفاع از شرف و کیان دین و میهن جان خویش را فدا کردند، در خون خفت.
هیچ کدام از اولاد عموحسن نه تاجر داروهای نایاب شدند، نه فلان هنرپیشه ناباب شد عروسش. نه واردکننده خودروهای لوکس لکسوس بودند، نه تابعیت انگلیس و آمریکا و کانادا داشتند و دارند. نه در فرنگ تحصیل کردند و نان و نمک آنها را به بدن زدند که روزی جبران کنند! و نه ....
حقوق یک بسیجی که می رفت تا جلوی پیش رفته ترین سلاح و تانک و هواپیمای بعثیان را با بدن خویش سد کند، تا شرافت ملت از دست نرود، فقط ماهی 2400 تومان بود!
بالاترین حقوق آن زمان برای افراد متاهل و عیالوار و زن و بچه دار هم حدود 4500 تومان بود، و نه 4500 میلیارد تومان!
لطفا فیش حقوقی حسن یخی را منتشر کنید تا مدیران خدوم و فداکار، شاید کمی به خود آیند و بیندیشند که پایه های صندلی ریاست شان بر خون چه کسانی استوار است!
و یوم القیامتی که قطعا دیر نیست، خون حسن یخی و دوستانش، یقه خود و خانواده آنها را خواهد گرفت.
اگرچه همچنان بر کرسی وزارت و ریاست و مجلس تکیه زده باشند و در خانه های میلیاردی فراهم آمده از بیت المال، نماز اول وقت شان ترک نشود!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
@hdavodabadi
دزدیدن حاج احمد متوسلیان!
بخش اول
زمستان سال 77 برای برخی کارهای پژوهشی به سوریه و لبنان رفته بودیم. در دمشق، سراغ سفیر ایران در سوریه رفتیم و در جلسه ای خصوصی، به ایشان گفتیم:
- زمان شاه، چون نیروهای انقلابی در لبنان و سوریه فعالیت زیادی داشتند، سفارت ایران در سوریه یکی از مراکز مهمی بود که ساواک در آن فعالیت آن گروه ها و افراد را رصد می کرد. بهمن 1357 که انقلاب پیروز شد، جوانان مبارز ساکن لبنان و سوریه ساختمان سفارت در دمشق را اشغال کردند. برخی مبارزین آن زمان تعریف کرده اند، در طبقه ای که ساواک مستقر بوده، مقدار بسیار زیادی اسناد درباره فعالیت افراد وجود داشته است.
نامه ای از رئیس مرکز اسناد انقلاب اسلامی خطاب به جناب سفیر گرفته بودیم تا از آن اسناد کپی تهیه کنیم. آقای سفیر وجود اسناد زیاد از زمان شاه در سفارت را تایید کرد و گفت که همه آن اسناد را در زیرزمین جمع کرده ایم. وقتی درخواست کردیم آنها را ببینیم و ترتیب کپی برداری از آنها را بدهیم، مسئول بخش اسناد را احضار کرد و به او دستور داد تا ما را به زیرزمین که محل نگه داری اسناد قدیمی بود، ببرد.
مسئول اسناد در برابر دستور سفیر گفت:
- ببخشید حاج آقا، اون اسناد قدیمی رو که یکی دو ماه پیش همه رو سوزوندیم و از بین بردیم.
رنگم پرید. یعنی چی؟ اسناد به آن مهمی را سوزانده اند؟
با خودم گفتم: شاه می بخشد، شاه قلی نمی بخشد! حتما تا دیده ما آمدیم دنبال اسناد، می خواهد بازار گرمی کند.
آقای سفیر با تعجب گفت: اسناد رو سوزوندید؟ برای چی؟
که پاسخ شنید: دو ماه پیش بهتون گفتم که در سفارت اتاق کم داریم، شما گفتید از زیرزمین استفاده کنید. وقتی گفتم اون جا کاملا پر شده از اسناد و مدارک زمان شاه، شما گفتید که آنها قدیمی است و به درد نمی خورد، همه را امحاء کنید و بسوزونید.
با تعجب نگاهی به آقای سفیر انداختم که رو به مسئول اسناد گفت: خب حالا برو دنبال کار خودت.
باور نکردم. مگر چنین چیزی ممکن بود. از سفیر درخواست کردم اجازه بدهد به زیرزمین برویم و ببنیم که واقعا اسناد را از بین برده اند. ایشان با ناراحتی، گفت که ما را به زیرزمین ببرند و رفتیم.
سالنی حدود 50 متری که دورتادور آن قفسه چوبی کتابخانه قرار داشت، خالی خالی مقابل چشمان متعجب ما خودنمایی می کرد. از همه سوزناک تر وقتی بود که مسئول اسناد گفت:
- تمام این قفسه ها و حتی وسط اتاق روی میزها، پر بود از اسناد قدیمی زمان شاه. خود حاج آقا گفتند که برای استفاده از این جا، همه اونا رو بسوزونیم و از بین ببریم چون بعید بود به درد بخوره و هزینه کنیم بفرستیم تهران.
با عصبانیت بین قفسه های خالی می گشتم و داخل آنها را نگاه می کردم. باورم نمی شد به همین راحتی اسناد مهمی را که تاریخ مبارزات نیروهای انقلابی در سوریه و لبنان بود، از بین برده باشند!
ناگهان داخل یکی از کمدها که درش نیمه باز بود، چشمم به چند حلقه فیلم ویدئویی "BETAMAX" افتاد. از آن نوارهای قدیمی و اولیه ویدئو. هفت هشت تایی می شدند. آنها را که درآوردم، مسئول اسناد با تعجب گفت:
- عه. اینا این جا چی کار می کنند؟ ما هرچی فیلم و عکس و سند بود سوزوندیم. چطور اینها رو ندیدیم؟!
خیلی خودم را کنترل کردم که نزدمش یا حداقل چیزی بارش نکردم.
فیلم ها را برداشتیم و بردیم بالا. داخل بخش فرهنگی، یک دستگاه ویدئوی قدیمی مدل "T-7" (تی. سِوِن) داشتند که نوار بتاماکس می خورد.
فیلم ها را گذاشتیم داخل دستگاه و یکی یکی بررسی کردیم. شانس آوردیم دیدن آنها برای هیچ کدام از کارمندان سفارت مهم نبود و خودمان دو نفری نشستیم به دیدن سریع و بررسی.
روی لیبل یکی از فیلم ها نوشته بود:
"ورود نیروهای ایرانی به دمشق – نسخه اصلی"
ادامه دارد
@hdavodabadi
@hdavodabadi
دزدیدن حاج احمد متوسلیان!
بخش دوم و پایانی
آن را که گذاشتم داخل دستگاه، آه از نهادم برخاست.
وای خدای من.
مگر چنین چیزی ممکن است؟
تصویر بسیار زیبایی از حاج احمد متوسلیان بود که یکه و تنها، با ادب و احترام فراوان، گام برمی داشت و به حرم حضرت زینب (س) نزدیک می شد.
بقیه فیلم حضور نیروهای ایرانی در منطقه جولان و جلسه فرماندهان نظامی ایران با فرماندهان ارتش سوریه در دمشق بود.
از خوشحالی داشتم می ترکیدم. مانده بودم چه کار کنم. یک آن دیدم اگر به اینها بگویم چنین فیلم ارزشمندی و آن هم نسخه اصلی اش وجود دارد، عمرا آن را به ما بدهند.
کارمندها داشتند می رفتند برای ناهار. به ما هم اصرار کردند که با آنها برویم. یکی از آنها با خنده گفت:
- اون قدر از این فیلم ها بود که همه رو سوزوندیم، حالا شما خودتون رو علاف می کنید که ببینید اینا چی هستند؟!
ناگهان فکری به ذهنم رسید. برای اولین بار در زندگی باید دزدی می کردم. آن هم دزدی برای خاطر حاج احمد متوسلیان.
سریع همه فیلم ها را از قاب های شان درآوردم و روی میز پخش کردم. رفیقم که روحانی بود، با تعجب پرسید: چی کار می کنی؟ گفتم: این جوری اصلا متوجه نمی شوند یکی از فیلم ها کم شده. بالاخره این لباس روحانیت و به خصوص جیب های بزرگش به یه کاری اومد.
فیلم را از قاب درآوردم و به او دادم که در جیب بزرگ لباسش گذاشت.
شروع کردم به بازی و نمایش. به ساعتم نگاه کردم و با اضطراب خطاب به کارمندی که در آن سوی اتاق سرش گرم کار بود گفتم:
- آخ آخ. دیر شد. باید بریم جایی.
و به سرعت از ساختمان سفارت خارج شدیم و آن فیلم را که واقعا خدا از آتش نجات داده بود، به ایران آوردیم که در مستند "برادر احمد" زندگی حاج احمد متوسلیان، برای اولین بار استفاده کردیم.
قابل توجه عزیزان حراست وزارت خارجه:
به خدا فقط همان فیلم حاج احمد را برداشتیم نه هیچ چیز دیگر، حتی یک برگ سند زمان شاه. یعنی نمانده بود که برداریم!
حاضرم تاوان جرم 20 سال پیشم را بدهم!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
بخشی از آن فیلم البته با کیفیت پایین در اینجا قابل مشاهده است:
https://www.instagram.com/p/BW4bz11AtNm/?taken-by=nargolpub
مرگ نامه
مرگ سوت پایانی است که داور می زند. چه زود چه دیر! چه به نفع تو، چه به ضررت. حالا هی برو توپ را شوت کن توی دروازه، دیگر فایده ندارد و امتیاز محسوب نمی شود. پس تا لحظاتی از بازی باقی است، تلاشت را برای گل زدن بکن.
مرگ حرکت در اتوبانی است که همه به سرعت درحال حرکت در آن هستند؛ به هیچ وجه امکان بازگشت ندارد. پس مراقب باش قوانین را رعایت کنی تا نه به ضرر خودت و نه به ضرر دیگران منجر شوی.
مرگ عکسی است که دوربین راهنمایی و رانندگی هنگامی که می خواهی از چراغ قرمز بگذری، یک آن از تو می گیرد! حالا بیا دنده عقب، فایده ای ندارد. عکسی که گرفته، دیگر پاک نخواهد شد. اگر هم گاز بدهی که از چراغ قرمز بگذری، باز عکس می گیرد و باز جریمه! پس پایت را از خط کشی جلوتر قرار نده و حدودت را رعایت کن.
مرگ اتفاقا و کاملا، پایان کبوتر است! چون دیگر مجالی برای پرواز و دانه جمع کردن نخواهد داشت. پس تا وقتت تمام نشده، دانه هایت را جمع کن و به پرواز بیندیش.
مرگ صدای ممتحنی است که می گوید: "برگه ها را بگیرید بالا!" دیگر فرصتی برای نوشتن نیست. حتی اگر پاسخ نوک زبانت باشد! دست ببری توی برگه امتحان، به ضررت تمام خواهد شد.
هر آن چه می توانستی در زمان تعیین شده باید می نوشتی نه این که به فکر تقلب باشی. پس این قدر چشم به ورقه این و آن نینداز و کمی هم به برگه اعمال خودت دقت کن.
مرگ همچون میخی است که در لاستیک فرو می رود؛ هم خود و هم ماشینت را پنچر می کند! لاستیکت نخ نما باشد یا نو، اسپرت باشد یا عادی، پهن باشد یا نازک، سرعتت کم باشد یا زیاد، برایش فرقی نمی کند. سوراخ که شدی از همه چیز وا می مانی.
مرگ همچون دم در مدرسه بعد از امتحان نهایی است که کتاب را باز می کنی و پاسخ سوالات را یکی یکی می بینی و حسرت می خوری!
مرگ که بیاید، برایش فرقی نمی کند در کاخی باشی با هزاران بادیگارد و دزدگیر و کنار شومینه درحال نوشیده قهوه، یا در کارتنی کنار خیابان در شبی سرد و زمستانی در پیاده رو درحال لرزیدن.
مرگ کاملا غافل گیر کننده است! حالا تو بگو نامرد، تو هم بگو سورپرایز کننده! درحال رقص باشی یا نماز، در خواب باشی یا پشت فرمان، یک آن خفتت می کند.
مرگ چشم ندارد. آقازاده و آقا، چاق و لاغر، ورزشکار و هنرمند، وزیر و وکیل، کارمند و بی کار نمی شناسد. با همه به یک اندازه کار دارد.
مرگ دین و اخلاق هیچ کس برایش مهم نیست. کافر باشد یا مومن، خوش اخلاق باشد یا بد اخلاق! همه را با خود همراه می کند.
مرگ، مجالی نیست برای حلالیت طلبی چون حلالیت را فقط باید در حیات کسب کرد.
مرگ تیر خلاصی است که دیگر مجالی برای زندگی برایت باقی نخواهد گذاشت.
مرگ حکمی قطعی است که هیچ دیوان عدالت و دادگاه و فرمان عفوی نمی تواند آن را نقض کند.
مرگ، سناریویی است که برایت نوشته اند و تو فقط باید خودت را بازی کنی.
مرگ فقیر و غنی را باهم دربر می گیرد.
مرگ دست انسان را از حلالیت دنیا کوتاه می کند.
مرگ را هیچ دوربین مدار بسته ای نه می بیند و نه می گیرد.
مرگ فقط وظیفه دارد ببرد، این که کجا و چرا، به او ربط ندارد.
مرگ گناهان هیچ کس را پاک نمی کند و بر ثواب کسی هم نمی افزاید.
مرگ مجوز عبور و طرح ترافیک ندارد. همه را جریمه می کند.
مرگ را نمی توان مدیریت کرد و با رشوه عقب انداخت!
مرگ پایان فرصت هاست و آغاز بحران ها!
مرگ کوچک و بزرگ نمی شناسد.
مرگ چرا ندارد!
دیروزنه. امروز هم نه.
شاید؛ نه، حتما، یکی از این روزها!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi