رانت خواری شهدا
آنطور که خودش میگفت،شش ماهی بود از محل خدمتش در ارتش که در خرم آباد مستقر بود،فرار کرده و باعضویت بسیجی،به لشکر حضرت رسول(ص)آمده بود.
ارتش هم در عکس العمل به این تخلف،او را به عنوان فراری به دادگاه نظامی معرفی کرده بود.
بعداز شهادت حاج عباس کریمی در عملیات بدر،مدتی مسئولیت لشکر بعهده"حاج سیدرضا دستواره" گذاشته شد.
مادروپدر حاج رضا به او میگفتند و میخواستند تا نامه ای به ارتش بنویسد مبنی بر این که"محمد فراری نبوده و چون یگانش در ارتش به خط مقدم نمیرفته،به بسیج آمده تا به عملیات برود"
ولی حاجی قبول نمیکرد.
با همان آشنائیت کمی که با هر 3 برادر(سیدمحمدرضا،سیدمحمد و سیدحسین)داشتم،چندین بار دوستانه از حاجی خواستم تا نامه را برای محمد بنویسد،چون امکان دارد دادگاه نظامی با او برخورد تندی بکند؛ ولی جواب همیشگی حاج رضا یکی بود:
"نه. او مرتکب تخلف شده و چون از فرماندهانش سرپیچی کرده و محل خدمت خود را ترک کرده،باید تنبیه شود تا دیگر از این کارها نکند".
9 تیرماه 1365 دقایقی قبل از آغاز عملیات کربلای یک،در پشت خاکریز جادۀ دهلران به مهران،کنار نیروهای گردان شهادت که قرار بود خط دشمن را بشکنند،ایستاده بودم؛ ناگهان متوجۀ جیپ فرماندهی لشکر شدم که حاج رضا داخل آن ایستاده بود و سراغ بچه های اطلاعات عملیات را میگرفت.
جلو رفتم و با او دست دادم.همین که دستش در دستم قرار گرفت،آن را بوسیدم. باعصبانیت دستش را کشید و با پرخاش گفت:
-این چه کاری بود کردی؟
خجالت کشیدم بگویم از همان اولین بار که شما را دیدم،مهرتان بر دلم نشسته بود. نمیدانم چه شد که آن شب به خودم جرات دادم و دستش را بوسیدم.شاید چهرۀ زیبا و واقعا نورانی اش باعث این کار بود.
با خنده گفتم:
-راستی حاج رضا،از محمد چه خبر؟
که عصبانیتش فروکش کرد و گفت:
-اون رو ولش کن. بذار بره تنبیه بشه...
و سرانجام حاضر نشد پارتی بازی کند و برای برادرش که محل خدمت خود را در ارتش ترک کرده و برای رفتن به خط مقدم به بسیج پیوسته بود،نامه بدهد تا از محکومیتش کاسته شود.
سیدحسین دستواره متولد 28فروردین 1348شهادت 29خرداد 1365منطقۀ مهران.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ 26 ردیف 90 شمارۀ 50
سیدمحمدرضا دستواره متولد 1بهمن 1338شهادت 13تیر 1365عملیات کربلای1 مهران.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ 26 ردیف 89 شمارۀ 50
سیدمحمد دستواره هرطوری بود به دادگاه نظامی نرفت!چون تخلف بزرگی ازدنیا کرد!
اوکه تنهاپسر باقیماندۀ خانوادۀ دستواره بود،حاضر نشد درخانه بماند؛همچنان بسیجی درجبهه ماند وسرانجام در شلمچه،پیکرش جا ماند و سالهابعد استخوانهایش برای پدرومادرش بازگشت.
سیدمحمد دستواره متولد 6اردیبهشت 1343شهادت 20دی 1365عملیات کربلای۵ شلمچه.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ 26 ردیف 90 مکرر شمارۀ 50
حمید داودآبادی
تیر1400
یادگار دوست!
من دوستی داشتم،درچشمانش ذکرخدا میگفتم.
من دوستی داشتم،بالبخندش خدارا نشانم میداد.
من دوستی داشتم،مرا بیشتر ازخودم دوست داشت.
من دوستی داشتم،خدارا بیشتر ازمن دوست داشت.
من دوستی داشتم،من را فقط برای خدا دوست داشت.
من دوستی داشتم،اشک زلال چشمانش را میچشیدم.
من دوستی داشتم،رفت برای من نان بیاورد،شهیدشد.
من دوستی داشتم،جلوی چشمانم سوخت تا ذوب شد.
من دوستی داشتم،در سه راه مرگ،زیرلبان من جان داد.
من دوستی داشتم،"الم یعلم بان الله یری"را به من آموخت.
من دوستی داشتم،معصومانه درچشمان من خیره شد و جان داد.
من دوستی داشتم،باصدای اذان،اشک ازدیدگانش جاری میشد.
من دوستی داشتم،گناه هم میکرد،به دست منافقین،بیگناه شهید شد.
من دوستی داشتم،خیلی گناه میکرد،جبهه آمد خوب شد ودیگر برنگشت.
من دوستی داشتم،نمازشب رایادش دادم،امروز پشت سر خود خدا سجده میکند.
من دوستی داشتم،قرآن خواندن رایادش دادم،به آن عمل کرد ورفت پیش صاحب قرآن.
من دوستی دارم،بی حجابی زن را ازبی غیرتی شوهرش میدانست، امروز خیلی بی غیرت است!
من دوستی دارم،میگفت:"اگر روزی،به هردلیلی،نظام جمهوری اسلامی مرا شلاق بزند،بر آن شلاق بوسه خواهم زد".به جرم جاسوسی دستگیر شد.
من دوستی دارم،به بهای عربده کشی و قمه کشی درجمع دانشجویان،ماشین شاسی بلند زیرپایش است.
من دوستی دارم،به همه گیر میداد وهمه را بد میدانست، امروز به دامن غرب گریخت.
من دوستی دارم،نماینده مجلس بود،هرچه گفتمش نپذیرفت،به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم،باهم جبهه بودیم،ملبس که شد فاسدشد.
من دوستی دارم،باهم در سه راه مرگ شلمچه بودیم،کارگردان شد،میلیاردر شد.
من دوستی دارم،درجبهه لحظه ای بدون او برایم معنا نداشت،در جهاداکبر بازنده شد.حالم ازدیدنش به هم میخورد.
من دوستی دارم،زیرآتش جنگ باهم عقد اخوت بستیم،امروز از دوستی اش بیزارم.
من دوستی دارم،خیلی گدا بود،میلیاردر شد،ز خدا بی خبر شد.
من دوستی دارم،نماز اول وقتش ترک نمیشد،هزاران میلیارد تومان اختلاس کرد،به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم،خیلی دوستش داشتم،امروز بزرگترین قاچاقچی است و حکم غیابی اعدام دارد.
من دوستی دارم،بالای منبر،خوش سخن میگوید، درجمع خودمانی راحت غیبت میکند.
من دوستی دارم،ازبس جبهه بود،درس خواند و دکتر شد.
من دوستی دارم،درجنگ تخریبچی بود،امروز رئیس بیمارستان است.
من دوستی دارم،ازگردن قطع نخاع است،ازمن شاکرتر است.
من دوستی دارم،درنوجوانی گناه را یادمن داد، امروز خیلی خوب است.
من دوستی دارم،فقط خدا میداند چقدرعاشقش هستم و چه لذتی از داشتنش دارم!
من دوستی دارم،استادم است،ازخدا خواستم ازعمر من بکاهد و بر عمر او بیفزاید.
من دوستی دارم،کلی جبهه بود وجانباز شد،امروز صدها میلیاردتومان حلال دارد. (ان شاالله)
من دوستی دارم،خیلی ازمن برتر و بالاتر است،خاک پایش هستم ومحتاج نگاه خندانش.
حمید داودآبادی
16 خرداد 1398
@hdavodabadi
جوانان و همسرانتان را دریابید.
وقت بگذارید برای آنها.
این مهم است.
در مورد آنها سختگیری بیمورد نکنید.
ای بسا کسانی هستند به جوانهای شما چشم دوختهاند . نیّت میکنند برای خراب کردن آنها. چون نقش شما را میدانند.
خسته به خانه نروید.
با اَخم و تَخم به خانه نروید.
در شهرستانهای کوچک، به مسئولین توصیه میکنم:
ناهار را در منزل بخورید و بعد چند ساعتی بیشتر وقت برای کار بگذارید.
ولی در تهران نمیشود این کار را کرد.
حتماً وقتی که بچهها از مدرسه میآیند، وقتی را برای آنها قرار دهید.
وقتی را برای مادرشان که همسر شما و شریک زندگی شماست، قرار دهید.
او اگر همکاری نکند، شما هیچ کاری نمیتوانید انجام دهید.
حرفهایی که میدانید برایشان خوب است، معارف را بگویید.
آنها را تشویق به نماز و دعا کنید.
عبارتی از نهج البلاغه و صحیفه را برایشان بخوانید و ترجمه کنید.
خاطرهای از امام و ائمۀ معصومین را برایشان تعریف کنید.
نگویید که کارمان زیاد است.
بنده خودم هم اهل کار بودم و این بیست سال هم با گردشکار و اینجور مسائل سر و کار داشتم.
خیلی از وقتهایی که ما مصرف میکنیم، تضییع وقت است.
میتوان از آن وقتها کم کرد و به خانواده رسید.
وقت گذشته و شما هم باید به خانواده برسید!
مقام معظم رهبری
حضرت آیتالله العظمی خامنهای
18 اسفند 1377
حدیث عاشقی
معراج شهدای تهران
آبان 1374
عکاس: حمید داودآبادی
آن شب درسالن معراج شهدای تهران، وقتی باقی مانده پیکر شهید "مسعود تقی زاده" را روی زمین پهن کردند، همسرش گفت:
- اگر اجازه بدهید، می خواهم مقداری از خاک بدن شوهرم را بردارم.
که اجازه دادند.
جلو که رفت، شروع کرد به گشتن میان استخوان ها. وقتی پرسیدند:
- چیکار می کنی؟
گفت: می خوام از این خاک هایی که ازش باقی مونده، مقداری بردارم.
گفتند: خب بردار، ولی دنبال چی می گردی؟
گفت:
- می خوام از اون جایی که قلبش بوده، خاک بردارم.
شهید "محسن تقیزاده" متولد: 1 آبان 1342 شهادت: بهمن 1361 عملیات والفجر مقدماتی در فکه
بازگشت پیکر: 12 سال بعد، بهمن 1373 شب شهادت حضرت علی (ع)
مزار: بهشت زهرا (س) قطعهی 50 ردیف 47 شمارهی 19
شهید "مسعود تقیزاده" متولد 4 آبان 1337 شهادت 29 آبان 1362 عملیات والفجر 4 در کانی مانگا
بازگشت پیکر: 12 سال بعد، آبان 1374 شب شهادت حضرت زهرا (س)
مزار: بهشت زهرا (س) قطعهی 50 ردیف 44
خداحافظ،ما رفتیم تهرون
یکشنبه5بهمن1365
عملیات کربلای5
شلمچه،سه راه مرگ
یک آمبولانس تویوتا،مجروحها را سوارکرد تا به عقب منتقل کند.ماشین پر بود؛اصلاجای خالی نداشت.مجروحین پس از خداحافظی،در ماشین جای گرفتند.«قاسم گودرزی»که یک پایش چندماه قبل درعملیات قطع شده وحالا مصنوعی بود،پای سالمش ترکش خورده بود.
بزور روی لبۀ شیشۀ عقب آمبولانس که شکسته بود،نشست.درحالی که میخندید،دستش را بطرف ما تکان داد وگفت:
-خداحافظ بچهها.ما رفتیم تهرون.
هنوز آمبولانس چندمتری دور نشده و حرف قاسم تمام نشده بودکه درمقابل چشمان ناباور ما، گلولهای مستقیم را دیدیم که ازسمت چپ،از تانکی عراقی شلیک شد و عجولانه ازپهلو، از در عقب پشت راننده واردشد. درحالیکه وحشیانه ازطرف دیگر خارج میشد،بدنهای تکهتکه را که بعضی درحال سوختن بودند، هرکدام به طرفی پرت کرد.
با منهدم شدن آمبولانس و درپی آن آتش گرفتنش،امکان جلو رفتن نبود.جالب آن بود که رانندۀ آمبولانس و پسرخالهاش که درکنارش نشسته بود،هردو سالم به بیرون پرت شدند.
اجساد شهدا درجاده پخش شدند و عراق از شادمانی زدن آمبولانس پر از مجروح،با خمپاره 60آنجارا زیرآتش گرفت تا کسی نتواند جلوبرود.
یک آن ازهمان فاصلۀ 40-50متری، متوجه تکان خوردنهای مشکوکی شدم.باخودم گفتم امکان دارد کسی از آنها زنده باشد و به کمک نیازداشته باشد.بیخیال خمپارهها شدم و باذکر وجعلنا به طرف آمبولانس دویدم.
کنارش که رسیدم،سریع روی زمین درازکشیدم.سعی کردم درفرصت اندک،باچشمانم اطراف را بکاوم و هرکه را زنده است، پیدا کنم.
تنهای تنها،کنار آمبولانسی که میسوخت، درازکشیده بودم،ولی هیچ ندیدم جز تکههای بدن که درحال جان دادن بودند؛دستها، پاها وسرهایی که به اطراف پاشیده بودند.
آنچه ازدور دیده بودم،چیزی نبود جز تکانهای غیرارادی دست وپای قطع شدۀ شهدایی که بدنشان متلاشی شده بود.
نقل ازکتاب:از معراج برگشتگان
نوشته:حمید داودآبادی
دلتنگ همتون هستم بچه ها
زمستان 1363
گردان میثم – پادگان دوکوهه
یکی از روزها،همه داخل اتاق نشسته و مشغول تخمه شکستن بودیم.سعید طوقانی آرام آمد کنار من و دم گوشم گفت:
-میگم حمید،این یادگاریهایی که روی دیوار نوشتی خیلی باحال شده،دستت درد نکنه،ولی چیزه،عباس میگفت حمید خطش مثل خودش بیریخته و زمخت.میگفت حمید گند زده به درودیوار پادگان.
باعصبانیت نگاهی انداختم به عباس که درحال صحبت با حسین رجبی بود.سعید بلند شد و رفت طرف کیسه مشمّای وسط اتاق که مثلا تخمه بردارد.فکر کرد من متوجهش نیستم و نمیفهمم دارد چکار میکند.رفت کنار گوش عباس و گفت:
-میگم عباس آقا،میدونی این یارو خپله حمید،چی میگفت؟
عباس خونسرد پرسید:چی میگفت؟
که سعید گفت:
-حمید میگفت عباس دوزار بلد نیست ضرب بزنه.همون بهتر که بره توی عروسیها و تنبک بزنه.میگفت عباس فقط بلده دامبول دیمبول کنه.
عباس نگاه تندی به من انداخت.من هم با عصبانیت نگاهش کردم.سعید خودرا کشیدکنار اصغر و یواشکی خندید.اصغر گفت:
-پدرآمرزیده باز این دوتا رو انداختی به جون هم؟الانه که اتاق رو بریزند به هم.
من باصدای بلند گفتم:
-نفهمیدم عباس آقاحالا دیگه کارت به جایی رسیده که به پر و پای من میپیچی و دربارۀ هنر بنده افاضۀ سخن میفرمایی؟
عباس هم سرپا ایستاد و قیافۀ داشمشدیها را به خود گرفت و درحالی که یک کتف خود را بهطرف من کج کرده بود،گفت:
-حالا دیگه بعضیا اینقده خوشخط شدن که به ضرب ما گیر میدن؟ ملالی نیست،اگه خواستن،ارکستر داریم که واسۀ عروسیشون باباکرم بزنه.آخه بعضیا لیاقتشون همینه دیگه.
ناگهان من و عباس سرشاخ شدیم.لنگ و پاچهی همدیگر را گرفتیم و شروع کردیم به رجزخوانی.همۀ آنهایی که توی اتاق بودند،خود را کنار کشیدند تا زیر دست و پای ما له نشوند.لحظهای بعد هردو درهم شدیم و شروع کردیم به دعوا.
سعید با پای برهنه دوید داخل راهرو و داد زد:
-بچهها!بدوید که این دوتا دوباره جنگشون شد.
نیم ساعتی من و عباس مثلا همدیگر را میزدیم.خسته که شدیم،رو کردم به اصغر و گفتم:
-شما همینطور نشستهاید کنار و هرره کرره میکنید؟خب بیاییدجلو جدامون کنید دیگه.
صدای قهقههمان در راهروی گردان پیچید و به همۀ اتاقها رسید.
عباس دائم الحضور، سعید طوقانی و حسین رجبی،اسفند63 در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت رسیدند.
نقل از کتاب:پهلوان سعید
نوشتۀ:حمید داودآبادی
چاپ:نشر نارگل