این روزها
همچنان محتاج نگاه و لبخندت هستم
دستم را که خودم رها کرده ام، دوباره خودت بگیر
تا زمین نخورده ام
ندارم کسی را جز خودت
یا ارحم الراحمین
@hdavodabadi
باید سر رفسنجانی را با سنگ کوبید!
خاطره زیباکلام از عباس عبدی و هاشمی
فروردین۱۳۷۸بعدازشهادت شهید صیادشیرازی بدست منافقین،دکتر"صادق زیباکلام"مقاله ای در روزنامه اصلاح طلب نشاط نوشت که بیشتر ازآنکه درمحکومیت تروریستهای منافق باشد،شدیدا انفعالی بود.چندروزبعد مقاله ای باعنوان"آقای زیباکلام،به اندازه شناخت هندوانه ازتاریخ اطلاع ندارید"که ردی تاریخی مستند بود برمقاله ایشان،نوشتم و درهمان روزنامه ودیگرنشریات منتشرکردم.
یک سال بعد،برحسب اتفاقی دوستانه،دکتر زیباکلام به دفترمجله فکه که سردبیری آن را برعهده داشتم،آمد. نشستیم و باهم به گپ وگفت پرداختیم.
ازایشان پرسیدم:"واقعا شماباورتان میشود اینهایی که امروز ادعای اصلاح طلبی و ضدخشونت دارند،راست میگویند؟"
دکترزیباکلام برآشفت وگفت:"اصلا!مگر من میتوانم بپذیرم خلخالی،عباس عبدی،سعید حجاریان ودیگران اصلاح طلب باشند وضدخشونت؟مگر من اینها را نمیشناسم و ازسابقه شان خبرندارم؟واقعا مسخره است که این رابپذیرم."
آنروزها اکبر گنجی،عمادالدین باغی وسعید حجاریان درنشریات اصلاح طلب،رفسنجانی را آمراصلی قتلهای زنجیره ای میدانستند و به او لقب"عالیجناب سرخپوش"داده و ازهیچ کاری برای کوبیدن هاشمی فروگذار نمیکردند.
بحث که به برخوردتند اصلاح طلبان باآقای هاشمی رفسنجانی کشید،زیباکلام گفت:"من به عباس عبدی گفتم:شما برای چی این کارهای زشت را باآقای هاشمی می کنید و به ایشان اهانت میکنید؟"
عباس عبدی باپررویی گفت:"هاشمی رفسنجانی مثل ماری میماند که بالاخره سرش را ازلانه بیرون آورده است!الان بهترین فرصت است که سر اورا به سنگ بکوبیم."
به اوگفتم:شما هاشمی رانمیشناسید.شمادارید به او ظلم میکنید وچوب کارتان راهم خواهیدخورد."
وقتی زیباکلام خواست خداحافظی کند وبرود،به او گفتم:آقای دکتر،اگر درپاسخ من به مقاله شما،تندی یا جسارتی بود،عذر میخواهم.اصلا قصدجسارت نداشتم.
ایشان خندید وگفت:اتفاقا من ازشما بخاطر آن مقاله خیلی ممنونم چون باعث شد کتابی درباره دوم خرداد بنویسم.
دوسه سال بعد،کتاب"وداع با دوم خرداد"نوشته دکتر زیباکلام،چاپ شد که مقاله من را نیز درآن منتشرکرده بود.
درنفاق و خیانت عده ای همین بس که:
همانان که آن روز هاشمی رفسنجانی را دشمن شماره یک خودپنداشته و به شدیدترین وجه کوبیدند،عالیجناب سرخپوش نامیدند وکتابها ومقالات مفصل درنشریات زنجیره ای شان علیه اومنتشر کردند،بنابر مصالح سیاسی،یقه جر دادند ،بر سروسینه کوبند و هاشمی را امیرکبیر خواندند!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
ارتباط مستقیم با
حمید داودآبادی
رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر
در ایتا و تلگرام
@davodabadi61
السلام علیک یا حضرت رقیه
دختر بر بالین پدر
شهید جمشید زردشت
متولد 1 فروردین 1337
نی ریز فارس
شهادت: 19 آبان 1361
عملیات محرم، پاسگاه زبیدات
@hdavodabadi
میخوام برم گدایی!
سیداکبر از اون بچه های باحال میدون خراسون تهرانه بود که شاید خیلی بشه، یه ماهی باهاش توی گردان میثم بودم. اوایل زمستون 1363 قبل از عملیات بدر. با هم توی یه اتاق بودیم. هم اتاقی هامون اصغر بهارلویی و یکی دیگه بودن که اسمش یادم نیست و شهیدان عباس دائم الحضور، احمد کُرد، سعید طوقانی و حسین رجبی بودند.
میون اون همه آدم، من و سیداکبر بیشتر اهل شوخی و خنده بودیم. اصلا معرکه گردون شرّ بازی اتاق، ما دوتا بودیم.
یکی از خاصیت های جبهه این بود که:
فاصله دوستی ها خیلی کوتاه می شد! شده چند ساعت با کسی رفیق می شدی، ولی اون قدر سریع باهاش خودمونی و عیاق می شدی که خودت احساس می کردی سالهاست باهاش رفیقی!
بدی اون رفاقت های محکم و جون جونی هم این بود که، عمرش خیلی کوتاه بود!
کافی بود یه عملیات بشه، تا کلی از این رفیقا از هم جدا بشن!
یکی بپره اون بالا بالاها و یکی این پایین بمونه و زار بزنه تا با یکی دیگه رفیق بشه و باز یه عملیات دیگه و یه دوست تازه و ...
ولش کن. چقدر زدم توی جاده خاکی!
داشتم می گفتم من و سیداکبر همیشه بساط شوخی و خنده اتاق بودیم.
نه اشتباه نگیر. درست برخلاف امروزِ خودم، جوک بی مزه و مسخره، تحقیر و دست انداختن بقیه، یه ترکه و یه رشتیه و از این چیزا نداشتیم. فقط با هم می خندیدیم. اون قدر که از بودن باهم، احساس شادی و لذت می کردیم. چون می دونستیم این شادی باهم بودن، عمرش خیلی کوتاهه و به عملیات بعدی بسته است!
توی عملیات بدر، همه اونایی که هم اتاق بودیم، پریدند!
یک سالی از رفاقت من و سید اکبر گذشت. گاه گاهی همدیگه رو توی پادگان دوکوهه می دیدیم. بعد عملیات والفجر 8 توی زمستون 1364 در فاو، شنیدم سیداکبر هم مجروح شده و یه گلوله تک تیرانداز عراقی، به کله اش بوسه زده، ولی اکبر سمج تر از این حرفا، زنده مونده.
یک سالی از مجروحیت سیداکبر می گذشت. اخبار جورواجوری از احوالش می شنیدم. مخصوصا این که بخاطر اصابت تیر قناصه به سرش، حافظه اش رو از دست داده و حتی پدرومادرش رو نمی شناسه.
واسه همین وقتی یکی از بچه ها گیر داد که بریم آسایشگاه یافت آباد ملاقاتش، گفتم:
- ببین آقاجون، وقتی اون پدرومادرش رو بجا نمی یاره و نمی شناسه، ما بریم چیکار؟ ما رو که اصلا یادش نمیاد.
اون قدر گیر داد که آخرش راضی شدم. با موتور رفتیم آسایشگاه یافت آباد در جنوب تهران. از پرستارها پرسیدیم که نشونی اتاقش رو دادند.
از در که وارد شدیم، چشمم افتاد به پدرومادر سیداکبر که دور تختش وایساده بودن و مدام باهاش حرف می زدن که اونارو بشناسه.
همین که وارد شدم و چشم سیداکبر افتاد به من، زد زیر خنده. از اون خنده هایی که همراه سعید و عباس می کردیم!
همه تعجب کردند. مخصوصا پدرومادرش.
جلوتر که رفتم، با لحن سختش گفت:
- سلام حمید ... چطولی؟
جا خوردم. بیشتر از من، خونوادش. آخه اونا یه سالی می شد که جون می کندن سیداکبر اونا رو یادش بیاد، ولی نمی شد که نمی شد!
وقتی باهاش روبوسی کردم، با تعجب گفتم: اکبر جون، مگه تو منو می شناسی؟
خنده قشنگی کرد و گفت: آره که می شناسمت.
تعجبم بیشتر شد. مخصوصا وقتی پرسیدم: من کی هستم؟ منو از کجا می شناسی؟
گفت:
- اِهِکی ... خب تو حمیدی دیگه.
- من کجا بودم؟
- ای بابا مگه می شه من شوت بازیای تو رو یادم بره؟ با سعید و عباس توی گردان میثم، توی دوکوهه.
اشکم دراومد. اشک همه دراومد.
همون شد که سیداکبر از اون به بعد همه رو یادش اومد.
سیداکبر الان زن گرفته و بچه دار هم شده. یه طرف بدنش یه نموره مشکل داره و یه جورایی سمت راستش ریپ می زنه و لنگی نمکی داره!
چند وقت پیشا که با سیداکبر نماز جمعه بودم، بهش گفتم:
- سیداکبر، بیا یه کاری کنیم. من یه عینک دودی می زنم به چشمام که مثلا کورم، یه آکاردئون هم می گیرم دستم و باهاش می زنم، تو هم دست منو بگیر و همین جوری باهم بریم سر تا ته خیابون لاله زار رو بالا پایین کنیم و گدایی کنیم!
وای سیداکبر اون قدر قشنگ می خنده که یاد خنده های اولین لحظات آشنایی دوباره در آسایشگاه یافت آباد می افتم.
چقدر باحال بود سیداکبر و حسین و سعید و عباس و ....
قربون همشون که این روزا دلم بدجوری براشون تنگ شده.
مخصوص برای خنده عباس و سعید!
من و رفیق عشق، سیداکبر موسوی
پنجشنبه 6 اردیبهشت 1396 بهشت زهرا (س)
@hdavodabadi
ارتباط مستقیم با
حمید داودآبادی
رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر
در ایتا و تلگرام
@davodabadi61
حاجی مهیاری و تانک عراقی
چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۶۱
شب عید فطر
شلمچه – عملیات رمضان
حاجی مهیاری از پیرمردهای باصفای گردان حبیب بود که با لهجه غلیظ اصفهانیاش، لازم نبود بپرسی بچه کجاست. آنهم به یک پیرمرد با آن سنوسال و آن حاضرجوابی و تندی بگویی: حاجی جون بچه کجایی؟
اگرهم جرأت میکردی و میپرسیدی، اخم میکرد و درحالی که مثلاً عصبانی شده بود، میگفت: بچه خودتی فسقلی. با پنجاه شصت سال سنم به من میگی بچه؟
حاجی مهیاری در عملیات رمضان گلی کاشت که وردِ زبان همه بچهها بود. شنیدن ماجراهای حاجی، از زبان خودش شیرینتر بود. وقتی از او پرسیدم، گفت:
"صبح روز عملیات، وقتی رسیدیم به کانال پرورشماهی، خیلی خسته بودم، رفتم توی سایه یه تانک که کنار خاکریز بود، استراحت کنم. همین که نشستم کنارش، متوجه شدم از توی اون سر و صدا میاد. اول فکر کردم بچههای خودمون هستند. بهزور از تانک رفتم بالا. درش باز بود. توش رو که نگاه کردم، دیدم سه تا نرّهخر عراقی دارن با همدیگه زِرزِر میکنند.
سریع یه نارنجک از کمرم درآوردم و ضامنش رو کشیدم. همین که خواستم بندازم توش، دیدم من با این سنوسال که نمیتونم بپرم پایین و در برم. راستش تانکه هم از این "تی-72"ها بود. نویِ نو هم بود. دلم نیومد بترکونمش.
از همون بالا داد زدم و اون بدبختا که ترسیده بودند، شروع کردند به "دخیل الخمینی" (پناه می برم به خمینی) گفتن. بهشون حالی کردم که سر خر رو کج کنند و بیان طرف خاکریز خودمون. جات خالی، آوردم تحویلشون دادم.
وقتی پرسیدم: "با نارنجک چیکار کردی؟"
گفت: "هیچی. چیکار بایس میکردم؟ حیف بود بترکه. ضامنش رو زدم سر جاش و گذاشتم کمرم."
حاج "علیاکبر ژالهمهیاری" پیر جبههها، پدر شهید علیرضا مهیاری، سرانجامش این بود که تا پایان جنگ مردانه و غیرتمندانه حضور پیدا کند.
فرزندش میگفت: "جنگ که تمام شد، پدرم همواره حسرت زیارت کربلا را میخورد تا اینکه چند سالی بعد پایان جنگ، روز ۲۷ فروردین ۱۳۷۱ در آن آرزو جان به جانآفرین تسلیم کرد و در بهشتزهرا (س) قطعه ۵۵ ردیف ۱۰۱ شماره ۴ آرام گرفت.
نقل از کتاب "تبسمهای جبهه"
نوشته: حمید داودآبادی
چاپ: نشر شهید کاظمی
@hdavodabadi
عکس یادگاری با یک اعدامی!
بهار سال ۱۳۶۲ که برای اولین بار به لبنان رفتم، در شهرک "تمنین التحتا" از شهرهای درّۀ بقاع، با جوانی آشنا و دوست شدم که خیلی باصفا بود.
"نايف سلمان الطقش" از آن دست جوانان لبنانی بود که معرفتش مرا جذب کرد. چند ماهی که در لبنان بودم، با او دوست و رفیق بودم و ایام می گذراندیم.
بیست سالی گذشت و طی آن مدت، چندبار به همشهریان نایف که با آنها دوست بودم، نامه دادم و در بین حال و احوال، سراغ او را گرفتم، ولی متوجه شدم زیاد خوششان نمی آید از او بپرسم!
گذشت تا اینکه یکی از فامیل های او را دیدم و سراغش را گرفتم که خبر بسیار عجیبی بهم داد:
"نایف الان دیگر برای خودش یک قاچاقچی بزرگ موادمخدر شده و در اوکراین هم زندگی می کند، و جرات ندارد به لبنان برگردد چون پلیس و دستگاه قضایی شدیدا دنبال او هستند و حتی حکم غیابی اعدام برایش صادر کرده اند."
چند سال پیش به شهرشان در دره بقاع رفتم، دم خانه قدیمی شان رفتم، تا سراغ او را گرفتم، همه با تعجب نگاهم می کردند که با او چه کار دارم؟!
در اینترنت که جستجو کردم، حکم غیابی اعدام دادگاه و پلیس لبنان را درباره نایف به عنوان یکی از بزرگترین قاچاقچیان و خلافکاران فراری، در کمال ناباوری دیدم.
من که هنوز باورم نمیشه نایف با آن چهره معصوم، روحیات قشنگ و اخلاق خوب، امروز شده باشد این!
و سرانجام:
پاییز سال ۱۴۰۱ که به لبنان رفتم، از دوستان شنیدم "نایف سلمان الطقش" در کشور آلمان کشته شده و همانجا دفنش کرده اند.
خداییش خیلی دلم براش سوخت و تنگ شد.
هر چه که بود، برای من دوست خوبی بود و جز محبت از او چیزی در یاد ندارم.
فقط میتونم بگم:
خدا بیامرزدش و خطاهایش را ببخشاید
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
عکس:
حمید داودآبادی و نایف، راهپیمایی روز قدس سال ۱۳۶۲ در بعلبک
عاشقی و فراموشی
شاعر سوریه ای "نزار قبّانی" می گوید:
یک مرد برای عاشق شدن به یک لحظه نیاز دارد،
ولی برای فراموش کردن، یک عمر هم کم است!
ای وای ...
چه شبها در جمع باصفای دوستان شهید، سر بر شانه شان گذاشتم و این شعر را خواندیم:
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا می شود ...
شب عملیات بیت المقدس، کنار:
رضا علینواز، امیر محمدی، سیدمحمود میرعلی اکبری، جهانشاه کریمیان ...
شب عملیات رمضان، کنار:
علی مشاعی ...
شب عملیات مسلم بن عقیل، کنار:
مصطفی کاظم زاده، صیاد محمدی، ثابت و ثاقب شهابی نشاط، سلیمانی، سلام الله سلیمی ...
شب عملیات خیبر، کنار:
مظفر نجفعلی، محسن کلهری، مجید ثروتی، حسن اسماعیلی، سعید فتحی، سیدمحسن ربیعی، نادر محمدی، حسین نصرتی، حسن خلج، شیخ الاسلام، مصطفی حیدرنیا، فرامرز ملایری، محسن آگاهی، عباس فراهانی ...
شب عملیات بدر، کنار:
سعید طوقانی، عباس دائم الحضور، حسین مصطفایی، حسین رجبی، احمد کُرد، نصرت الله سرلک، مجید مشهدی محمد، کریم کاویانی ...
شب عملیات والفحر ۸، کنار:
محمدرضا تعقلی، مرتضی بشیری، یوسف محمدی، علی عابدی، زیدالله کوهی، امیر مسافری، حسن شریعتی، حمید کرمانشاهی، علیرضا موسیوند، نصرالله پالیزبان، فرامرز عزتی پور، زارع، جمشید مفتخری، فریدون عباسیان، مرتضی توکلی، حمید فرخیان، مجید خواجه افضلی، سیفعلی برجی، حمید عربی، محمدرضا رحیمی، محمدمهدی قیداری، علی اکبر دلشاد ...
شب عملیات کربلای ۱، کنار:
محسن صباغچی، علی اکبری، محمود آزادی، مجید ابراهیمی، حسین اکبرنژاد، رضا دستواره، سیدعباس حاج سیدحسن، داوود معینی، قشمعلی اوچاقی، علی اصغر صفرخانی، حسین رضاخان نجاد، حسین ارشدی، عباس تبری، سیدرضا دستواره، سعید رادان جبلی، محمد حسینخانی ...
شب عملیات کربلای ۵، کنار:
سیدمحمد هاتف، مسعود کارگر، ابراهیم قهرمانی، علی ابوالحسنی، حسین شفیعی، حسن شفیعی، سیداحمد یوسف، محمد شبان، علی زنگنه، حیدر دستگیر، سیدمحسن موسوی، محسن کردستان، احمد بوجاریان، ستار امینی، مهدی فقانی، علی خدابنده لو، امیرهوشنگ کاووسی، علی قزلباش، محمد صابری، سلیمان ولیان، مهدی چگینی، اعتمادی ...
شب عملیات کربلای ۸، کنار:
ابوالفضل مقدسی، حسین کریمی، غلام رزاق ...
و امشب
تنهای تنهای تنها ...
خودم واسه خودم می خونم
ولی نه
واسه خودم که نمیشه
من که جزو "عشاق" نیستم!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
"حمید داودآبادی" بلاک شد
صفحه اینستاگرام حمید داودآبادی بلاک شد!
آنروزعصر در اوج بی حوصلگی،لم دادم تا چرتی بزنم.
چشمانم که روی هم رفتند،در ناباوری محض،کابوس وحشتناکی دیدم!
داشتم با تبلت،صفحه اینستاگرامم رو مدیریت میکردم که به یکباره باخبر شدیدا وحشتناکی روبروشدم:
این صفحه بلاک شده است!
حدود ۱۰۰۰ پست کاملاحذف شده عدد ۰ جای آنراگرفته بود!
بدترازآن،همه حدود ۴۰ هزار FOLLOWERSکه داشتم ومطالبم رادنبال میکردند، نیز ۰ شد!
وای خدا من.یعنی چی؟ مگه میشه؟آخه چرا؟به چه جرمی؟
وحشت کردم.فکرکردم چه جوری شماره موبایل رئیس اینستاگرام رو گیربیارم،بهش التماس کنم پستها وفالوورهام روبهم برگردونه.
باخودم گفتم:حالا چه جوری ۱۰۰۰ تا پست بذارم؟!
مهمتر از اون،چه جوری حدود۴۰ هزار فالوور دورخودم جمع کنم که شب و نصفه شب،حرفهام و نوشته هام رودنبال کنند!
یکدفعه ازخواب پریدم.سریع رفتم سراغ تبلت و یه نگاه انداختم به پیجم.
"آخخییییش"خدارو شکر.
پیجم که دست نخورده بود هیچ،مطالب وعکسهای آخرم چندتایی لایک خورده بودند!
هیچی بهتر ازاین نمیشدکه بفهمم اون فقط یک خواب بود.یک خواب مزخرف. یک کابوس وحشتناک!
ناگهان به آنچه در ذهنم گذشته بود دقت کردم:
خدارو شکر؟!
خدا؟!
واسه چی؟
واسه فضای مجازی؟
واسه اینستاگرام؟
الله اکبر!
لرزه به تنم افتاد.
این دیگه کابوس نبود و نیست!
استغفرالله بر روان و زبان راندم و باخودم گفتم:
وای خدای من!
اگه فردای مرگم،من بااین همه ادعای دین داری که بیش از ۵۷ سال ازت عمرگرفتم،متوجه شدم صفحه اعمالم سیاهِ سیاهه،چی؟
اگر باامید به سابقه جبهه،جانبازی وخیلی چیزهای دیگرم که شدیدا مغرورم کرده،درعین ناباوری ببینم:
صفحه اعمال حمید داودآبادی بلاک شده است!
چیکارکنم؟!
استغفرالله ربی و اتوب الیه
خدایا،نفهم بودم،خام بودم،گول فضای حقیقی ومجازی هردوشون رو باهم خوردم.
نوکرتم،قربونت برم!
با احتساب خودم،خیلی پُست دارم.هزاران برابر اینستاگرامم.
به خیال خودم،خیلی فالوور دارم.همون دیگه به قول ما دنیایی ها،مُرید!که قبولم دارند و برام احترام قائلندخیلی بیشتر ازفالوورهام!
بله درسته!همشون منو به رفقای شهیدم،به دین داری،به پاکدستی،به حلال خوری،به صداقت و...میشناسند.
ولی اگرتو صفحه اعمالم روبلاک کنی،به کی پناه ببرم؟!
ای صاحب،ای مدیر،ای رئیس،ای بزرگ!
نه نشد.بازم دارم لوس بازی میکنم و ادا درمیارم!
یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ!
ای رفیق کسی که هیچ رفیقی ندارد!
صفحه اعمالم رو بلاک نکن و با لطف و کرمت نمره بده!
قربانت - حمید داودآبادی
بعداز بلاک شدن چندبارۀ صفحاتم!
چارهای کو بهتر از دیوانگی؟!
دلم یک همزبون میخواد
یه دوست مهربون میخواد
دلم بدجوری گرفته
اون روزا تازه مزۀ رفاقت رو حس کرده بودم
نه از تنهایی، که از شلوغی به رفیق پناه میبردم
به مصطفی، سعید، هاتف ...
یکی یکی من رو جا گذاشتن و رفتن پی عشق و حال خودشون!
من چون درست و حسابی مزۀ عشق رو حس نکرده بودم و رفاقت و دوستی رو با عشق اشتباه میگرفتم، فقط با اونا رفیق شدم.
با خود خدا هم فقط رفیق شدم
اصلا نتونستم و نفهمیدم عاشقی یعنی چی؟!
هم بهتره هم سخت تر!
رفیقام با من دوست بودند، ولی عاشق و دل بستۀ خود خدا بودند.
واسۀ همین دوستی زمینیِ یک بیارزشی مثل من رو به عاشقی ارزشمند خدا فروختند و رفتند پیش خودش.
گیر کردم. توی دنیا به هر چیز و هر کسی به چشم اونی که میتونه تنهایی من رو پر کنه، نگاه کردم.
دریغ و دریغ.
نهایتش این بود که شکمم سیر میشد ولی این دل لامصّب همچنان گرسنه میموند. دل که شکم نیست که هرچی بریزی توش بشه یک مشت کثافت!
خوراک دل نه دیدنیه نه خوردنی. چشیدنیه!
ویلون شدم و سرگردون
هرزه شدم و هیز
چشم چرون شدم و فاسد
فاسق شدم و اسمش رو گذاشتم رفیق
به دنیا چسبیدم و اسمش رو گذاشتم جهاد اکبر!
بعد جهاد اصغر، آوارگی پشت آوارگی. به هر کسی و چیزی دل بستم.
بیشتر از همه به خودم.
به سابقۀ جبههام که وبال گردنم شده و داره میکشدم پایین.
هر دفعه فکر میکردم دارم عاشق میشم! نمیدونستم اینی که فکر میکنم داره غلغلکم میده، فقط داره جسمم رو انگولک میکنه، وگرنه عشق دل آدم رو میلرزونه، غلغلک نمیده که الکی بخندوندت!
عشق میگریونه
نه قهقهۀ الکی ازت بلند کنه
حالا که باید غزل خداحافظی رو بخونم
حالا که باید ریق رحمت رو سر بکشم
اومدن سراغم
همهشون
خوب و بدشون
عاشقای واقعی
عاشقای شکمی، هر دوشون
هم اونی که برای خودش چیز دنیاپسندانهای داره
هم اونی که برای خودش کسی هست.
تازه دارم میفهمم عشق عجب مزهای داشته و من نفهمیدم.
تازه دارم میفهمم باید تنهایی دلم رو با چی پر میکردم.
الکی دلم رو با پنبه و کاغذ روزنامه چپوندن پر کردم.
با بتونه کاری دنیایی.
تازه دارن برام پردهها رو کنار میزنند. دارند عاشقم میکنند.
تازه دارم نبودنشون رو حس میکنم.
تازه دارم تنهایی رو زیر لبم و توی دلم میچشم.
خیلی از این نوشته خوشم میاد.
باهاش حال میکنم. اونی که این رو گفته، شاید خیلی عاشق بوده. شایدم مثل من نفهمیده چی گفته:
درد ما جز به حضور تو مداوا نشود ...
ولش کن بدجور قاط زدم.
میخوام یه نفر رو بگیرم توی بغلم و سفت فشارش بدم.
میخوام سرم رو بذارم روی شانۀ یکی و زار زار گریه کنم.
دلم برای شانۀ جعفرعلی گروسی تنگ شده.
واسۀ زانوی مصطفی که سرم رو بذارم روش و موهای خاکیم رو بجوره و سرم رو بخارونه.
میخوام یکی بزنه توی گوشم. همچین بزنه که از خواب چهل ساله بپرم.
عین فیلمها، یه دفعه چشم باز کنم ببینم همش کابوس بوده
رفیقام هنوز دوروبرم هستند
ایمانم هنوز سر جاشه
دلم هنوز به یاد خودش قُرصه
ولی چیکار کنم با دل تنگم؟!
آهای رفیقا
آهای دوستا
آهای
جعفر
حسن
حسین
سعید
سید
عباس
علی
فرامرز
کیوان
مصطفی
نادر
...
هنوز وجب به وجب کوچه ها و دیوارهای محل رو با یاد شما متر می کنم
کاش میشد همچو آواز خوش یک دوره گرد
زندگی را بار دیگر دوره کرد
حمید داودآبادی
دلم یه همزبون میخواد
یه دوست مهربون میخواد
واقعا باورتون شده من سنگم؟!
واقعا فکر کردید من عین خیالم نیست؟!
واقعا درباره من چی فکر کردین؟!
یه بچه تخس، شر و شور و شیطون؟
خب اینا همه درسته ولی:
یکی که سی چهل سال پیش، گوشی موبایلش دستش بوده، توی جبهه ول می چرخیده، تا یکی یه ذره نوربالا می زد، بچسبه بهش و بگه:
"داداش یه عکس سلفی با من میگیری؟!"
و امروز بعد چهل سال، همه اون عکسها رو ببرم بدم به شاطر نونوا، یه سنگک ساده هم بهم نمیده!
یا شایدم فکر کردین مثل بعضیا، این عکسها رو دستمایه انتخابات مجلس و شورا و دهیاری و ... کردم؟!
نه داداش.
دیگه کسی با این عکسها به آدم رای نمیده.
به غیرآدم رای میدن!
زمستون ۶۳ وقتی با سعید طوقانی و مجید عتیقی و حسین رجبی و عباس دائم الحضور و احمد کُرد و ... قبل عملیات بدر توی گردان میثم در دوکوهه بودیم، یه نوار زیارت عاشورای اربعین بود که عاشقش بودم.
اولش، مداح با یه حال عجیبی، می خوند:
"سوختم ... خم شدم ... اینجاست که گفتم کمرم ..."
وای که چقدر عاشق این جمله بودم.
وقتی با سعید و عباس و مجید و حسین
داشتم عکس می گرفتم، زیرلب همین جمله رو زمزمه می کردم.
باورم نمی شد چند وقت دیگه، تک و تنها، بیام توی همون اتاق دوکوهه، زار بزنم، بسوزم و فریاد بزنم:
"سوختم ... خم شدم ... اینجاست که گفتم کمرم ..."
اینارو گفتم تا بگم:
۴۱ سال پیش، در منطقه سومار و هنگامه عملیات مسلم بن عقیل، با دو نفر آشنا شدم، دوست شدم، رفیق شدم، که هیچوقت از یادم نخواهند رفت:
دوقلوهای افسانه ای!
شهیدان عزیز ثاقب و ثابت شهابی نشاط.
امروز میخوام یه اعتراف بکنم:
همیشه به محبت و دوستی و علاقه ثاقب به شهید مصطفی کاظم زاده حسودیم می شد.
هم قبل شهادت، هم ده بیست سال بعد وقتی آخرین بار ثاقب رو در تهران دیدم و آه داغ و سنگینی از عمق وجودش کشید و گفت:
"آه ... مصطفی جون، یادش بخیر."
حالا همه اونا، دور هم جمع شدن، ولی من، فقط دلم به عکسهاشون خوشه!
اینجاست که واقعا جا داره با خودم زمزمه کنم:
"سوختم ... خم شدم ... اینجاست که گفتم کمرم ..."
حمید داودآبادی