ارتباط مستقیم با
حمید داودآبادی
رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر
در ایتا و تلگرام
@davodabadi61
حاجی مهیاری و تانک عراقی
چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۶۱
شب عید فطر
شلمچه – عملیات رمضان
حاجی مهیاری از پیرمردهای باصفای گردان حبیب بود که با لهجه غلیظ اصفهانیاش، لازم نبود بپرسی بچه کجاست. آنهم به یک پیرمرد با آن سنوسال و آن حاضرجوابی و تندی بگویی: حاجی جون بچه کجایی؟
اگرهم جرأت میکردی و میپرسیدی، اخم میکرد و درحالی که مثلاً عصبانی شده بود، میگفت: بچه خودتی فسقلی. با پنجاه شصت سال سنم به من میگی بچه؟
حاجی مهیاری در عملیات رمضان گلی کاشت که وردِ زبان همه بچهها بود. شنیدن ماجراهای حاجی، از زبان خودش شیرینتر بود. وقتی از او پرسیدم، گفت:
"صبح روز عملیات، وقتی رسیدیم به کانال پرورشماهی، خیلی خسته بودم، رفتم توی سایه یه تانک که کنار خاکریز بود، استراحت کنم. همین که نشستم کنارش، متوجه شدم از توی اون سر و صدا میاد. اول فکر کردم بچههای خودمون هستند. بهزور از تانک رفتم بالا. درش باز بود. توش رو که نگاه کردم، دیدم سه تا نرّهخر عراقی دارن با همدیگه زِرزِر میکنند.
سریع یه نارنجک از کمرم درآوردم و ضامنش رو کشیدم. همین که خواستم بندازم توش، دیدم من با این سنوسال که نمیتونم بپرم پایین و در برم. راستش تانکه هم از این "تی-72"ها بود. نویِ نو هم بود. دلم نیومد بترکونمش.
از همون بالا داد زدم و اون بدبختا که ترسیده بودند، شروع کردند به "دخیل الخمینی" (پناه می برم به خمینی) گفتن. بهشون حالی کردم که سر خر رو کج کنند و بیان طرف خاکریز خودمون. جات خالی، آوردم تحویلشون دادم.
وقتی پرسیدم: "با نارنجک چیکار کردی؟"
گفت: "هیچی. چیکار بایس میکردم؟ حیف بود بترکه. ضامنش رو زدم سر جاش و گذاشتم کمرم."
حاج "علیاکبر ژالهمهیاری" پیر جبههها، پدر شهید علیرضا مهیاری، سرانجامش این بود که تا پایان جنگ مردانه و غیرتمندانه حضور پیدا کند.
فرزندش میگفت: "جنگ که تمام شد، پدرم همواره حسرت زیارت کربلا را میخورد تا اینکه چند سالی بعد پایان جنگ، روز ۲۷ فروردین ۱۳۷۱ در آن آرزو جان به جانآفرین تسلیم کرد و در بهشتزهرا (س) قطعه ۵۵ ردیف ۱۰۱ شماره ۴ آرام گرفت.
نقل از کتاب "تبسمهای جبهه"
نوشته: حمید داودآبادی
چاپ: نشر شهید کاظمی
@hdavodabadi
عکس یادگاری با یک اعدامی!
بهار سال ۱۳۶۲ که برای اولین بار به لبنان رفتم، در شهرک "تمنین التحتا" از شهرهای درّۀ بقاع، با جوانی آشنا و دوست شدم که خیلی باصفا بود.
"نايف سلمان الطقش" از آن دست جوانان لبنانی بود که معرفتش مرا جذب کرد. چند ماهی که در لبنان بودم، با او دوست و رفیق بودم و ایام می گذراندیم.
بیست سالی گذشت و طی آن مدت، چندبار به همشهریان نایف که با آنها دوست بودم، نامه دادم و در بین حال و احوال، سراغ او را گرفتم، ولی متوجه شدم زیاد خوششان نمی آید از او بپرسم!
گذشت تا اینکه یکی از فامیل های او را دیدم و سراغش را گرفتم که خبر بسیار عجیبی بهم داد:
"نایف الان دیگر برای خودش یک قاچاقچی بزرگ موادمخدر شده و در اوکراین هم زندگی می کند، و جرات ندارد به لبنان برگردد چون پلیس و دستگاه قضایی شدیدا دنبال او هستند و حتی حکم غیابی اعدام برایش صادر کرده اند."
چند سال پیش به شهرشان در دره بقاع رفتم، دم خانه قدیمی شان رفتم، تا سراغ او را گرفتم، همه با تعجب نگاهم می کردند که با او چه کار دارم؟!
در اینترنت که جستجو کردم، حکم غیابی اعدام دادگاه و پلیس لبنان را درباره نایف به عنوان یکی از بزرگترین قاچاقچیان و خلافکاران فراری، در کمال ناباوری دیدم.
من که هنوز باورم نمیشه نایف با آن چهره معصوم، روحیات قشنگ و اخلاق خوب، امروز شده باشد این!
و سرانجام:
پاییز سال ۱۴۰۱ که به لبنان رفتم، از دوستان شنیدم "نایف سلمان الطقش" در کشور آلمان کشته شده و همانجا دفنش کرده اند.
خداییش خیلی دلم براش سوخت و تنگ شد.
هر چه که بود، برای من دوست خوبی بود و جز محبت از او چیزی در یاد ندارم.
فقط میتونم بگم:
خدا بیامرزدش و خطاهایش را ببخشاید
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
عکس:
حمید داودآبادی و نایف، راهپیمایی روز قدس سال ۱۳۶۲ در بعلبک
عاشقی و فراموشی
شاعر سوریه ای "نزار قبّانی" می گوید:
یک مرد برای عاشق شدن به یک لحظه نیاز دارد،
ولی برای فراموش کردن، یک عمر هم کم است!
ای وای ...
چه شبها در جمع باصفای دوستان شهید، سر بر شانه شان گذاشتم و این شعر را خواندیم:
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا می شود ...
شب عملیات بیت المقدس، کنار:
رضا علینواز، امیر محمدی، سیدمحمود میرعلی اکبری، جهانشاه کریمیان ...
شب عملیات رمضان، کنار:
علی مشاعی ...
شب عملیات مسلم بن عقیل، کنار:
مصطفی کاظم زاده، صیاد محمدی، ثابت و ثاقب شهابی نشاط، سلیمانی، سلام الله سلیمی ...
شب عملیات خیبر، کنار:
مظفر نجفعلی، محسن کلهری، مجید ثروتی، حسن اسماعیلی، سعید فتحی، سیدمحسن ربیعی، نادر محمدی، حسین نصرتی، حسن خلج، شیخ الاسلام، مصطفی حیدرنیا، فرامرز ملایری، محسن آگاهی، عباس فراهانی ...
شب عملیات بدر، کنار:
سعید طوقانی، عباس دائم الحضور، حسین مصطفایی، حسین رجبی، احمد کُرد، نصرت الله سرلک، مجید مشهدی محمد، کریم کاویانی ...
شب عملیات والفحر ۸، کنار:
محمدرضا تعقلی، مرتضی بشیری، یوسف محمدی، علی عابدی، زیدالله کوهی، امیر مسافری، حسن شریعتی، حمید کرمانشاهی، علیرضا موسیوند، نصرالله پالیزبان، فرامرز عزتی پور، زارع، جمشید مفتخری، فریدون عباسیان، مرتضی توکلی، حمید فرخیان، مجید خواجه افضلی، سیفعلی برجی، حمید عربی، محمدرضا رحیمی، محمدمهدی قیداری، علی اکبر دلشاد ...
شب عملیات کربلای ۱، کنار:
محسن صباغچی، علی اکبری، محمود آزادی، مجید ابراهیمی، حسین اکبرنژاد، رضا دستواره، سیدعباس حاج سیدحسن، داوود معینی، قشمعلی اوچاقی، علی اصغر صفرخانی، حسین رضاخان نجاد، حسین ارشدی، عباس تبری، سیدرضا دستواره، سعید رادان جبلی، محمد حسینخانی ...
شب عملیات کربلای ۵، کنار:
سیدمحمد هاتف، مسعود کارگر، ابراهیم قهرمانی، علی ابوالحسنی، حسین شفیعی، حسن شفیعی، سیداحمد یوسف، محمد شبان، علی زنگنه، حیدر دستگیر، سیدمحسن موسوی، محسن کردستان، احمد بوجاریان، ستار امینی، مهدی فقانی، علی خدابنده لو، امیرهوشنگ کاووسی، علی قزلباش، محمد صابری، سلیمان ولیان، مهدی چگینی، اعتمادی ...
شب عملیات کربلای ۸، کنار:
ابوالفضل مقدسی، حسین کریمی، غلام رزاق ...
و امشب
تنهای تنهای تنها ...
خودم واسه خودم می خونم
ولی نه
واسه خودم که نمیشه
من که جزو "عشاق" نیستم!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
"حمید داودآبادی" بلاک شد
صفحه اینستاگرام حمید داودآبادی بلاک شد!
آنروزعصر در اوج بی حوصلگی،لم دادم تا چرتی بزنم.
چشمانم که روی هم رفتند،در ناباوری محض،کابوس وحشتناکی دیدم!
داشتم با تبلت،صفحه اینستاگرامم رو مدیریت میکردم که به یکباره باخبر شدیدا وحشتناکی روبروشدم:
این صفحه بلاک شده است!
حدود ۱۰۰۰ پست کاملاحذف شده عدد ۰ جای آنراگرفته بود!
بدترازآن،همه حدود ۴۰ هزار FOLLOWERSکه داشتم ومطالبم رادنبال میکردند، نیز ۰ شد!
وای خدا من.یعنی چی؟ مگه میشه؟آخه چرا؟به چه جرمی؟
وحشت کردم.فکرکردم چه جوری شماره موبایل رئیس اینستاگرام رو گیربیارم،بهش التماس کنم پستها وفالوورهام روبهم برگردونه.
باخودم گفتم:حالا چه جوری ۱۰۰۰ تا پست بذارم؟!
مهمتر از اون،چه جوری حدود۴۰ هزار فالوور دورخودم جمع کنم که شب و نصفه شب،حرفهام و نوشته هام رودنبال کنند!
یکدفعه ازخواب پریدم.سریع رفتم سراغ تبلت و یه نگاه انداختم به پیجم.
"آخخییییش"خدارو شکر.
پیجم که دست نخورده بود هیچ،مطالب وعکسهای آخرم چندتایی لایک خورده بودند!
هیچی بهتر ازاین نمیشدکه بفهمم اون فقط یک خواب بود.یک خواب مزخرف. یک کابوس وحشتناک!
ناگهان به آنچه در ذهنم گذشته بود دقت کردم:
خدارو شکر؟!
خدا؟!
واسه چی؟
واسه فضای مجازی؟
واسه اینستاگرام؟
الله اکبر!
لرزه به تنم افتاد.
این دیگه کابوس نبود و نیست!
استغفرالله بر روان و زبان راندم و باخودم گفتم:
وای خدای من!
اگه فردای مرگم،من بااین همه ادعای دین داری که بیش از ۵۷ سال ازت عمرگرفتم،متوجه شدم صفحه اعمالم سیاهِ سیاهه،چی؟
اگر باامید به سابقه جبهه،جانبازی وخیلی چیزهای دیگرم که شدیدا مغرورم کرده،درعین ناباوری ببینم:
صفحه اعمال حمید داودآبادی بلاک شده است!
چیکارکنم؟!
استغفرالله ربی و اتوب الیه
خدایا،نفهم بودم،خام بودم،گول فضای حقیقی ومجازی هردوشون رو باهم خوردم.
نوکرتم،قربونت برم!
با احتساب خودم،خیلی پُست دارم.هزاران برابر اینستاگرامم.
به خیال خودم،خیلی فالوور دارم.همون دیگه به قول ما دنیایی ها،مُرید!که قبولم دارند و برام احترام قائلندخیلی بیشتر ازفالوورهام!
بله درسته!همشون منو به رفقای شهیدم،به دین داری،به پاکدستی،به حلال خوری،به صداقت و...میشناسند.
ولی اگرتو صفحه اعمالم روبلاک کنی،به کی پناه ببرم؟!
ای صاحب،ای مدیر،ای رئیس،ای بزرگ!
نه نشد.بازم دارم لوس بازی میکنم و ادا درمیارم!
یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ!
ای رفیق کسی که هیچ رفیقی ندارد!
صفحه اعمالم رو بلاک نکن و با لطف و کرمت نمره بده!
قربانت - حمید داودآبادی
بعداز بلاک شدن چندبارۀ صفحاتم!
چارهای کو بهتر از دیوانگی؟!
دلم یک همزبون میخواد
یه دوست مهربون میخواد
دلم بدجوری گرفته
اون روزا تازه مزۀ رفاقت رو حس کرده بودم
نه از تنهایی، که از شلوغی به رفیق پناه میبردم
به مصطفی، سعید، هاتف ...
یکی یکی من رو جا گذاشتن و رفتن پی عشق و حال خودشون!
من چون درست و حسابی مزۀ عشق رو حس نکرده بودم و رفاقت و دوستی رو با عشق اشتباه میگرفتم، فقط با اونا رفیق شدم.
با خود خدا هم فقط رفیق شدم
اصلا نتونستم و نفهمیدم عاشقی یعنی چی؟!
هم بهتره هم سخت تر!
رفیقام با من دوست بودند، ولی عاشق و دل بستۀ خود خدا بودند.
واسۀ همین دوستی زمینیِ یک بیارزشی مثل من رو به عاشقی ارزشمند خدا فروختند و رفتند پیش خودش.
گیر کردم. توی دنیا به هر چیز و هر کسی به چشم اونی که میتونه تنهایی من رو پر کنه، نگاه کردم.
دریغ و دریغ.
نهایتش این بود که شکمم سیر میشد ولی این دل لامصّب همچنان گرسنه میموند. دل که شکم نیست که هرچی بریزی توش بشه یک مشت کثافت!
خوراک دل نه دیدنیه نه خوردنی. چشیدنیه!
ویلون شدم و سرگردون
هرزه شدم و هیز
چشم چرون شدم و فاسد
فاسق شدم و اسمش رو گذاشتم رفیق
به دنیا چسبیدم و اسمش رو گذاشتم جهاد اکبر!
بعد جهاد اصغر، آوارگی پشت آوارگی. به هر کسی و چیزی دل بستم.
بیشتر از همه به خودم.
به سابقۀ جبههام که وبال گردنم شده و داره میکشدم پایین.
هر دفعه فکر میکردم دارم عاشق میشم! نمیدونستم اینی که فکر میکنم داره غلغلکم میده، فقط داره جسمم رو انگولک میکنه، وگرنه عشق دل آدم رو میلرزونه، غلغلک نمیده که الکی بخندوندت!
عشق میگریونه
نه قهقهۀ الکی ازت بلند کنه
حالا که باید غزل خداحافظی رو بخونم
حالا که باید ریق رحمت رو سر بکشم
اومدن سراغم
همهشون
خوب و بدشون
عاشقای واقعی
عاشقای شکمی، هر دوشون
هم اونی که برای خودش چیز دنیاپسندانهای داره
هم اونی که برای خودش کسی هست.
تازه دارم میفهمم عشق عجب مزهای داشته و من نفهمیدم.
تازه دارم میفهمم باید تنهایی دلم رو با چی پر میکردم.
الکی دلم رو با پنبه و کاغذ روزنامه چپوندن پر کردم.
با بتونه کاری دنیایی.
تازه دارن برام پردهها رو کنار میزنند. دارند عاشقم میکنند.
تازه دارم نبودنشون رو حس میکنم.
تازه دارم تنهایی رو زیر لبم و توی دلم میچشم.
خیلی از این نوشته خوشم میاد.
باهاش حال میکنم. اونی که این رو گفته، شاید خیلی عاشق بوده. شایدم مثل من نفهمیده چی گفته:
درد ما جز به حضور تو مداوا نشود ...
ولش کن بدجور قاط زدم.
میخوام یه نفر رو بگیرم توی بغلم و سفت فشارش بدم.
میخوام سرم رو بذارم روی شانۀ یکی و زار زار گریه کنم.
دلم برای شانۀ جعفرعلی گروسی تنگ شده.
واسۀ زانوی مصطفی که سرم رو بذارم روش و موهای خاکیم رو بجوره و سرم رو بخارونه.
میخوام یکی بزنه توی گوشم. همچین بزنه که از خواب چهل ساله بپرم.
عین فیلمها، یه دفعه چشم باز کنم ببینم همش کابوس بوده
رفیقام هنوز دوروبرم هستند
ایمانم هنوز سر جاشه
دلم هنوز به یاد خودش قُرصه
ولی چیکار کنم با دل تنگم؟!
آهای رفیقا
آهای دوستا
آهای
جعفر
حسن
حسین
سعید
سید
عباس
علی
فرامرز
کیوان
مصطفی
نادر
...
هنوز وجب به وجب کوچه ها و دیوارهای محل رو با یاد شما متر می کنم
کاش میشد همچو آواز خوش یک دوره گرد
زندگی را بار دیگر دوره کرد
حمید داودآبادی
دلم یه همزبون میخواد
یه دوست مهربون میخواد
واقعا باورتون شده من سنگم؟!
واقعا فکر کردید من عین خیالم نیست؟!
واقعا درباره من چی فکر کردین؟!
یه بچه تخس، شر و شور و شیطون؟
خب اینا همه درسته ولی:
یکی که سی چهل سال پیش، گوشی موبایلش دستش بوده، توی جبهه ول می چرخیده، تا یکی یه ذره نوربالا می زد، بچسبه بهش و بگه:
"داداش یه عکس سلفی با من میگیری؟!"
و امروز بعد چهل سال، همه اون عکسها رو ببرم بدم به شاطر نونوا، یه سنگک ساده هم بهم نمیده!
یا شایدم فکر کردین مثل بعضیا، این عکسها رو دستمایه انتخابات مجلس و شورا و دهیاری و ... کردم؟!
نه داداش.
دیگه کسی با این عکسها به آدم رای نمیده.
به غیرآدم رای میدن!
زمستون ۶۳ وقتی با سعید طوقانی و مجید عتیقی و حسین رجبی و عباس دائم الحضور و احمد کُرد و ... قبل عملیات بدر توی گردان میثم در دوکوهه بودیم، یه نوار زیارت عاشورای اربعین بود که عاشقش بودم.
اولش، مداح با یه حال عجیبی، می خوند:
"سوختم ... خم شدم ... اینجاست که گفتم کمرم ..."
وای که چقدر عاشق این جمله بودم.
وقتی با سعید و عباس و مجید و حسین
داشتم عکس می گرفتم، زیرلب همین جمله رو زمزمه می کردم.
باورم نمی شد چند وقت دیگه، تک و تنها، بیام توی همون اتاق دوکوهه، زار بزنم، بسوزم و فریاد بزنم:
"سوختم ... خم شدم ... اینجاست که گفتم کمرم ..."
اینارو گفتم تا بگم:
۴۱ سال پیش، در منطقه سومار و هنگامه عملیات مسلم بن عقیل، با دو نفر آشنا شدم، دوست شدم، رفیق شدم، که هیچوقت از یادم نخواهند رفت:
دوقلوهای افسانه ای!
شهیدان عزیز ثاقب و ثابت شهابی نشاط.
امروز میخوام یه اعتراف بکنم:
همیشه به محبت و دوستی و علاقه ثاقب به شهید مصطفی کاظم زاده حسودیم می شد.
هم قبل شهادت، هم ده بیست سال بعد وقتی آخرین بار ثاقب رو در تهران دیدم و آه داغ و سنگینی از عمق وجودش کشید و گفت:
"آه ... مصطفی جون، یادش بخیر."
حالا همه اونا، دور هم جمع شدن، ولی من، فقط دلم به عکسهاشون خوشه!
اینجاست که واقعا جا داره با خودم زمزمه کنم:
"سوختم ... خم شدم ... اینجاست که گفتم کمرم ..."
حمید داودآبادی
مصطفی چمران
در محله ای در جنوب تهران متولد شد
در آمریکا جزو نخبگان علمی شد
آمریکا را رها کرد و برای مبارزه، به لبنان رفت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، برای دفاع از آرمانهای امام و انقلاب، به کردستان رفت و در محاصره دشمنان، مجروح شد.
هنگامی که وزیر دفاع بود، برای مقابله با متجاوزین بعثی، شخصا در جبهه های خوزستان حاضر شد.
۳۱ خرداد ماه ۱۳۶۰، در خط مقدم نبرد در منطقه دهلاویه، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
امروز، ۴۱ سال از شهادت دکتر مصطفی چمران می گذرد
به مناسبت سالگرد شهادتش
نه در جنوب شهر تهران
نه در مسجد
که امام خمینی می فرمود:
از فانتومها نترسید، از خالی شدن مساجد بترسید!
در برج میلاد مراسم می گیرند
شاسی بلندسواران، با حضور در vip
یاد و نامش را گرامی میدارند!
بالاخره هرچی باشد،
برای گرامیداشت وزیر دفاع،
شاید که وزرا و نمایندگان مجلس هم به خود زحمت بدهند و فقط دقایقی شرف حضور یابند!
نه در بهشت زهرا (س) سر مزارش
آنجا که مال جنوب شهری ها و همرزمان و خانواده معظم شهداست!
راهش؟!
نمی دانم
راه و مرامش را می رویم یا نه؟!
به کجا چنین شتابان؟!
حمید داودآبادی
خرداد ۱۴۰۲
@hdavodabadi
رانت خواری شهدا
آنطور که خودش میگفت،شش ماهی بود از محل خدمتش در ارتش که در خرم آباد مستقر بود،فرار کرده و باعضویت بسیجی،به لشکر حضرت رسول(ص)آمده بود.
ارتش هم در عکس العمل به این تخلف،او را به عنوان فراری به دادگاه نظامی معرفی کرده بود.
بعداز شهادت حاج عباس کریمی در عملیات بدر،مدتی مسئولیت لشکر بعهده"حاج سیدرضا دستواره" گذاشته شد.
مادروپدر حاج رضا به او میگفتند و میخواستند تا نامه ای به ارتش بنویسد مبنی بر این که"محمد فراری نبوده و چون یگانش در ارتش به خط مقدم نمیرفته،به بسیج آمده تا به عملیات برود"
ولی حاجی قبول نمیکرد.
با همان آشنائیت کمی که با هر ۳ برادر(سیدمحمدرضا،سیدمحمد و سیدحسین)داشتم،چندین بار دوستانه از حاجی خواستم تا نامه را برای محمد بنویسد،چون امکان دارد دادگاه نظامی با او برخورد تندی بکند؛ ولی جواب همیشگی حاج رضا یکی بود:
"نه. او مرتکب تخلف شده و چون از فرماندهانش سرپیچی کرده و محل خدمت خود را ترک کرده،باید تنبیه شود تا دیگر از این کارها نکند".
۹ تیرماه ۱۳۶۵ دقایقی قبل از آغاز عملیات کربلای یک،در پشت خاکریز جادۀ دهلران به مهران،کنار نیروهای گردان شهادت که قرار بود خط دشمن را بشکنند،ایستاده بودم؛ ناگهان متوجۀ جیپ فرماندهی لشکر شدم که حاج رضا داخل آن ایستاده بود و سراغ بچه های اطلاعات عملیات را میگرفت.
جلو رفتم و با او دست دادم.همین که دستش در دستم قرار گرفت،آن را بوسیدم. باعصبانیت دستش را کشید و با پرخاش گفت:
-این چه کاری بود کردی؟
خجالت کشیدم بگویم از همان اولین بار که شما را دیدم،مهرتان بر دلم نشسته بود. نمیدانم چه شد که آن شب به خودم جرات دادم و دستش را بوسیدم.شاید چهرۀ زیبا و واقعا نورانی اش باعث این کار بود.
با خنده گفتم:
-راستی حاج رضا،از محمد چه خبر؟
که عصبانیتش فروکش کرد و گفت:
-اون رو ولش کن. بذار بره تنبیه بشه...
و سرانجام حاضر نشد پارتی بازی کند و برای برادرش که محل خدمت خود را در ارتش ترک کرده و برای رفتن به خط مقدم به بسیج پیوسته بود،نامه بدهد تا از محکومیتش کاسته شود.
سیدحسین دستواره متولد ۲۸ فروردین ۱۳۴۸شهادت ۲۹خرداد۱۳۶۵منطقۀ مهران.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ ۲۶ردیف۹۰شمارۀ۵۰
سیدمحمدرضا دستواره متولد۱بهمن۱۳۳۸شهادت۱۳تیر ۱۳۶۵عملیات کربلای۱مهران.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ ۲۶ردیف ۸۹شمارۀ ۵۰
سیدمحمد دستواره هرطوری بود به دادگاه نظامی نرفت!
چون تخلف بزرگی ازدنیا کرد!
اوکه تنهاپسر باقیماندۀ خانوادۀ دستواره بود،حاضر نشد درخانه بماند؛همچنان بسیجی درجبهه ماند وسرانجام در شلمچه،پیکرش جا ماند و سالهابعد استخوانهایش برای پدرومادرش بازگشت.
سیدمحمد دستواره متولد۶اردیبهشت۱۳۴۳شهادت ۲۰دی ۱۳۶۵عملیات کربلای۵ شلمچه.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ ۲۶ردیف ۹۰مکرر شمارۀ ۵۰
حمید داودآبادی
گاهی که زیاد باشی
زیادی می شوی !
احساس می کنم
خیلی زیاد بودم،
مگه نه ؟!
خب میگید چیکار کنم؟
حمید داودآبادی
@davodabadi61