هم حلالم کن، هم شفاعت
عکس: پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۱
بهشت زهرا (س)
سر مزار سردار شهید احمد پاریاب
در کنار دو دوست و همرزم گردان شهادت
در عملیات والفجر ۸ در فاو سال ۱۳۶۴
جانباز بزرگوار مصطفی باغبان
و دوست عزیرم مجید محمدی
تازه دردم اومد
تازه فهمیدم امروز چه خبرها بود و من
گنگ خوابدیده
گیج و منگ
الکی خودمو چسبوندم به آقا مصطفی
مثل بچه های لوس ننر
حالا بعد سی وهفت سال از اون روز سخت که روز روشن، شاید چهل پنجاه متری عراقیها در فاو، بچه های تخریب جاده رو منفجر کردند و عراقیا بارونخمپاره شصت رو ریختند روی سر ما
تا مصطفی گفت آخ
چشمم که به فک و صورت خونینش افتاد وحشت کردم
برش داشتیم بیاریمش عقب که رگبار تیربار باعث شد مصطفی دوباره بگه آخ
ولی این بار گلوله از کمرش وارد شد نخاعش را قطع کرد و از کنار کتفش زد بیرون
مصطفی امروز که تازه از بیمارستان مرخص شده خیلی نور بالا می زد
من که ازش قول حلالیت و شفاعت گرفتم
قبر رزروی اش هم که آماده است
خوش به حالش با حال و هوای این روزهاش
اللهم ارزقنی راحت عندالموت
حمید داودآبادی
Instagram.com/hamiddavodabadi6
۳۱ تیر ۱۴۰۱
نکند مکر بنی ساعده تکرار شود
که علی در قفس خانه گرفتار شود !
مرحوم محمدرضا آقاسی
در غدیر خُم، بیش از 100 هزار نفر که از امروزِ ما، خیلی حزب اللهی تر بودند و مستقیم و نه با وایبر و تلگرام و واتساپ، پیامبر را می دیدند و درک می کردند، شاهد بودند که حضرت محمد (ص) دست حضرت علی (ع) را گرفت، بالا برد و فرمود:
"من کنت مولاه، فهذا علی مولاه"
هر آنکس من مولای اویم، این علی مولای اوست
هنوز کفن پیامبر خشک نشده بود که در خانه ای مجلل و بزرگ در سقیفه، در دامنه کوهستان خوش آب و هوای شمال شهر، آنان که مثلا یار غار و خانه زاد پیامبر بودند و مردم آنان را به اصحاب و یاران رسول خدا می شناختند (و نه حتی در انتخابات عمومی برگزیده شده بودند) جلسه ویژه برگزار کردند و بدون توجه به امر ولایت، برای ریاست بر مسلمانان تصمیم گرفتند.
در لیستی که در دست داشتند، نام چند نفر به چشم می خورد.
ملاک، قدرت بود؛ و توجیه، نزدیکی به پیامبر و در خانه اش مدام حاضر بودن و ذکر خاطرات خاص و اختصاصی!
عکس دو نفره با پیامبر اولویت ویژه داشت!
در تاریکی شب، مردی افسار اسب در دست که زنی بر آن نشسته بود، فرزندان را همراه داشت و غریبانه در کوچه ها می گشت.
برخی با خانواده در کیش تعطیلات آخر هفته می گذراندند.
همانان که هنگام نبرد تن با تانک در فکه، آقازاده هایشان در دیزین اسکی بازی می کردند.
عده ای نیز در سوئیس، کانادا و بریتانیای کبیر! به دنبال کسب علم برای آینده نظام اسلامی بودند! مگر نه این که فردای نظام، وزیر و وکیل فرنگ رفته و متخصص لازم داشت!
درِب خانه های چندهزار متری 40 نفر از سرداران پیامبر در شهرک های شمال شهر به صدا درآمد.
اهل بدر و خیبر، شلمچه و فکه و مجنون، مهاجرین و اهل سابقه دیدند که پشت در حضرت علی (ع) است.
- ای وای علی، این که بر اسب نشاندی فاطمه است؟ حسن و حسین این جا چه می کنند؟!
علی اما، به آنان یادآوری کرد که پیامبر خدا فرموده بود:
"اگر اینان با تو همراه شدند، قیام کن،وگرنه..."
فردا صبح و روزهای بعد، برخلاف قول و وعده چهل نفره، بجز چندبسیجی زخمی، هیچ کس نیامد.
آن یکی رفته بود از لشکرش سان ببیند!
دیگری دکتر بود، رفته بود دانشگاه تدریس کند!
بعدی ملا بود،آموزش قرآن به کودکان را واجبتر می شمرد!
فلانی درتلاش معاش برای تامین مخارج تحصیل فرزندانش در فرنگ بود!
آن بی ریشه،مراعات فرزندش را داشت که در بلاد شیطان بزرگ، سایتهای اینترنتی و کانالهای تلگرامی را علیه نظام کوک می کرد! هرچه باشد استخوانهای نُنُرِبابا، با پول بیت المال قوام یافته بود!
آن دیگری منتظر اذان بود تا نماز اول وقتش فوت نشود!
به قول سینمایی ها: کات!
روز-خارجی-کوچه بنی هاشم
از دور دست صدای "الله اکبر" به گوش می رسد.
پرچمهای سیاه داعش دردست و مشکی پوش، خنجر در دست، وحشیانه وارد کوچه می شوند.
ریسمان گردن کسی انداخته اند و در خیابان می کشند.
کسی لباس نارنجی در دست آورده تا بر تن او کند، با صدای بلند می گوید:
- حالا تو واسه ما مدعی شدی؟ یادت رفته من کی هستم؟ سردار پیامبر در جنگ احد.
و آن دیگری پرچم مشکی را به رخ کشید و با تمسخر نهیب زد:
- کوچولو، اون روز که ما در بدر می جنگیدیم امثال تو کجا بودید؟
دیگری جامه می درد و چاک چاک شمشیر بر اندام خویش را می نمایاند و هوار می کشد:
- این زخمها را که بر بدنم می بینی، یادگار نبرد خیبر است.
و باز یکی دیگر قد علم می کند:
- این عبا که می بینی بر دوش دارم، خود پیامبر به پاس حماسه آفرینی هایم در انقلاب بر شانه ام انداخت، حالا تو مسلمان تری یا من؟!
آن یکی با لبخندی شیطانی جلو می آید:
- آن روز که من در غار بادیگارد پیامبر بودم و شخصا از جان او حفاظت کردم، هیچکدام شما نبودید!
آن که ریسمان بر گردن مظلوم انداخته و می کشد، عربده می زند:
- حالا تو مدعی ولایت شده ای؟ تو به او نزدیکتری یا اینها؟ مگر خاطراتشان را نشنیده و نخوانده ای؟
همهمه ای به گوش می رسد. صدای صلوات پشت سر هم می آید.
چند نفر مقابل دری چوبی جمع شده اند. کسی قربت الی الله مشعل را به در خانه نزدیک می کند. آتش زبانه می کشد.
چهار بسیجی جلو رفته و سینه سپر کرده اند که پس زده می شوند.
یکصد هزار نفر، گوشی اپل در دست، مشغول فیلمبرداری هستند. همه در گذاشتن استوری از هم سبقت می گیرند.
بعضی ها مشغول انداختن سلفی هستند:
"کوچه بنی هاشم، من و مظلوم یهویی!"
هرکدام سعی می کنند نزدیکتر از چهره مردی که بر زمین افتاده عکس بگیرد.
کسی فریاد می زند:
- زنگ بزنید آتش نشانی.
- زنگ بزنید اورژانس.
- یکی زنگ بزنه 110...
110 ...
کمی آن سوتر در کوچه پشتی، هیئت متوسلین به اهل بیت (ع) برقرار است! کم از صدهزار نفر ندارند، بر سر و سینه می کوبند: علی جان ... زهرا جان ...
و ناله زنی، با صدایی گرفته، بر شهر غمزده طنین انداز می شود:
- بابا ... پیامبر ... علی ...
حمید داودآبادی
۳۱ تیر ۱۴۰۱
۳۱ تیر ۱۴۰۱
۳۱ تیر ۱۴۰۱
۳۱ تیر ۱۴۰۱
🔸 #چاپ_یازدهم
📖 نامزد خوشگل من
✳️ مجموعه خاطرات طنز دفاع مقدس و اتفاقات و حوادث بعد از جنگ
🔸کتاب حاضر دربردارندۀ 28 داستان و خاطرات خاصی از جنگ تحمیلی است که مؤلف آنها را در ذهنش مرور کرده و هرکدام را در قالب داستانی به رشتۀ تحریر درآورده است.
✂️ یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی که نصف چهرهاش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچۀ آبادان بود، سیاه بود و تیره، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف میزد. وقتی او داشت دست من را پانسمان میکرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد. به دختر گفتم: «این یارو سیاهسوخته فامیلتونه؟» که جا خورد؛ ولی چون میدانست شوخی میکنم، خندید و گفت: «نهخیر... ولی خیلی بهم نزدیکه.» تعجب کردم. پرسیدم کیست؟ گفت: «این نامزدمه.» جاخوردم. نامزد؟ آنهم با آن قیافۀ داغان؟
✍🏻 به قلم #حمید_داوود_آبادی
✅ خرید آسان اینترنتی
https://b2n.ir/b08259
🍀 برای مشاهده این کتاب و بقیه کتابهای انتشارات شهید کاظمی از طریق زیر اقدام نمایید.
✅ پیامکی
۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱
✅ تلفنی
02533551818
✅ اینترنتی
nashreshahidkazemi.ir
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
🆔https://eitaa.com/nashreshahidkazem
۱ مرداد ۱۴۰۱
۲ مرداد ۱۴۰۱
بابا جون ... یه بستنی بگیر ...
این بابا الان کجاست؟
نمیدونم.
دختربچه الان کجاست؟
نمیدونم.
آخرش بستنی براش خریدند یا نه؟
نمیدونم.
واقعا دربارۀ این فیلم کوتاه که هزاران حرف در خود دارد، چه می توان گفت؟
شما چی میگید؟!
بسم الله
۲ مرداد ۱۴۰۱
۲ مرداد ۱۴۰۱
۲ مرداد ۱۴۰۱
۲ مرداد ۱۴۰۱
۲ مرداد ۱۴۰۱