@hdavodabadi
چاپ جدید "عباس برادرم"
این کتاب، از نعمات بزرگی بود که خداوند سبحان، به واسطه نگاه بامحبت شهید عباس کردانی و اذن و خواست خانواده بزرگوارش، روزی این بنده حقیر گردانید.
تا ابد مدیون لطف، صفا و وفای عباسم.
حمید داودآبادی
خاطرات ویادداشت های شهید مدافع حرم "عباس کردانی" به چاپ دوم رسید
مولف: حمید داودآبادی
۱۸۴ صفحه
۱۲۰۰۰ تومان
ناشر: موسسه شهید احمد کاظمی
تهیه از: نشرشهید کاظمی
02537840844
www.manvaketab.ir
@hdavodabadi
@hdavodabadi
فرمانده هم پر کشید و رفت
آهای همرزمای قدیمی که وقت نداشتید به فرمانده سر بزنید.
آهای فرزندان سرداران شهیدی که فرمانده همرزم باباتون بود ولی به هر دلیلی نرفتید ملاقاتش.
آهای رفقا ... صیاد به اندازه یک کمپوت آناناس هم از هیچکس توقع نداشت.
برادر صیاد محمدی، فرمانده، همرزم شهیدان متوسلیان و همت و کریمی و دستواره و ... رفت.
امروز رفت.
صیاد محمدی آن قدر مظلوم و پاک بود که گلایه داشت و می گفت من 30 سال گمنام بودم، برای چی من رو معرفی کردی و از گمنامی درآوردی؟
دم همتون گرم رفقا.
یادتونه گفتم؟
دیروز احمد پاریاب، امروز صیاد محمدی، فردا یکی دیگه از خومون ...
انا لله و انا الیه راجعون
https://t.me/davodabadipic/182
@hdavodabadi
@hdavodabadi
آخرین عکس دو نفره با شهید!
این هم از آخرین عکس دو نفره با کسی که مهیای رفتن بود!
تقصیر من بدبخت چیست؟!
فرمانده، یادته توی بیمارستان بهم نگاه کردی و گفتی:
اگه الان مصطفی اینجا بود، دو تا کشیده می زدم زیر گوشش که چرا تو رو تنها گذاشت و رفت!
حالا به کی بگم؟
کی زیر گوش من کشیده می زنه؟
کی دست منو میگیره؟
حالا که رفتی، سلام منو به مصطفی برسون.
خیلی دوستت داشت.
چه صفایی می کنید با هم و با همه شهدا و اهل بیت (ع).
بعد 35 سال پیدات کردم، ولی بعد یکی دو ماه از دستت دادم.
این روزهای آخر که نیومدم پیشت، میدونستم و میدیدم داری میری.
به خدا دیگه دلش رو نداشتم.
به فکر منم باشید دیگه.
سنگ که نیستم.
عجب رسمی داره روزگار.
از قول منم دو تا بزن زیر گوش مصطفی و بگو که همتون بی معرفتید.
جا موندم میدونی یعنی چی؟
واموندم.
تنهام.
خسته شدم.
بس نیست؟!
هجران، عقوبت عشق است . حضرت علی (ع)
https://t.me/davodabadipic/185
@hdavodabadi
@hdavodabadi
عکسی که برای اولین بار منتشر می شود
فرمانده شهید صیاد محمدی در کنار فرمانده خود حاج احمد متوسلیان
به احتمال زیاد عکس متعلق به اردیبهشت 1361 عملیات بیت المقدس آزادسازی خرمشهر می باشد
باتشکر بسیار از برادر بزرگوار "احمد شیخی" همرزم و دوست و فامیل شهید صیاد محمدی بابت ارسال عکس.
@hdavodabadi
در صورت فیلتر شدن تلگرام
خاطرات، عکس و مطالب ناب دفاع مقدس را در
صفحه اینستاگرام
www.instagram.com/hamiddavodabadi
پیگیری کنید
@hdavodabadi
آخرین روزهای فرمانده
بخش اول
حمید داودآبادی
روز سه شنبه 28 فروردین 1397 هنگام اذان ظهر، یکی دیگر از عاشقان حضرت اباعبدالله و از سرداران دفاع مقدس، به یاران شهیدش پیوست.
سردار شهید "صیاد محمدی" از فرماندهان گردان در لشگر 27 محمد رسول الله (ص) و همرزم سرداران بزرگی همچون جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان، شهیدان محمد ابراهیم همت، سیدرضا دستواره، عباس کریمی و ... بود که جاودانه شد.
دقیقا 8 مهر 1361 در پادگان "الله اکبر" شهر اسلام آباد غرب بود که برای اولین بار با این عزیز آشنا شدم. آن زمان همراه با شهید عزیز "مصطفی کاظم زاده" به جبهه غرب اعزام شده بودیم. آن روز در پادگان، سردار شهید "ابراهیم کسائیان" به عنوان فرمانده گردان "مسلم بن عقیل" برای ما صحبت کرد و برادری با چهره ای سیه چرده، تقریبا خشن و موهایی مجعد را که در کنارش ایستاده بود، به عنوان صیاد محمدی معاون گردان معرفی کرد.
البته این خشنی که امروز برداشت می شود، نه. خب جنگ بود و شدت خود را می طلبید. ایشان هم فرمانده ای بسیار قاطع و محکم بود. ولی چند روز بعد، متوجه شدم که بسیار هم مهربان و خوش قلب است؛ و اتفاقا خیلی با ایشان رفیق شدیم. بخصوص که شهید صیاد به شهید کاظم زاده بسیار علاقمند بود و محبت داشت و همین مسئله باعث شد ایشان در قلب ما جای بگیرد.
من با ایشان همرزم نبودم. یعنی سن و سالم به این چیزها نمی خورد. من آن موقع 17 سال داشتم و ایشان معاون فرمانده گردان ما بودند و فکر کنم 10 سالی از من بزرگ تر بودند. یعنی من فقط یک نیروی بسیجی کوچک ایشان بودم و توفیق همرزمی با ایشان به آن معنا را نداشتم.
من فقط در عملیات "مسلم بن عقیل" با ایشان بودم که شرح خاطرات آن روزهای سخت و مهم، در کتاب "دیدم که جانم میرود" آمده که نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است.
آخرین بار در زمان جنگ، درست یک همچین روزهایی، یعنی آخرین روزهای فروردین 1362 بود که برادر صیاد را دیدم. او در عملیات والفجر یک در فکه مجروح شده و در بیمارستان نجمیه تهران بود که به ملاقات ایشان رفتم. این آخرین دیدار من با ایشان در زمان جنگ بود.
آن ملاقات بحث مفصلی دارد. برادر صیاد آن روز خاطره عجیبی تعریف کرد که اتفاقا در آخرین دیدارهایم هم آنها را بازگو کرد. شاید همان بود باعث شد خیلیها دیگر ایشان را نبینند!
صیاد که اصالتا ترک و اهل زنجان بود، چون از 16 سالگی برای ادامه زندگی به رامسر رفته و آن جا ساکن شدند، بعد از جنگ با وجود جراحات و صدماتی که در عملیات مختلف داشت، به آن جا برگشت و دور از هرگونه هیاهو و جلب توجه، دست بر زانوی خود گذاشت و به گذران زندگی خود و خانواده اش پرداخت.
بعد از حدود 35 سال، ایشان دچار مریضی نامشخصی شد و برای درمان در تهران ساکن شده بودند. فرزند ایشان در شبکه های اجتماعی صفحه بنده را یافت و پیام داد.
بهمن سال 96 بود که سرانجام پس از 35 سالی که از اکثر دوستان و همرزمانش سراغ او را می گرفتم ولی نمی یافتمش، با ایشان رو به رو شدم.
فرمانده ای مقتدر، استوار و قوی، حالا با بدنی که سرطان وجودش را فراگرفته بود، با جثه ای نحیف در بغل من که ماشاالله هیکلم بسیار فربه تر از گذشته شده، فرو رفت! فرمانده که روزی بزرگ و امیر من بود، به راحتی در آغوش من جای گرفت و ...
دیدار سختی بود. بر دستانش بوسه زدم. رویش را غرق بوسه کردم ولی دلم آرام نگرفت. برادر صیاد برای من همواره عطر خوش جبهه را داشت. هنوز نگاه نافذ و چهره باابهت او در اوج سختی جنگ، در خاطرم هست. همچنان بغض و آه او در شهادت شهید عزیز مصطفی کاظم زاده در نگاهش موج می زد.
متاسفانه مریضی ایشان به یک باره شدت گرفته بود و باوجود درد شدیدی که داشت، برای درمانش اقدام کرد و سرانجام آن شد که دیدید.
به گفته خانواده اش، این آخریها خیلی دلتنگ شده بود. هر دفعه که به دیدنش می رفتم، اشک از دیدگانش جاری می شد. نه به خاطر من، که خاطرات آن دوران برایش تداعی می گشت.
آخرین بار فکر کنم روز هفتم فروردین بود که زنگ زد. آن روز که زنگ زد، آن قدر معصومانه و مظلوم پای تلفن گریست و از اینکه چند روزی به دیدنش نرفته ام ناراحت بود که سریع رفتم خانه شان. مدتی بود پرتودرمانی می کرد و امید داشت حالش بهتر شود و باهم برویم به خانه شان در شمال و دریا و جنگل و خلاصه تلافی 35 سال دوری را دربیاوریم.
صیاد که بسیار عزتمند و استوار بود، فقط یک گلایه از من داشت. چندین بار گفت: من 35 سال گمنام و بی سرو صدا داشتم زندگی ام را می کردم، چرا عکس و اسم من را منتشر کردی؟ بگذار همچنان راحت و گمنام زندگی خودم را بکنم.
تازه باوجودی که چندین بار مطالب تند انتقادی منتشر کردم، فقط یکی دو نفر از همرزمان قدیمی سراغ او رفتند.
ادامه دارد
@hdavodabadi
@hdavodabadi
آخرین روزهای فرمانده
بخش دوم و پایانی
حمید داودآبادی
نمی دانم چرا! اما شاید دوستان و همرزمان قدیمی آن قدر درگیر زندگی و شب عید و ... شده اند که دیگر برای سر زدن و حتی ارسال یک پیامک ساده برای دوست و همرزم خود وقت ندارند! چند سال پیش یک همچین داستانی برای سردار شهید "احمد پاریاب" پیش آمد. حتی در یکی از مقاله هایم به این موضوع اشاره کردم و متاسفانه همان شد.
چون ایشان شمال بود، من فکر می کردم حالش خوب است و گذاشتم بیاید تهران تا به دیدارش بروم؛ ولی آنجا حالش بد می شود و می آورند بیمارستان، نشد به دیدنش بروم.
آن طور که همسر صبور ایشان که همه سال های زندگی در کنار و تکیه گاه او بوده تعریف می کرد، روز سه شنبه در سی.سی.یو بیمارستان خاتم الانبیا (ص) دقیقا لحظه ای که صدای اذان به گوش می رسد، جان به جان آفرین تسلیم می کند.
همسر بزرگوار ایشان نکته ای گفت که خیلی دلم را سوزاند. می گفت آخرین لحظات بهش گفتم: حالت خوب می شه، آقای داودآبادی، شیخی و بقیه میان پیشت. باهاشون میریم شمال و دریا و ...
می گفت اسم که می بردم، آرام از گوشه چشمانش اشک جاری شد ...
متاسفانه این که بنشینم پای خاطراتش و آنها را حداقل بشنوم، نشد. یعنی هر بار که می رفتم دیدنش، متوجه می شدم با یادآوری آن روزهای عشق و خون، اشک از دیدگانش جاری می شود و می سوزد و می سازد.
ولی چند روز پیش با آقایان "محمدعلی صمدی" و "علی اکبری" مسئولین نشر یا زهرا (ص) صحبت داشتیم که آنان شدیدا مشتاق بودند خاطرات برادر صیاد را ثبت و نشر دهند. قرار شد وقتی حال ایشان بهتر شد برویم پیشش و قرار ضبط خاطراتش را بذاریم که نشد!
به قول شهید آقاسید مرتضی آوینی: و مرگ بر ما سایه افکنده است!
آقای احمد شیخی از همرزمان و بستگان شهید صیاد محمدی، عکس جالبی از صیاد محمدی در کنار حاج احمد متوسلیان برایم فرستاد. آن را که دیدم، این به ذهنم آمد:
35 سال صیاد محمدی فرمانده گردان و رزمنده شجاع لشگر 27، در همین کشور می زیست، سراغی از او نگرفتیم و حتی بعید می دانم برای او یادواره و کنگره و بزرگداشت بگیرند. آن وقت شلوغ می کنیم و شعار می دهیم که منتظر فرمانده دلیر حاج احمد متوسلیان هستیم!
خب این قدر که سنگ حاج احمد متوسلیان را بر سینه می زنیم و مثلا چشم انتظار بازگشتش هستیم، آیا همرزمان و نیروهای حاج احمد، امثال پاریاب و صیاد و دیگران را که در همسایگی مان بودند و جان دادند، دیدیم و قدرشان را دانستیم؟ حالا چه گلی می خواهیم به سر حاج احمد متوسلیان بزنیم؟
@hdavodabadi
@hdavodabadi
کتک زدن گشت منکرات!
زمستان سال ۱۳۶۳ در گشت "امر به معروف و نهی از منکر" که زیر نظر "کمیته انقلاب اسلامی فعالیت داشت، مشغول شدم.
بعضیها که از این گشت دل خوشی نداشتند، آن را به نام "گشت نکیر و منکر" و یا "گشت مایکل جمعکن" معرفی میکردند. چون آن زمان تب خوانندهی سیاهپوست آمریکایی "مایکل جکسون" بدجوری جوانها را گرفته بود و عکس او بر روی لباس و برخی اجناس زیاد بهچشم میخورد و از مهمترین وظایف گشت، جمعآوری آنها بود. خودمان هم نام گشت را خلاصه کرده و میگفتیم "گشت منکرات".
یکی از مسئولین امور پشتیبانی، با وجودی که سابقهی زیادی در گشت و عملیات داشت، به هیچوجه اجازه نداشت به گشت بیاید. علت این مسئله را از او جویا شدم که گفت:
"یک روز بیسیم زدند که در میدان نبوت (هفتحوض) درگیری شدیدی بین عوامل گشت با یک خانم رخ داده و سریع باید به اونجا اعزام بشید.
ماجرا از این قرار بود که خواهران گشت، همینطور که پیاده در میدان هفتحوض میرفتند، به دختر جوونی که وضع حجابش خیلی خراب بوده، تذکر میدن. اون هم خیلی محترمانه و آروم. حالا اون خانم از جایی عصبانی بوده یا هرچیز دیگه، شروع میکنه به خواهرهای گشت فحاشی کردن. اونا هم بهش تذکر میدن، که یکدفعه محکم میزنه توی گوش یکی از خواهرها. خواهرهای دیگه تا میرن جلو که باهاش برخورد کنند، میگیره هرسه تاشون رو میزنه وسط پیادهرو ولو میکنه.
خلاصه، برادرای گشت میرن جلو، اونارم میزنه و نقش خیابون میکنه. مردم هم از خدا خواسته که یک نمایش مفت و باحال گیرشون اومده، دور اونا جمع میشن و با سوت و کف دختره رو تشویق میکنند. یک واحد دیگه گشت اعزام میشه که دختره هر چهار تا خواهر و چهار تا برادر رو میزنه و نقش زمین میکنه.
من اون روز سرتیم گشت بودم. به محل که رسیدیم، دیدم اوضاع خیلی خرابه و هرآن امکان داره مردم شلوغ کنند؛ واسه همین تا پیاده شدیم، دختره با پررویی تموم رفت تا خواهرها رو بزنه و به سرنوشت بقیه دچار کنه. دیدم اینطوری نمیشه، همین که حواسش به جای دیگه بود، با قنداق اسلحهی "MP-5" زدم پشت گردنش که با صورت خورد زمین.
تا افتاد، یک دست انداختم توی موهاش و با یک دست دیگه لنگش رو گرفتم و انداختمش زیر صندلی عقب پاترول. خودم نشستم روی صندلی و پاهام رو محکم گذاشتم روش که تکون نخوره و به راننده گفتم سریع گازش رو بگیر برو واحد عملیات.
خلاصه اون رو که ده پونزده تا از نیروها رو لت و پار کرده بود و همه هم ازش شکایت کردند، تحویل دادسرا دادیم که دادگاهی شد.
ولی چشمت روز بد نبینه؛ یک دفعه دیدم احضاریه از دادسرا برام اومد.
هیچی دیگه، آقای قاضی بنده رو به جرم اینکه درحین ماموریت، به زن نامحرم دست زدم، به ۶۰ ضربه شلاق محکوم کرد.
جات خالی، شلاقها رو نوشجون کردم و از اون روز بهبعد هم به حکم قاضی، حضورم در عملیات و گشت کاملا ممنوع شد.
(نگو خانم، استاد کونگفو بود و برادرانش در تهرانپارس یک باشگاه آموزش کونگفو داشتند و خود این دختره هم توی باشگاه استاد خانمها بود.
جالب تر این بود که فهمیدم آن دختر و برادرهایش، دختر و پسر خالههای یکی از دوستان و بچه محلهایم هستند که زمستان سال ۶۲ در عملیات خیبر در جزیره مجنون بهشهادت رسیده بود.)
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
@hdavodabadi
کتابهای حمید داودآبادی در نمایشگاه کتاب
به امید خدا، امسال در نمایشگاه کتاب تهران از 12 تا 22 اردیبهشت 1397 – تهران، مصلای امام خمینی)، با این کتابها در غرفه ناشران زیر، خدمت دوستان عزیز هستم:
نشر یا زهرا (س)
* آسمان زیر خاک: گزیده خاطراتی از عملیات تفحص پیکر مطهر شهدا: 5500 تومان
* آنکه فهمید، آنکه نفهمید: خاطراتی کاملا متفاوت از آدمهای جبهه و پشت جبهه: 5000 تومان
* انقلاب، جنگ، صلح: خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد اول: کودک و انقلاب: 13000 تومان
* انقلاب، جنگ، صلح: خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد دوم: چادر وحدت: 12000 تومان
* انقلاب، جنگ، صلح: خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد سوم: خرمشهر آزاد شد: 8500 تومان
* انقلاب، جنگ، صلح: خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد چهارم: دیدم که جانم میرود: 7500 تومان
* انقلاب، جنگ، صلح: خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد پنجم: از لبنان تا کردستان: 6800 تومان
* تفحص: گزیده خاطرات عملیات تفحص و کشف پیکر مطهر شهدا: 2800 تومان
* جنگ، شعر، عشق و مرگ: خاطرات ناب سرباز عراقی "نصیف الناصری" از جنگ علیه ایران: 14000 تومان
* چادر وحدت: خاطرات سالهای بحرانی انقلاب اسلامی از 1358 تا 1360 : 19500 تومان
* سیّد عزیز: زندگینامهی خودگفته حجتالاسلام سیدحسن نصرالله دبیرکل حزبالله لبنان: 6500 تومان
* شهید بعد از ظهر: زندگی و خاطرات مصور شهید مصطفی کاظمزاده: 9500 تومان
* عقل درخشان: زندگی و خاطرات سردار مقاومت اسلامی لبنان، شهید حسان اللقیس: 12000 تومان
@hdavodabadi