eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
این بود انشای من! سال 1355 آن روزها که 11 سال بیشتر نداشتم، سال پنجم دبستان را پشت سر می گذاشتم؛ مادرم که اشتیاق من را می دید، برایم کتاب های داستان می خرید. از بین کتاب ها، شیفته کتاب های جیبی کوچکی بودم که داستان های اسلامی نوشته "محمود حکیمی" بود: وجدان، نقابداران جوان، در سرزمین یخبندان، داستانهائی از زندگی امیرکبیر و ... خیلی شیفته قلم و داستانهای آقای حکیمی بودم. گاهی با خودم می گفتم: "خدایا، میشه منم یه روز بتونم مثل آقای حکیمی نویسنده بشم و همه اون چیزایی رو که در ذهن دارم، در یک کتاب چاپ کنم؟ وقتی در کلاس، معلم می پرسید: "دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟" یکی می گفت پلیس. یکی می گفت: خلبان. یکی می گفت: دکتر. من همیشه دوست داشتم نویسنده شوم ولی از خجالت، هیچ وقت جلوی معلم و همکلاسیها نگفتم دوست دارم در آینده نویسنده شوم! سال 1369 یکی دو سال پس از پایان جنگ، آرزویم محقق شد و "یاد یاران" اولین کتابم توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت منتشر شد. به لطف خدا، الان حدود 40 کتاب نوشته و منتشر کرده ام. اسفند 1386 سمینار تخصصی "مصاحبه در تاریخ شفاهی" از سوی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری و گروه تاریخ شفاهی دانشگاه اصفهان، در تهران برگزار شد. روز 7 اسفند قرار بود من بروم پشت تریبون و از مقاله ای که ارائه داده بودم و در بین مقالات رسیده مورد قبول واقع شده بود، دفاع کنم. اوج ناباوری، ناگهان متوجه شدم نویسنده دیگری که قرار است در کنار من بنشیند و از مقاله اش دفاع کند، کسی نیست جز استاد محمود حکیمی. آقای حکیمی با آن سن و سال بالا و چهره جذاب و نورانی کنارم روی صندلی نشست، بر دستش بوسه زدم و در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بودم گفتم: "من نوجوان که بودم، عاشق کتابهای آقای حیکمی بودم و با همانها بود که نویسنده شدم. همواره دوست داشتم این استاد نادیده را ببینم و بر دستش بوسه بزنم. من امروز قلمم را مدیون این عزیز هستم." و این شیرین ترین خاطره زندگی من از نویسنده شدنم بود. این بود انشای من قلمم را مدیون شما هستم استاد محمود حکیمی حمید داودآبادی آبان 1398 @hdavodabadi
رفاقت 40 ساله جوون بودیم و پر جنب و جوش. جوون بودیم و پر هیجان با سری نترس. 40 سال پیش، با هم در "چادر وحدت" جلوی درِ اصلی دانشگاه تهران، در مقابله با فتنه های ضدانقلابیون بخصوص منافقین (مجاهدین خلق) با هم دوست شدیم. با هم برای دفاع از انقلاب اسلامی سینه سپر کردیم. از منافقین سنگ و کتک خوردیم. در جبهه همرزم بودیم و از بعثیان تیر و ترکش خوردیم. صبح امروز 9 آبان 1398 در تشییع جنازه مرحوم "محسن معمایی" از قدیمی های محل، همه قدیمی ها جمع بودند. بعضی را درست بعد 40 سال می دیدم. همه پیر و با قیافه هایی شکسته و عوض شده که باید می رفتیم جلو، در چهره هم زل می زدیم تا یکدیگر را بشناسیم! امروز بعد 40 سال، این عکس را با دوست و همرزم عزیزم در "چادر وحدت" و در جنگ، "کاظم خسروانی" گرفتم. به یاد آن عکس قدیمی که قریب 40 سال پیش در محل بسیج "کانون تبلیغات اسلامی طه" با هم انداختیم. من با اون تیپ خفن کاپشن خلبانی، شلوار شیش جیب پلنگی و کتونی زرنگی به پا! کاظم با اون اورکت آمریکایی که همیشه دوست داشتم یکی از آنها را داشته باشم! خدا همه عزیزان را حفظ کند و عاقبت بخیر گرداند حمید داودآبادی @hdavodabadi
اینارو بفرستید کربلا دوستان و عزیزان از وقتی شنیدن بنده حقیر تا حالا به کربلای اباعبدالله الحسین (ع) مشرّف نشدم، ظاهرا خیلی دلنگران شدند! چند تایی از آنها گیر دادند و گفتند که حاضرند هزینه سفر بنده و خانمم را به کربلا بدهند. دمتون گرم. خدا خیرتون بدهد. اجرتون با حضرت سیدالشهدا (ع). ولی، خیلی مشتاق هستید من را کربلایی کنید، از من واجبتر خیلی ها هستند. بله از من واجب تر. جانباز عزیز و دلیرمرد "سیداکبر موسوی" که با هم در گردان میثم بودیم و در عملیات والفجر 8 جانباز شد. "داوود دشتی" جانباز شیمیایی که همچنان مدام در بیمارستان دنبال درمان است و در عملیات تفحص و کشف پیکر شهدا نقش بسزایی داشت. من خاک پای این عزیزان هم نمی شوم. حالا که بهتون نشونی دو تا عاشق رزمنده جانباز کربلانرفته رو دادم، لطفا دیگه به من گیر ندید! حمید داودآبادی