سه یار گمنام
گیلانغرب، جبهه آوزین، تپۀ کرجی
جمعه 25 دی 1360
چند روزی از ورودمان به جبهه نگذشته بود که اولین حادثۀ دلخراش به وقوع پیوست. پایین تپه و کنار جادۀ خاکی، پهلوی سنگر بچههای بسیج، سنگر نیروهای ارتشی قرار داشت که خدمۀ یک دستگاه تانک "ام-60" بودند. "ولیبگ ناصری" از ارتشیان مومن، فرمانده تانک بود. در سرکوب تحرکات دشمن، لحظهای آرام و قرار نداشت.
بعدازظهر آن روز، طبق روال هر روز برای کوبیدن سنگرهای دیدهبانی دشمن، به سکوی شلیک رفت و پس از شلیک چند گلوله، بهطرف آشیانه برگشت. تانک را کنار جیپ 106 در سینهکش تپه پارک کرد و از آن خارج شد. خدمۀ تانک هم به سنگر خود رفتند.
"رمضانعلی آپرویز" از بچههای بسیجی شمال که مسئول جیپ 106 بود، همان روز از مرخصی برگشته بود. آنطور که خودش میگفت، برای عروسی رفته بود.
چند دقیقهای برای احوالپرسی پهلوی ولیبگ ناصری ماند. در همان حین، "علیرضا فیجانی" که از امدادگر بود، به جمعشان پیوست.
ناگهان خمپارهای در پشت سرشان منفجر شد. آنها سراسیمه به داخل تانک رفتند. دقیقهای در سکوت گذشت.
از تانک خارج شدند و بین جیپ 106 و تانک قرار گرفتند که حدود دو متر و نیم فاصله داشتند. ناگهان سه گلولۀ خمپارۀ 120 در کنارشان منفجر شد. همه جا را دود باروت گرفت. گلولههای خمپارۀ 60 هم بالای تپه را زیر آتش گرفتند. یکی دونفر هم آنجا مجروح شدند. دمی بعد، آرامش کامل برقرار شد.
بچهها سراسیمه بهطرف تانک دویدند. بدنهای متلاشی آن سه نفر به اطراف پخش شده بود. خرجهای گلولۀ 106 آتش گرفته بود و روی تکههای اجساد میپاشید و میسوخت.
هوا رو به تاریکی میرفت که گریان و دستپاچه، اجساد تکه تکه شده را داخل آمبولانس گذاشتیم و به شهر فرستادیم.
فردای آن روز، کیسه گونیای بهدست گرفتم و تکههای جاماندۀ بدن آنها را از اطراف جمع کردم؛ انگشت، پوست چانه و دیگر تکههای بدن هر سه. یکی دوتا از بچهها آمدند کمکم تا همۀ آنها را جمع کنیم. گونی که پر شد، هرچه فکر کردیم هیچ راهی بهتر از این به ذهنمان نرسید که آن را در همان خط مقدم خاک کردیم، سپر کنده شدۀ جیپ 106 را هم روی آن نصب کردیم و روی تختهسنگی نوشتیم:
"سه تن از یاران حسین (ع)
رمضانعلی آپرویز (بسیجی) ولیبگ ناصری (ارتشی) علیرضا فیجانی (سپاهی)
(تابستان سال 1389 سفری به گیلانغرب داشتم. تپه کرجی را برای بازدید کاروانهای راهیان نور آماده و بازسازی کرده بودند. متاسفانه برای گسترده کردن جاده، دامنۀ تپه کنار آن را کنده بودند که محل دفن آن سه شهید نیز از بین رفته بود.)
* شهید "ولیبگ ناصری" متولد: 2 شهریور 1340 مزار: لرستان، کوهدشت، آبادی کوهدشت شمالی، گلزار شهدای تکیه اولاد قباد
* شهید "رمضانعلی آپرویز" متولد: 2 دی 1343 مزار: گیلان، لاهیجان، دهستان رودبنه، گلزار شهدای بهمدان قاضیمحله
* شهید "علیرضا فیجان پودنک" متولد: 4 اسفند 1340 مزار: فارس، شیراز گلزار دارالرحمه
*
به سوداي تو مشغولم ز غوغاي جهان فارغ!
خدایا
پاکی، ایمان، آرامش، رزق حلال، صداقت، قناعت و اخلاصی چنین، روزیمان گردان
هنر عکاسی در جنگ
بدون شک، این عکس، یکی از زیباترین و خلاقانه ترین تصاویر از دوران دفاع مقدس می باشد.
کسی که این عکس را گرفته، نه یک عکاس حرفه ای آشنا به علوم و فنون و هنر عکاسی است نه یک طراح و گرافیست!
"عبدالرحمان دزفولی" رزمنده دلاور خوزستانی اهل اندیمشک، این عکس را زمستان 1363 در منطقه پشت پایگاه وحدتی دزفول از "سعید طوقانی" انداخت.
یکی دو ماه بعد، سعید که صاحب مقام پهلوانی ورزش باستانی کشور بود، در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت رسید و سالها بعد پیکرش به خانه بازگشت.
عکاس این تصویر، عبدالرحمان دزفولی همچنان ساکن خوزستان است و اهل عشق و صفا.
یک سال بعد سعی کردم از این عکس کپی برداری کنم. این تصویر را از "جعفرعلی گروسی" (که دو سال بعد در کردستان به شهادت رسید) انداختم ولی نشد که نشد و نتوانستم به آن زیبایی عکس بگیرم.
چند سال پیش وقتی تصمیم گرفتم کتابی از زندگی و خاطرات شهید سعید طوقانی و در کنار آن برادرش محمد طوقانی و شهیدان گردان میثم "عباس دائم الحضور" و "حسین رجبی" بنویسم، "علی اصغر بهمن نیا" پیشنهاد داد این عکس را روی جلد بزنیم که شد این طرح جلد زیبا.
کتاب "پهلوان سعید" از سوی نشر نارگل منتشر شده و در دسترس مشتاقان است.
حمید داودآبادی
اسفند 1398
@hdavodabadi
کرونا با طعم بهشت!
همه می خواهند به بهشت بروند، ولی هیچکس نمی خواهد بمیرد!
این مطلب، فقط و فقط زبان حال خودم است و بس.
مخاطبش هم فقط خودم هستم نه هیچکس دیگر.
حال و روز خودم است نه شما و دیگران.
پس لطفا به خودتان نگیرید!
تا گفتند کرونا آمده، ترس همه وجودم را گرفت.
آدم را سگ بگیرد، جوّ نگیرد.
دیگر از یک کیلومتری مسجد هم رد نمی شوم. انگار مسجد منبع اشاعه کروناست.
خوب شد نماز جمعه را منتفی کردند، هرچند که من نمی رفتم، شاید مرکز ترویج کروناست.
آنقدر دست هایم را با مایع و صابون و وایتکس می شویم که دارند پوست می اندازند.
حتی بعد از قنوت که دستهایم به هم چسبند.
فضای مجازی را زیر و رو می کنم. همه فیلمها و دستورالعملهایی را که هر بچه ای در پیجش نوشته، به طور کامل رعایت می کنم تا مبادا من هم کرونایی شوم!
راحتت کنم:
اگر این قدر که از کرونا می ترسم، از خدا ترسیده بودم
اگر این قدر که امروز به شستشوی دستهایم اهمیت می دهم، از گناه دست می شستم و به حق الناس دست درازی نمی کردم
اگر این قدر که از ترس کرونا خانه نشین شده ام، از شرم، به هر جایی پا نمی گذاشتم
اگر این قدر که در فرار از کرونا جدی هستم، در فرار از غیبت و تهمت به دیگران جدی بودم
اگر این قدر که به خطرناکی کرونا باور دارم، به خطرناکی دروغ باور داشتم
اگر این قدر که مرگ بر اثر کرونا مرا ترسانده، مرگ بر اثر گیرکردن لقمه حرام در گلو، مرا می ترساند
اگر این قدر که بخاطر کرونا از نزدیک شدن به دیگران حتی پدر و مادر و فرزندان خود هراس دارم، از دست درازی به ناموس مردم هراس داشتم
اگر این قدر که به رعایت همه جوانب فاصله با مردم مقیّد شده ام، به رعایت فاصله از مال مردم مقیّد بودم و اختلاس نمی کردم
اگر این قدر که ترس از مرگ بر اثر کرونا مرا ترسانده، مرگ بر اثر هزار و یک خطا مرا می ترساند
اگر این قدر که کرونا چهار ستون بدنم را لرزانده، آه مظلومی که هیچ فریادرسی جز خدا ندارد، ذره ای وجدانم را می لرزاند
اگر این قدر که امید به سلامت و رهایی از کرونا در احوال امروزم تاثیر دارد، امید به توبه و عاقبت بخیری در ایمانم تاثیر داشت
این روزها و شب ها، با خیال راحت، بسم الله می گفتم و به زندگی ادامه می دادم و همچون گذشته، در کنار تلاش برای سلامت جسم، به سلامت دین و روح و عاقبت بخیری هم می اندیشیدم.
خلاصت کنم:
اگر این قدر که از کرونا و سارس و آنفولانزا و هزار مرض و درد دیگر ساخت بشر می ترسم،
از خدا ترسیده بودم و بر روی اعمالم تاثیر مثبت می گذاشت، تا حالا پیغمبر شده بودم!
اینها را نوشتم تا به خودم یادآوری کنم:
اختلاس و حرام خواری و ظلم، ضرر و تاثیر منفی اش بر جامعه شاید به این شدت تبلیغاتی و دیدنی نباشد، ولی هزاران برابر کرونا خطرناک است!
این روزها هم می گذرند، مبادا از ترس مرگ، خودکشی کنیم!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
حمید داودآبادی
11 اسفند 1398
یک صبح کرونایی زمستانی خدایی
@hdavodabadi
بیماری واگیردار در جنگ
شاید تا بحال در خاطرات دفاع مقدس، چیزی درباره بیماری های واگیردار نخوانده باشید؛ خب حالا خواهید خواند.
در طول مدتی که در جبهه بودم، دو بار با بیماری واگیردار مواجه شدم.
تابستان 1363 لشکر 27 در اردوگاهی در استان خوزستان 10 کیلومتری شهر بستان مستقر بود. در کنار اردوگاه، "رود سابله" که آبش بسیار گرفته و گل آلود بود، قرار داشت. به خاطر گرمای شدید، نیروها به همان رودخانه گل آلود پناه برده، تنی به آب می زدند و شنا می کردند.
چند روز بعد، بدن همه شروع کرد به خارش های شدید و به دنبال آن جوشهای چرکی که هر روز بزرگ تر می شدند.
درحالی که روی ساق دست من جوش بزرگی زد، سهراب شانس خوبی نداشت و درست وسط پیشانی اش جوش بزرگی زد.
آن طور که گفتند آب رود شدیدا آلوده بوده و بیماری سالک اکثر نیروها را درگیر کرده بود. درمان آن بسیار سخت بود.
تابستان 1365 در منطقه مهران عملیات کربلای 1 برای آزادی شهر مهران انجام شد.
چند تا از گردان ها در کنار "رودخانه گاوی" در میان کوههای مشرف بر جاده دهلران مستقر بودند.
بعد از عملیات که نیروها را به پادگان دوکوهه آوردند، متوجه شدند همه آنهایی که در رودخانه گاوی شنا کرده بودند، بیماری گال گرفته اند. از شانسم من آنجا شنا نکردم.
همه آنهایی را که گال گرفته بودند، چند روز در سالنی بزرگ قرنطینه کردند و بجز امدادگران و پزشکان هیچکس حق نداشت به آنها نزدیک شود.
همه بیماران که مدام روی تخت خوابیده بودند، فقط لباس زیر بر تن داشتند. هر روز باید لباسهای آنها را تعویض کرده و در آتش می سوزاندند.
وقتی سراغ کسی را می گرفتیم با این پاسخ خنده دار مواجه می شدیم:
"رفته توی سولۀ گاوی ها!"
که منظور بیماران رودخانه گاوی بود.
دو هفته ای طول کشید تا حال بیماران خوب شد و به جمع رزمندگان بازگشتند.
تا امروز، اصلا به یاد پزشکان و پرستاران و امدادگران و نیروهای تدارکات که وظیفه پشتیبانی و تامین آذوقه و لباس بیماران را داشتند، نیفتاده بودم!
اجرشان با خدای شهیدان
حمید داودآبادی
12 اسفند 1398
@hdavodabadi