eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
عید نوروز در جنگ بخش 2 از 3 پرکردن‌ سوراخ‌ موش‌ها هم یک‌ وظیفه‌ای مهم‌ بود. نه‌ گچ‌ داشتیم و نه‌ سیمان‌. مجبور بودیم‌ یک‌ تکه‌سنگ‌ با لبه‌های‌ تیز را در دهانۀ لانه‌شان‌ فروکنیم. ‌ولی‌ آنها هم‌ بی‌کار نمی‌نشستند؛ در کم‌تر از یکی‌ دو روز، از جایی‌ دیگر که‌ اصلاً احتمالش‌ را نمی‌دادیم‌، کانال‌ می‌زدند و راه‌ باز می‌کردند. این‌جور مواقع‌، کار و کاسبی‌ تله ‌‌‌موش‌های‌ چوبی‌ کوچک‌ که‌ جزو واجبات‌ هر سنگر بود، سکه‌ می‌شد. یک‌ گوشه‌ از اتاق‌ بزرگ‌ تدارکات‌ در شهر گیلان‌غرب‌، مملو بود از این‌ تله‌‌ موش‌ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بعضی‌ها قسمتی‌ از بدن‌ موش‌ها به دیواره‌شان‌ مانده بود! همۀ آنها بو‌ ‌می‌دادند، ولی هرچه که‌ بودند، دست‌ کمی‌ از عراقی‌ها نداشتند و دشمن‌ محسوب‌ می‌شدند. کاسه‌ و بشقاب‌ها از دست‌شان‌ امان‌ نداشت‌. اگر تنبلی‌ می‌کردی‌ و ظرف‌ غذا را نمی‌شستی‌، نیمه‌های‌ شب‌ با صداهای‌ شلپ‌ شلوپ بیدارمی‌شدی‌ و می‌دیدی‌ موش‌ها با زبان‌ خود کاسه‌ها را برق‌ انداخته‌اند! نصف‌ شب‌ فریادت‌ به‌ هوا می‌رفت‌. یکی‌شان‌ انگشت‌ پایت‌ را گاز می‌گرفت‌ و یکی‌ دستت‌ را، یکی هم‌ می‌پرید روی‌ صورتت‌. سنگر که‌ تمیز می‌شد، حال‌ و هوای‌ دیگری‌ داشت‌. فقط‌ شانس‌ آوردیم‌ که‌ پنجره‌های‌ 40 در30 سانتی‌متر، هیچ‌ شیشه‌ای‌ نداشتند که‌ مجبور باشی‌ به ‌دستور مادرت‌ آنها را برق‌ بیندازی‌! یک‌ تکه‌ گونی‌ زمخت‌، بهتر از هزار‌ شیشه‌ نقش‌ بازی‌ می‌کرد. فقط‌ کافی‌ بود آن‌ را بالا بزنی،‌ تا کلی‌ نسیم‌ به‌ داخل‌ سنگر هجوم‌ بیاورد و وجودت‌ را صفا بدهد. شب چهارشنبه ‌‌سوری‌، کلی‌ تیر و آر.پی.‌جی‌ طرف‌ عراقی‌ها زدیم‌. بی‌چاره‌ها هول‌ برشان‌ داشت‌ که‌ نکند ما قصد حمله‌ داریم‌. پتویی‌ سیاه‌ روی‌ سرم‌ انداختم‌ و درحالی‌ که‌ با قاشق‌ به‌ پشت ‌کاسه‌ می‌زدم‌، جلوی سنگر بچه‌ها رفتم‌ تا مثلاً سنّت‌ قاشق‌زنی را هم احیا کرده باشم.‌ از شانس‌ بدم‌، برادر "کاظم نوروزی" فرمانده،‌ در سنگر بچه‌ها بود. پتو را که‌ زد کنار، کلی‌ کِنِف‌ شدم‌. بچه‌ها هم ازخداخواسته‌، زدند زیر خنده‌. حسین‌ که‌ یک‌ مشت‌ فشنگ‌ ریخته‌ بود توی‌ کاسه‌ام‌، پرید و کاسه‌ را از دستم‌ قاپید و دررفت‌. شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصلۀ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشۀ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ چراغ والور گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعلۀ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟! در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظۀ تحویل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ بهم تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دورۀ سه‌ ماهۀ ماموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها. ادامه دارد
عید نوروز در جنگ بخش 2 از 3 پرکردن‌ سوراخ‌ موش‌ها هم یک‌ وظیفه‌ای مهم‌ بود. نه‌ گچ‌ داشتیم و نه‌ سیمان‌. مجبور بودیم‌ یک‌ تکه‌سنگ‌ با لبه‌های‌ تیز را در دهانۀ لانه‌شان‌ فروکنیم. ‌ولی‌ آنها هم‌ بی‌کار نمی‌نشستند؛ در کم‌تر از یکی‌ دو روز، از جایی‌ دیگر که‌ اصلاً احتمالش‌ را نمی‌دادیم‌، کانال‌ می‌زدند و راه‌ باز می‌کردند. این‌جور مواقع‌، کار و کاسبی‌ تله ‌‌‌موش‌های‌ چوبی‌ کوچک‌ که‌ جزو واجبات‌ هر سنگر بود، سکه‌ می‌شد. یک‌ گوشه‌ از اتاق‌ بزرگ‌ تدارکات‌ در شهر گیلان‌غرب‌، مملو بود از این‌ تله‌‌ موش‌ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بعضی‌ها قسمتی‌ از بدن‌ موش‌ها به دیواره‌شان‌ مانده بود! همۀ آنها بو‌ ‌می‌دادند، ولی هرچه که‌ بودند، دست‌ کمی‌ از عراقی‌ها نداشتند و دشمن‌ محسوب‌ می‌شدند. کاسه‌ و بشقاب‌ها از دست‌شان‌ امان‌ نداشت‌. اگر تنبلی‌ می‌کردی‌ و ظرف‌ غذا را نمی‌شستی‌، نیمه‌های‌ شب‌ با صداهای‌ شلپ‌ شلوپ بیدارمی‌شدی‌ و می‌دیدی‌ موش‌ها با زبان‌ خود کاسه‌ها را برق‌ انداخته‌اند! نصف‌ شب‌ فریادت‌ به‌ هوا می‌رفت‌. یکی‌شان‌ انگشت‌ پایت‌ را گاز می‌گرفت‌ و یکی‌ دستت‌ را، یکی هم‌ می‌پرید روی‌ صورتت‌. سنگر که‌ تمیز می‌شد، حال‌ و هوای‌ دیگری‌ داشت‌. فقط‌ شانس‌ آوردیم‌ که‌ پنجره‌های‌ 40 در30 سانتی‌متر، هیچ‌ شیشه‌ای‌ نداشتند که‌ مجبور باشی‌ به ‌دستور مادرت‌ آنها را برق‌ بیندازی‌! یک‌ تکه‌ گونی‌ زمخت‌، بهتر از هزار‌ شیشه‌ نقش‌ بازی‌ می‌کرد. فقط‌ کافی‌ بود آن‌ را بالا بزنی،‌ تا کلی‌ نسیم‌ به‌ داخل‌ سنگر هجوم‌ بیاورد و وجودت‌ را صفا بدهد. شب چهارشنبه ‌‌سوری‌، کلی‌ تیر و آر.پی.‌جی‌ طرف‌ عراقی‌ها زدیم‌. بی‌چاره‌ها هول‌ برشان‌ داشت‌ که‌ نکند ما قصد حمله‌ داریم‌. پتویی‌ سیاه‌ روی‌ سرم‌ انداختم‌ و درحالی‌ که‌ با قاشق‌ به‌ پشت ‌کاسه‌ می‌زدم‌، جلوی سنگر بچه‌ها رفتم‌ تا مثلاً سنّت‌ قاشق‌زنی را هم احیا کرده باشم.‌ از شانس‌ بدم‌، برادر "کاظم نوروزی" فرمانده،‌ در سنگر بچه‌ها بود. پتو را که‌ زد کنار، کلی‌ کِنِف‌ شدم‌. بچه‌ها هم ازخداخواسته‌، زدند زیر خنده‌. حسین‌ که‌ یک‌ مشت‌ فشنگ‌ ریخته‌ بود توی‌ کاسه‌ام‌، پرید و کاسه‌ را از دستم‌ قاپید و دررفت‌. شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصلۀ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشۀ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ چراغ والور گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعلۀ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟! در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظۀ تحویل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ بهم تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دورۀ سه‌ ماهۀ ماموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها. ادامه دارد
عید نوروز در جنگ بخش 3 پایانی با همۀ این‌ها، کسی‌ اخم‌ نکرد. همه‌ می‌خندیدند. از خندۀ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. باید برمی‌خاستم‌ تا پس‌ از خواندن‌ دعای‌ تحویل‌ سال‌، چند آیه‌ قرآن‌ بخوانیم‌. سپس‌ روی ‌یکدیگر را ببوسیم‌ و رسیدن‌ سال‌ نو را تبریک‌ بگوییم‌. این‌ها که ‌سنّت‌ بدی‌ نبود. صبح‌ روز بعد، هوا طراوت‌ خاصی‌ داشت‌. انگار یک‌‌شبه‌ همۀ گیاهان ‌سبز شده‌ بودند. تپه‌ها پر شده بود از پروانه‌های‌ بازیگوشی‌ که‌ بی‌توجه‌ به‌ جنگ و این‌ حرف‌ها، میان‌ گل‌های‌ سفید تازه‌‌شکفته‌، چرخ‌ می‌خوردند و دنبال‌ هم می‌پریدند. عطر شبنم‌ سبزه‌های‌ خیس‌خورده‌ و بوی‌ تند باروت‌ نم‌‌کشیده‌ که‌ از خمپارۀ تازه‌ منفجر شده‌ بلند بود، شامه‌ را پر می‌کرد. عیددیدنی‌ و رفتن‌ به‌ سنگر‌ بچه‌ها، لباس‌های‌ شسته‌ که‌ زیر پتوی‌ کف‌ سنگر اتو خورده‌ بودند. اگر کسی‌ عطر شاه‌عبدالعظیمی داشت، به‌ همه‌ می‌زد. همۀ این‌ها حکایت‌ از اولین‌ روز سال‌ نو داشت‌. داخل‌ هر سنگر عکس‌ شاد و خندانی‌ از امام‌ به‌ دیوار‌ بود. دیده‌بوسی‌، صلوات‌، ذکر حدیث‌ و تلاوت‌ قرآن‌؛ سرانجام ‌بسته‌های‌ کوچکی‌ که‌ تدارکات‌ فرستاده‌ بود، فضای‌ جبهه‌ را عیدی‌ می‌کرد. نامۀ بچه‌های‌ کوچک‌ که‌ از کیلومترها آن‌ طرف‌تر‌، از شهرهای‌ مختلف ‌آمده‌ بود. کودکان‌ و نوجوانان‌ خوش‌سلیقه‌، کارت‌های‌ تبریک‌ نقاشی‌ شده‌، مقداری‌ شکلات‌ و آجیل‌، یک‌ خودکار، یک‌ دفترچۀ سفید و نامه‌ای را در یک بسته‌ گذاشته بودند ‌و برای ما فرستاده‌ بودند. یکی از این بسته‌ها به من رسید. با شور و شوق فراوان کیسه را باز کردم. در صفحۀ اول دفترچه نوشته بود: «سلام ای برادر عزیز رزمنده که با رشادت و ازخودگذشتگی خود، میهن عزیز ما را از چنگال شیطان‌های خونخوار جهانی مانند صدام درآورده‌اید و با صدامیان مبارزه و ستیز می‌کنید. این‌جانب جواد مهرعلیان خواستار پیروزی و سلامت تو و دیگر رزمندگان می‌باشم و پیام من برای شما عزیزان و دلاوران این کشور و ملت این است که با رشادت هرچه بیش‌تر با صدامیان بجنگید و آنان را از خاک و میهن ما بیرون کنید و ایمان خود را از دست ندهید. باشد که ما نیز بتوانیم در پشت جبهه و در مدارس، با ابرقدرت‌ها و شیاطین آنها بجنگیم. خداحافظ خواهشمندم اگر پیامی برای ما دارید، به این نشانی بفرستید: اصفهان - خیابان آتشگاه - مدرسۀ حسین محمدی ناحیۀ 1 - کلاس دوم متشکرم.»
پزشک جنایتکار من! روز اول عیدی،نمیخواستم حال بدم رو به شما منتتقل کنم،ولی نتونستم خودم رو نگه دارم. وقتی خبر درگذشتش رو شنیدم،بغضم گرفت.دلم سوخت.نمیدونستم چی بگم وچیکار کنم. دقیقا34سال از زمانی که اولین بار دیدمش ومریضش شدم،میگذرد. خیلی دوست داشتم بروم پیشش،ولی نشد تا این روزهای لعنتی کرونایی،خبری تلخ وناگوار داغونم کرد. یکشنبه25اسفند1364ترکشهای خمپارۀ بعثیان درفاو، چشم ودست وپا وشش جای شکمم را آبکش کرد. روز سه شنبه27اسفند64(دقیقا مصادف باامسال سه شنبه27اسفند98)باهواپیما از اهواز به تهران و مستقیم به بیمارستان آیت الله طالقانی درمنطقه ولنجک اعزام شدم. حالم خیلی خراب بود.ازهمان لحظات اول،دکتری مودب ومهربان بالای سرم آمد واوضاع واحوالم را کنترل کرد. خاطره جالب وشادی با دکتر پیروی دارم که بماند برای بعد. الان بدجور حالم گرفتس. اگر آن روز ترکشهای خمپارۀ بعثیان بدنم را متلاشی کرد،امروز ترکشهای نفاق و وطن فروشی برجانم نشست و آتشم زد. همینطور که داشتم نام دکتر راجستجو میکردم تا عکسی از او برای مطلبم پیدا کنم،به تیترعجیبی برخورد کردم که بدجوری حالم راگرفت: "درگذشت یک جنایتکار دکتر حبیب‌‌‌آلله پیروی در اثر کرونا او جنایتکاری بود در لباس پزشک. پیروی یکی از حزب‌‌اللهی‌های شاخص دانشگاه ملی بود." لعنت خدا برمنافقان وطن فروش که حتی ازفوت پزشکی که همه عمرش را برای مداوای مردم گذاشته وسرانجام در راه درمان بیماران،خود گرفتار ویروس منحوس کرونا شده وجان شیرینش را فدا کرده،شاد میشوند! اصلی ترین حرف را امام خمینی درباره منافقین فرمود: "منافقین از کفار بدترند!" تنهاچیزی که دربرابر منافقین نوکرصدام و آمریکا میتوانم بگویم،این است وبس: یک دو بیتی وقت مردن گفت افلاطون و مُرد حیف دانا مُردن و صد حیف نادان زیستن به جامعه پزشکی وخانواده محترم دکتر حبیب الله پیروی،شهادت این پزشک متعهد را درسنگر دفاع از سلامت جامعه،تهنیت عرض میکنم. حمید داودآبادی 1 فروردین 1399 @hdavodabadi
کتاب خوب بخوانیم حالا که قراره در خونه بمونیم تا به امید خدا چی بهتر از فرصت پیش آمده برای خواندن کتاب. آن هم کتاب خوب! دیدم که جانم میرود تا امروز، بین حدود 40 کتابی که نوشته و منتشر کردم، این کتاب گل سرسبد است. اول از همه بگم: برخلاف بعضیا که چون خیلی از کتاب خوششون میاد و تحت تاثیر قرار می گیرن، این کتاب به هیچ وجه داستان و رمان و زاییده تخیل نیست. این کتاب، فقط و فقط خاطرات و سرگذشت دوستیِ نویسنده با نزدیک ترین و عاشق ترین و خالص ترین دوستش یعنی "مصطفی کاظم زاده" است. مصطفی پسری 15 ساله، مثل همه نوجوونها، پر شر و شور بود ولی، خواست و تونست تا به اهداف و آرمانهای خدایی خودش دست پیدا کنه. اون هم فقط با توسل و توکل بر خود خدا. نه علامه بود و نه عارف، نه آرنولد بود و نه راکی. اصلا توی جبهه چهار تا تیر هم طرف دشمن بعثی شلیک نکرد! ولی تا دلتون بخواد، علیه دشمن نفس درون، تیر شلیک کرد و دقیقا به هدف زد. اون قدر دقیق و بجا که از معرفت باالله تونست زمان و ساعت شهادت خودش رو بفهمه و از یک ماه قبل، خودش رو برای لحظه وصل آماده کنه! اصلا قصد ندارم چون طرف رفاقت مصطفی خودم بودم و نویسنده کتاب هم، مصطفی رو گُنده کنم! شهدا خودشون بزرگ هستند و اصلا نیاز به این ندارند که امثال وامونده ها و جامونده هایی مثل من، بادشون کنیم! این روزها که باید در خانه نشست و نمی تونید مستقیم کتاب رو بخرید، می تونید به سایت من و کتاب WWW.MANVAKETAB.IR طاقچه WWW.TAAGHCHE.COM و دیگر سایتها مراجعه کنید تا نسخه الکترونیکی کتاب رو تهیه کنید یا کتاب رو براتون ارسال کنند. برای اینکه بیشتر و بهتر متوجه تاثیرات جالب و ارزشمند کتاب دیدم که جانم می رود روی مخاطبین بشید، در طاقچه ضمن خرید اینترنتی کتاب، نظرات کسانی را که کتاب رو خوندن بخونید و متوجه قضیه بشید. لطفا وقتی کتاب رو خوندید، حتما برام نظرات خودتون رو بنویسید و به نشانی ایتا یا ایمیلم بفرستید: EITAA: DAVODABADI61 EMAIL: DAVODABADI@GMAIL.COM حتی اگر به هر دلیلی از کتاب خوشتون نیومد و از اینکه بابتش هزینه پرداختید پشیمون شدید، بگید تا ان شاءالله جبران کنم. قول میدم. ولی بیشتر ممنونم میشم حتما انتقاداتتون رو هم برام بگید. خدا به همتون سلامتی بده و هرچه زودتر حضور ناخواسته مهمون ناخوانده و نحس کرونا رو از سر همه دنیا کم کنه. حمید داودآبادی 2 فروردین 1399 @HDAVODABADI