یاد و خاطره فاتحان خرمشهر گرامی باد
سرداران شهید:
سیدمحمدعلی جهان آرا، احمد متوسلیان، محسن وزوایی، حسین قجه ای، محمود شهبازی، حسین خرازی، مهدی باکری، احمد کاظمی، بهروز مرادی، علی صیاد شیرازی ...
و همه بسیجیان دلاور
دوستان شهید:
رضا شکری، اسماعیل کیارستمی، مصطفی طاهری، رضا علی نواز، امیر محمدی، رحمان خلیق فرد، مرتضی عبدالعظیمی، سیدمحمود میرعلی اکبری، جهانشاه کریمیان، علی شفیعی و ...
این تابلو، نمونه ای از فعالیتهای فرهنگی ام در دهه 60 است.
حدود یک هفته وقت گذاشتم تا این تابلو را بر روی مقوا نقاشی کنم و خرداد 1363 به مناسبت سالگرد آزادی خرمشهر به دیوار مسجد بچسبانم.
این تابلو امروز زینت بخش دفتر کارم است.
@hdavodabadi
@hdavodabadi
به یاد خانم هاشمی
فعال واقعاً گمنام فرهنگ دفاع مقدس
این سال ها و روزها، بازار تجلیل و تقدیر از فعالان فرهنگی به خصوص در صدا و سیما بسیار گرم شده و متاسفانه در عرصه فرهنگ دفاع مقدس، اصلا کسی به چنین موضوعی نیندیشیده و یا اگر هم بوده، بسیار محدود بوده است.
در این میان بوده اند افرادی که خالصانه، بی هیچ چشم داشت و حتی باوجود موانع بسیاری که برخی مدعیان نیز بر سر راه آنان قرار میدادند، با چنگ و دندان و مایه گذاشتن از جسم و روح خویش، تاثیر ارزشمندی در این عرصه داشتند. متاسفانه نه تنها برای مدیران و مسئولین فرهنگی، که برای مخاطبین نیز آنها گمنام مانده اند.
شاید برخی تصورشان این است که عرصه فعالیت فرهنگی دفاع مقدس مملو است از سکه زر و تقدیر و ... اتفاقا نه. و اگر هم چیزی هست، متعلق به یک عده بادمجان دور قاب چین است که همواره یا دبیر همیشه کنگره های سکه باران شعر و داستان و ... هستند و یا خود را جلوی چشم مدیران قرار میدهند و مدام نیز از آنان تجلیل شده است که اصلا سزاوارش نبوده اند.
در این میان، هستند و متاسفانه بودند انسان های بیادعایی که فقط به فکر انجام تکلیف خود بوده و در عرصه کار امروزی، خود را همچون رزمنده حاضر در خط مقدم میپنداشتند؛ و به جای حسرت و افسوس خوردن که چرا زمان جنگ نبودند، همچون رزمندگان به جای حسرت خوردن به این که چرا عاشورای 61 هجری نبودند تا امام خویش را یاری کنند، سنگرهای فرهنگی را پر میکنند تا مبادا دشمن آن جا را هم اشغال کند!
عصر روز سه شنبه 7 اردیبهشت 1372 بود که تلفن خانه به صدا درآمد. گوشی را که برداشتم، متوجه شدم خانمی پشت خط است که خودش را هاشمی معرفی کرد. گفت که از برنامه "تا انتها حضور" رادیو تماس می گیرد. جا خوردم. آن برنامه را روزهای پنج شنبه صبح از رادیو گوش می دادم و خیلی هم دوست داشتم.
او گفت: "من کتاب "یاد یاران" شما رو خوندم و شدیدا به آن علاقه مند شدم به خصوص خاطره شهید بعد از ظهر که درباره شهید مصطفی کاظم زاده است. با اجازه شما، اون بخش رو تبدیل به نمایشنامه کردم و اگر اجازه بدید می خوام اون رو اجرا و پخش کنم."
با خوشحالی گفتم: خب خیلی خوبه. هر استفاده ای که می خوایید از اون بکنید.
که گفت: "شیوه کار ما به این صورته که خود راوی اصلی خاطره جای خودش صحبت می کنه و افراد دیگری هم جای بقیه. برای همین می خواستم از شما خواهش بکنم اگه امکان داره فردا ساعت 2 بعد از ظهر تشریف بیارید به ساختمان رادیو در میدان ارک که ما در خدمت تون باشیم."
هر چه گفتم که من تا حالا کار اجرای نمایش نکرده ام، قبول نکرد و گفت که کاری ندارد و راحت است.
روز چهارشنبه 8 اردیبهشت، ساعت یک و نیم بود که رفتم میدان ارک، ساختمان رادیو. جلوی در گفتم که میهمان برنامه تا انتها حضور هستم که به ساختمان انتهای حیاط راهنمایی شدم.
خانمی چادری قد کوتاه با رویی گشاده جلو آمد و ضمن خوش آمد گویی، به اتاق خودشان راهنمایی کرد. پسر جوانی پشت میز نشسته بود و کاغذهایی را که بعدا فهمیدم نمایشنامه مصطفی است، می خواند. او که خودش را "امیرحسین مدرس" معرفی کرد، خوش سیما و خوش برخورد با چهره ای بشاش بود.
خانم هاشمی گفت: خیلی خوب کردید زودتر اومدید چون بیشتر می تونید نمایشنامه رو تمرین کنید.
که گفتم: باور کنید من تا حالا به هیچ وجه کار نمایشی انجام ندادم و بلد نیستم.
که باز گفت: "اصلا هیچ کاری نداره. شما فقط باید خودت باشی. یعنی قرار نیست شما هیچ نمایشی بازی کنی. اون کار آقای مدرس است که قراره جای شهید مصطفی کاظم زاده بازی کنه."
من که تا آن زمان تجربه چنین کاری نداشتم، پیشنهاد دادم که فرد دیگری نقش من را ایفا کند که ایشان نپذیرفت و گفت:
"اصل کار ما بر این است که صاحب خاطره در جای خودش بازی کرده و خاطره را به صورت نمایش تعریف کند."
هرچه اصرار کردم که نه، از ایشان انکار که بله.
و سرانجام آن شد که اولین کار نمایشیام تولید شود.
نگاهی کنجکاوانه به آقای مدرس انداختم و ورانداز کردم که با خنده گفت: "چطوره؟ به مصطفی می خورم یا لیاقتش رو ندارم؟"
خندیدم و گفتم: "نه اتفاقاد چهره تون خیلی به مصطفی می خوره."
خانم هاشمی کتاب یاد یاران را جلو آورد و در حالی که آن را ورق می زد، صفحاتی را که زیر سطور خط کشیده بود نشان داد و گفت: "ماشاالله این کتاب شما سرشار از سوژه درباره شهداست و راحت می شه از توش چند تا نمایش رادیویی درآورد."
چند برگه که بالای آن آرم صدا و سیما نقش بسته بود گذاشت جلویم. با خطی درشت متن هایی نوشته شده بود. گفت: "این متن نمایشنامه است. شما این رو کامل بخون و فقط روی اون جاهایی که جلوش نوشتم حمید دقت داشته باشید. اونایی رو که جلوش نوشتم مصطفی مال آقای مدرس است."
نشستم و شروع کردم به خواندن. یواش یواش بغضم گرفت چون سعی کردم کاملا در همان حس و حال با مصطفی بودن قرار بگیرم که گرفتم.
ساعت 2 بود که به اتاق استودیو وارد شدیم. من و مدرس داخل
استودیو رفتیم و خانم هاشمی پشت شیشه مقابل ما ایستاد. مدرس لیوان آب خنک را به دستم داد و گفت: "اصلا استرس نداشته باش. لازم نیست هیچ حس خاصی بگیری، فقط باید احساس کنی الان کنار مصطفی نشستی و داری همان لحظات را با او می گذرانی."
که خنده تلخی کردم و گفتم: "مشکل اصلی همینه که سخته."
و شروع کردیم به اجرای نمایش.
ظاهرا کارم خیلی خوب بود که فقط یکی دو جا مجبور شدم تکرار کنم.
یک ساعتی کار طول کشید. بدجور خسته شدم بیشتر هم به خاطر این که خیلی سعی کردم خودم را در آن لحظات و ساعتی که داشتم بازی می کردم، قرار بدم. کاملا این حس را به خودم القاء کردم که این نه امیرحسین مدرس، که مصطفی کاظم زاده است کنار دستم نشسته و داریم آخرین لحظات حیات او را بازگویی می کنیم. سعی داشتم این اولین کار صوتی که درباره مصطفی انجام می شد، خوب از کار دربیاید.
سرانجام آـن چیزی شد که خانم هاشمی خیلی اظهار رضایت کرد و خسته نباشید گفت.
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1372 نمایش رادیویی شهید مصطفی کاظم زاده از برنامه "تا انتها حضور" پخش شد و طی سال آینده چند بار تکرار شد که ظاهرا مخاطبین زیادی جذب کرده بود.
"طاهره سادات هاشمیپور اصل تهرانی" تهیهکننده رادیو ایران بود که برنامه ارزشمند "تا انتها حضور" را نویسندگی، تهیه و تولید میکرد.
وی از اول آبان سال 1361 با عنوان نویسنده، فعالیت خود را در رادیو ایران آغاز کرد و سال 1372 با عنوان شغلی پژوهش گر، به استخدام رسمی سازمان صدا و سیما درآمد و به مدت 17 سال در رادیو به عنوان تهیهکننده و سردبیر مشغول به کار بود.
هاشمی خود نویسندگی و کارشناسی برنامههایش را برعهده داشت و در طول فعالیتش در رادیو، برنامههایی چون "جان شناس"، "سیب نقرهای" و "تا انتها حضور" را تولید و پخش کرد.
بنابر اظهار کارشناسان و مخاطبین، "تا انتها حضور" پرشنوندهترین، موثرترین و جذابترین برنامههای رادیو ایران در حوزه دفاع مقدس و پیوند آن با آسیبشناسی مسائل روز جامعه محسوب میشد.
هاشمی در آن برنامه ارتباط بسیار خوبی با شهدا و خانوادههای معظم آنها برقرار کرده بود، به طوری که پنجره جدیدی را به سمت ارزشها و ناگفتههای جنگ و دفاع مقدس گشوده بود.
طاهره سادات هاشمی (خواهر سیدجواد هاشمی بازیگر فیلم های دفاع مقدس) متولد 2 مهر 1342، شامگاه ۲2 اردیبهشت ۱۳۸۹ در سن 47 سالگی بر اثر بیماری سرطان دارفانی را وداع گفت.
بدون شک خانم هاشمی یکی از فعالان گمنام عرصه فرهنگ دفاع مقدس است که از دید همگان دور مانده است.
ای کاش مسئولین رادیو همه قسمت های آن برنامه را مجدداً پخش کنند، یا در اینترنت و یا به صورت لوح فشرده در اختیار مخاطبین قرار دهند.
طاهره سادات (سیما) هاشمی متولد 2/7/1342 وفات 22/2/1389 مزار: بهشت زهرا (س)، قطعه 88 ردیف 148 شماره 270
شادی روحش فاتحه مع الصلوات
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
نمایش رادیویی "تا انتها حضور"
خاطره شهید مصطفی کاظم زاده
اردیبهشت 1372
حمید داودآبادی و امیرحسین مدرس
کارگردان: مرحومه طاهره سادات هاشمی
@hdavodabadi
حکم امام خمینی در مورد ترور فرح پهلوی و بنی صدر
سال 1379 منزل حجت الاسلام "سیدهادی خسروشاهی" بودیم که جدای از مسئولیت ها مختلف در اولین سال های پیروزی انقلاب اسلامی، ید طولایی در تحقیق و پژوهش تاریخی دارد. ایشان چند خاطره عجیب ولی مهم از حضرت امام خمینی (ره) تعریف کرد که برای من یکی خیلی جذاب و موثر آمد:
حکم ترور فرح پهلوی
چند ماهی پس از مرگ محمدرضا پهلوی در مرداد 1359 و دفن او در مسجد رفاعی قاهره می گذشت. روزی خدمت امام رسیدم و به ایشان عرض کردم:
"برخی روزها "فرح دیبا" (همسر شاه مخلوع ایران) به همراه دو بچه، به سر قبر شاه در مسجد رفاعی قاهره می رود. در این وضعیت، فقط دو پلیس مصری به عنوان محافظ همراه آنها هستند. گروه های جهادی مصر برنامه ای دارند برای کشتن فرح پهلوی. طرح شان این است هنگامی که آنها دم مسجد از ماشین پیاده می شود، با موتور به آنها نزدیک شوند و با پرتاب چند نارنجک، فرح را بکشند."
امام تاملی کرد و گفت:
"اگر بر شما ثابت شده است که این زن، فاسد و فاسق است و حکمش اعدام است، او را بکشید! ولی گناه آن دو بچه و دو پلیس چیست که امکان دارد کشته شوند؟!"
جالب این بود که امام، به این که فرد موردنظر فرح پهلوی و همسر شاه است، هیچ اشاره ای نکرد و حکمی قضایی را متذکر شد که اثبات فسق و فساد آن شخص، نیاز به شاهد و دادگاه و ... داشت.
نظر امام خمینی درباره ترور بنی صدر
"سیدابوالحسن بنی صدر" اولین رئیس جمهوری اسلامی ایران بود. مرداد 1360 پس از ایجاد موج ترور و انفجارهای عظیم منافقین که بمب گذاری دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت 72 مسئول مملکتی از جمله آیت الله بهشتی و در ادامه انفجار و شهادت رجایی و باهنر رئیس جمهوری و نخست وزیر منتخب ملت ایران از آن دست بود، به منافقین پیوست.
بنی صدر که حیات و نجات خود را مدیون مسعود رجوی رهبر منافقین می دید، درحالی که سبیل های معروف خود را زده و گریم کرده بود، با لباس و آرایش زنانه سوار هواپیمای شاهین به خلبانی "بهزاد معزی" (خلبان ویژه شاه) شد و همراه مسعود رجوی از ایران به فرانسه گریخت.
در آن جا بود که مسعود رجوی 33 ساله، با دختر بنی صدر - فیروزه – که 15 سال بیشتر نداشت، ازدواج تاکتیکی کرد و پس از مدتی او را طلاق داد و با دیگری ازدواج کرد.
بعدها بنی صدر از این کار رجوی، به عنوان خیانت کثیف و فریب دختربچه خود توسط رجوی یاد کرد
بنی صدر که روزی رئیس جمهور، رئیس شورای انقلاب و فرمانده کل قوا بود و حالا همه چیز خود را باخته و از دست رفته می دید، به جای آن که مشکل را از خود و رجوی بداند، در نشریه "انقلاب اسلامی" به اهانت علیه امام می پرداخت.
به امام گفتم می خواهیم از شما مجوز و حکمی بگیریم برای زدن بنی صدر.
امام با تعجب علت این کار را پرسیدند که در جواب ایشان گفتم:
- بنی صدر در نشریه خود، به شما اهانت های بدی می کند.
امام خندید و با تعجب گفت:
"مگر هر کس به من فحش داد، باید او را کُشت؟"
که گفتم:
- امام، بنی صدر علیه ولایت فقیه هم مطالب تندی می زند.
که امام فرمودند:
"فحش دادن به من و یا اهانت به ولایت فقیه به هیچ وجه دلیل بر کشتن کسی نمی شود."
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
@hdavodabadi
گذر عمر
34 سال پیش
تابستان 1363 نماز جمعه تهران
ایستاده از راست:
حسن نخجوانی – شهید حسین مصطفایی – اکبر سرپوشان – محمد ابراهیمی
نشسته از راست:
شهید غلامرضا اکبری – رضا نخجوانی – حمید داودآبادی
غلامرضا اکبری و حسین مصطفایی از بچه های گردان میثم، زمستان 1363 در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت رسیدند.
@hdavodabadi
@hdavodabadi
لباس شویی دستی ویژه جانبازان!
بله می دونم این خاطره رو بعضی از شما قبلا خوندید!
ولی همین خاطره مثلا خنده دار، اون قدر برای خودم آزاردهنده و تلخه که باز منتشر میکنم بلکه جماعتی که فکر می کنند جانبازان و خانواده شهدا مملکت را غارت کرده اند، نه حقوق بگیران نجومی و اختلاسگران میلیاردی! متوجه واقعیت شوند!
ده پونزده سال پیشا، یه سر رفتم بنیاد جانبازان. همین که از در وارد شدم، دیدم روی تابلوی اعلانات، یه کاغذ چسبوندن که دورش شلوغه!
جلو که رفتم دیدم روی کاغذ نوشته:
"برادران جانبازی که در خواست خرید لباس شویی دستی به مبلغ 200 تومان دارند، به خدمات رفاهی مراجعه کنند!"
منم مثل بقیه جاخوردم!
لباس شویی دستی؟ اونم فقط 200 تومان یعنی همین دوهزار ریال خودمان. دویست تا تک تومنی؟!
دویدم توی صف وایسادم که عقب نمونم.
هرکسی چیزی می گفت:
- حتما دویست تومن رو می دیم، ثبت نام می کنند و بعدا بقیه پولش رو باید بدیم!
- ای بابا شما چقدر بدبین هستید، حالا گوش شیطون کر، یه بار بنیاد جانبنزان (لقبی که جانبازان به روسای بنزسوار بنیاد داده بودند) خواست بهمون لطف کنه ها!
- آخه مگه شوخیه؟ لباس شویی الان فکر کنم حداقل صد هزار تومن باشه، اون وقت اینا به ما بدن فقط دویست تومن؟!
دریچه کوچک اتاق تدارکات که باز شد، خودم را فرو کردم لای جمعیت.
دوتا اسکناس صد تومنی توی مشتم عرق کرده بود.
چه ذوقی داشتم!
با خودم گفتم الان یه وانت می گیرم و لباس شویی رو می برم خونه و حاج خانم رو غافل گیر می کنم.
اصلا اینا از کجا فهمیدن که ما یه لباس شویی سطلی داریم که اونم هر روز خرابه؟!
دیدم نفرات جلویی می خندند و می روند؛ با خودم گفتم حتما اینا وضع شون توپه و از این مدل لباس شویی ها خوش شون نمیاد.
هر مدلی که باشه می خرمش.
جلوی دریچه که قرار گرفتم، کارت جانبازی را همراه دویست تومن گذاشتم جلوی رئیس. اونم توی لیست دنبال اسمم گشت، پیدا کرد و خط زد. به اونی که داخل بود گفت:
- یه لباس شویی دستی هم به ایشون بده.
وای همین الان تحویل می دن؟! آخه من یه نفری چه جوری اینو از دوطبقه پله که آسانسور هم نداره، ببرم پایین؟! خوبه از بچه ها بخوام بهم کمک کنند. آخه اونا هم حال شون از من بدتره.
در اتاق باز شد، جوانی درحالی که لگن پلاستیکی قرمز رنگی در دست داشت، بیرون آمد.
با تعجب نگاهش کردم. لگن؟ این جا؟ مگه این جا سر کوچه است که می خواد رخت بشوره؟!
وقتی گفت: برادر داودآبادی؟
گفتم: بله. منم. بفرمایید.
لگن پلاستیکی قرمز را داد دستم و گفت که زیر برگه رسید را امضا کن.
پایین ورق نوشته بودند:
"اینجانب حمید داودآبادی جانباز 35 درصد دفاع مقدس، یک فقره لباس شویی دستی از بنیاد جانبازان تحویل گرفتم!"
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
@hdavodabadi
شب بخیر فرمانده!
فرمانده بود. بسیار شجاع و قاطع. اصلا توی کار و عملیات شوخی سرش نمی شد. شاید واسه همین کسی جرات نمی کرد باهاش رفیق شود!
یک گردان سیصد چهارصد نفره دستش بود. همه را عین بچه های خودش می دانست.
جنگ تمام شد و فرمانده برگشت شهر. رفقا، همرزمان و همدوره ای هایش رئیس شدند ولی او، موج و ترکش و گاز شیمیایی، نگذاشتند دکتر و سردار و ... شود.
یکی از روزها که من حقیر، واسه خودم توی یکی از ارگان ها مدیر شده بودم! فرمانده زنگ زد و گفت که می خواهد بیاید آن جا، و آمد. سر ناهار رسید. همه دور میز نشسته بودیم. جا باز کردیم او هم نشست و شروع کرد به سرعت غذا خوردن. احوالش را که پرسیدم، گفت: پول می خوام ... واسه دوا و درمونم.
گفتم: باشه چشم. چقدر می خوای؟
گفت: 40 تومن (40 هزار تومان، نه 40 میلیارد تومان!).
دست که بردم در جیبم، گفت: بازم پول داری؟
گفتم: بله. چطور مگه؟
گفت: پس 60 تومن بده.
و دادم.
بلند شد که برود، برگشت و با همان قاطعیت زمان جنگ گفت: "از فردا زنگ نزنی بگی پولم رو بده، ندارم و بهت پس نمیدم."
گفتم: نوکرتم هستم. نوش جونت.
سرش را تکان داد و گفت: "خب پس بیا پایین پول این آژانس رو که باهاش اومدم و می خواد من رو برسونه خونه، حساب کن."
یکی دو ماه بعد دوباره آمد.
باهم دوتایی نشسته بودیم توی اتاق. همچنان برای من فرمانده گردان بود. به یک باره زد توی سرش و شروع کرد به گریه.
مُردم. سوختم. داغون شدم. فرمانده گردانم داشت جلوی من گریه می کرد و خودش را می زد.
عاجز شده بود. نداشت. حتی برای درمان دردهایش که از خودش نبودند؛ از جنگ بودند.
صد تومان بهش دادم تا به زخم هایش بزند. اشک هایش را پاک کردم، رویش را بوسیدم و خداحافظی کردم.
فرمانده رفت و دیگر نیامد.
کجایی فرمانده؟!
جات که خوبه؟!
این برنامه آینده من هم هست.
واسه منم جا نگه دار دارم میام.
نپرسید کجا رفت و چی شد!
فقط بگویم رفت پیش رفقایش آن سوی هستی و دیگر پول برای دوا درمانش نیاز ندارد که بیاید سراغ من بدبخت!
روحش شاد
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
@hdavodabadi
مرقد امام مال شما ...
مرقد مطهر عظیم امام در بهشت زهرا (س) مال شما؛ روح بلند و ملکوتی روح الله در عرش، مال ما.
خانهی امام و همهی تشکیلات موسسهی تنظیم و نشر در جماران، مال شما؛ عشق و حُب خالصانهی روح الله در قلب شیعیان مظلوم جهان، مال ما.
همهی موقوفات و زمین و ... که برای مخارج موسسهی نشر هزینه می شوند، مال شما؛ تک تک کلمات و راهنمایی های حکیمانهی روح الله، مال ما.
همهی خانوادهی امام، از علی کوچولو گرفته تا حاج سیدحسن آقا، مال شما؛ همهی عشق روح الله ندیدهها در سراسر دنیا، مال ما.
سیدحسین خمینی خطاکار با دستبوسی رضا پهلوی اش، مال شما؛ سیدحسن نصرالله نوادهی معنوی روح الله، با مقاومت حماسی اش در برابر صهیونیست ها، مال ما.
جایگاه میهمانان ویژه VIP در مرقد امام، مال شما؛ جایگاه عاشقانه روح الله در دل سوختهی محبینش در سراسر عالم، مال ما.
مراسم لاکچری عمامه گذاری در جماران با حضور سلبریتی ها و مجرمین و محکومین و ... مال شما؛ طالبین حقیقی بدون عمامه مرید امام در سراسر عالم، مال ما.
مراسم همیشهی سال گرد امام، مال شما؛ روح الله زندهی همیشه در تاریخ، مال ما.
همهی شمال و جنوب سرزمین عظیم مرقد امام با گنبد و بارگاهش، مال شما؛ همهی جنوب لبنان که فرزندان روح الله شکست تاریخی صهیونیسم را رقم زدند، مال ما.
امامِ محدود در جماران، مال شما؛ روح الله پرآوازه در قلوب مستضعفین دنیا، مال ما.
همهی خانوادهی محترم امام، مال شما؛ همهی فرزندان معنوی روح الله در لبنان افغانستان، سوریه، لبنان، عراق و ... مال ما.
همهی تصاویر و فیلم های منتشر نشدهی امام، مال شما؛ کلمه کلمهی سخنان گوهربار روح الله، مال ما.
همهی جسم و وجود دنیایی امام، مال شما؛ همهی تاثیرات عظیم دینی و آموختههای روح الله، مال ما.
همهی گنبد و بارگاه و حرم مجلل با گارانتی 1000 ساله مال شما؛ همه حسادت و نادانی عالم، مال ما.
اصلا، حضرت امام و مرقد آنچنانی اش مال شما؛ فقط و فقط روح الله از خرداد 42 تا خرداد 68 مال ما.
شب قدر و شب سالروز رحلت جانگداز امام ساده زیست، حضرت روح الله الموسوی الخمینی
رمضان 1397
حمید داودآبادی
@hdavodabadi