جبهه رفتن آقازاده!
8 سال جنگ بود و دشمن خاک کشور را اشغال کرده بود؛ آقازادۀ قصه ما، شأن خود را اَجَلّ از این می دونست که مثل بسیجی های ساده و معمولی بره جبهه و برای دفاع از دین و انقلاب که به واسطه همانها خانواده اش به مقام و مکنت رسیده و معتبر شده بود، کمی زحمت بکشه!
آقازاده، بدون این که ذره ای سابقۀ کار نظامی و امنیتی داشته باشه و فرق نارنجک و تخم مرغ رو بدونه، فقط به خاطر باباش حاج آقا فلانی، سه سوته در یک نهاد امنیتی نظامی مهم، رئیس شد!
خودش تعریف می کرد:
"وقتی رفتیم خواستگاری، بابای عروس که سرهنگ ارتش بود، تا فهمید کجا کار می کنم، ازم پرسید که در پادگان چه فعالیتی دارید؟
من که هیچی بلد نبودم، به خودم فشار آوردم و یاد کلمه ای افتادم که روی در یکی از اتاق ها نوشته بودند، گفتم:
- ما، در آن جا "کالَک کشی" می کنیم.
پدر عروس با تعجب گفت:
- کالَک کشی؟ (KAALAK KESHI) یعنی چی؟ نکنه منظور شما کالْک کشی است؟ (KALK KESHI)
که هول کردم و گفتم: بله بله همون که شما می فرمایید."
(کالْک کشی، نقشه کشی روی کاغذ کالک است)
آخرهای جنگ که امام التماس می کرد نیروها به جبهه برن و ارگانهای انقلابی اکثر نیروهاشون رو فرستادند جنگ، آقازادۀ قصۀ ما هم بالاجبار اعزام زد و رفت منطقه.
چی؟ مثل بسیجی ها با اتوبوس یا قطارهای لگن با صندلی های چوبی که 10 نفر توی کوپۀ 6 نفری روی هم می نشستند؟!
نه داداش، آقازاده با تویوتا لندکروز کولردار قدم بر خط مقدم پادگان دوکوهه نهاد!
فرماندۀ گردان از شانس گندش و از ترس این که پرونده اش در تهران زیر دست آقازاده است، به ایشان تعارف کرد فرماندهی گردان را بپذیرد!
آقازاده که تا آن روز حتی یک تیر هم با کلاشینکف شلیک نکرده بود، شکسته نفسی کرد و فقط معاون گردانی را پذیرفت.
خدا رحم کرد جنگ زود تموم شد و نوبت گردان اونا نرسید که به خط مقدم برن و وارد نبرد بشن!
وگرنه خدا می دونه آقازاده چه بر سر 400 نیروی گردان می آورد!
خدا می دونه آقازاده، با سابقۀ یک هفته ای معاون گردانی در پادگان دوکوهه آن هم در آخرین روزهای جنگ، پس از 8 سال تمام جنگ از تهران تکان نخوردن، به چه درجه و مقام و عنوان و دکترا و ... رسیده است!
خدایا، ما را شرمندۀ پدران و مادرانی که همه فرزندان خویش را در راه اسلام قربانی کردند، مگردان!
سالروز آغاز عملیات بیت المقدس، جادۀ خرمشهر و شهیدان:
احمد کاظمی، رضا علی نواز، امیر محمدی، جهانشاه کریمیان، حمیدرضا میری، سعید عبدالعظیمی، مرتضی بشیری، داریوش خلیق فرد، رضا شکری، اسماعیل کیارستمی، علی شفیعی و ...
حمید داودآبادی
11 اردیبهشت 1399
@HDAVODABADI
شاگرد از معلم جلو زد!
دی 1365
ارتفاعات قلاویزان مهران
فقط شنیده بودم "برادر غلامی" صدایش میکنند.
از همه هم با حالتر و مؤدبتر، سیدمحمد بود.
خیلی با احترام نسبت به او برخورد میکرد.
بعداً که ازش پرسیدم، فهمیدم سیدمحمد چند سالی در مدرسهای در خیابان شهید آیت الله سعیدی (غیاثی) تهران، در کلاسی درس خوانده که برادر غلامی آن جا معلم بوده است.
حالا در خط مقدم جبهه، زیر بارش خمپاره و توپ، برادر غلامی برای سیدمحمد و بقیه بچه ها که دانش آموز بودند، کلاس درس دایر کرده بود تا از کسب علم حتی در میدان جنگ غافل نمانند!
بهمن 1365
شلمچه
عملیات کربلای 5
شلمچه بود و سه راه مرگ. آتش بود و آتش، خون بود و جنگ.
پانزده نفر نیرو از گروهان یک گرفتیم برای تحکیم مواضع جلو.
اسم "محمد غلامی چیمه" و "سیدمحمد هاتف" در لیست نگهبانی آن شب بود.
صبح فردا غلامی را دیدم که خاکی و گرفته، گوشۀ سنگر نشسته بود.
نزدیکتر که شدم، گفتم:
ـ برادر غلامی ... بگو کی شهید شده...
دیگر عادی شده بود. هر ساعت خبر شهادت یکی از دوستان و همرزمان را به همدیگر می دادیم. آن هم با لبخندی که غم و اشکی سخت ولی پنهان پشت آن خوابیده بود!
خیلی عادی گفت:
- کی؟
سعی کردم لبخند بزنم. شاید می خواستم از شدت و تلخی خبر بکاهم! گفتم:
ـ شاگردت ...
ـ کدومشون؟
ـ هاتف ... سیدمحمد هاتف
جا خورد، ولی سعی کرد جلوی ما خودش را کنترل کند.
آهی از ته دل کشید، اشک در کنج نگاهش حلقه زد. با حسرت گفت:
ـ عجب دوره و زمونهای شده ... مثلاً من معلم بودم و سیدمحمد شاگرد ... حالا اون از من جلو زد...
دو روز بعد، داخل سنگر که نشسته بودم، یکی از بچهها آمد و گفت:
ـ بگو کی شهید شده ...
هر کدام از بچههای گردان را میتوانستیم حدس بزنم. ترجیح دادم خودش بگوید.
با بغض گفت:
- آقا معلم هم شهید شد ...
ـ کی؟!!!
ـ برادر غلامی ... غلامی چیمه. همون که دلش میسوخت سیدمحمد هاتف ازش جلو زده ...
ده ـ دوازده سال بعد، شهیدان محمد غلامی چیمه و سیدمحمد هاتف ـ آقا معلم و شاگرد ـ هر دو باهم بازگشتند.
تکه استخوان هایی در تابوت های چوبی سبک.
حمید داودآبادی
11 اردیبهشت 1399
روز گرامیداشت مقام معلم
@hdavodabadi
اللّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَرِیضٍ
در این شب های عزیز ماه پربرکت رمضان، برای شفای همه بیماران و پدر بنده دعا کنید.
این شب ها و ایام، زمانی است که انسان به خدا نزدیک تر می شود و بخصوص در این اوضاع و احوال، بیشتر به یاد شفا دهنده بیماران می افتد.
در این صفای رمضانی، سر سفره افطار و سحر، برای "شفا و شفاعت" همه بیماران و همچنین پدر عزیز بنده که در تخت بیمارستان بستری است، دعا کنید.
هر بار که در جبهه زخمی می شدم، شکسته شدن و پیر شدن پدر و مادرم را بالای سرم در بیمارستان می دیدم.
شدیدتر از آن، هنگامی که چندبار خبر شهادتم را به آنها دادند!
خدایا به حق زحماتی که پدر و مادرم برایم کشیدند و مرا در این راه سخت ولی ارزشمند پروراندند و با جبهه رفتن نوجوان جگرگوشۀ خود مخالفت نکردند و سختیها را به جان خریدند، شفا و شفاعت اهلبیت (ع) را روزی هر دویشان گردان.
خداوندا
خود می دانی که همه توفیق جبهه رفتن من، از لطف و محبت آنان است و همه اجر و ثوابش حق آن بزرگواران.
خدایا
من که نتوانستم آن گونه که باید، در عمر کوتاه خود به این عزیزان احسان کنم و جز زحمت و دلهره برایشان نداشتم، ولی همواره بعد از تو عشق آنان در دلم جاری بود و هست.
به حق رحمتت ای مهربانترین مهربانان
حمید داودآبادی
12 اردیبهشت 1399
@hdavodabadi
نماز ما و نماز بعثیها
دی 1365 – قلاویزان مهران
ما نماز میخواندیم، آنها هم مثلاً نماز میخواندند.
مثلاً اسمشان مسلمان بود، حالا رسمشان به کنار!
ولی انگار توی همه جبهههاشان، بخشنامه کرده بودند موقع اذان این کار را بکنند!
خب حتماً حزب بعث گفته بود که سربازان قادسیۀ صدام باید اینگونه باشند.
سال 60 توی جبهۀ گیلانغرب هم که بودیم، این طوری بود، ولی در منطقۀ قلاویزان مهران، بهتر صدایشان میآمد، چون فاصلهمان کمتر بود و تحرک و نبرد بیشتر.
موقع اذان که میشد، ظهر، مغرب و حتی صبح، هرکدام از بچهها که داخل سنگر نگهبانی بود، با صدای خوش و بلند اذان میداد و همه را برای نماز خبر میکرد.
بیوجدانها بعثیها! عادتشان شده بود.
چند دقیقه قبل از اذان، شروع میکردند پشت بلندگوهایی که در خط نصب کرده بودند، صدای کریه و نخراشیدۀ خوانندههای ایرانی زمان طاغوت را پخش میکردند.
شاید میخواستند صدای اذان ما به گوششان نرسد.
بدبختها میدانستند وقت نماز است، ولی برای اینکه به هر وسیلهای شده با نماز مقابله کنند، به ترانه و آهنگ و هرچه دم دستشان بود، متوسل میشدند.
شاید آنها اینجوری بهتر نماز میخواندند!
حمید داودآبادی
اردیبهشت 1399
@hdavodabadi