eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ فروش آثار داودآبادی مستقیم توسط مولف فروش آثار منتشر شده "حمید داودآبادی" مستقیم توسط خود مولف زمان: روزهای شنبه تا پنجشنبه از ساعت 10 صبح تا 15 عصر (بغیر از روزهای تعطیل و برفی و بارانی) مکان: تهران – خیابان انقلاب اسلامی – خیابان دانشگاه – تقاطع خیابان شهید لبافی نژاد – پلاک 65 طبقه اول تلفن تماس: 021 - 66400338 Telegram: @davodabadi61 Channel: @hdavodabadi Email: davodabadi@gmail.com www.instagram.com/hamiddavodabadi 1 - آسمان زیر خاک: گزیده خاطراتی از عملیات تفحص پیکر مطهر شهدا: 5500 تومان 2 - آن‌که فهمید، آن‌که نفهمید: خاطراتی کاملا متفاوت از آدم‌های جبهه و پشت جبهه: 5000 تومان 3 – انقلاب، جنگ، صلح: خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد اول: کودک و انقلاب: 13000 تومان 4 - انقلاب، جنگ، صلح: خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد دوم: چادر وحدت: 12000 تومان 5 - انقلاب، جنگ، صلح: خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد سوم: خرمشهر آزاد شد: 8500 تومان 6 - انقلاب، جنگ، صلح: خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد چهارم: دیدم که جانم می‌رود: 7500 تومان 7 - انقلاب، جنگ، صلح: خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد پنجم: از لبنان تا کردستان: 6800 تومان 8 - پهلوان سعید: زندگی‌نامه‌ و خاطرات پهلوان ورزش باستانی شهید سعید طوقانی: 10000 تومان 9 - تبسم‌های جبهه: خاطرات باحال و قشنگ بچه‌های جبهه و جنگ: 12500 تومان 10 - تفحص: گزارش کامل و خاطرات عملیات تفحص و کشف پیکر مطهر شهدا: 12000 تومان 11 - تفحص: گزیده خاطرات عملیات تفحص و کشف پیکر مطهر شهدا: 2800 تومان 12 - جنگ، شعر، عشق و مرگ: خاطرات ناب سرباز عراقی "نصیف الناصری" از جنگ علیه ایران: 14000 تومان 13 - چادر وحدت: خاطرات سال‌های بحرانی انقلاب ‌اسلامی از 1358 تا 1360 : 19500 تومان 14 – خاطر اعلی‌حضرت آسوده: خاطرات خودگفته دکتر "محمد سام کرمانی" وزیر کشور و اطلاعات حکومت پهلوی: 30000 تومان 15 - دیدم که جانم می‌رود: زندگی و خاطرات شهید مصطفی کاظم‌زاده: 10000 تومان 16 - سه شهید: گفت‌وگوی ویژه با خانواده‌ی شهیدان طیب حاج محمدرضا، سیدعلی اندرزگو و محمدعلی رجایی: 10000 تومان 17 - سیّد عزیز: زندگی‌نامه‌ی‌ خودگفته حجت‌الاسلام سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب‌الله لبنان: 6000 تومان 18 - شهید بعد از ظهر: زندگی و خاطرات مصور شهید مصطفی کاظم‌زاده: 9500 تومان 19 – عباس برادرم: خاطرات و یادداشت‌های شهید مدافع حرم عباس کردانی: 10000 تومان 20 - عقل درخشان: زندگی و خاطرات سردار مقاومت‌ اسلامی لبنان، شهید حسان اللقیس: 12000 تومان 21 - کمین جولای 82: ترجمه‌ی انگلیسی "AMBUSH OF JULY 1982": 3000 تومان 22 - کمین جولای 82: روزشمار گروگان‌گیری دیپلمات‌‌های ایرانی در لبنان: تعدادی کاملا محدود 23 - مثل آب خوردن: شیوه‌های خاطره‌نویسی آسان: 4000 تومان 24 - نامزد خوشگل من: خاطراتی ناب از دفاع مقدس و بعد از جنگ: 8500 تومان @hdavodabadi
davodabadi: ‌ ناگفته ای از شهید مصطفی کاظم زاده حمید داودآبادی بخش اول تابستان 1367، شش سال از شهادت مصطفی گذشت، ازدواج کردم و سال 68 منتظر تولد پسرم بودم. به خواست مادر همسرم - به دلیل این که پسرش آبان 1359 در کرخه نور به شهادت رسیده بود، نامش "مصطفی" بود - فرزند اولم را به یاد شهید "سعید طوقانی" گذاشتم سعید. چون به عهد خود وفا نکردم، همان شد که از آن روز به بعد، دیگر مصطفی به خوابم نیامد که نیامد! چهار سال بعد، اسفند 1372 که منتظر تولد پسر دومم بودم، به همسرم گفتم: من دیگه به هیچی کار ندارم. این یکی دیگه باید اسمش رو بذاریم مصطفی. چیزی به تولد او (18 اسفند) نمانده بود. که این اتفاق برایم پیش آمد. سریع و در همان اولین لحظات برخاستن از خواب، همه آن چه را دیده بودم، عینا بر کاغذ نگاشتم: بنام حضرت دوست صبحگاه روز شنبه، هفتم اسفند ماه سال 1372 هجری شمسی مصادف با پانزدهم رمضان المبارک 1414 هجری قمری و روز ولادت با سعادت امام حسن مجتبی (ع) قبل از ساعت 6 صبح، در عالم خواب، شهید عزیز مصطفی کاظم زاده را که در شب جمعه 22 مهر سال 1361 در جبهه سومار به شهادت رسید، دیدم. در آن دیدار او به بعضی سوالات پاسخ گفت که برای خود من بسیار جالب و مهم بود. شرح آن دیدار بدین قرار است: در کنار باغچه باصفا، در جنب ساختمانی نشسته بودیم. من بودم و مصطفی و شخصی دیگر. (در غالب خوابهایی که از شهدا می بینم، شخصی حضور دارد که اصلا نتوانسته ام او را بشناسم و او همچنان برایم مجهول مانده است. حتی پس از بیداری هم نتوانسته ام چهره او را به خاطر بیاورم. در این خواب نیز همان شخص که در خوابهایم همیشه سومین نفر است، حضور داشت.) من بدون مقدمه، رو به مصطفی گفتم: "اینجا مثل بیمارستان شهید رهنمون می مونه." با این حرف صحبتهایمان شروع شد. در کمال تعجب و ناباوری به چهره مصطفی خیره شدم و چون باورم نمی شد خودش باشد، اولین سوالاتم برای کسب اطمینان بود. رنگ صورتش کمی تیره تر شده بود و قدش نیز کوتاه تر به نظر می آمد. به او گفتم: ح- ببینم تو خود مصطفی هستی؟ م- خب آره چطور مگه؟ ح- آخه من باورم نمیشه، یعنی تو بعد از این همه مدت اومدی منو ببینی؟ م- خب آره مگه چیه؟ ح- یه سوال ازت دارم، ببینم لحظه ای رو که ترکش خوردی یادت میاد؟ ادامه دارد @hdavodabadi ‌ ناگفته ای از شهید مصطفی کاظم زاده حمید داودآبادی بخش دوم م- (با مکثی که کرد شاید می خواست بگوید که دنیا را به فراموشی سپرده است) آره ... یه چیزایی، چطور مگه؟ ح- چه روزی بود؟ م- فکر کنم بیست و دوم مهر بود، سال 61. ح- اون دو - سه تایی که آخرین لحظه پهلوشون بودی یادت میاد؟ م- آره، بچه های میدون امام حسین بودن. ح- امام حسین و نظام آباد. م- آره، خب چیه؟ ح- می خواستم ببینم از لحظه ای که ترکش خوردی تا وقتی که شهید شدی و جون دادی چقدر طول کشید؟ م- هیچی، اصلاً فاصله ای نداشت. ح- ببینم، من فکر می کنم اون لحظه اون قدر سخت روح از بدنت خارج شد، آخه میگن روح سخت از بدن میره، عین اینکه آدمو از آسمون به زمین بکوبن، هان یا اینکه تو هم مثل اونا که خوب جون می دن، روحت پرواز کرد به هوا؟ م- نه اتفاقاً اون قدر خوب بود. عین پرنده ای که پر بکشه، اون جوری پریدم و رفتم توی آسمون. خیلی خوب و شاد و راحت. اون قدر خوب بود و با حال. (در اینجا درست مثل آخرین لحظات قبل از شهادت که نظر خود را راجع به شهادت بیان می کرد، دستهایش را رو به آسمان با شتاب باز کرد. همچون پرنده ای که پر می گشاید.) ح- تو هم طیّرالارض هستی؟ م- طیّ الارض. آره. ح- یعنی تو میتونی از اینجا بری جای دیگه؟ م- آره. ح- مصطفی می خوام یه چیزی بگم، می تونی منو بلند کنی، آخه ... (در اینجا می خواستم بگویم که برای اینکه ایمانم به تو و کارهایت بیشتر شود این کار را بکن ولی او اجازه ادامه حرفم را نداد.) م- خب، وایسا همین جا، اینورتر که سایه من روت بیفته. سایه اون سه تا ستاره هم بیفته پشت سرت. حالا وایسا. (همان طور که رو به رویم ایستاده بود رو به آسمان نگاه کرد و بعد به من نگریست. نسیم خوشی وزیدن گرفت. با نگاه مرا از جایم بلند کرد و روی یکی از لکه های نور پشت سرم قرار داد. مجدداً دو بار دیگر مرا بلند کرد که با نسیمی خوش همراه بود. از تعجب مات مانده بودم) این کار که تمام شد با اشتیاق گفتم: ح- دیگه چیکار میتونی بکنی؟ م- الان که شبه برات اینجا رو صبح می کنم. ادامه دارد @hdavodabadi ‌ ناگفته ای از شهید مصطفی کاظم زاده حمید داودآبادی بخش سوم / پایانی (شب پرستاره ای بود. همان جا ایستاده بودم. در انتهای آسمان ابرها کم کم از هم باز شدند و ناگهان صبح زیبایی همراه با نسیمی بسیار خوش و عالی تر از قبل وزیدن گرفت. سینه ام را از آن هوای خوش انباشته کردم. اصلاً هوا را می خوردم. نگاهی به پایین پایمان که شهر بود و ما در جایی بالاتر قرار داشتیم، انداختم. زندگی روزمره مردم در جریان بود. با این تفاوت که همه چیز به صورت
نقاشی مضحکی بود و مثل نمای ش کارتون کودکان مزخرف.) در جایی دیگر من و مصطفی در میان اعضای خانواده ما نشسته بودیم بر سر سفره. جلوی من ظرفی از گوجه فرنگی بود که می خوردم ولی مصطفی کاسه ای داشت که غذایش گرم بود. نفهمیدم چه بود. با شوق خطاب به خانواده ام مدام می گفتم: "این مصطفی است ها." پدرم گفت: "بسه دیگه خودمون می دونیم. زشته هی میگی مصطفی است." من گفتم: "آخه اون بعد از دوازده سال برگشته اومده پهلوی ما گفتم شاید یادتون رفته باشه." عجله داشتم مصطفی زودتر برود تا برای همه بگویم او چه کرد. در جایی دیگر، مصطفی بر روی جایی بلندتر از من نشسته بود و من در برابرش زانو زده بودم. بنده وار جلویش نشسته بودم. چیزی مثل لقمه غذا در دست او بود که من آن را فقط می بوسیدم و نمی خوردم. شخص سوم هم در کنارمان بود. احساس شعف و شور عجیبی داشتم. نگاه من به او بود ولی او چشمانش به جایی دیگر خیره بود و در کل اصلاً به چشمان من نگاه نکرد. به او گفتم: ح- تو شهدا رو می بینی، مثلاً سعید (طوقانی) اینارو؟ م- آره، همه اونجا هستن. ح- سلام منو بهشون برسون و بگو بِهِم سر بزنن. م- باشه، بهشون میگم. ح- اونجا هم مادیه؟ م- یعنی چی؟ ح- یعنی اینکه اونجا هم مثل اینجا غدا می خورین و خوشین؟ م- آره اونجا هم خورد و خواب داریم. ح- چه جوریه، با حاله؟ م- خیلی با حاله، اون قدر قشنگه. ح- دوست دارم بیام اونجا ... مکثی کرد و فقط لبخندی زد شاید لبخندش علامت رضا بود. ح- مصطفی وقتی ترکش خورد توی سرت، حالیت شد؟ م- نه چیزی نبود. اینجا را که آخرین لحظات دیدار بود، با حسرت به او نگریستم و گفتم: ح- مصطفی، منو دوست داری؟ م- خب آره چطور مگه؟ ح- منم دوست دارم بیام اونجا ولی، می ترسم. نمی دونم اونجا چه جوریه. دراین لحظه مصطفی تبسمی زیبا کرد. تبسمی به دلنشینی آخرین لبخند در آخرین لحظات قبل از شهادت و حتی در زمان جان به جان آفرین تسلیم کردن. پایان @hdavodabadi
HDAVODABADI: ‌ فروش آثار داودآبادی مستقیم توسط مولف فروش آثار منتشر شده "حمید داودآبادی" مستقیم توسط خود مولف زمان: روزهای شنبه تا پنجشنبه از ساعت 10 صبح تا 15 عصر (بغیر از روزهای تعطیل و برفی و بارانی) مکان: تهران – خیابان انقلاب اسلامی – خیابان دانشگاه – تقاطع خیابان شهید لبافی نژاد – پلاک 65 طبقه اول تلفن تماس: 021 - 66400338 Telegram: @davodabadi61 Channel: @hdavodabadi Email: davodabadi@gmail
@hdavodabadi تحریف تاریخ در سریال ورزی! تابستان سال 1385 بود که مسعود دهنمکی می خواست اخراجیها را بسازد. البته اسم اولیه اش "گُلابیاتور" بود که بعدا به اخراجیها تغییر داد. قرار بود با هم برویم سر صحنه ساخت سریال "پدر خوانده" که "محمدرضا ورزی" داشت درباره تاریخ پهلوی می ساخت. ظاهرا مسعود می خواست با حضور در صحنه، هم در ساخت فیلم سینمایی تجربه کسب کند و هم با هنرپیشه ها آشنا شود و ببیند کدام برای بازی در اخراجیها خوب هستند. وقتی وارد صحنه شدیم، با تعجب دیدیم اوضاع خیلی به هم ریخته و نامرتب است. هرکسی یک طرف ولو شده بود. بعضی ها سر و صورتشان کبود و زخمی بود ولی معلوم بود گریم نیست! چون آه و ناله می کردند و دست بر صورت خود داشتند. در آن میان چشمم به "میرطاهر مظلومی" افتاد. خیلی برایم جالب آمد. چهره اش دقیقا شبیه "شعبان بی مخ" (شعبان جعفری چماقدار و سرکرده اوباش حکومت پهلوی) بود. کناری نشسته بود و آه و ناله می کرد. با عصبانیت گفـت: - بابا گند زدند به تاریخ ... فکر کردم انتقاد تندی به کارگردان یا فیلمنامه دارد و یا دعوایشان شده. وقتی علت را پرسیدم گفت: - خراب کردند ... تاریخ رو ریختند به هم ... - مگه چی شده؟ - چی شده؟ چی می خواستید بشه! مثل هر روز، رفتند توی شهر و سر چهارراه ها، یه تعداد از این کارگرهای ساختمانی رو برای سیاهی لشکر آوردند این جا. لباس های قدیمی تنشون کردند و مثلا شدند هواداران دکتر محمد مصدق. خب منم شعبون بی مخ هستم دیگه! اراذل و اوباش رو رهبری می کردم و علیه مصدق شعار می دادم که مثلا به دسته هواداران مصدق حمله کنیم. خب این هم توی تاریخ اومده هم توی فیلمنامه. چشمتون روز بد نبینه. مثلا ما با چوب و چماق به طرفدارای مصدق حمله کردیم که نگو یه دفعه اونایی که سیاهی لشکر بودن، به رگ غیرتشون برخورد که مثلا ما داریم می زنیمشون. ما که واقعی نمی زدیم. ولی اونا که غیرتی و عصبانی شده بودن، با چوب و چماق افتادند دنبال ما و همه رو گرفتند زیر کتک. گند زدند به تاریخ. تا حالا خونده بودیم که اراذل و اوباش شعبون بی مخ ریختند و هوادارای مصدق رو زدند، امروز ثابت شد طرفدارای دکتر مصدق اراذل اوباش رو لت و پار کردند و بنده هم که شعبون بی مخ هستم، این طوری ناکار کردند! حمید داودآبادی @hdavodabadi
@hdavodabadi به یاد شهید مجتبی کاکل قمی سعی کنید دوستی شما برادران مخلص و با خدا با برادران دیگرتان آنقدر زیاد نباشد که از خدا دور باشید و وسوسه‌های شیطانی شما را فریب دهد. برادر حقیر و کوچک شما مجتبی کاکل قمی گروهان یک - دسته یک - رسته پیک ۶۵/۱۲/۲۰ . شهید "مجتبی کاکل‌ قمی" متولد: دوشنبه ۱۳۵۱/۳/۱ شهادت: چهارشنبه ۱۳۶۶/۱/۱۹عملیات کربلای ۸ در شلمچه. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی۲۹ ردیف ۸۸ شماره‌ی ۴ امروز داشتم خاطرات گذشته را مرور می کردم که نگاهم به تصاویرش گره خورد. بغضی سخت گلویم را خراشید و اشک ... وای خدای من ... مجتبی کاکل قمی فقط ۱۴ سال و ۹ ماهش بود! . شلمچه، عملیات کربلای ۸ نماز صبح جمعه، بیست و یکمین روز فروردین ۱۳۶۶ را که خواندیم، آماده‌ی رفتن شدیم. کسی تا صبح نخوابیده بود. نجوای زیارت عاشورا که از حفظ خوانده می‌شد و گفت‌وگوهای دوستانه‌ای که شاید آخرین دیدارها بود، تنها صدایی بود که تا صبح به گوش می‌رسید. هوا هنوز تاریک بود که گفتند سوار نفربر شویم. یکی از بچه‌های گردان حمزه را که دیدم، چشمانش بدجوری نگران بود و قیافه‌اش در هم و گرفته. علت را که پرسیدم، گفت: هفت هشت تا از بچه‌های گردان سوار وانت شده بودند که برن جلو، ناگهان یه خمپاره اومد وسط‌شون و همه‌شون رو تیکه و پاره کرد. خیلی دلم برای‌شان سوخت که نرسیده به خط شهید شده بودند. . وقتی گفت "مجتبی کاکل‌ قمی" هم جزو اونا بود ... رنگم پرید. مجتبی کاکل‌مقمی نوجوان خوش‌سیمای کم سن و سال پرحرف و شلوغی بود. خودش می‌گفت که مداحی هم می‌کند. مدام یا حرف می‌زد و مخ تیلیت می‌کرد، یا زیر لب ذکر و نوحه می‌خواند. چهره‌ی سبزه‌اش به سعید طوقانی می‌خورد. جذاب بود و نورانی. تصور این‌که چه بر آن چهره و جثه‌ی کوچک آمده، مو بر تنم راست کرد. دلم خیلی سوخت؛ نه برای او، برای خودم که از همه عقب مانده بودم. . نقل از کتاب "از معراج برگشتگان" نوشته: حمید داودآبادی @hdavodabadi
من در رکاب شمر جنگیدم! من در رکاب رزمنده دلیر اسلام "شمر بن ذی الجوشن" در جنگ صفین، علیه لشکر معاویه تحت فرماندهی علی (ع)، در شلمچه جنگیدم. من نیروی تحت امر شمر بودم در جزیره مجنون. در گرماگرم نبرد در فکه، شمر فرمان های ولی خود علی را که به من ابلاغ می کرد، با جان و دل می پذیرفتم. حتی اگر لازم بود در میدان مین غلت بزنم و راه را برای گذر نیروها باز کنم. در طلائیه بود که شمر فرمانم داد تا بر روی سیمهای خاردار بخوایم! و خوابیدم. چه لذتی داشت وقتی نیروها، پایشان را بر پشتم می گذاشتند و می گذشتند. این که آنها در سیم خاردار دنیا گیر نکنند، بسی شُکر داشت. من در رکاب شمر، تحت فرمان علی، لحظه ای خواب نداشتم و خواب را از چشم دشمن گرفته بودم. من در رکاب شمر و شمر تحت امر ولی خویش علی، جنگیدیم و زخم برداشتیم. شمر اما، آن چنان دلاورانه رزمید که بارها تا مرحله شهادت پیش رفت! همواره به لیاقت و غیرت شمر در صفین، غبطه می خوردم و از این که تحت امر چنین فرماندهی می جنگم و از امام خویش حمایت می کنم، بر خود می بالیدم. شمر برای من و امثال من، الگو و اسطوره ای بود مثال زدنی! اما ... شمر که از جبهه بازگشت، از من که تحت امر او بودم، حقیرتر شد! شمر که روزی فرمانده دلیری برای من بود، آن شد که ... قهرمان جهاد اصغر، در جهاد اکبر کم آورد! قدرت، دنیاخواهی و ... زیر دندانش مزه داد و شد آن که نباید! جنگ که تمام شد، شمر که دوستان و خانواده احساس عقب ماندگی از دنیا را به او القاء کردند، زد توی جاده حاکی! کارت جانبازی و سابقه جبهه، برای او شدند نردبان رسیدن به دنیا. آن هم چه دنیایی! تا توانست از موقعیت خود بهره برد. و شمر، شد آن که اصلا انتظارش را نداشتم. جنگ که شد، شمر دیگر سردار علی (ع) نبود. عاشورا که شد، برای شمر، هر که قدرت و مالش بیشتر بود، شد ولی و امام! هر که وعده وزارت و وکالت می داد، شمر طرف او بود. و جنگ که شد، شمر از کارت جانبازی و سابقه جبهه اش بیشتر از قبل استفاده کرد. همه را گرد خود می آورد، از خاطرات نبردش تعریف می کرد و از پیروی اش از امام! راهیان نور را که به صفین می بردند، شمر بلندگو دست گرفته و برایشان از رزم خود و علی داد سخن می داد. آن قدر که همه می ماندند "علی در رکاب شمر بود، یا شمر در رکاب او؟" و علی، برای او فقط شده بود وسیله جلب وجهه و جذب مخاطب. و آن شد که بسیاری، با شنیدن آن خاطرات که کم هم واقعی نبودند، شمر را نماینده امام معصوم پنداشتند، غسل شهادت کردند و قربتا الی الله، در عاشورا آن کردند که نباید! آنها شمر را با خاطراتش از نبرد صفین دیدند، ولی امام وقت خویش، حسین (ع) را ندیدند. و آن شد که خاندان امام معصوم را خارجی دانستند و آن کردند که تا آن زمان علیه خارجی ها مرتکب نشده بودند. شمر پشت کارت جانبازی و سابقه جبهه در رکاب علی، سنگر گرفته بود و کسی جرات به نقد کشیدنش را نداشت. هر جا کم می آورد، فریادش بلند می شد: "من برای این انقلاب جان دادم. من برای این مملکت خونم بر زمین ریخته است. من جوانی ام را به پای شما مردم گذاشتم ..." هیچکس پرونده قاچاق کالای شمر را نگشود. هیچکس فساد مالی آقازاده های شمر را رو نکرد. شمر، خراب نبود، ولی وقتی خود را به دنیا وانهاد، آن قدر خراب شد که شد فرمانده سپاه عبیدالله و به قتل حسین بن علی (ع) کمر بست! جالب آن بود که در صفین، شمر بر من که توانم اندک بود، رو ترش می کرد و "ضد ولایت فقیه" می نامید. در فتنه 88 شمر را در چند چهره آشنا دیدم. آن جا که روز عاشورا، پرچم عزای حسین (ع) را به آتش کشید و عربده زد: "مرگ بر ..." من دیگر تحت امر شمر نجگیدم. من افتخار میکنم شمر که روزی با استناد به " أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ۖ " ولایت خود بعد از علی را در فرماندهی به من یادآوری می کرد، وقتی قدم از ولایت امام خویش برون نهاد، دیگر برای من هیچ ارزشی نداشت. از آن روز، دیگر شمر برای من با "عدنان خیرالله" وزیر دفاع صدام، یکی شد. و چه بسا عدنان باآبروتر بود؛ چون از اول با صدام بود و بر عهدش وفادار ماند. خدایا، ما را عاقبت به شمر مگردان. ما را از دنیاخواهی، غرور، تکبر و فریب شمر درون مصون بدار و عاقبت بخیر گردان. حمید داودآبادی @hdavodabadi
@hdavodabadi جشن کتابسوزی مخملباف بخش اول هنوز چند روزی از پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 نگذشته بود که کردستان شلوغ شد. ضدانقلاب شامل احزاب و گروه‌هایی چون "سازمان چریک‌های فدایی خلق"، "حزب دموکرات کردستان"، سازمان کومله" و ... بسیاری از شهرها و روستاهای کردستان را ناآرام کرده، به مراکز دولتی و نظامی و به ویژه پادگان‌های ارتش یورش برده و عده زیادی را قتل عام کردند. درباره وقایع و حوادث کردستان در سال‌های 1358 تا 1360 آثار ادبی و هنری کمی در دسترس عموم قرار گرفته است. یکی از خاطرات قدیمی باقی مانده از آن روزهای توفانی،‌ یادداشت‌های روزانه "پروین نوبخت" (نام مستعار) با عنوان "ساعت شش، ‌دریاچه مریوان" است که در مرداد ماه 1360 در قطع رقعی و 92 صفحه و شمارگان 40 هزار نسخه توسط "حوزه اندیشه و هنر اسلامی" (حوزه هنری امروزی) منتشرشده است. این اثر با عنوان "دفتر پنجم داستان" از مجموعه‌ کتاب های "جُنگ سوره"، به دلایلی از سال 1360 تا امروز، هرگز به چاپ دوم نرسید و از جمله کتاب‌های نایاب مربوط به جنگ‌های کردستان در سال های 59ـ 1358 است. مخملباف نماد افراطیها آن روزها در "حوزه اندیشه و هنر اسلامی"، دو تفکر رواج داشت: - عده ای عاقلانه و منطقی به فضای فرهنگی پیش آمده پس از پیروزی انقلاب اسلامی می نگریستند و در پی اشاعه و ترویج فرهنگ انقلاب بودند. - عده ای افراطی و تندرو، به همه مسائل و حوادث با عینک بدبینی و سیاه می نگریستند و سعی بر حاکم کردن برداشت افراطی خود از اسلام و شرع بر فضای فرهنگی جامعه داشتند. سرکرده و نماد این گروه تندرو و افراطی، کسی نبود جز "محسن مخملباف". مخملباف که بچه محله "سیمتری جی" از مناطق مستضعف نشین جنوب غرب تهران بود و دوران نوجوانی و جوانی خود را با نظاره ظلم حکومت شاه و فقر مردم سپری کرده بود، به صورتی تندرو وحشتناک، با هر چیزی که او آن را "نماد فرهنگ طاغوت" می نامید، به مخالفت برمی خاست. حتی اگر مجبور شود لقب "طاغوتی" را به دوستان و بچه محل های خودش در مسجد جوادالائمه که با هم حوزه اندیشه و هنر اسلامی را راه انداخته بودند، بدهد! ادامه دارد @hdavodabadi
@hdavodabadi جشن کتابسوزی مخملباف بخش دوم و پایانی عشق از نگاه مخملباف از نگاه مخملباف، عناوینی چون عشق، دوست داشتن و محبت، نماد فساد و استفاده ابزاری از زن محسوب می شد و این، ناشی از فرهنگ فاسد حکومتگران پهلوی بود که در حوزه سینما و کتاب رواج پیدا کرده بود. مخملباف حذف این عناوین از آثار منتشره را درمان فرهنگ می دانست و معتقد بود هر چیزی که احساس دوست داشتن را در جوانان تحریک کند، نماد شیطان و فسادآور است پس باید آن را از بین برد. کتاب "ساعت 6 کنار دریاچه مریوان" که خاطرات یک پرستار از آشنایی با همسر خود (شهید صادق سرابی نوبخت) در کوران حوادث کردستان، ازدواج، روابط انسانی و اخلاقی و سرانجام شهادت شوهر بود، به قول مخملباف "نماد عشق و عشق بازی فاسد از نوع فرهنگ طاغوتی بود که جوانان را منحرف و فاسد می کند." مخملباف پس از خواندن متن اولیه کتاب، با انتشار آن مخالف بود. با فشارهایی که آورد، نتوانست جلوی چاپ آن را بگیرد؛ ولی سرانجام در کار خود موفق شد. پس از انتشار کتاب، به جوسازی علیه نویسنده و همه افرادی که در چاپ آن دخیل بوده اند پرداخت و توانست عده ای را با خود همراه کند. جشن کتابسوزان مخملباف عاقبت مخملباف موفق شد جلوی توزیع کتاب "ساعت 6 کنار دریاچه مریوان" را که چند روزی بیشتر از چاپ آن نمی گذشت، بگیرد. سرانجام محسن مخملباف جشن آرزویی و آرمانی خود را برپا کرد تا به بچه محلهای قدیم خود بفهماند که در حوزه اندیشه و هنر اسلامی، اوست که حرف اول و آخر را می زند! به دستور مخملباف همه نسخه های کتاب "ساعت 6 کنار دریاچه مریوان" را از اتاق ها و انبار جمع آوردی کرده و در وسط حیاط روی هم انباشتند. در وسط حیاط ساختمان "حضیره القدس" (عبادتگاه بزرگ و مهم بهائیان در تهران تقاطع خیابان تخت جمشید (طالقانی) و حافظ که در اوایل حکومت پهلوی بنا شده بود و بعدها پایگاه مهم ساواک شاه گردید و بعد از انقلاب، مخملباف و دوستانش آنجا را تسخیر کرده و حوزه را در آن بنا کردند) کوهی از 40 هزار نسخه منتشر شده کتاب گردآوری شد و محسن مخملباف، شادمان و خندان، نفت بر روی کوه کاغذی پاشید و کبریت را کشید. همه آنان که با نگاهی غمگین به این عمل می نگریستند، خوب می دانستند که متاسفانه این کار مخملباف به فرهنگ او تبدیل خواهد شد و چه بسا دامان خیلی دیگر از آثار را بگیرد. و این آغازی است بر جانشینی فرهنگ افراطی بر فرهنگ طاغوتی و نهایتی جز ضربه زدن به فرهنگ اسلام انقلابی و انقلاب اسلامی نخواهد داشت. آنها محسن را خوب می شناختند که با لباسی ژنده و پاره می گشت تا خود را شریک غم مردم بنمایاند و فریاد بزند که بچه مستضعف جنوب شهر است و داغ ظلم بر پیشانی دارد! نهایت افراطی گری مخملباف آتش جشن کتابسوزی مخملباف شعله کشید ولی طولی نکشید که دود این کار افراط گرایانه، به چشم خود او و همفکرانش رفت. بعدها افراط مخملباف در فیلمهایش نمود پیدا کرد. از افراط در "توبه نصوح" گرفته تا "عروسی خوبان" که قهرمان جانباز فیلم، وقتی در عکاسی دوستش متوجه می شود دختری که برای گرفتن عکس آمده، روسری خود را برمی دارد، با عصبانیت از آتلیه خارج شده و خطاب به دوست قدیمی و حزب اللهی خود می گوید: "قرمساق شدی؟!" مخملباف تندروی دیروزی، و مخملباف جنبش سبز امروزی، در ساخت فیلمهای کثیف و مبتذل به اسم فلسفه و خوشرقصی برای صهیونیستها، از همه ذلیلان سبقت گرفته است! با اوضاع و احوال امروز مخملباف فقط می توان حرف خودش را به او گفت: "آقای مخملباف، قرمساق شدی؟!" حمید داودآبادی @hdavodabadi
@hdavodabadi سه روایت از شهید آوینی روایت اول نترسید، هنوز آن‌قدر کم نیاوردم که به "خاطره‌سازی" روی بیاورم. نه با شهید آوینی رفیق بودم، نه دوست، نه هم‌کار و هم‌رزم، که مثل ماه‌های آخر حیاتش، به او ظلم کنم و اشکش را دربیاورم! من‌هم مثل اکثر شما، فقط او را از صدای دل‌نشین و نَفَس حقّش می‌شناختم، وگرنه او که اصلا مرا نمی‌شناخت. کلا 4 بار او را دیدم. بار اول فقط سلام وعلیک بود و بس. بار دوم آن خاطره‌ی تلخ پیش آمد. بار سوم هم، چندروز قبل از شهادتش، توفیقی شد با او هم‌نشین و هم‌صحبت شوم و باهم دیداری داشته باشیم با پیرمردی که ... بار آخر هم زیر تابوتش بود و حضور آقا ... خاطره‌ی اول: مظلومیت آقا سیدمرتضی آوینی صدایش خیلی دل‌نشین و آرام‌بخش بود. به‌قول آن عزیز دل: "حتی اگر از عملیاتی ناکام و شکست خورده‌ برنامه می‌ساخت و سخن می‌گفت، همچنان شیرینی فتح را در ذائقه‌ی خود احساس می‌کردیم." خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا را بشناسم و ببینم. فکر کنم پاییز 1371 بود، ولی هنوز آتش حمله‌ها، آن‌چنان پرحجم نشده بود. هنوز حاج‌آقا "زم" ـ رئیس آن روز پالایشگاه و حوزه‌ی هنری و میلیاردر و قهوه‌خانه‌دار و ... امروز ـ آوینی را از حوزه‌ی هنری اخراج نکرده بود. هنوز روزنامه‌ی "سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزنامه‌ی جمهوری اسلامی ـ دست به تکفیر سید نزده بود و به هزار ویک اسم و عنوان، علیه او بیانیه صادر نمی‌کرد. هنوز قهرمان رالی کامیون‌رانی کانادا، "محمد هاشمی‌رفسنجانی‌بهرمانی" رئیس وقت جعبه‌ی جادو، دستور ممنوعیت پخش روایت‌فتح و به‌خصوص صدای او را از تلویزیون، نداده بود. دم غروب بود که با دو سه تا از دوستان اهل ادب و هنر! روی تخت‌های حیات حوزه‌ی هنری نشسته بودیم و چای سر می‌کشیدیم. از دور کسی پیدا شد که با دیدنش خیلی ذوق کردم. دومین باری بود که می‌دیدمش. چندروز قبل، همین‌جا برای اولین‌بار دیده بودمش. جلو که آمد، طبق عادت، با همه سلام و احوال‌پرسی کرد. به ما که رسید، به احترامش برخاستم و با لبخند، با او دست دادم. بغل دستی‌ام اما، همچنان دودسیگار از همه‌ی سوراخ‌هایش بیرون می‌زد، برنخاست و در برابر سیدمرتضی آوینی که دستش را دراز کرده بود، با بی‌اهمیتی فقط دست داد، ولی رویش را برگرداند. سید، چندقدمی دور نشده بود که مثلا دوست ما، شروع کرد به هَتّاکی و هر چه فحش ناموسی از دهان ناپاکش خارج می‌شد، نثار سید کرد. هر چه گفتم: ـ مرد مومن، اگه حرف‌ها و نظراتش رو قبول نداری، به خودش فحش بده. به ناموسش چی‌کار داری. که او وقتی دید من ناراحت شده‌ام، لج کرد و بدتر و رکیک‌تر فحش داد. وقتی فروردین 1372 سیدمرتضی در بیابان‌های فکه رفت روی مین و آسمانی شد، یکی از اولین کسانی که در وصف سیدمرتضی زور زد و مقاله نوشت، همو بود. وقتی دیدم عکسی بزرگ از سید در اتاقش زده و درباره‌ی وَجَنات و حَسَنات سید منبر می‌رود، یاد آن غروب تلخ افتادم و فقط سوختم. حمید داودآبادی @hdavodabadi
@hdavodabadi سه روایت از شهید آوینی روایت دوم: از قاچاقچی تا بلدچی همه‌ هفته، هنگام نمازجمعه، در "چهارراه لشکر" می‌دیدمش. صدای گرمش در روایت‌فتح، آن‌قدر روحم را مدیون کرده بود که برای آشنایی با او، هر لحظه در پی فرصت باشم. روز جمعه 28 اسفند ماه 1371، به آرزوی دیرینه‌ام رسیدم. آرزویی که با دیدن اولین قسمت‌های روایت‌فتح در سال‌های گذشته، در وجودم شعله کشید تا بر دستان مبارک سازندگانش بوسه زنم. خودش آمد. من نخواستم. فکرش هم برایم مشکل بود. آمد کنارم. بله، درست کنارم روی لبه‌ی باغچه نشست. چهارراه لشکر خلوت بود. نمی‌دانم چه شد که تصمیم گرفتم آخرین جمعه‌ی سال را زودتر از دفعات قبل به نمازجمعه بروم. سجاده را بر زمین گذاشتم و بر لبه‌ی باغچه نشستم. دقایقی نگذشت که او نیز آمد. اتفاق یا هر چه که بود، سجاده‌اش را کنار سجاده‌ی من پهن کرد؛ نگاهی به اطراف انداخت، کسی را نیافت. آمد طرف من. نزدیک که شد، به احترامش برخاستم. حیفم آمد چنین لحظه‌ای را مفت از دست بدهم. دستم را دراز کرده و پس از مصافحه، روبوسی کردم. دست گرمش را فشردم. بی‌هیچ تکبّر، با اخلاصی بسیجی‌وار و لبخندی زیبا، جوابم را داد. نشست کنارم روی جدول. چشمانش از لبانش تشنه‌تر بودند؛ و گوش‌هایش هم. همه را می‌پایید. وقتی گفتم: ـ آقاسید، نَفَسِت خیلی حقّه. صدات گرمه. خدا خیرت بده. محجوبانه سرش را پایین برد و تنها عذرخواست و گفت: ـ ما که کاری نکردیم ... هر که را با دست نشان می‌دادم و از رشادت‌هایش در جنگ می‌گفتم، با چنان نگاه نافذی دنبال می‌کرد، پنداری دارد حرکاتش را ضبط می‌کند. خوب می‌شد از چهره‌اش خواند با هر نگاه، برنامه‌ای از روایت‌فتح در ذهنش نقش می‌بندد. دوست داشتم در آغوش بگیرمش و رخسار خسته از جفای روزگارش را غرق بوسه کنم. چرا که سید، مثل دیگر بسیجیان، هنوز نان را به نرخ سال 60 می‌خورد. با همّتی که داشت، شاید که می‌توانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سود سرشاری به جیب بزند؛ اما او، از همه‌ی دنیا فقط جبهه را برگزید و از آدمیانش فقط بسیجی‌ها را. او هم مثل امام و رهبرشان، مُشتی از خاک جبهه را به مُشتی طلا نمی‌داد و همان بود که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. همین‌طور که نشسته بودیم و می‌گفتیم و می‌گفتم، از دور نمایان شد. سریع دم گوش سید گفتم: ـ آقاسید، حواست‌رو خوب جمع کن. این پیرمرده رو که داره میاد طرف‌مون، خوب بهش دقت کن. ـ مگه چی‌یه؟ ـ بذار بیاد و بره، شما فقط بهش دقت کن من می‌گم. آمد. نزدیک شد. مثل همیشه، با خنده. چشمانی ریز که از میان پلك‌هایی نزدیک به‌هم، به‌زور آدم را نگاه می‌کردند. طبق روال همیشه، دست در جیب کُت چروکیده و رنگ و رو رفته‌اش برد و به هر کدام‌مان یک شکلات داد. با همان لهجه‌ی غلیظ آذری، حال و احوال کرد و عید را پیشاپیش تبریک گفت. عمدا برخاستم و با او روبوسی کردم تا سید هم همین‌کار را انجام بدهد، که داد. وقتی از ما رد شد، سید با نگاهش داشت او را می‌خورد. دور که شد، مشتاقانه برگشت و گفت: ـ اون کی بود؟ و گفتم: ـ اون یه قاچاقچی بود. نه ببخشید، اون یه بلدچی بود. اون خوراک کار شماست. وقتی داستان او را برایش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه کرد و گفت: ـ واقعا خوراک یه برنامه‌ی خوبه. چه‌طوری می‌شه اون ‌رو پیداش کرد؟ ـ همین‌جا. هر هفته همین‌جاست. خواستی، باهاش هماهنگ می‌کنم بشینید پای حرفاش. و رفت و قرار شد هماهنگ کنم که ... سید رفت که بیاید، ولی نیامد. در فکه پرواز کرد. آن پیرمرد نیز چندسال پیش، خسته و دل‌شکسته از روزگار، در گوشه‌ای از این شهر غبار گرفته، خُفت و دیگر برنخاست و کسی از او نپرسید: ـ حاجی، تو کی بودی؟ و این، همه‌ی آن چیزی است که آن روزجمعه، برای سیدمرتضی تعریف کردم. فقط اسمش را نپرسید که معذورم: حمید داودآبادی @hdavodabadi
@hdavodabadi سه روایت از شهید آوینی از قاچاقچی تا بلدچی من نمی‌دونم. یعنی اصلا روم نشد از خودش بپرسم. آخه پیر بود. سنّش کم نبود. چه جوری برم بهش بگم: ـ ببخشید برادر ... این بچه‌ها راست می‌گن شما زمان شاه "قاچاقچی" بودی؟ خب فکر می‌کنید چی به‌هم می‌گفت؟ ـ به تو چه بچه ... ـ اصلا تو غلط می‌کنی در مورد من این‌جوری حرف می‌زنی ... ـ خجالت نمی‌کشی با من‌ که هم‌سن پدرتم، این‌جوری حرف می‌زنی؟ ـ اصلا به شماها چه که من چی‌کاره بودم؟ ـ بودم که بودم ... امروز مثل همه‌ی شما، مثل خود تو، لباس بسیج تنمه ... ـ اصلا تو روت می‌شه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه، این حرفارو بزنی؟ ـ ... خب ... خب. غلط کردم. اصلا ازش نپرسیدم. ولی خب قیافه‌ش تابلو بود. موهای حنا زده‌ی‌ ژولیده، چهره‌ی سیه‌چرده، سبیل‌های سیخ‌سیخی لای دندونایی که از بس لب به سیگار زده، سیاه‌ِسیاه شده بودند ... اصلا اینها هیچی، دستاش ... از روی دستاش تا بالا، همه‌اش خال‌کوبی بود. رستم و سهراب، زال و تهمینه ... خلاصه می‌شد یه شاهنامه‌ی کامل روی بدنش خوند. کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه ... آخ گفتم وضو ... آره ... وضو هم می‌گرفت ... وضوی خالی که نه، کنار بقیه، شونه‌به‌شونه‌ی بچه‌ها، نماز هم می‌خوند. تازه، توی دعای توسل و زیارت عاشورا هم می‌اومد، یه گوشه می‌نشست و با دستمال‌یزدی سبز و بنفش، اشکاش رو پاک می‌کرد ... ولی خب، خیلی بو می‌داد. اصلا انگار خود کارخونه‌ی دخانیات نشسته بغلت. نمی‌شد تحملش کرد. مخصوصا وقتی می‌خواست باهات روبوسی کنه. وقتی می‌خندید، ته حلقش معلوم بود. همون چندتا دندونی هم که داشت، اون‌قدر سیاه و لت‌وپار بودند که دلت نمی‌اومد صورتش رو ببوسی. می‌گفتند زمان شاه، قاچاقچی بوده. نه قاچاقچی مواد مخدر، که از راه‌های سخت و پر پیچ وخم کوهستان‌های غرب کشور به‌خصوص قله‌ی "بمو"، اجناس و لوازم از عراق می‌آورده و می‌برده. جنگ که شد، مثل همه‌ی مردم، همه‌ی اون‌چه رو ناشایست می‌پنداشت، کناری نهاد و با رزمندگان اسلام همراه شد. حالا دیگه حاجی، برای خودش شده بود "بلدچی". هرجا بچه‌های اطلاعات و عملیات گیر می‌کردند، او بود که راه گشاشون می‌شد و اونارو تا پشت خطوط عراق می‌برد و می‌آورد. در "هور" و ایام آمادگی عملیات خیبر، بچه‌ها برای شناسایی در عمق مواضع عراق، توسط او به قاچاقچیان عراقی تحویل می‌شدند و چندروز بعد که کارشون رو انجام می‌دادند، محترمانه به ایران بازگردانده می‌شدند و عراقی‌ها به او می‌گفتند: ـ حاجی جون، بیا امانتی‌هات رو تحویل بگیر. حمید داودآبادی @hdavodabadi
davodabadi: @hdavodabadi سه روایت از شهید آوینی روایت سوم: آقا که آمد ... حوزه شلوغ شده بود. حوزه‌ی علمیه نه، حوزه‌ی هنری! "زم" که چندی قبل آوینی را از آن‌جا تارانده بود، حالا شده بود صاحب عزا! آهنگران اما، زور می‌زد تا درِ باغ شهادت را باز کند: اگر آه تو از جنس نیاز است درِ باغ شهادت باز باز است می‌خواند و گریه می‌کرد. می‌خواند و اشک درمی‌آورد. گفتم اشک! مگر دیگر اشکی هم برای‌مان گذاشته بود؟ از خرداد 68 که یتیم شدیم، اشک چشم‌مان خشکید. حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابان‌های دولت سازندگی و دوران بازندگی، طنین‌انداز شود. سید آمد تا باز به دیدگان خشکیده‌مان، اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد. همه ناله می‌زدند. همه می‌گریستند. کسی به دیگری نمی‌نگریست. من اما ... آن‌قدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه می‌شنیدیم آمده، حتما باید از نزدیک زیارتش می‌کردم. امروز اما ... حال نداشتم بروم جلو. همه عزادار شده بودند. امروز روز عزا بود. سردار پاستوریزه‌ی جبهه ندیده‌ی بسیج، برای این‌که از فشار برهد، گفته بود تا پرونده‌ای در بسیج به‌نام "سیدمرتضی آوینی" به‌تاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی"؟ کارت بسیجش را رو کند. هر کی به‌فکر خویشه ... همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم. به‌یاد روزهای آفتابی جنگ، وَنگ می‌زدیم. انگار مصطفی را از "سومار" می‌آوردند. پنداری پیکر "سعید" را از همسایگی "دجله" برمی‌گرداندند. شاید استخوان‌های "سیدمحمد" را از "سه‌راه مرگ" هدیه می‌آوردند. هرچه که بود و هرکه می‌آمد، عطر شهادت در شهر می‌پراکند. از دور دیدمش. نه خیلی دور، ولی کسی متوجه نشد. همه در محوطه‌ی اصلی بودند و من و داوود، متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی، از درِ پشتی حوزه‌ی هنری وارد حیاط شد. بر شانه‌ی داوود که زدم، دویدیم. زیر تابوت را که گرفتیم، ده دوازده نفر نمی‌شدیم. داشتیم می‌رسیدیم به مردم. سرم را بر تابوت گذاشته و می‌گریستم. من عقب بودم و داوود جلوتر. کسی از پشت بر شانه‌ام زد و از حال خوش خارجم ساخت: ـ آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین. ـ آقا؟ برگشتم پشت سرم را ببینم، که چشمم به قیافه‌ی خندان ـ ببخشید، مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد. کفرم درآمد. به یك‌باره همه‌ی ظلم و ستم‌ها پیش چشمم رژه رفتند: ـ زم ... هم اسم خودش رو می‌ذاره آقا. همه شنیدند. داد زدم. از ته دل. می‌خواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش. آن مرد اما، ول کن نبود. دوباره بر شانه‌ام زد: ـ گفتم آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین ... ـ برو بینیم بابا ... وای خراب کردم. رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم، حالم گرفته شد. آقا بود. واقعا. خودش بود. درست پشت سر تابوت داشت گام می‌زد و می‌آمد. زدم بر شانه‌ی داوود: ـ داوود، سریع تابوت رو بذار زمین ... آقا ... خودم را انداختم روی تابوت و های‌های گریستم. داوود و دیگران هم. آقا ایستاد بالای سر آقاسید. چشمانش بارانی بود، حالاتش طوفانی. من اما، رعد و برق شدم. دلم می‌سوخت. تازه او را شناخته بودم، ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود. رو کردم به آقا: ـ آقا ... اینم سیدمرتضات ... شلوغ شد. من‌هم شلوغ شدم. همه آمدند. آقا که رفت، تازه جمعیت ریخت آن‌جا و ... خوب شد آقا آمد. اگر آقا نمی‌آمد: "سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزی‌نامه‌ی جمهوری اسلامی ـ همچنان به عناوین‌جعلی "بسیج صدا و سیمای" استان و شهرستان، بخش و ده‌داری و روستا، علیه سیدمرتضی بیانیه صادر می‌کرد. و همچنان داداش کوچیکه‌ی حاج اکبر، پخش صدای آوینی از جعبه‌ی جادویش را حرام و ممنوع اعلام می‌کرد. اگر آقا نمی‌آمد، شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص، پزشك‌قانونی وارسی کند و سوراخ‌های ترکش مین والمری را "اثرات فرورفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چندجای بدن" اعلام کند! آوینی که رفت، آنهایی که سال‌های جنگ از قم آن‌طرف‌تر را ندیدند، تازه فهمیدند "فکه" هم روی نقشه دیدنی است. پای آوینی که بر مین گل کرد، تازه آنهایی که می‌گفتند "چرا جنگیدیم؟" متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوش‌ها روانند، از این‌سوی مرز، یعنی داخل کشور خودمان می‌آیند. یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی، در خانه‌مان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست. آوینی که خونین شد، ما هم تازه یاد رفیقان‌مان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم. آوینی که شهید شد، حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقه‌بندی "خیلی محرمانه" خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند: در فکه، چه خبرهاست هنوز!؟ حمید داودآبادی @hdavodabadi
davodabadi: @hdavodabadi امان از ما واماندگان زمین گیر که در جستجوی شهدا به قبرستانها می آئیم! شهید سید مرتضی آوینی @hdavodabadi
@hdavodabadi سوختم، خم شدم، اینجاست که گفتم کمرم! بخش اول چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۶۶ مقابل یکی از سوله‌ها، ماشین ایستاد. دوباره زمین شلمچه از غرش خمپاره‌ها و موج انفجارها لرزشی خفیف داشت و فضا از بوی باروت آکنده بود. میان سوله‌های گردان شهادت دیوانه‌‌وار به‌دنبال او می‌گشتم. چشمم که به جمال مبارک "حمید کرمانشاهی" افتاد، نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. محض رضای خدا نشد ما یک بار این حمید را ببینیم و خنده روی لب‌هایش نباشد. طبق روال همیشه، یک ساعتی دستم را میان دستانش گرفت و شروع کرد به احوال‌پرسی. با آن لحن داش‌مشدی و آرامش گفت: چه‌‌‌طوری داداش، حالت که خوبه؟ آخرش هر‌‌‌طوری شده خودت رو برای عملیات رسوندی ها. به‌ این سادگی نمی‌توانستم دستم را از میان دست‌هایش رها کنم، تا این‌که به بهانه‌ی پیدا کردن حسین کریمی خلاص شدم و به‌طرف سوله‌ای رفتم که نشان می‌داد. حسین را که از آن دوردست دیدم، خودم را مثل گم‌شده‌ای که وابسته‌ی خویش را پس از سالیانی دراز می‌یابد، در آغوش گرمش رها کردم. با این‌که یکی - دو ماه از آخرین دیدارمان نگذشته بود، ولی مثل این‌که عمری از همدیگر دور بوده‌ایم. سینه به سینه‌ی هم که ‌ایستادیم، در وجودم آرامش رضایت‌بخشی احساس کردم. نفسم سبک و ملایم بالا ‌آمد. لبانم را بر گونه‌های لطیف و محاسن نرمش نشاندم و دقّ و دِلی چندوقت دوری را درآوردم. سیاهی آرام آرام روی بیابان‌های پرغوغا را می‌گرفت. صدای روح‌بخش مؤذن، در میان غرش خفیف گلوله‌ها و خمپاره‌ها در دوردست به گوش می‌رسید: الله اکبر الله اکبر ... حی علی الصلوة ... نماز در یکی از سوله‌های گردان شهادت برقرار بود. شانه به ‌شانه در کنار یکدیگر ایستاده بودیم. دوشِ حسین با شانه‌ی من همسایه بود. در قنوت، ناله و شیونی سوزناک و خالصانه و از عمق وجود، به گوشم خورد. هق‌هق حسین در جاری اشک‌هایش وسوسه‌ام می‌کرد. کم مانده بود نمازم را بشکنم و بی‌توجه به حال او که گویی آخرین وداعش را با دنیا و دنیاییان می‌کرد، به سویش برگردم و در آغوش بگیرمش. سرش که بر مُهر خانه‌‌نشین شد، مثل این می‌نمود که خیال جدا شدن و سربرداشتن ندارد. سلام نماز را که دادم، بی هیچ تعقیب و دعایی رو به او کردم. هنوز در همان وادی بود و متوجه چشمان حریص و از حدقه درآمده‌ی من نبود که قطرات لغزان مرواریدهای چشمش را تا گوشه‌ی لب‌هایش تعقیب می‌کردم. نمازش را که تمام کرد، اشک‌هایش را با پشت دستش پاک کرد. دستش را میان دستانم گرفتم. گرمای لطیف عشق از وجودش فوران کرد و بر جانم نشست. بر روی دژ نشسته بودیم. خاطرات تلخ و شیرین را زنده می‌کردیم. تا نام یوسف محمدی را جلویش می‌بردند، اشک در دیدگانش بازی می‌کرد و راه گریز می‌جست. جای یوسف را خالی می‌دید. شاید از نعمات جنگ یکی این بود که همه کس را با هر اهلیت و لهجه و خلق و خویی، در کنار هم جمع کرده بود. یوسف را با آن لهجه‌ی شیرینش از خطه‌ی زنجان و حسین را از کویر تفتیده و سوزان یزد با آن لهجه‌ی خوش و زیبا. از یوسف و شوخی‌های شیرین و باصفایش که گفتم، نگاه‌هایش کم‌کم حالت خود را از دست داد و به بغضی توأم با اشک بدل شد. با دیدن چهره‌ی حسین و لحن سوزناکش در یادآوری گذشته‌ی نه‌چندان دور، بغضی که تا حالا فرو خورده بودمش، سینه‌ام را می‌خراشید و بالا می‌آمد. حسین گرفته و محزون سرش را پایین انداخت. نگاهی به حسین انداختم و گفتم: راستی حسین، چند وقت دیگه از خدمتت مونده؟ لبخند زیبایی حاکی از بی‌اهمیتی این موضوع زد و گفت: هیچی ... پونزده روز هم ازش گذشته. با تعجب از بی‌خیالی‌اش گفتم: خب مرد حسابی، برو تسویه‌حساب و کارت پایان خدمتت رو بگیر. با لبخندی شیرین‌تر از قبل گفت: اتفاقاً فرمانده گردان شهادت هم خیلی اصرار کرد که برم عقب و تسویه کنم، ولی به اونم گفتم ان‌شاءالله از این عملیات اگه سالم برگشتم، می‌رم تسویه‌حساب. تازه، خودت بهتر می‌دونی این مدتی رو که جبهه بودم، همه‌اش به بهانه‌ی سربازی بود و اگه بابام بفهمه خدمتم تموم شده، دیگه نمی‌ذاره بیام جبهه. مادرمم که ماشاءالله فقط منتظر نشسته کارت پایان خدمتم رو بهش نشون بدم تا اونم زودی دستم رو بذاره تو حنا. با صدای تلق و تلوق از خوابی که چیزی جز کابوس آزاردهنده نبود، برخاستم. شب از نیمه گذشته بود و کامیون‌ها یکی پس از دیگری در کنار دژ می‌ایستادند. نیروهای گردان شهادت مهیا و آماده‌ی رفتن بودند. در آن میان حمید کرمانشاهی را دیدم. با بوسه‌هایی گرم و چسبناک بر گونه‌های او و دیگر بچه‌های آشنا، حلالیت طلبیدم و قول شفاعت گرفتم. عکس: من و حسین، تابستان ۱۳۶۴ گردان شهادت، پادگان دوکوهه ادامه دارد @hdavodabadi