حدیث عاشقی
معراج شهدای تهران
آبان 1374
عکاس: حمید داودآبادی
آن شب درسالن معراج شهدای تهران، وقتی باقی مانده پیکر شهید "مسعود تقی زاده" را روی زمین پهن کردند، همسرش گفت:
- اگر اجازه بدهید، می خواهم مقداری از خاک بدن شوهرم را بردارم.
که اجازه دادند.
جلو که رفت، شروع کرد به گشتن میان استخوان ها. وقتی پرسیدند:
- چیکار می کنی؟
گفت: می خوام از این خاک هایی که ازش باقی مونده، مقداری بردارم.
گفتند: خب بردار، ولی دنبال چی می گردی؟
گفت:
- می خوام از اون جایی که قلبش بوده، خاک بردارم.
شهید "محسن تقیزاده" متولد: 1 آبان 1342 شهادت: بهمن 1361 عملیات والفجر مقدماتی در فکه
بازگشت پیکر: 12 سال بعد، بهمن 1373 شب شهادت حضرت علی (ع)
مزار: بهشت زهرا (س) قطعهی 50 ردیف 47 شمارهی 19
شهید "مسعود تقیزاده" متولد 4 آبان 1337 شهادت 29 آبان 1362 عملیات والفجر 4 در کانی مانگا
بازگشت پیکر: 12 سال بعد، آبان 1374 شب شهادت حضرت زهرا (س)
مزار: بهشت زهرا (س) قطعهی 50 ردیف 44
هو العشق
دنبال رد پای تو می گردم
این جا در این سکوت ملال انگیز
...
از من نپرسید!
نمی شناسمشون، نمی دونم اسمشون چیه، کی هستند، چی شدند و الان کجایند و چه می کنند!
هر کی این عزیزان رو شناخت و ردی یافت، به منم بگه!
تارزن و تارزان!
بزن تار که امشب،باز دلم از دنیا گرفته ...
میلا امام عدالت،مولا امیرالمومنین حضرت علی (ع)
بر همۀ مردان و پدران بخصوص پدران شهیدان مبارک باد!
سال ۱۳۸۲ که مسعود دهنمکی مشغول ساخت مستند "فقر و فحشا" بود،دم غروب سوار ماشینش داشتیم میرفتیم جایی.بهش گفتم:
–یک پدرشهید رو شناسایی کردم که خیلی به کارت میخوره.
باتعجب گفت: پدر شهید برای فقر و فحشا؟!
– آره اتفاقا خوراک مستندته.
– چطور مگه؟
– این پیرمرد پسرش توی جنگ شهید شده و ظاهرا شهرری زندگی میکنه،برای امرار معاش،توی خیابون تار میزنه و مردم هم بهش کمک میکنند.
– خب.
–خب که کوفت!داستان اصلی،تار این پیرمرده.یک قوطی حلبی روغن رو برداشته،یه چوب کوبیده روش و چندتایی هم سیم فلزی و با اون تار میزنه.
مسعود کُپ کرد. بغض توی چشماش دوید. خواست که هرطوری هست پیداش کنم.
هنوز حرفش تموم نشده بود که …
فرمون ماشین رو که گردوند بره توی خیابون شهید مطهری،ناگهان بین عابرینی که از جلوی ماشین درحال گذر بودند،متوجه همان پیرمرد شدیم.با همان قوطی حلبی و تار دست ساز.
شهرری کجا،اینجا کجا؟!
هردو باهم داد زدیم.سریع ماشین را پارک کرد،دوربین فیلمبرداری را درآورد و پریدیم پایین.
پیرمرد معصوم،خوش سیما و خوش برخورد،با خنده ای تلخ و سخت،اشکمون رو درآورد.برامون از شهادت مظلومانه پسرش گفت.
از اینکه برای تامین مخارج خانواده،در خیابانها تار میزند.
از اینکه بدون هیچ ریتم و آهنگی و فقط برای خالی شدن دلش میزند و میخواند.
از اینکه خانواده اش نمیدانند او چگونه مخارج زندگی را تامین میکند.
از اینکه چون نمیخواهد در شهرری آبروی خانوادۀ شهید برود و شان و منزلتشان زیرسوال نرود،می آید بالاشهر.
از اینکه بالاشهریها بهم رحم میکنند و پول خوبی میدهند …
از اینکه …
مگه نمیگن همۀ پول مملکت رو دارن میدن به شما خونوادۀ شهدا؟
مگه نه اینکه به هرکدامتون یک ماشین آخرین مدل میلیاردی دادند؟
از همونا که آقازاده ها سوار میشن!
مگر نه اینکه به هرکدامتان یک خانه چند ده میلیاردی در شمرون و ولنجک و لواسان دادند؟
از همونا که انقلابیون دیروز،روسای امروز دارند!
اونوقت تو از شهرری میایی بالاشهر که با این قوطی حلبی و چوب و سیم،مثلا براشون تار بزنی که دست درجیبشون کنند و …
اسم تورو چی باید بذاریم؟!
بالانشین؟
رانت خوار؟
اختلاسگر؟
غارتگر بیت المال؟
حقوق نجومی بگیر؟
یا …
چشم و چراغ ملت؟!
حمید داودآبادی
من امشب شهید میشم!
۴۱ سال پیش
یکشنبه شب۱۲اردیبهشت۱۳۶۱
عملیات"الی بیت المقدس"
تیپ۸نجف اشرف
گردان۲ثامن الائمه
بخشی ازجادۀ خرمشهر دست عراقیها مانده بود."احمد کاظمی"(سردار وشهید۲۰سال بعد!)فرماندۀ تیپ،برایمان سخنرانی کرد و از ادامۀ عملیات گفت.سواروانت تویوتاها به پشت خاکریز جادۀ خرمشهر رفتیم.
ساعت۱۰شب بود.خودم راروی خاکریز ول کرده بودم.مثلا استراحت میکردم.چشمانم رابسته بودم ولی خواب نبودم.
سمت راستم،"سیدمحمود میرعلی اکبری"در سینه کش خاکریز دراز کشیده بود.جلویش،محسن که خیلی باهاش رفیق بود،نشسته وچشمانش فقط به سیدمحمود خیره بودند.
ناگهان سیدمحمود ازجا پرید.روکرد به من و درحالی که حلالیت می طلبید،خداحافظی کرد!
نه فقط با من،باهرکسی دوروبرش بود.بامحسن که روبوسی کرد،اومبهوت و وحشتزده نگاهش کرد:
-چی شده محمود...چرا اینجوری میکنی؟
-چیزی نشده...من باید برم،همین
-باید بری؟کجا؟
-خب معلومه...وقتم تمومه
-وقتِ چی تمومه؟
-ببین محسن جون...من امشب شهید میشم...وقت رفتنمه می فهمی؟
این راکه گفت،محسن زد زیرگریه
سیدمحمود دست درجیب پیراهنش کرد،کاغذی را درآورد،آن را به محسن دادوگفت:
-این وصیتنامۀ منه...این رو بده به مادرم
محسن گریه اش شدیدتر شد.باهق هق گفت:
-آخه ازکجا معلوم من شهید نمیشم که میدی به من؟
سیدمحمود خندید وگفت:
-تو کاریت نباشه،فقط این رو بده مادرم.
رفتند درآغوش هم و زارزار گریستند.
اشک منم درآمد.سعی کردم خودم راکنترل کنم و به خودم بقبولانم که سیدمحمود احساساتی شده!
درشانۀ جادۀ خرمشهر حرکت میکردیم،عراقیها که روی خاکریز(چندمتر بالای سر ما) مستقر بودند،با تیربارهای ضدهوایی،روبه سینه وصورت بچه ها شلیک میکردند.
گلولۀ ضدهوایی که مستقیم میخورد توی صورت یا سینه نفر جلویی،فقط باید می نشستی زمین که تکه های بدنش رویت نپاشد!
شاید گلولۀ بعدی صورت تورا متلاشی کند
شایدهم مثل...
ساعتی بعد"امیر محمدی"(فرماندۀ دسته که دوروز بعد شهیدشد)زیرآتش وحشتناک تیربار،ضدهوایی و انفجار نارنجک وخمپاره های مرگبار،آمد کنارم وگفت:
-ببینم،این پسره محسن کجاست؟
-همین دوروبرهاست،چطورمگه؟
آروم درگوشم گفت:
-رفیق جون جونیش شهید شد...
باتعجب پرسیدم:کی؟
که گفت:سیدمحمود میرعلی اکبری
هیسسسس دیگه نپرسید چی شد ومن چیکارکردم و...
فقط بدونید ۴۰ ساله اردیبهشت ماه،باخاطرۀ شهادت سیدمحمود،جهانشاه کریمیان،امیر محمدی،رضا علینواز و...جان می دهم،می سوزم،باز زنده می شوم تا سال بعد!
سیدمحمود درمشهداردهال کاشان،کنار دوبرادرشهیدش سیدمجتبی وسیدمحمدرضا خفته است.
حمید داودآبادی
اردیبهشت ۱۴۰۲
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون شمعی که در جانی فتاد
اردیبهشت 1365
منطقۀ عملیاتی فکه
لشکر 27 محمد رسول الله (ص) - گردان شهادت
یکی از روزها همراه محمود صادقی، کمال صادقی، حاج کمال، معرفتالله کلانتری و چندتایی دیگر از بچههای گروهان به خط فکه رفتیم که مدتی عراقیها در آنجا مستقر بودند.
امتداد جادۀ آسفالت به خاکریزی ختم میشد که قبلا خط نیروهای دشمن بود. در محوطۀ مین گذاری شده و سیم خاردار روبهروی خاکریز، به سمت ایران، چند "راهکار" به چشم میخورد که هنوز نوارهای پارچهای سفید میان آنها پهن بود.
بچههای لشکر سیدالشهدا (ع) در آن قسمت عمل کرده بودند که موفق نشدند از میدان مین بگذرند و به خاکریز برسند.
با عقب نشینی عراق از آنجا، بچهها پیکرهای شهدا را که حدود یک هفته یا ده روز در برابر تابش آفتاب سوزان قرار داشت، به عقب منتقل کردند.
کنار راهکار، میان حلقههای سیم خاردار و جلوی خاکریز، اثر بدن شهدا به چشم میخورد. تجهیزات خونی و سربندهای ترکش خورده، دلم را آتش زد. در آن گرمای شدید، روغن بدنشان درآمده و موهاشان هم به زمین چسبیده بود؛ درست به شکل بدن انسان، جای آنها روی زمین مانده بود.
یکی از سربندهای سبز را که از خون خشک شده بود، به یادگار برداشتم. "یا حسین شهیدِ" آن را، ترکش سوراخ کرده بود. چند تایی هم عکس گرفتم.
بعدا در همانجا، هنگامی که لودری خواست خاکریز بزند، پیکر شهیدی از زیر خاک پدیدار شد که فهمیدند سردار شهید اسکندرلو فرمانده گردان زهیر لشکر سیدالشهدا بود که آنجا بهشهادت رسیده بود.
حمید داودآبادی
13 اردیبهشت 1401
شهید حسین اسکندرلو متولد: 1341 شهادت: 13 اردیبهشت 1365 فکه. مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 77 شماره 50
شهید معرفتالله کلانتری متولد: 1340 شهادت: 11 تیر 1365 عملیات کربلای 1 مهران. مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 53 ردیف 41 شماره 4