@hdavodabadi
یه بوس جانانه ...
بهمن ۱۳۶۶ در کنار محمد شبان
قبل از حضور در شلمچه برای عملیات کربلای ۵
قبل از نماز صبح، توی عالم خواب و رویا، بعد از ۲۲ سال، شهید "محمد شبان" از بچه محل های قدیمی که خونوادشون هنوز سر کوچه مان ساکن هستند، به خوابم اومد.
۲۲ سال قبل با هم توی شلمچه بودیم؛ حالا این جا توی تهران برهوت، یا به قول بعضی بچه ها "شهر گناهان کبیره"، بیاد و خواب من رو آشفته کنه!
القصه:
محمد شبان وایساد و با چهره ای سفید و قشنگ، با من سلام و احوالپرسی کرد. مونده بودم چی بگم. فقط گفتم:
- ببین محمد ... تو شهید شدی دیگه، مگه نه؟
که اون هم خیلی جدی گفت: خب آره دیگه.
که گفتم: می خوام بگم که من می دونم تو شهید شدی و حالا اومدی این جا.
که دوباره گفت: خب آره مگه چیه من شهید شدم.
که گفتم: می خوام بگم من متوجه هستم که تو شهید شدی ...
و همین طور صورتم رو می بردم جلو و گونه های صاف و نرمش رو می بوسیدم.
اون هیچ عکس العملی نشون نمی داد و فقط صورتش رو می آورد جلو و راحت می گذاشت ببوسمش.
چند بار که بوسیدمش، به چهره اش که مدام به سمت راست برمی گشت و نگاه می کرد که انگار منتظر کسی است، نگریستم ولی اصلا نتونستم درون چشمانش رو ببینم.
چهره اش لاغر و استخوانی ولی صاف و روشن شده بود.
...
از خواب که بیدار شدم، یاد حرف محمد شبان بعد از عقب نشینی از سه راه مرگ در عملیات کربلای 5 افتادم که مدام می گفت:
"این که میگن روز قیامت پدر پسر رو و دوست همدیگر رو نمی شناسند ... من توی شلمچه دیدم ...راست می گن ها ..."
محمد شبان ۲۱ فروردین ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ در شلمچه به شهادت رسید و در مشهد اردهال کاشان دفن شد.
حمید داودآبادی – ۱۳۸۷/۱۲/۱۰
@hdavodabadi
@hdavodabadi
کودکان فوعه و کفریا چیپس نخوردند!
یک سال پیش در چنین روزهایی، اتوبوس های حامل مردم غیرنظامی فوعه و کفریا برای خارج ساختن آنان از محاصره تروریستها، در خروجی شهر صف بسته بودند.
کودکان که طعم تلخ چند سال محاصره، گشنگی و نداری را چشیده بودند، با مشاهده وانتی که ظاهرا حاوی چیپس و خوراکیهای کودکانه بود، به سمتش دویدند. دورش را گرفتند تا بعد از چند سال، مزه چیپس و پفک را بچشند!
وقتی کودکان دور وانت جمع شدند، تروریست وحشی چاشنی را زد و به یک باره آتش و انفجار، بدنهای ضعیف، ظریف و لطیف کودکان را چنان تکه پاره کرده که منطقه پر شد از خون و گوشت، دود و آتش.
در آن انفجار که تروریستهای زیر چتر حمایت آمریکا، عربستان و ترکیه مرتکب شدند، 128 نفر به شهادت رسیدند که از آنان، 80 نفرشان کودک بودند!
جنایت به این جا ختم نشد.
یکی دو روز که از انفجار گذشت و تکه پاره کودکان را جمع کردند، متوجه غیبت حد.ود 60 کودک شدند که بین کشته ها نبودند.
این 3 خواهر کوچک نیز جزو مفقودین حادثه هستند.
ولی آنها چه شدند؟
بعدا مشخص شد تروریست ها در شلوغی و اغتشاش بعد انفجار، به بهانه کمک، آنان را ربوده اند. مدتی بعد چند تایی از کودکان در اردوگاه های داخل ترکیه پیدا شدند درحالی بر روی بدن آنها جراحی صورت گرفته بود.
تجارت اعضای بدن انسان، جنایت کثیف دیگر حامیان تروریستها.
برای این ۳ خواهر و ۶۰ بچه دیگر که ربوده شدند و برای ۷۰۰۰ نفری که سال هاست در فوعه و کفریا در محاصره هستند دعا کنید.
@hdavodabadi
من در رکاب شمر جنگیدم!
من در رکاب رزمنده دلیر اسلام "شمر بن ذی الجوشن" در جنگ صفین، علیه لشکر معاویه تحت فرماندهی علی (ع)، در شلمچه جنگیدم.
من نیروی تحت امر شمر بودم در جزیره مجنون.
در گرماگرم نبرد در فکه، شمر فرمان های ولی خود علی را که به من ابلاغ می کرد، با جان و دل می پذیرفتم. حتی اگر لازم بود در میدان مین غلت بزنم و راه را برای گذر نیروها باز کنم.
در طلائیه بود که شمر فرمانم داد تا بر روی سیمهای خاردار بخوایم! و خوابیدم.
چه لذتی داشت وقتی نیروها، پایشان را بر پشتم می گذاشتند و می گذشتند.
این که آنها در سیم خاردار دنیا گیر نکنند، بسی شُکر داشت.
من در رکاب شمر، تحت فرمان علی، لحظه ای خواب نداشتم و خواب را از چشم دشمن گرفته بودم.
من در رکاب شمر و شمر تحت امر ولی خویش علی، جنگیدیم و زخم برداشتیم.
شمر اما، آن چنان دلاورانه رزمید که بارها تا مرحله شهادت پیش رفت!
همواره به لیاقت و غیرت شمر در صفین، غبطه می خوردم و از این که تحت امر چنین فرماندهی می جنگم و از امام خویش حمایت می کنم، بر خود می بالیدم.
شمر برای من و امثال من، الگو و اسطوره ای بود مثال زدنی!
اما ...
شمر که از جبهه بازگشت، از من که تحت امر او بودم، حقیرتر شد!
شمر که روزی فرمانده دلیری برای من بود، آن شد که ...
قهرمان جهاد اصغر، در جهاد اکبر کم آورد!
قدرت، دنیاخواهی و ... زیر دندانش مزه داد و شد آن که نباید!
جنگ که تمام شد، شمر که دوستان و خانواده احساس عقب ماندگی از دنیا را به او القاء کردند، زد توی جاده حاکی!
کارت جانبازی و سابقه جبهه، برای او شدند نردبان رسیدن به دنیا. آن هم چه دنیایی!
تا توانست از موقعیت خود بهره برد.
و شمر، شد آن که اصلا انتظارش را نداشتم.
جنگ که شد، شمر دیگر سردار علی (ع) نبود.
عاشورا که شد، برای شمر، هر که قدرت و مالش بیشتر بود، شد ولی و امام!
هر که وعده وزارت و وکالت می داد، شمر طرف او بود.
و جنگ که شد، شمر از کارت جانبازی و سابقه جبهه اش بیشتر از قبل استفاده کرد.
همه را گرد خود می آورد، از خاطرات نبردش تعریف می کرد و از پیروی اش از امام!
راهیان نور را که به صفین می بردند، شمر بلندگو دست گرفته و برایشان از رزم خود و علی داد سخن می داد.
آن قدر که همه می ماندند "علی در رکاب شمر بود، یا شمر در رکاب او؟"
و علی، برای او فقط شده بود وسیله جلب وجهه و جذب مخاطب.
و آن شد که بسیاری، با شنیدن آن خاطرات که کم هم واقعی نبودند، شمر را نماینده امام معصوم پنداشتند، غسل شهادت کردند و قربتا الی الله، در عاشورا آن کردند که نباید!
آنها شمر را با خاطراتش از نبرد صفین دیدند، ولی امام وقت خویش، حسین (ع) را ندیدند.
و آن شد که خاندان امام معصوم را خارجی دانستند و آن کردند که تا آن زمان علیه خارجی ها مرتکب نشده بودند.
شمر پشت کارت جانبازی و سابقه جبهه در رکاب علی، سنگر گرفته بود و کسی جرات به نقد کشیدنش را نداشت.
هر جا کم می آورد، فریادش بلند می شد: "من برای این انقلاب جان دادم. من برای این مملکت خونم بر زمین ریخته است. من جوانی ام را به پای شما مردم گذاشتم ..."
هیچکس پرونده قاچاق کالای شمر را نگشود.
هیچکس فساد مالی آقازاده های شمر را رو نکرد.
شمر، خراب نبود، ولی وقتی خود را به دنیا وانهاد، آن قدر خراب شد که شد فرمانده سپاه عبیدالله و به قتل حسین بن علی (ع) کمر بست!
جالب آن بود که در صفین، شمر بر من که توانم اندک بود، رو ترش می کرد و "ضد ولایت فقیه" می نامید.
در فتنه 88 شمر را در چند چهره آشنا دیدم.
آن جا که روز عاشورا، پرچم عزای حسین (ع) را به آتش کشید و عربده زد: "مرگ بر ..."
من دیگر تحت امر شمر نجگیدم.
من افتخار میکنم شمر که روزی با استناد به " أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ۖ " ولایت خود بعد از علی را در فرماندهی به من یادآوری می کرد، وقتی قدم از ولایت امام خویش برون نهاد، دیگر برای من هیچ ارزشی نداشت.
از آن روز، دیگر شمر برای من با "عدنان خیرالله" وزیر دفاع صدام، یکی شد. و چه بسا عدنان باآبروتر بود؛ چون از اول با صدام بود و بر عهدش وفادار ماند.
خدایا، ما را عاقبت به شمر مگردان.
ما را از دنیاخواهی، غرور، تکبر و فریب شمر درون مصون بدار و عاقبت بخیر گردان.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
davodabadi:
@hdavodabadi
نجفی مریض نیست، مرض دارد!
ای کاش برای اولین بار در تاریخ انقلاب اسلامی شاهد بودیم کسی که بهانه هزار و یک مریضی از مسئولیتهای مختلف استعفا داده و بازنشست شده، فقط به حرص پست و مقام مسئولیت مهم شهرداری تهران را برعهده می گیرد و بعد چند ماه استعفا می دهد و هزینه های کلانی بر بیت المال تحمیل می کند، محاکمه و بازخواست شود!
@hdavodabadi
@hdavodabadi
در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است
امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است
امشب بدجوری دلم هوای تو رو کرده دوست عزیزم
کجایی رفیقم کجایی؟!
شهید عزیز "سیدعباس حاجی سیدحسن"
قربون مرام و معرفت و خنده های قشنگت که عاشقش بودم، ولی هر کاری کردم، روم نشد بهت بگم چقدر دوستت دارم!
سیدعباس حاجی سیدحسن متولد 30 شهریور 1346، 19 تیر 1365 در ارتفاعات قلاویزان در عملیات کربلای یک به شهادت رسید
شرح عکس: من و سیدعباس
بهار 1365 اردوگاه کرخه – گردان شهادت
عکاس: شهید حسین کریمی
@hdavodabadi
کاش ظاهربین نبودم!
ظاهربینی، از آن دست خصلتهای زشت است که باعث خیلی گناهان دیگر هم میشود، مثل قضاوت بد دربارهی دیگران، غیبت، تهمت و ... زیاد هم نباید به چشم اعتماد کرد. چشم فقط ظاهر را میبیند و بس. باید درون را دید. باید دل را دید.
خدا بیامرزدش. "مسعود عابدی" از بچههای خیابان پیروزی تهران بود. تابستان سال ۱۳۶۳ باهم در گردان ابوذر از لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بودیم. بچهی خیلی باصفایی بود. مأموریتمان تمام شد و رفتیم تهران. چند وقتی که گذشت، رفتم دم خانهشان. در را که بازکرد، جاخوردم. خیلی خوشتیپ شده بود، و بهقول خودم "تیپ سوسولی" زده بود و پیراهنش را کرده بود توی شلوار و موهایش را هم صاف زده بود عقب. اصلاً به ریخت و قیافهی توی جبههاش نمیخورد. وقتی بهش گفتم که این چه قیافهاییه، گفت: "مگه چییه؟" یعنی راستش هیچی نداشتم که بگویم.
از آن روز به بعد او را ندیدم. ندیدم که، یعنی نرفتم دم خانهشان. حالم از دستش گرفته شد. از او دلچرکین شدم. فکر میکردم مسعود دیگر از همه چیز بریده و جذب دنیا شده؛ آنقدر که قیافهاش را هم عوض کرده. دیگر نه من، نه او.
***
زمستان سال ۱۳۶۵ بود و بعد از عملیات کربلای پنج. اتفاقی از سر کوچهشان رد میشدم. پارچهای که سردرِ خانهشان نصب شده بود، باعثشد تا سر موتور را کج کنم دم خانه. رنگم پرید. مات ماندم، یعنی چه؟ مگر ممکن بود. مسعود و این حرفها؟ او که سوسول شده بود. او کسی بود که من فکر میکردم دیگر به جبهه نمیآید. چهطور ممکن بود.
سرم داغ شد. گیج شدم. باورم نمیشد. چه زود به او شک کردم. حالا دیگر به خودم شککردم. به داغ بازیهای بیموردم. اشک کاسهی چشمانم را پرکرد. خوب که چشمانم را دوختم بهروی حجله، دیدم زیر عکس مسعود که لباس زیبای بسیجی تنش بود، نوشتهاند:
"شهید مسعود عابدی. شهادت: عملیات کربلای پنج ـ شلمچه"
حلالم کن آقا مسعود، غلط کردم!
حمید داودآبادی
شرح عکس:
تابستان ۱۳۶۳ اردوگاه بستان
نفر اول از راست: شهید مسعود عابدی
نفر اول از چپ: من
@hdavodabadi