برادرم شهید شد!
شرح عکس:
جمعه 6 فروردین 1361 – گیلانغرب
از راست:
حمید داودآبادی، رضا، شهید نادر محمدی، شهید علی مشاعی، داوود
نادر محمدی همراه با داوود و رضا به گیلانغرب آمدند. آن روز صبح، همراه با نادر یک سر به خط مقدم زدیم و برگشتیم.
در شهر گشت میزدیم که ناگهان نادر روی لبه میدان نشست. صورتش را میان دستهایش گرفت و شروع کرد به گریه کردن. با تعجب پرسیدم:
- نادر چی شده؟ مگه اتفاقی افتاده؟
گفت: حمید مون شهید شد!
حمید، برادر بزرگترش بود. در جبههی جنوب، عملیات فتحالمبین جریان داشت.
گفتم: مگه کسی خبری داده؟
گفت: "نه، کسی خبر نداده، ولی الان یک دفعه احساس کردم. دلم گرفت. فهمیدم حمیدمون شهید شده. دست خودم نیست!"
به تهران که آمدیم، همان شب نادر را دیدم که به دیوار مسجد تکیه داده و گریه میکند. باتعجب جلو رفتم و گفتم: نادر چی شده، چرا گریه میکنی؟
هقهق کنان سرش را بلند کرد و گفت:
- یادته توی گیلانغرب بهت گفتم حمیدمون شهید شده؟ فردا جنازهاش رو میارن.
حمید محمدی متولد 21 شهریور 1341 شهادت 6 فروردین 1361 عملیات فتحالمبین، شوش. مزار: بهشتزهرا (س) قطعه 24 ردیف 131 شماره 27
نادر محمدی متولد 22 اسفند 1344 شهادت 23 اسفند 1362 عملیات خیبر، جزیره مجنون. مزار: بهشتزهرا (س) قطعه 27 ردیف 25 شماره 5
علی (کیوان) محمدی متولد 17 آبان 1347 شهادت 13 خرداد 1365 مهران. مزار: بهشتزهرا (س) قطعه 27 ردیف 26 شماره 5
علی مشاعی متولد 1 فروردین 1346 شهادت 23 اسفند 1362 عملیات خیبر، جزیره مجنون. مزار: بهشتزهرا (س) قطعه 27 ردیف 25 شماره 6
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
کتک خوردن رزمندگان اسلام، از امامجماعت!
جانباز شهید، مداح اهلبیت (ع) حاج "یونس حبیبی" که نوحه معروف او در وصف مصائب حضرت رقیه (س) با ذکر "یا اباعبدالله الحسین" در خاطره ها باقیاست، تعریف می کرد:
چند وقتی بود که یک نفر روحانی به عنوان امام جماعت به پادگان آمده بود. از شانس ما، حاج آقا خیلی خونسرد نمازجماعت را میخواند و شاید نماز ظهر و عصر را ۲۰ دقیقه طول میداد.
چند بار رفتیم خدمت ایشان و تذکر دادیم این طوری که شما نمازجماعت را طول میدهید، نیروها را خسته میکنید و باعث میشود آنها به نمازجماعت نیایند. ولی حاج آقا توجهی نکرد و همچنان نمازهایش بیست سی دقیقه طول میکشید.
یک روز با چند نفر از بچهها، توطئهای سخت برای حاج آقا ترتیب دادیم. قبل از نماز، چند چوب بردیم و زیر لبههای موکت حسینیه پنهان کردیم. چند نفر را هم بیرون گذاشتیم و تاکید کردیم و گفتیم:
- در را از بیرون قفل کنید و حتی اگر خود ما درخواست کردیم، به هیچ وجه باز نکنید.
نماز که تمام شد و همه رفتند، همراه سه چهار نفر دیگر رفتیم خدمت حاج آقا و قضیه را گفتیم که حاج آقا چون شما به درخواستهای ما توجهی نکردهاید، تصمیم گرفتهایم با شما عملی برخورد کنیم.
حاجی با تعجب نگاه کرد و پرسید که مثلا میخواهید چیکار کنید؟!
چوبها را که از زیر موکت درآوردیم، با تعجب گفت:
- باشه. چشم. هر چی شما بفرمایید. فقط بگذارید من عبا و عمامهام را بگذارم کنار که به لباس روحانیت اهانت نشود.
لباس ها را که گذاشت کنار، چهار نفری ریختیم سرش.
جای شما خالی.
از شانس بدِ ما، حاجی آقا رزمیکار بود. چوبها را از دست ما گرفت و افتاد به جانمان.
تا میخوردیم زد.
بدتر از همه اینکه هر چه عربده زدیم و خواهش کردیم بچههای بیرون در را باز کنند، چون تاکید کرده بودیم "حتی اگر خودمان هم گفتیم در را باز نکنید"، کسی توجه نکرد و ما چند نفر ماندیم و حاج آقای رزمیکار.
ساعتی بعد، حاج آقا، خونسرد لباسهایش را پوشید و رفت.
بچه ها که آمدند داخل، با تعجب بدنهای داغون و کتک خورده ما را دیدند و زدند زیر خنده."
@hdavodabadi
فرماندۀ من!
زمستان ۱۳۶۰ که نوجوانی پر شرّ و شور ۱۶ ساله بودم، در جبهۀ گیلانغرب، برای اولین بار با فرماندهای آشنا شدم که به لطف خدا، همچنان این آشنایی و اگر لیاقت داشته باشم دوستی، ادامه دارد.
"کاظم نوروزی شایان" از رزمندگان دلیر و همرزم شهید #ابراهیم_هادی بود که فرماندۀ "تپه کرجیها" در جبهۀ آوزین گیلانغرب بود.
این روزها بعد از ۴۳ سال از آن روزهای خوب خدایی، آقا کاظم شاید تنها فرمانده ای باشد که هر ازچندگاه، تماس میگیرد تا از احوالم جویا شود.
او که خوب میدانم سختی و مشقّات زیادی در زندگی دارد، همواره دوستانه و بامعرفت و صفا، احوالم را میپرسد و نگران است که نکند حالم خوش نباشد.
در برابر معرفت این فرماندۀ بزرگ، هیچ ندارم بگویم جز اینکه:
"برادر فرمانده، همچنان برایم آن عظمت و بزرگی فرماندهی را داری و اگر قابل باشم برای سلامتی خود و خانوادۀ محترمت دعا میکنم و منّتدار محبتهایت هستم. خدا حفظت کند."
حمید داودآبادی
فروردین ۱۴۰۳