eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
@hdavodabadi افراطی ها به بهشت نمی روند! "محسن مخملباف" از جمله افراطیون دهه 60 بود که هرکس به تندرویهای او انتقاد می کرد، مورد هجوم متعصبانه قرار می داد! او که زمانی برداشت تندروانه خود از دین را ملاک تکفیر دیگران قرار داده بود، به سرعت رنگ عوض کرد و اصلاح طلب و جنبش سبز و حامی بهائیان و در نهایت شد فیلم ساز فیلم های مبتذل و کثیف. جشنواره های صهیونیستی نه هنرش، که از دین و میهن بریدنش را مورد توجه و تقدیر قرار دادند. آنچه درپی می آید، فقط گوشه ای از تندرویهای امثال مخملباف است که امروز با نقاب اصلاح طلبی و ضدخشونت، همه اعمال خود در دهه 60 را به گردن نظام می اندازند! بسم الله ‌القاسم الجبارین اخوی بزرگوار حاج سید اسدالله لاجوردی پیرو مکالمه تلفنی، زندانی رژیم سرنگون شده طاغوت حشمت الله رئیسی را توسط گروه گشت بلال حبشی، به زندان اوین منتقل می‌کنم. گر‌چه نامبرده در موقع دستگیری مسلح نبود، اما دلایل فراوان وجود دارد که‌ او از رهبران گروهک الحادی و ضدانقلابی چریکهای اقلیت است. علاوه بر آن فرد مذکور همواره در افکار کفرآمیز و ضلالتهای خود محکم و استوار بوده‌ است. آثار شکنجه‌هایی که بر بدن او مانده دلیل آشکاری بر این مدعاست. باید اضافه کنم که ‌ایشان از سردمداران مبارزه علیه دین، مذهب، و روحانیت بوده و در زندان طاغوت کار را تا حد تحقیر روحانیت و اهانت به مقدسات می‌کشانده ‌است. گزارش تکمیلی متعاقباً تقدیم می‌شود. اخوی کوچک شما محسن مخملباف "حشمت الله رئیسی" از فعالان ضدانقلاب در خارج از کشور که هم بند مخملباف در زندان شاه بوده، در نوشتاری باعنوان "بای سیکل ران آکتور کمیته" در مورد دستگیری خود توسط مخملباف، می نویسد: "در گرمای زودرس اوایل سال ۶۰ یکی از چهره های پر آوازه هنر ایران، کلت کالیبر ۴۵ امریکایی خود را در پشت شقیقۀ مردی گذاشته بود و از او خواست که کوچکترین تکانی نخورد و دستهایش را بالای سرش نگهدارد. مادر سالخوردۀ مرد، دست فرزند خود را محکم گرفته بود و رها نمی کرد. مرد که عرق سردی بر شقیقه اش نشسته بود، صورت خود را برگرداند تاچهره شکارچی انسان ها را ببیند. باور نمی کرد چگونه جنایت و هنر می تواند دست در دست هم بگذارد و در وجود یک انسان تجلی کند. آیا میتوان در خیابان ها به شکار انسان پرداخت و دگراندیشان را دستگیر و به مسلخ فرستاد و همزمان به فعالیت های هنری و کارگردانی فیلم و تئاتر مبادرت ورزید ؟ و سرانجام باید اضافه کرد. اَیا می توان پذیرفت که انسان نماهایی چون مخملباف که معلوم نیست چند نفر را دستگیر و یا با راپرت هایشان به جوخه اعدام سپرده اند، آزادانه بگردند و از آن دردناک تر اینکه در صفوف اعتراضات ایرانیان مقیم خارج کشور سخنگوی مردم ایران شوند؟" محسن مخملباف در سال 1366 و در واکنش به اکران فیلم سینمایی "اجاره نشین ها" ساخته داریوش مهرجویی در نامه ای خطاب به معاونت وقت سینمایی ارشاد آورده است: برادر بهشتی، سلام. خسته نباشید. انصاف حکم می کند که تلاش شما را در جهت رشد کمی سینما بستایم. اجرکم علی الله؛ اما وجود فیلم‌هایی چون اجاره نشین‌ها را به چه حسابی بگذارم. بی‌دقتی شما؟، بی‌اعتقادی شما؟، در صورت آخر اعتماد پاک مهندس موسوی را به شما نمی توانم ندیده بگیرم. برادر عزیز از شما خیلی خوبی می گویند. خیلی ها می گویند دو سه سال پیش در محضر مهندس مرا امر به ثواب کردید، یادتان هست؟ پس من باب ثواب می گویم؛ حاجی واشنگتن را که گردن نگرفتید، اجاره نشین‌ها به گردن چه کسی است؟ اگر فیلم را ندیده‌اید، ببینید. اگر دیده‌اید یک بار دیگر ببینید. شما را به همان حضرت اباالفضل (ع) تکلیف کسی چون من با شما چیست؟ ارج گذاری‌تان به جنگ را باور کنم یا اغماض‌تان را در مورد امثال اجاره نشین‌ها، امیدوارم که همچنان ما را متحجر ندانید که مثلاً به هنر تبلیغاتی و سفارشی معتقدیم یا با انتقاد مخالفیم. اما انتقاد در چارچوب انقلاب و اسلام یا هجو اصل اسلام و انقلاب؟ توهین می شود اگر بگویم فیلم دیدن بلد نیستید. می توانید بنشینید با هم اجاره نشین ها را ببینیم. من باب ثواب گفتم، گناه که نکرده‌ام؟ واقع قضیه این است که دو ساعت پیش که فیلم را دیدم حاضر بودم به خودم نارنجک ببندم و مهرجویی را بغل کنم و با هم به آن دنیا برویم. اما یک ربع پیش که با قرآن استخاره کردم خوب آمد که به شما بگویم و نه به کس دیگر. ادای وظیفه کردم؛ ثواب یا گناه؛ آخرت خودتان را به دنیای دیگران نفروشید. محسن مخملباف @hdavodabadi
@hdavodabadi امان از افراط و تفریط ! یکی از بچه های زمان جنگ تعریف می کرد: سال 65 میدان ولی عصر تهران، پاتوق بچه حزب اللهی ها بود که عصر هر روز، علیه بی حجابی و فساد تظاهرات می کردند. اون روز، همراه رفیقام توی میدان ولی عصر چرخ می زدیم و به اونایی که تیپ و ظاهرشون ناجور بود، گیر می دادیم. همین طور که داشتیم می رفتیم، ناگهان چشمم افتاد به دوتا جوون پونزده شونزده ساله که از روبه رو می اومدن. همین که بهمون نزدیک شدن، رفتم جلو و بی مقدمه، سیلی محکمی به صورت یکیشون زدم. انصافا مودب بود. خیلی با احترام گفت: "برادر، واسه چی منو می زنی؟!" که گفتم: "آخه این چه لباسیه پوشیدی؟" یه پیراهن آستین کوتاه قرمز (تی شرت) تنش بود. با تعجب یه نگاه به لباسش انداخت و گفت: "مگه لباس من چشه؟" که با عصبانیت گفتم: "چش نیست؟ قرمز که هست، آستین کوتاه هم هست." لبخندی زد و گفت: "خب برادر اگه لباسم ایراد داره، ایناهاش، از همین مغازه خریدمش." و به مغازه ای اشاره کرد که اتفاقا از همان پیراهن در رنگ های مختلف در ویترینش چیده شده بود. موندم چی بگم که گفتم: "من به اون کار ندارم، تو نباید اینو بپوشی." با تعجب گفت: "خب برادر اگه ایراد داره، جلوی اونو بگیرین که نفروشه." هر طوری بود ردش کردم رفت و بهش گفتم که سریع بره خونه شون لباسش رو عوض کنه. * چند ماه بعد، زمستون 1365، قبل از عملیات کربلای 5، توی پادگان دوکوهه بودم. داشتم با رفیقام می رفتم که ناگهان دیدم همون پسربچه، داره از روبه رو میاد طرفم. دستپاچه شدم. تعجب کردم. اون کجا، جبهه کجا؟! نردیک که شد، با همون ادب و احترام قبل، دستش رو دراز کرد، دست داد، سلام و احوالپرسی کرد. وقتی خواست بره، با خنده به لباسش اشاره کرد و گفت: - برادر، من لباسم رو عوض کردم، جبهه ام اومدم، ولی هنوز نفهمیدم واسه چی به من سیلی زدی!!! موندم چی جوابش رو بدم. و رفت. بعد از عملیات کربلای 5، شنیدم اون پسر بچه در عملیات شهید شده و پیکرش هم توی شلمچه جامونده. (عکس تزئینی است) @hdavodabadi
@hdavodabadi یه بوس جانانه ... بهمن ۱۳۶۶ در کنار محمد شبان قبل از حضور در شلمچه برای عملیات کربلای ۵ قبل از نماز صبح، توی عالم خواب و رویا، بعد از ۲۲ سال، شهید "محمد شبان" از بچه محل های قدیمی که خونوادشون هنوز سر کوچه مان ساکن هستند، به خوابم اومد. ۲۲ سال قبل با هم توی شلمچه بودیم؛ حالا این جا توی تهران برهوت، یا به قول بعضی بچه ها "شهر گناهان کبیره"، بیاد و خواب من رو آشفته کنه! القصه: محمد شبان وایساد و با چهره ای سفید و قشنگ، با من سلام و احوالپرسی کرد. مونده بودم چی بگم. فقط گفتم: - ببین محمد ... تو شهید شدی دیگه، مگه نه؟ که اون هم خیلی جدی گفت: خب آره دیگه. که گفتم: می خوام بگم که من می دونم تو شهید شدی و حالا اومدی این جا. که دوباره گفت: خب آره مگه چیه من شهید شدم. که گفتم: می خوام بگم من متوجه هستم که تو شهید شدی ... و همین طور صورتم رو می بردم جلو و گونه های صاف و نرمش رو می بوسیدم. اون هیچ عکس العملی نشون نمی داد و فقط صورتش رو می آورد جلو و راحت می گذاشت ببوسمش. چند بار که بوسیدمش، به چهره اش که مدام به سمت راست برمی گشت و نگاه می کرد که انگار منتظر کسی است، نگریستم ولی اصلا نتونستم درون چشمانش رو ببینم. چهره اش لاغر و استخوانی ولی صاف و روشن شده بود. ... از خواب که بیدار شدم، یاد حرف محمد شبان بعد از عقب نشینی از سه راه مرگ در عملیات کربلای 5 افتادم که مدام می گفت: "این که میگن روز قیامت پدر پسر رو و دوست همدیگر رو نمی شناسند ... من توی شلمچه دیدم ...راست می گن ها ..." محمد شبان ۲۱ فروردین ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ در شلمچه به شهادت رسید و در مشهد اردهال کاشان دفن شد. حمید داودآبادی – ۱۳۸۷/۱۲/۱۰ @hdavodabadi
@hdavodabadi کودکان فوعه و کفریا چیپس نخوردند! یک سال پیش در چنین روزهایی، اتوبوس های حامل مردم غیرنظامی فوعه و کفریا برای خارج ساختن آنان از محاصره تروریستها، در خروجی شهر صف بسته بودند. کودکان که طعم تلخ چند سال محاصره، گشنگی و نداری را چشیده بودند، با مشاهده وانتی که ظاهرا حاوی چیپس و خوراکیهای کودکانه بود، به سمتش دویدند. دورش را گرفتند تا بعد از چند سال، مزه چیپس و پفک را بچشند! وقتی کودکان دور وانت جمع شدند، تروریست وحشی چاشنی را زد و به یک باره آتش و انفجار، بدنهای ضعیف، ظریف و لطیف کودکان را چنان تکه پاره کرده که منطقه پر شد از خون و گوشت، دود و آتش. در آن انفجار که تروریستهای زیر چتر حمایت آمریکا، عربستان و ترکیه مرتکب شدند، 128 نفر به شهادت رسیدند که از آنان، 80 نفرشان کودک بودند! جنایت به این جا ختم نشد. یکی دو روز که از انفجار گذشت و تکه پاره کودکان را جمع کردند، متوجه غیبت حد.ود 60 کودک شدند که بین کشته ها نبودند. این 3 خواهر کوچک نیز جزو مفقودین حادثه هستند. ولی آنها چه شدند؟ بعدا مشخص شد تروریست ها در شلوغی و اغتشاش بعد انفجار، به بهانه کمک، آنان را ربوده اند. مدتی بعد چند تایی از کودکان در اردوگاه های داخل ترکیه پیدا شدند درحالی بر روی بدن آنها جراحی صورت گرفته بود. تجارت اعضای بدن انسان، جنایت کثیف دیگر حامیان تروریستها. برای این ۳ خواهر و ۶۰ بچه دیگر که ربوده شدند و برای ۷۰۰۰ نفری که سال هاست در فوعه و کفریا در محاصره هستند دعا کنید. @hdavodabadi
من در رکاب شمر جنگیدم! من در رکاب رزمنده دلیر اسلام "شمر بن ذی الجوشن" در جنگ صفین، علیه لشکر معاویه تحت فرماندهی علی (ع)، در شلمچه جنگیدم. من نیروی تحت امر شمر بودم در جزیره مجنون. در گرماگرم نبرد در فکه، شمر فرمان های ولی خود علی را که به من ابلاغ می کرد، با جان و دل می پذیرفتم. حتی اگر لازم بود در میدان مین غلت بزنم و راه را برای گذر نیروها باز کنم. در طلائیه بود که شمر فرمانم داد تا بر روی سیمهای خاردار بخوایم! و خوابیدم. چه لذتی داشت وقتی نیروها، پایشان را بر پشتم می گذاشتند و می گذشتند. این که آنها در سیم خاردار دنیا گیر نکنند، بسی شُکر داشت. من در رکاب شمر، تحت فرمان علی، لحظه ای خواب نداشتم و خواب را از چشم دشمن گرفته بودم. من در رکاب شمر و شمر تحت امر ولی خویش علی، جنگیدیم و زخم برداشتیم. شمر اما، آن چنان دلاورانه رزمید که بارها تا مرحله شهادت پیش رفت! همواره به لیاقت و غیرت شمر در صفین، غبطه می خوردم و از این که تحت امر چنین فرماندهی می جنگم و از امام خویش حمایت می کنم، بر خود می بالیدم. شمر برای من و امثال من، الگو و اسطوره ای بود مثال زدنی! اما ... شمر که از جبهه بازگشت، از من که تحت امر او بودم، حقیرتر شد! شمر که روزی فرمانده دلیری برای من بود، آن شد که ... قهرمان جهاد اصغر، در جهاد اکبر کم آورد! قدرت، دنیاخواهی و ... زیر دندانش مزه داد و شد آن که نباید! جنگ که تمام شد، شمر که دوستان و خانواده احساس عقب ماندگی از دنیا را به او القاء کردند، زد توی جاده حاکی! کارت جانبازی و سابقه جبهه، برای او شدند نردبان رسیدن به دنیا. آن هم چه دنیایی! تا توانست از موقعیت خود بهره برد. و شمر، شد آن که اصلا انتظارش را نداشتم. جنگ که شد، شمر دیگر سردار علی (ع) نبود. عاشورا که شد، برای شمر، هر که قدرت و مالش بیشتر بود، شد ولی و امام! هر که وعده وزارت و وکالت می داد، شمر طرف او بود. و جنگ که شد، شمر از کارت جانبازی و سابقه جبهه اش بیشتر از قبل استفاده کرد. همه را گرد خود می آورد، از خاطرات نبردش تعریف می کرد و از پیروی اش از امام! راهیان نور را که به صفین می بردند، شمر بلندگو دست گرفته و برایشان از رزم خود و علی داد سخن می داد. آن قدر که همه می ماندند "علی در رکاب شمر بود، یا شمر در رکاب او؟" و علی، برای او فقط شده بود وسیله جلب وجهه و جذب مخاطب. و آن شد که بسیاری، با شنیدن آن خاطرات که کم هم واقعی نبودند، شمر را نماینده امام معصوم پنداشتند، غسل شهادت کردند و قربتا الی الله، در عاشورا آن کردند که نباید! آنها شمر را با خاطراتش از نبرد صفین دیدند، ولی امام وقت خویش، حسین (ع) را ندیدند. و آن شد که خاندان امام معصوم را خارجی دانستند و آن کردند که تا آن زمان علیه خارجی ها مرتکب نشده بودند. شمر پشت کارت جانبازی و سابقه جبهه در رکاب علی، سنگر گرفته بود و کسی جرات به نقد کشیدنش را نداشت. هر جا کم می آورد، فریادش بلند می شد: "من برای این انقلاب جان دادم. من برای این مملکت خونم بر زمین ریخته است. من جوانی ام را به پای شما مردم گذاشتم ..." هیچکس پرونده قاچاق کالای شمر را نگشود. هیچکس فساد مالی آقازاده های شمر را رو نکرد. شمر، خراب نبود، ولی وقتی خود را به دنیا وانهاد، آن قدر خراب شد که شد فرمانده سپاه عبیدالله و به قتل حسین بن علی (ع) کمر بست! جالب آن بود که در صفین، شمر بر من که توانم اندک بود، رو ترش می کرد و "ضد ولایت فقیه" می نامید. در فتنه 88 شمر را در چند چهره آشنا دیدم. آن جا که روز عاشورا، پرچم عزای حسین (ع) را به آتش کشید و عربده زد: "مرگ بر ..." من دیگر تحت امر شمر نجگیدم. من افتخار میکنم شمر که روزی با استناد به " أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ۖ " ولایت خود بعد از علی را در فرماندهی به من یادآوری می کرد، وقتی قدم از ولایت امام خویش برون نهاد، دیگر برای من هیچ ارزشی نداشت. از آن روز، دیگر شمر برای من با "عدنان خیرالله" وزیر دفاع صدام، یکی شد. و چه بسا عدنان باآبروتر بود؛ چون از اول با صدام بود و بر عهدش وفادار ماند. خدایا، ما را عاقبت به شمر مگردان. ما را از دنیاخواهی، غرور، تکبر و فریب شمر درون مصون بدار و عاقبت بخیر گردان. حمید داودآبادی @hdavodabadi
davodabadi: @hdavodabadi نجفی مریض نیست، مرض دارد! ای کاش برای اولین بار در تاریخ انقلاب اسلامی شاهد بودیم کسی که بهانه هزار و یک مریضی از مسئولیتهای مختلف استعفا داده و بازنشست شده، فقط به حرص پست و مقام مسئولیت مهم شهرداری تهران را برعهده می گیرد و بعد چند ماه استعفا می دهد و هزینه های کلانی بر بیت المال تحمیل می کند، محاکمه و بازخواست شود! @hdavodabadi
@hdavodabadi در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است امشب بدجوری دلم هوای تو رو کرده دوست عزیزم کجایی رفیقم کجایی؟! شهید عزیز "سیدعباس حاجی سیدحسن" قربون مرام و معرفت و خنده های قشنگت که عاشقش بودم، ولی هر کاری کردم، روم نشد بهت بگم چقدر دوستت دارم! سیدعباس حاجی سیدحسن متولد 30 شهریور 1346، 19 تیر 1365 در ارتفاعات قلاویزان در عملیات کربلای یک به شهادت رسید شرح عکس: من و سیدعباس بهار 1365 اردوگاه کرخه – گردان شهادت عکاس: شهید حسین کریمی @hdavodabadi
هدایت شده از HDAVODABADI
کاش‌ ظاهربین‌ نبودم‌! ظاهربینی‌، از آن‌ دست‌ خصلت‌های‌ زشت‌ است‌ که‌ باعث‌ خیلی‌ گناهان ‌دیگر هم‌ می‌شود، مثل‌ قضاوت‌ بد درباره‌ی دیگران‌، غیبت‌، تهمت‌ و ... زیاد هم‌ نباید به‌ چشم‌ اعتماد کرد. چشم‌ فقط‌ ظاهر را می‌بیند و بس‌. باید درون ‌را دید. باید دل‌ را دید. خدا بیامرزدش‌. "مسعود عابدی" از بچه‌های‌ خیابان‌ پیروزی‌ تهران‌ بود. تابستان‌ سال‌ ۱۳۶۳ باهم در گردان‌ ابوذر از لشکر ۲۷ حضرت‌ رسول‌ (ص‌) بودیم‌. بچه‌ی خیلی‌ باصفایی‌ بود. مأموریت‌مان‌ تمام‌ شد و رفتیم‌ تهران‌. چند وقتی‌ که‌ گذشت‌، رفتم‌ دم‌ خانه‌شان‌. در را که‌ بازکرد، جاخوردم‌. خیلی‌ خوش‌تیپ‌ شده‌ بود، و به‌قول‌ خودم‌ "تیپ‌ سوسولی‌" زده‌ بود و پیراهنش‌ را کرده‌ بود توی‌ شلوار و موهایش‌ را هم‌ صاف‌ زده‌ بود عقب‌. اصلاً به‌ ریخت‌ و قیافه‌ی توی‌ جبهه‌اش‌ نمی‌خورد. وقتی‌ بهش‌ گفتم‌ که‌ این‌ چه‌ قیافه‌ای‌یه‌، گفت‌: "مگه‌ چی‌یه؟" یعنی‌ راستش‌ هیچی‌ نداشتم‌ که‌ بگویم‌. از آن ‌روز به‌ بعد او را ندیدم‌. ندیدم‌ که‌، یعنی‌ نرفتم‌ دم‌ خانه‌شان‌. حالم ‌از دستش‌ گرفته‌ شد. از او دل‌چرکین‌ شدم‌. فکر می‌کردم‌ مسعود دیگر از همه‌ چیز بریده‌ و جذب‌ دنیا شده‌؛ آن‌قدر که‌ قیافه‌اش‌ را هم‌ عوض‌ کرده‌. دیگر نه‌ من‌، نه‌ او. *** زمستان‌ سال‌ ۱۳۶۵ بود و بعد از عملیات‌ کربلای‌ پنج‌. اتفاقی‌ از سر کوچه‌شان‌ رد می‌شدم‌. پارچه‌ای‌ که‌ سردرِ خانه‌شان‌ نصب‌ شده‌ بود‌، باعث‌شد تا سر موتور را کج‌ کنم‌ دم‌ خانه‌. رنگم‌ پرید. مات‌ ماندم‌، یعنی‌ چه‌؟ مگر ممکن‌ بود. مسعود و این‌ حرف‌ها؟ او که‌ سوسول‌ شده‌ بود. او کسی‌ بود که‌ من ‌فکر می‌کردم‌ دیگر به‌ جبهه‌ نمی‌آید. چه‌طور ممکن‌ بود. سرم‌ داغ‌ شد. گیج ‌شدم‌. باورم‌ نمی‌شد. چه‌ زود به‌ او شک‌ کردم‌. حالا دیگر به‌ خودم‌ شک‌کردم‌. به‌ داغ‌ بازی‌های‌ بی‌موردم‌. اشک‌ کاسه‌ی‌ چشمانم‌ را پرکرد. خوب‌ که ‌چشمانم‌ را دوختم‌ به‌روی‌ حجله‌، دیدم‌ زیر عکس‌ مسعود که‌ لباس‌ زیبای ‌بسیجی‌ تنش‌ بود، نوشته‌اند: "شهید مسعود عابدی. شهادت:‌ عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ ـ شلمچه‌" حلالم کن آقا مسعود، غلط کردم! حمید داودآبادی شرح عکس: تابستان ۱۳۶۳ اردوگاه بستان نفر اول از راست: شهید مسعود عابدی نفر اول از چپ: من @hdavodabadi
davodabadi: @hdavodabadi شکست غرب در سوریه شلیک بیش از صد موشک به پایتخت و هدف قراردادن ساختمانهای خالی، چه حاصلی برای ائتلاف تروریسم غرب داشت؟ جز شکست اطلاعاتی و برباد رفتن دهها میلیون دلار؟! و اثبات پیروزی بر تکفیری و دولتی؟ @hdavodabadi
@hdavodabadi عباس زریباف: رفیق اصلاح طلبان، نفوذی منافقین! حمید داودآبادی بخش اول از اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن 1357 سازمان مجاهدین خلق (منافقین)، با استفاده از نفوذ نیرو در "رکن 2" (اداره اطلاعات ارتش) و ساواک که در سیطره افراد مشکوکی همچون "خسرو قنبری تهرانی" ، "محمد عطریان فر" (برادر "زهره عطریان فر" آخرین همسر رجوی در عراق) و "سعید حجاریان" بود، دست به ریسک بزرگی زدند. پس از شورش مسلحانه منافقین در روز 30 خرداد 1360 و ورود سازمان به فاز نظامی و مقابله مسلحانه و ترورهای گسترده در سطح کشور - که بنا بر اعتراف خودشان بیش از 16 هزار نفر را به قتل رسانده اند - افراد ویژه این سازمان، با نفوذ در سیستم های هدف،دست به جنایات گسترده ای زدند. عباس زریباف "عباس زریباف" یکی از برجسته ترین افراد نفوذی منافقین بود که خدمات ارزنده ای به دشمنان انقلاب اسلامی به ویژه منافقین از خود بروز داد. منافقین در وصف عباس زریباف نوشته اند: "تاریخ تولد: 1331 محل تولد: اصفهان تحصیلات: دانشجوی مکانیک سابقه مبارزاتی: 14 سال اولین بار در سال53 توسط "علی رضا الفت" با مجاهدین آشنا شد. سال 58 در صف هواداران سازمان قرار گرفت و به فعالیت پرداخت. در فاز سیاسی در ارتباط با بخش اطلاعات سازمان، مأموریت هایی را در کشف توطئه های سپاه پاسداران رژیم برعهده گرفت. در این رابطه اطلاعات ارزشمندی را به دست آورد. شهریور سال60 به زندگی مخفی روی آورد. سال61 از کشور خارج شد و ارتباط خود را با سازمان برقرار کرد و در بخش های مختلف از جمله بخش اطلاعات، عهده دار مسئولیت شد. پس از تشکیل ارتش آزادی بخش (در عراق)، در یگان های رزمی سازمان دهی شد. در فروغ جاویدان (تجاوز به خاک ایران) شرکت کرد. صبح روز پنج شنبه، چهارمین روز نبردها، از ناحیه پا مجروح شد و قهرمانانه به شهادت رسید." در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در 13 آبان 58، زریباف به واسطه رفاقت با "تقی محمدی" و "خسرو تهرانی" جزو دانشجویان بود. عباس زریباف از مسئولین برجسته بخش "شنود زنده تلفنی" واحد اطلاعات سپاه پاسداران بود که وظیفه اصلی آن، شناسایی خانه های تیمی تروریست های منافق بود تا به واحد عملیات اعلام کند و آنها به آن جا حمله کنند. همه نیروها در حیرت و عصبانیت بودند. درست چند دقیقه قبل از این که برسند، منافقین خانه تیمی را که شناسایی شده بود، تخلیه کرده و گریخته بودند. بعد از این که عباس فرار کرد، به خارج از کشور رفت و به منافقین پیوست، در بازجویی از دوستان او متوجه شدند که عباس وقتی متوجه می شده که سپاه خانه تیمی ای را شناسایی کرده، سریع با آنها تماس می گرفته و اطلاع می داده که آنها هم سریع خانه را خالی می کردند. مهم ترین خدمت عباس زریباف به منافقین در پاریس بود. طی توافقی که "طارق عزیز" وزیر خارجه مسیحی صدام حسین در فرانسه با مسعود رجوی انجام داد، قرار شد منافقین برای ادامه مبارزه خود علیه جمهوری اسلامی ایران، در خاک عراق مستقر شوند و از این طریق با عملیات نظامی در مرز، در کنار عملیات تروریستی در داخل ایران، بیشتر و بهتر به صدام خدمت کنند. 17 خرداد 1365 قرار بود مسعود رجوی به فرودگاه پاریس رفته و سوار بر هواپیمایی ویژه، مستقیم به بغداد پرواز کند. دقایقی قبل از حرکت از دفتر سازمان در پاریس، عباس زریباف که مسئولیت امنیت رجوی را برعهده داشت، به فکر فرو رفت و از وی خواست تا عجله نکند و دقایقی به او اجازه دهد. رجوی از این کار او تعجب کرد. زریباف به طرف تلفن رفت و شماره ای را گرفت. همه منتظر ماندند تا ببینند او چه می کند و قصد تماس با چه کسی را دارد؟! - سلام من از تهران تماس می گیرم. پس چی شد عملیات؟ ما این جا منتظر هستیم. دقایقی بعد عباس زریباف با خنده گفت: موفق باشید برادر ... التماس دعا. گوشی را گذاشت و رو به مسعود رجوی گفت: هواپیمایی که قرار بود با اون بریم بغداد، عازم تهران بود. چشمان همه به خصوص رجوی، از تعجب گرد شد، که زریباف ادامه داد: اون هواپیما در اختیار دستگاه های اطلاعاتی ایران بود و قرار بود به محض این که سوار شدیم، دستگیر شده و مستقیم به تهران منتقل بشیم. رجوی از این حرکت عباس بسیار ذوق کرد و همواره حیات خود را مدیون او می دانست و از این عمل دولت فرانسه، به عنوان خیانت و معامله سیاسی با دولت ایران یاد می کرد. رجوی عازم بغداد شد ولی عباس زریباف همراه تعدادی از عناصر کارکشته و امنیتی منافقین، در پاریس ماندند تا آغازگر فصلی جدید از خیانت در حق ملت ایران و خوش خدمتی به آمریکا و صدام، باشند. ادامه دارد @hdavodabadi
@hdavodabadi عباس زریباف: رفیق اصلاح طلبان، نفوذی منافقین! حمید داودآبادی بخش دوم و پایانی جاسوسی تلفنی تماس تلفنی زریباف که منجر به نجات رجوی از دو قدمی بازداشت شد، او را به این فکر انداخت تا از این روش نو، بیشتر و بهتر بهره برداری کند. گروهی 15 نفره شامل 11 مرد و 4 زن، که به لهجه های محلی ایران کاملا آشنا بودند، زیرنظر مستقیم عباس زریباف دوره های خاص و شیوه های تخلیه اطلاعاتی و جاسوسی تلفنی را آموختند و کار خود را در همان پاریس و با حمایت مالی و امنیتی دولت فرانسه آغاز کردند. در یکی از تماس های موفق که توسط شخص عباس زریباف صورت گرفت، وی خود را از فرماندهان ارشد جنگ جا زد و با یکی از قرارگاه های عملیاتی در جنوب ایران تماس گرفت. او که به روابط و نوع بیان نیروهای رزمنده آشنایی کامل داشت، توانست در 45 دقیقه، یکی از فرماندهان را کاملا تخلیه اطلاعاتی کرده و موقعیت یگان های نطامی ایران، زمان و چگونگی عملیات را کشف کند و به عنوان هدیه ای ارزشمند به رجوی بدهد تا او تقدیم صدام حسین کند. با لو رفتن تماس جعلی، عملیاتی که ایران برای انجام آن در شلمچه تدارک زیادی دیده بود، منتفی شد. یکی دیگر از تماس های موفق زریباف، با برخی وزرای دولت بود که خود را مسئول دفتر نخست وزیر وقت جا می زد و توانست اطلاعات محرمانه بسیاری کشف کند. البته آن زمان، مسئولین "واحد اطلاعات نخست وزیری" که در نبود "وزارت اطلاعات"، وظایف امنیتی کشور را برعهده داشت، خسرو تهرانی و سعید حجاریان از دوستان قدیم عباس بودند. کار این گروه 16 نفره، فقط به تماس با رده های بالای مملکتی و قرارگاه ها خلاصه نمی شد؛ طی تماس با پایگاه های بسیج و محل های اعزام نیرو - که غالبا زنها تماس گرفته و با گریه، خواهش و التماس، خود را مادر رزمنده ای که در جبهه است جا می زدند - از آمار و اطلاعات نیروهای اعزامی و یا تعداد شهدا در عملیات، مطلع می شدند. این را که عباس زریباف با حمایت چه کسانی و - آن هم در سال 60 که حساسیت ها بسیار زیاد بود - چه گونه تا آن رده و مسئولیت مهم امنیتی نفوذ کرده است، دیگران باید پاسخ گو باشند! سرانجام خیانت کاران مرداد 1367 چهارمین روز عملیات مرصاد که به شکست مفتضحانه منافقین منجر شد، پایان خیانت های گسترده عباس زریباف به ملت ایران برای صدام و رجوی بود. زمانی که منافقین برای انجام عملیات به خیال خود نهایی شان "فروغ جاویدان"، همه نیروهای شان را چه سیاسی چه امنیتی و فرهنگی، از سراسر دنیا جمع کرده و جمعی حدود 5 هزار نفر گردآوردند تا طی سه روز ایران را به اشغال خود درآورند، عباس نیز همراه همسر و دو دختر نوجوانش از پاریس عازم بغداد شد و دوشادوش متجاوزین عراقی به خاک ایران، در اوج ذلت و خیانت کشته شد. بعد از این که زریباف کشته شد، سال 1370 سمیه و زهرا فرزندان او و همسرش "بهجت عبداللهی" همراه تعدادی دیگر از فرزندان کشته شدگان که در پادگان اشرف زندگی می کردند، به دستور سران منافقین از عراق به آلمان منتقل شدند. ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ @hdavodabadi
davodabadi: @hdavodabadi مسلمانان دو قبله دارند: کعبه برای عبادت قدس برای شهادت! سالروز شهادت طلبه آذربایجانی "سید عبدالصمد امام پناه" تولد: ۱۳۴۸/۹/۱۵ تبریز شهادت: ۱۳۷۵/۱/۲۶جنوب لبنان @hdavodabadi
همه عشقهای این دنیا https://eitaa.com/hdphoto/8 همه امیدهای اون دنیا در همه عکسها فقط یک نفر زنده و مونده است!