eitaa logo
⸤ دلنوشتھ‌هاے‌من ⸣
205 دنبال‌کننده
389 عکس
87 ویدیو
166 فایل
کانال فقط برای گل دخملاست هـــا🗣 کپے؟̇̇ فروارد قشنگ تره^^⎗ همسایه مون👇 @fi_sabile_allah@Hgfddfb آیدی مدیر👆
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان عزیزم، من دیروز به کُلی فراموش کردم که دو پارت از کتاب حجت خدا رو بگذارم 😢😢 الان ۴ پارت از این کتاب زیبا رو در کانال می گذارم😍😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت-پنجم- *ریاضی و فیزیکش خوب بود توپ توپ🤩* ~بعضی وقت ها توی دانشگاه به جای استاد میرفت سر کلاس سال پایینی ها و بهشان درس میداد~😍🦋🥰 من اما نه ریاضی ام ضعیف بود و درد و داغان 😟 _به زور نتیجه دو دوتا رو چهار در می اوردم_😐 *میخواستم برم کلاس خصوصی ،پول و چیزی هم تو دست و بالم نبود .نمیدانم از کجا،ولی شستش خبر دار شد که میخواهم چه کنم*🤩 😂 امد سراغم.😌 با ناراحتی گفت:یعنی تو اینقدر بی قید شدی ؟😔 *من هستم،اونوقت میخوای پول بدی برا کلاس خصوصی* ؟🤨🧐 ~ها؟😟😕~ _نزاشت بروم_ 😇. از همه کارهایش زد.از کار و بار زندگی اش.امد با من ریاضی کار کرد بعضی وقت ها من را میبرد کتاب خانه،بعضی موقع ها هم میبردم خانه شان ☺️😊😇 *بعد از ده دوازده جلسه ،مرا توی ریاضی از آن رو به آن رو کرد.🤩* 😎 ~دیگر میتوانستم خودم برای دیگران کلاس بگزارم🙄😮🤩😍~ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _با موسسه که می رفتیم دوره های جهادی،از بچه ها فیلم میگرفتم. 🤩_ هر چه میکردم محسن بیاید توی قاب *تصویرم،نمیومد.همه اش ازم فرار میکرد؛انگاری که پلیسی باشم و در تعقیبش*😕🧐 ~یک بار با هزار بدبختی و مکافات او را اوردم و نشاندم جلوی دوربین .~😢😅 گفتم:الا و بلا باید حرف بزنی و گرنه سر و کارت با منه 😎😅. ~خیلی سخت بود . چند کلامی دست و پا شکسته حرف زد 😍😌☺️~ _وبعد هم گفت بابا برو از بقیه فیلم بگیر .از این.از اون. از کسی که سرش به تنش بریزه نه از من بی بخار ._😁😄🙃😇😍 دوباره قالم گزاشت و رفت😒 *راوی :دوست شهید* ~برگرفته از کتاب حجت خدا~
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت-ششم *با آن هایی که توی فاز و دین مذهب نبودند خیلی صحبت میکرد*🤩 _میخواست به راهشان بیاورد.میخواست تغیرشان دهد_😌 ~یکبار چند نفر از این افراد خدا را قبول نداشتند،خوردند به تورم، رفتم سراغ محسن و بهش گفتم بیا با این ها حرف بزن~ 😍 دفعات پیش که محسن صحبت میکرد ،طرف مقابلش توی دین میلنگید، یا نهایتش میانه ی خوبی با آن نداشت . 🥺😰😥 *اما این بار آن چند نفر از بیخ و بن ، دین را قبول نداشتند .خدا را قبول نداشتند.قرآن و پیامبر را قبول نداشتند .* 🥺😢😭 محسن پا پس نکشید😇😉😍 _تا چند شب با آن ها توی قبرستان قرار گزاشت و باهاشان صحبت کرد._🤩😎 جلسه سوم ، همان ها را هم به راه آورد ☺️😊😇🙂🙃😉😌😍🥰 🕊️🌹🕊️🌹🕊️🌹🕊️🌹🕊️🌹 *توی کار های برقی* *مقداری سر در می اورد.مخواست برود برق کشی خانه ها که پولی در بیاورد و اینطور روی پای* *خودش باستد* 🤩 همان اول کاری خورد به مشکل.😕😟 ~دستش خالی بود .پول نداشت کارت ویزیتش را چاپ کند . نمی دانست چه بکند .~ 😢 آمد و روی تکه های مقوا اسم و شماره ی موبایلش را نوشت و آن ها را انداخت توی خانه ها 😁😅 _هر وقت هم که بهش زنگ میزدند که بیا برای کار ، می آمد سراغم و من را هم با خودش میبرد ._😆 ~من میشدم شاگردش و~ ~کمک کارش.برق کشی که تمام میشد ،صاحب ~خانه می آمد و پولی را برای دستمزد به محسن میداد~ ~😁😍 *محسن نصف بیشتر پول را به من میداد و آن نصف کمتر را خودش بر میداشت*😉☺️ انگار من استاد بودم و او شاگرد .😉😅😍 واقعا مرام و معرفت داشت. 🥺😭 *راوی :دوست شهید* ~برگرفته از کتاب حجت خدا~
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت-هفتم *یک بار آمد و پیشم گفت :بیا با هم عهد ببندیم*🤩😍 *گفتم:عهد ببندیم که چه ؟*🤔😳 _گفت :که گناه نکنیم . که دل امام زمان رو نشکنیم_😇☺️😍😌 ~لحظه ای فکر کردم و گفتم :باشه😉😍~ نشستیم و عهد و قول و قرارمان را روی برگه نوشتتیم .امضایش را هم کردیم 🤩😎 *اگر حرف بدی میزدیم یا زبانمان را به غیبت و تهمت باز میکردیم یا هر گناه دیگری انجام میدادیم ،باید کفاره میدادیم*😁🤩🥰 _کفاره ها مان هم نماز بود و روزه و صلوات و کمک به فقرا_😍🤩 ~~محسن خوب ماند روی قول و قرارش روی عهدش با امام زمان (عج). واقعا از خودش حساب میکشید و محاسبه ی نفس میکرد🥰😍 🕊️🌹🕊️🌹🕊️🌹 ~بعضی شب ها با هم می رفتیم قبرستان.~ *میرفت یک قبر حالی پیدا میکرد و توی آن میخوابید. عمیق میرفت تو فکر*🧐 _بهم میگفت :اینجا آخرین خونمونه هممون رو یه روز میارن اینجا میخوابونند. اون روز فقط ما هستیم و اعمالمون_ 😢🥺 ~آخرت را باور کرده بود . با پوست و گوشت و خونش .با تک تک سلول هایش~😭😰 *راوی :دوست شهید* ~برگرفته از کتاب حجت خدا~
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت-هشتم *خیلی علاقه داشت به زیارت حضرت معصومه س 🥰* _می آمد سراغم و بهم میگفت بیا بریم قم 🥺_ ~~میگفتم باشه😍 ~پول مول که زیاد نداشتیم .با همان مقدار~~ ~کمی که توی جیبمان بود راه می افتادیم و می رفتیم~~😅☺️ *از امام زاده شاه جمال که ورودی قم است،تا خود حرم پیاده می رفتیم*🤩😅 __دو ساعتی توی راه بودیم .😎_ ~سختمان بود؛مخصوصا وقتی که زمستان بود~ 🥶. به حرم که می رسیدیم محسن از من جدا میشد و می رفت گوشه ای از حرم با خودش خلوت میکرد ☺️😇😍 *نماز و قرآن میخواند .دعا و مناجات میخواند.🤩😍* *بعد از حرم هم راه می افتادیم و می رفتیم جمکران*😇😍 _دوباره پیاده،خیلی خسته میشدیم ،اما میچسبید._ 😆😁 ~واقعا میچسبید~😍🤩 مخصوصا وقتی که گنبد جمکران را می دیدیم و به آقا سلام میکردیم 🥰😍🤩😎. 🕊️🌹🕊️🌹🕊️🌹 _توی قنادی کار میکردم و یکبار آمد پیشم و گفت :مجید جایی سراغ نداری بدم کار کنم ؟_ 😅 *گفتم :چرا.همین آقایی که توی قنادیش کار میکنم دنبال شاگرد میگرده میای* 😉؟ _نپرسید چند میدهد و روزی باید چقدر کار کنم و بیمه ام میکند یا نه._ 😢 ~فقط گفت :موقع نماز میزاره برم نماز بخونم؟~ 🤩 مات و مبهوت شدم .ماندم چه بگویم. 😭😢🥺 *یکبار هم قرار بود با بچه ها برویم موج های آبی نجف اباد.* 🤩 سانس استخر از هشت شب شروع میشد تا دوازده . *توی تلگرام به بچه های گروه پیام داد که :نماز رو چیکار کنیم ؟ساعت هشت و نیم اذونه.* 😢😅😍🤩 جواب دادم:تو بیا بلا خره یه کاریش میکنیم .😉 *گفت:شرمنده من نمازم و میخونم بعدش میام .* 🥰 گفتم:همه بایدسر ساعت هفت و نیم دم در استخر باشن .اگه دیر اومدی باید همه رو *بستنی بدی* .😁😆😉 قبول کرد . نمازش را خواند و بعد هم برای جریمه همه را بستنی داد. ~راوی:دوست شهید~ *برگرفته از کتاب حجت خدا*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت -نهم *دانشگاهش را تمام کرده بود 🤩* میخواست برود سربازی .رفتم سراغش _.بهش گفتم :اگه میخوای با بچه های لشکر نجف اشرف حرف بزنم که بدی اونجا_ . ~اینجوری دیگه خدمتت رو تو شهر خودت هستی .نجف آباد~😍🤩 گفت :نه .میخوام برم یه جای سخت خدمت کنم . 😢 *گفتم :واسه چی ؟وقتی میتونی راحت سربازی رو بگذرونی، چرا سخت ؟*😟😳🤔 _حرف شهید احمد حجتی را آورد وسط_🤩😍 *شهید نجف آبادی که هم معلم بود و هم پاسدار و هم جهاد گر .*😍🤩 ~گفت :شهید حجتی توی زمان شاه میگفت میخوام برای سربازی برم یه جای سخت .من که دیگه تو جمهوری اسلامی~😅😍 ~هستم~ . هرچی باهاش حرف زدم که بابا ول کن این حرف ها را ،از خر شیطون بیا پایین 😅😎 ``````فایده نداشت 😆 _محکم ایستاد سر حرفش .نگذاشت کوچکترین حرف هم با بچه های لشکر بزنم .رفت پادگان ارتش دذفول_😆😅😍🤩 🕊️🌹🕊️🌹🕊️🌹 *هم خدمتی محسن بود*🤩 *جوان درست و سالمی نبود* 😔 *معتاد بود لا ابالی و اهل کار های خلاف* .😧 __تا آن موقع هر کس کاری کرده بود تا او را به راه بیاورد_امانتوانسته بود _😔 حتی پدر و مادر و فامیل و اقوام هم نتوانسته بودند 😧 توی پادگان هیچ کس به خاطر کار هایش ،کمترین محلی به او نمیگزاشت . 😫 *خیلی ها حتی آدم هم حسابش نمی کردند*😢 *محسن رفت سمت او.* 🤩 ~باهاش رفیق شد~ .🥰 *رفیق جینگ و صمیمی*.😍 _خیلی با او صحبت کرد و نصیحتش کرد_😎🧐 چند ماهی بیشتر نگذشت .` 😇☺️ *جوان از این رو به آن رو شد .* 😉😍 ~مواد مخدر و تمام کار های خلافش را کنار گزاشت .🥰😍 *میگفت :دوست دارم کسی بشم مثل محسن حججی* 🥰 *راوی دوست شهید* ~~بر گرفته از کتاب حجت خدا~
بسم الله الرحمن الرحیم حجت _خدا قسمت دهم با موتور تصادف کرده بود . پایش شکسته بود و آتل بسته بود.😢 دراز به دراز نشسته بود گوشه ی خانه😔. با چند نفر از بچه ها گفتیم بریم عیادتش😍 یک دفعه نقشه ای شیطانی به کله مان خورد ! 👿 وسط راه یک هندوانه ی ۱۰ کیلویی خریدیم و برایش بردیم . 😲 وقتی رفتیم بهش گفتیم : محسن ،به مادرت بگو نه شیرینی بیاورد و نه چای و نه میوه . همین هندوانه خوبه .فقط یه سینی بزرگ و کارد بیاورد😅 آن شب هندوانه را قاچ کردیم و به ضرب و زور ، نصفش را به خورد محسن دادیم و توی شکمش ریختیم 😂. یک ساعت بعد ازش خدا حافظی کردیم و برگشتیم . نقشه ما گرفته بود . نصفه های شب پیام داد : ای فلان فلان شده ها ، پدرم در اومد . تا الان ده بار با این پا خودم را کشاندم تا دستشویی .😂😂 مگه دستم بهتون نرسه😂😂 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 صبح های جمعه برنامه ی والیبال داشتیم تو پارک .😍 قانون هم گزاشته بودیم که هر کی دیر آمد باید همه ی بچه ها را بستنی بدهد😍🤩 یک روز باران شدیدی می بارید. 😇 خیلی شدید 🌂 با این وجود گفتیم برویم😳 من و چند تا از بچه ها با ماشین رفتیم تو پارک 😅 چون باران ،خیلی تند و رگباری می بارید، توی ماشین نشستیم و بیرون نیامدیم . منتظر ماندیم تا محسن بیاید😅 اما خبری ازش نبود .مقداری که گذشت ، سر و کله اش پیدا شد بنده خدا با موتور آمده بود آب شر شر داشت ازش می بارید . انگار که از توی استخر آمده بود😅 از توی ماشین نگاهش کردیم و اشاره کردیم و گفتیم :بله، دیر آمدی بستنی رفت توی پاچه ات😆 از روی موتور پیام داد که :نا مردا ، من توی بارون دارم شرشر آب می ریزم. رحم و مروت داشته باشید .😕😒 سر تکان دادیم که فایده ندارد .🤣 سر موتورش را برگرداند و رفت سمت بستنی فروشی .ماهم دنبالش رفتیم😅😂 🤣 راوی : دوست شهید برگرفته از کتاب حجت خدا
بسم الله الرحمن الرحیم حجت _خدا قسمت یازدهم کله اش داغ شده بود .چند وقتی بود که زده بود توی کار رباتیک و ورزش و ادبیات و سه چهار تا چیز دیگه*😅🤩 _کلکسیونی از فعالیت های مختلف و غیر مرتبط به هم ._ 😍 آن موقع من مسئول انتشارات عماد بودم.🤩 با جمعی رفته بودیم دیدار حضرت آقا ~آنجا من گزارشی از فعالیت های موسسه ی شهید کاظمی دادم~😍 به آقا گفتم :ما جاهای زیادی در سراسر کشور نمایشگاه کتاب زده ایم توی دبیرستان ها ، مصلاهای نماز جمعه ،🕌 گلزار های شهدا و جاهای دیگر . مردم هم خیلی خوب استقبال کرده اند 😌☺️ و بسیار کتاب خریده اند. آقا خیلی خوشش آمد* *خیلی تعریف کرد از این کار* . *حتی توی آن جلسه گفت که بقیه ناشر ها هم این کار را بکنند .😍🥰🤩 ~وقتی آمدم نجف آباد، بچه های موسسه را جمع کردم و بهشان گفتم که آقا این حرف ها را زده~😎 *محسن تا صحبت هایم را شنید ،همانجا پا شد و رو کرد به بچه ها و گفت :آقا من دیگه نه کلاس رباتیک می رم نه کلاس ورزش و نه هیچ چیز دیگه*😳 _میخوام برام تو کار کتاب . میخوام همه ی وقتم رو بزارم برای اون_ 😌. *مکثی کرد و بعد خیلی معنا دار گفت :آقا گفته !* برگرفته از کتاب حجت خدا
بسم الله الرحمن الرحیم حجت خدا قسمت یازدهم با بچه ها رفته بودیم اردوی مناطق جنگی .😆 رسیدیم فکه.تا از اوتوبوس پیاده شد ،کفش هایش را در آورد و پا برهنه راه افتاد😳 رو کرد به بچه ها و گفت :بچه ها ما اینجا داریم پا میزاریم رو شهدا. روی بدن و اجزای مطهر شهدا .🧐😳😍 همه تعجب کرده بودند که محسن چه میگوید .😍 ادامه داد :وقتی بچه های تفحص دنبال جنازه ی شهدا میگردم، فقط چند تیکه استخوان را پیدا میکنند.😖 پس گوشت این شهدا کجاست؟خونش کجاست ؟چشم و اعضای و بدنش کجاست ؟اینا همه اش همین جاست .توی این خاک 😖😳 اینطور اعتقاد داشت در باره ی مناطق عملیاتی . راوی دوست شهید برگرفته از کتاب حجت خدا
بسم الله الرحمن الرحیم حجت _خدا قسمت دوازدهم هفته دفاع مقدس بود ؛مهر ماه سال ۹۱نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد بر پا شده بود 😍 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم.😍 من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران چون دوست دور با موئسسه ی شهید کاظمی ارتباط داشتم ،میدانستم محسن هم از بچه های آن جاست .😌 برای انجام کاری شماره ی تلفن موئسسه را احتیاج داشتم .😁 با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن . گفتم ببخشید شما شماره ی موئسسه ی شهید کاظمی رو دارید؟🤔🧐 محسن یک لحظه سرش را بالا آورد. نگاهی بهم کرد دستپاچه و هول شد .با صدایی ضعیف و پر از لرز گفت :ببخشید خانم .شما هم عضو موئسسه اید🧐🤔؟ گفتم :بله😅 چند ثانیه سکوت کرد.چیزی نگفت .سرش را بیشتر پایین انداخت .بعد هم شماره را نوشت و داد دستم از آن موقع ، هر روز من و محسن ،توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدم.🤭 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کداممان می رفتیم توی غرفه مان😅😆 . با این که سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگر فرار کنیم🧐 اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم با این وجود نه او و نه من جرات بیان این حس را نداشتیم . یکی دو روز بعد ،که توی غرفه بودم ،پدرم بهم زنگ زد و گفت :زهرا یه خبر خوب.توی دانشگاه بابل قبول شدی .حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم. 😍😌😇🤩 گوشی را که قطع کردم نگاهم بی اختیار رفت غرفه ی برادران یک لحظه محسن را دیدم .متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است . سرش را با ناراحتی پایین انداخت☹️ موقع رفتن بهم گفت : دانشگاه قبول شدید؟🤔 گفتم :بله .بابل 😍 گفت:میخواهید برید؟🤔 گفتم بله حتما 🤩 یکدفعه پکر شد .مثل تایری پنچر شد . توی خودش فرو رفت. حالاتش را فهمیدم 🙁 فردا یا پس فردا رفتم بابل برای ثبت نام .نمیدانم چرا،اما از موقعی که از نجف آباد زدم بیرون ،هیچ ارام و قراری نداشتم ،همه اش تصویر محسن از جلوی چشمانم را میشد هر جا میرفتم محسن را می دیدم. حقیقتش نمی توانستم خودم را گول بزنم .ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم .احساس میکردم دوستش دارم❤️ برای همین ،دو سه روزی که بابل بودم توی خلوت خودم اشک می ریختم. انگار نمی توانستم دوری از محسن را تحمل کنم .بله بلاخره طاقت نیاوردم .زنگ زدم به پدرم و گفتم :بابا انتقالی ام رو بگیر میخوام بر گردم نجف آباد،. راوی :همسر شهید برگرفته از کتاب حجت خدا