5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌آدم های پرت رو باید پرت کرد بیرون...
#امید4
#انگیزشی
~|مطلقامهمنیست🏊🏻♂🚐
~|ڪهدیگرانمارا💭🖇
~|چگونهقضاوتمےڪنند🎀🛁
~|بلڪهمهمایناست🥤🌱
~|ڪهمادرخلوتے🌤🥛
~|سرشارازصداقت🥂⛲️
~|ونهایتدرقلبمان♥️🗯
~|خویشتنراچگونهداوری میکنیم🗒🔗
#نوروز 🎈
https://eitaa.com/joinchat/2653487205C0d7908f9a6
╚━━━๑ღ🍁ღ๑━━━╝
|°•❣💕•°|
#قࢪاࢪهمیشگے❤️🌸
#دعاےفࢪج❣
♡بہ رسم هر روز ↯♡
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🌸 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکشَفَ الْغِطَاءُ
🌸 وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ
🌸 وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیک الْمُشْتَکی وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸 اَللَّــهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَینَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِک مَنْزِلَتَهُمْ
🌸 فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸 یا مُحَمَّدُ یا عَلِی یا عَلِی یا مُحَمَّدُ
🌸 اِکفِیانِی فَإِنَّکمَا کافِیانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکمَا نَاصِرَانِ
🌸 یا مَوْلانَا یا صَاحِبَ الزَّمَانِ
🌸 اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
🌸 أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی
🌸 السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ
🌸 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌸 یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
╔━━━๑ღ🍫ღ๑━━━╗ّ https://eitaa.com/joinchat/2653487205C0d7908f9a6
╚━━━๑ღ🍫ღ๑━━━╝
#ماه_شعبان
•
.
بیخیالاخبـارغمگینجھـان؛ بگودردنیـاے
کوچکت، چنددلیلبراےخوشحالـےداری؟!.
کاش این بهار
همان ناگهان،حلول تو باشد بر قلبها و دیده ها
و نرگس چشمانت همان محراب آسمان،
که بگردادند زمین را به احسن الحال!
🍃🌹السلام علی ربیع الانام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
دایره آتش🔥 قسمت نهم
💢بالاخره پیمان به اتفاق خانواده اش به خواستگاریم آمد پیمان حتی بهتر از شیطان نقش بازی می کرد 😱نقش یک جوان مذهبی را خیلی خوب ایفا می کرد اما از سکوت و سرسنگینی پدرم متوجه بودم که به دلش نمی نشیند ☹️قرار شد پس از یک هفته جواب قطعی پیمان را بدهیم، وقتی پیمان رفت پدرم در حالیکه دست روی پیشانیش گذاشته بود و می گفت خدایا خودت کمکمان کن گفت : 🧕دخترم این پیوند به مصلحت تو نیست❌، نگاه پیمان از دل بی رحمش خبر می داد چهره اش نورانیت نداشت
در حرکات و سکنات و نشستن و برخاستنش وقار و صبر و حلم دیده نمی شد⭕️ زبانش روی قلبش بود دخترم هیچ جوان مؤمنی از دختر نامحرمی عکس نمی گیرد⛔️
🌀 و بدون ضرورت با او همکلام نمی شود دخترکم همین تناقض در عمل و ادعای او برای تو بس است تا او را بشناسی👌
👈اگر عشق♥ و هوس می تواند شیخ صنعان را از عبادتگاه به بتکده بکشاند
نابود کردن پریسا برایش کاری ندارد√
برای همین بود که مخالفت پدر با این ازدواج را برنتافتم و به پدر گفتم 🧔پدر عزیزم عجولانه قضاوت نکنید از ظاهر که نمی شود باطن را فهمید🤔
اگر خدای نکرده مشکلی هم داشته باشد با کمک شما برطرف می کنیم او را با فرهنگ خودمان بار می آوریم
با اینکه می دانستم پدرم درست می گوید اما ❗️❗️
عقلم نتوانست دل را قانع کند با توجیهات و اصرار من پدرم به ناچار پذیرفت😏
و به پیمان بله را گفتم گرچه پیمان و خانواده اش اصرار داشتند هرچه زودتر عقد کنیم اما پدرم گفت باید مدتی رفت و آمد محدود داشته باشیم تا خانواده ها همدیگر را بهتر بشناسند 😒
از آن به بعد کم کم پیام های عاشقانه ی پیمان رنگ و بوی هوس به خود گرفت قبل از ایجاد محرمیت به طور غیر مستقیم توقعات و خواسته های زوجیت را از من داشت گاه گاهی که به خانه ما می آمد بعضی تماس های خود را پاسخ نمی داد سعی می کرد از جزئیات زندگی من حتی پیامها و عکسها و مخاطبین گوشی من سر در آورد🎶📱 اما اجازه نزدیک شدن به گوشی خود را نمی داد❌ سؤالاتم را پاسخ سربالا می داد انگار از اینکه بخواهم جزئیات زندگی او را بدانم به شدت پرهیز می کرد💯
از اینکه کسی به من نگاه ابزاری داشته باشد بدم می آمد به همین دلیل نسبت به پیمان مشکوک شدم🤔
گاهی بسیار ابراز علاقه می کرد☺️😍 گاهی عصبی و کاملا غیر عادی😠 و گاهی خواب آلود بود😴. گاهی ادکلن با بوی تند می زد گاهی بوی الکل می داد تا اینکه روزی در خانه ما بسته قرصی از جیبش افتاد و متوجه نشدمخفیانه آن را برداشتم وقتی رفت در مورد قرص در نت تحقیق کردم متوجه شدم پیمان معتاد به مواد صنعتی است😱
روزی خانمی تماس📱 گرفت و گفت ببخشید میشود خود را معرفی کنید❓ گفتم /ببخشید شما تماس گرفتید من خودم را به چه کسی باید معرفی کنم❓😳
خانم گفت : من دوست دختر پیمان هستم شماره ی شما رو توی گوشی پیمان دیدم 👀گفتم : مثلا من نامزد پیمان هستم تماس قطع شد. آنچه پدرم در یک نگاه دید من در عرض یک ماه متوجه شدم پیمان اهل دود و دم و عرق و بی عفتی بود😫😔
🌘یک شب برای او پیام دادم و آنچه که از او متوجه شده بودم برایش✍ نوشتم و برایش نوشتم وسایلتان ببرید من با شخص دو رو و دروغگو ازدواج نمی کنم📛جواب تماس ها و پیام هایش را ندادم حتی هدایایی که روز خواستگاری برایم آورده بود با آژانس به منزلشان فرستادم🚖پیام های توهین آمیز همراه با تهدید پیمان تمام شدنی نبود❌. اجازه نمی دهم یک دختر فقیر بی کلاس با به هم زدن نامزدی مرا پیش دوستانم تحقیر کند.آبرویت را می برم هرکس بخواهد با تو ازدواج کند پیامها و عکسی که از تو دارم به او نشان می دهم😡 حتی به دروغ می گویم با هم رابطه داشته ایم اینها نمونه ای از تهدید های پیمان بود گاه گاهی در محل حاضر می شد و برای اینکه مرا پیش اهل محل بی آبرو کند از رابطه ی خود با من می گفت پچ پچ همسایه ها و نگاه های معنا دارشان
زندگی در آن محل را برایمان تلخ کرده بود😔 پدرم و مادرم هر روز انگار به اندازه یک سال پیر می شدند و مقصر اصلی همه این بدبختی ها فقط من بودم به ناچار خانه مان را فروختیم و از تهران به مشهد نقل مکان کردیم وقتی گلدسته ها و گنبد طلایی امام رضا را دیدیم انگار محرم دلی را یافته ایم بغضمان ترکید😩 و با پدر و مادر چند دقیقه فقط گریه کردیم او می دانست چرا گریه می کنیم😭 اما این گریه آخرین گریه ی من نبود با لطف و عنایت امام رضا پدرم خانه ای تقریبا شبیه به خانه قبلی خرید و زندگی در مشهد را آغاز کردیم🏠
#رمان_دایره_آتش
#قسمت_نهم