eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سریع رفتم جلوی در کنار در اصلی منصور را دیدم. دستانش را توی جیبش فرو برده ، داشت این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. چشمش که به من افتاد، جلو آمد. سلام کرد گفتم: علیک سلام، ها اومدی اینجا چه کار؟ مگه نگفتم از دا و بچه ها دور نشو. با مظلومیت گفت: خب اومدم براتون غذا آوردم. تعجب کردم. پرسیدم: غذا غذا از کجا آوردی؟ گفت: همسایه ها شامی پخته بودند، به ما هم دادند. وقتی می خوردیم دا گفت؛ کاش زهرا و لیلا هم بودن. منم یواشکی براتون نگه داشتم، دا فهمید و گفت: اون چیه قایم کردی؟ منم گفتم: می خوام برای شما بیارم. دلم لرزید. با مهربانی گفتم: تو این همه راه به خاطر ما بلند شدی اومدی؟ سرش را تکان داد و لقمه نان را از جیب شلوارش بیرون کشید. لقمه را گرفتم. دو، سه تا کتلت لای نان پیچیده شده بود. گفتم: چرا وایستادی جلو در؟ چرا ندادی به همین هایی که گفتی منو صدا کنن؟ گفت: آخه کم بود. روم نشد بدم به کسی براتون بیاره. شاید دلشون می خواست، من آوردم شما بخورید خم شدم. سرش را بوسیدم. گفتم: کاکا نمی خواست این همه راه بلند شی بیایی خودتون می خوردین، و سرش را به علامت به تکان داد، گفتم: حالا بیا تو و گفت: دا گفته زود برگرد یکی، دو بار اخیر که مسجد شیخ سلمان رفته بودم منصور را ندیده بودم. فکر کردم شاید همان دور و برهاست. ولی وقتی منتظرش شده و نیامد از دا سراغش را گرفتم. گفت: نمی دونم یا سر کوچه ای یا رفته مسجد جامع، روی همین حساب همان طور که به لقمه ها نگاه می کردم، نصیحتش کردم و گفتم: هی یواشکی این ور و اون ور نرو از مسجد بیرون نیا۔ دیگه هم نمی خواد این همه راه بیایی برای ما چیز بیاری. اینجا همه چی هست. معلوم هم نیس من همیشه اینجا باشم گفتم: خب حالا . از همین راهی که اومدی برگرد. زود بری ها من دلشوره میگیرم گفت: باشه منصور رفت ایستادم و رفتی را نگاه کردم. اشک چشمانم را پر کرد، توی همین چند دقیقه حس کردم، منصوری که توی خانه آن قدر آتیش می سوزاند و شیطنت می کرد، خیلی آرام شده. این حالت برای منصور که سیزده سال بیشتر نداشت، خیلی عجیب بود، به خاطر همین حال بدی داشتم، یاد پنیمی اش می افتادم و دلم زیر و رو می شد، می دیدم همانطور که گفته بودم، تند تند قدم بر می دارد و دور می شود. وقتی از تیررس نگاهم دور شده برگشتم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef