#کتابدا🪴
#قسمتصدپنجاهچهارم 🪴
🌿﷽🌿
فصل دهم
صبح اول وقت دیدم آقای نجار در حال شستن دستانش با محلول
سفید رنگی است. دیده بودم او بعد از هر کار بطبه و پانسمان این
کار را انجام می دهد. زمین خونی را هم اول پاک می کرد و بعد
از این مایع روی آن قسمت ها می کشید. کنجکاو شده بودم این
مایع چیست و او چرا این کار را می کند
موقعیت را مناسب دیدم و سؤالم را پرسیدم. گفت: این مایع، دتوله،
په ماده ضد عفونی کننده خیلی قوی است
بعد شروع کرد درباره خاصیت داروها، کاربرد وسایل پزشکی و
انواع زخم ها برای من و دخترها توضیح داد. خاطراتی هم از
دوران کارش در بیمارستان تعریف کرد. حس کردم به دانستن همه
این نکته ها نیاز دارم. من می خواستم به خط بروم و به مجروحین
رسیدگی کنم. شش دانگ حواسم را جمع کردم تا هر چه می گوید
به خاطر بسپارم
وقتی حرفش تمام شد، من هم گفتم نمیشه یه فکری به حال اینجا
بکنیم. خوبه اینجا حالت درمانگاه به خودش بگیره. یه حفاظی، یه
حصاری در اینجا بگیریم. دل مردم خون تن از زخم و درد
مجروحین رو دیدند
البته از گفتن این حرف نیت دیگری هم داشتم توی مسجد رفت و
آمدها زیاد بود و من از اینکه در معرض دید باشم، احساس راحتی
نمی کردم. به علاوه حس می کردم مردم با دیدن مجروحین بی
تاب شده، روحیه شان خراب می شود،
آقای نجار گفت: منم تو همین فکر بودم. می خواستم برم چند تا
پاراوان بیارم ولی به نظرم فایده نداره. با این حجم رفت و آمد همه
اش می خواد تکون بخوره. باید به چیز ثابتی باشه
گفتم: می خواید تو این لباس ها که آوردن بگردیم چند تا چادر پیدا
کنیم، سر هم بدوزیم پرده بکشیم
گفت: فکر خوبیه ولی پارچه ها اگه یه رنگ نباشه حالت فشنگی
نداره. حالا ببینم چی کار می تونم بکنم
چون مجروح نداشتیم، رفتم توی حیاط. نمی توانستم بیکار بایستم.
داشتم اوضاع و احوال را بالا و پایین می کردم چه کار کنم که یک
دفعه چشمم به مرد جوانی افتاد که گفته بود چرا شب جنت آباد می
مانم.
از مریم امجدی که کنارم بود، پرسیدم: اسم این آقا چیه؟ گفت:
اسمش محمود فرخی چطور مگه؟
گفتم: هیچی اومده بود جت آباد به من میگفت شب نباید اونجا
بمونم، حالا خودش چطور آدمی یه؟
گفت: آدم خوبیه.
از مریم جدا شدم و رفتم جلو، به خودم گفتم بروم سراغ نیروهایی
که وعده داده بود، بگیرم. محمود قرخی جلوی در راه پله هایی که به
طبقه دوم راه داشته ایستاده و مشغول
جابه جا کردن مهمات بود. گفتم: سلام و به عقب برگشت. مرا دید
و جواب سلامم را داد. گفتم: ببخشید، اون مردهای مسلحی رو
که می گفتید، تونستید هماهنگ کنید؟
به حالت شرمندگی سر کج کرد و گفت: نه موفق نشدم. به هر کسی
گفتم حاضر نشد بیاد اونجا. بچه ها میگن مهم تر از هر کاری
جنگیدن با بعثی های عراقیه، ما نیرومون رو باید بذاریم اونجا.
هرچند بعضی ها هم دل و جرأت کار غسالخونه و جنت آباد رو
ندارن
گفتم: پس حالا به من حق می دید. حالا فهمیدین من برای چی
اونجا می مونم ؟!
گفت: آره. من خودم وضعیت جنت آباد رو شنیده بودم، می گفتن آب
نیست، کفن نیست منتهي ندیده بودم
وقتی دیدم اسلحه و مهمات جابه جا می کند، از حرفش هم شرمنده
است، فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: حالا که نیرو نمی یاد
اونجا، حداقل برای جنت آباد اسلحه بدید
گفت: اسلحه برای چی می خوای؟
گفتم: خودتون گفتید امنیت نیست. خسته شدیم این قدر مطرف سگ
ها سنگ پرانی کردیم. وقتی اسلحه باشید با یه تیر میشه همه سگها
رو فراری بدیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef