#کتابدا🪴
#قسمتصدچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
همین موقع پاسداری که از جنت آباد همراهمان آمده بود با پاسدار
دیگری که ژ - سه در دست داشت، آمد. عبدلله روی سقف ماشین
رفت و آنجا نشست و پاسداری که ژ - سه داشت، جای عبدلله
ایستاد.
ماشین که راه افتاد به ابراهیمی گفتم: خداحافظ با صدای آرامی
گفت: خدا به همراهتون
چون خیابان کنار شط در تیررس بود، راننده جلوی مسجد جامع
دور زد و به طرف خیابان چهل متری رفت. ابراهیمی تا ما به
چهل متری برسیم، ایستاده بود و ماشین را نگاه میکرد. راننده به
سرعت به طرف پل خرمشهر رفت و همین که از پل سرازیر
شدیم توی ترافیک پمپ بنزین، ماند. ماشین ها برای بنزین صف
بسته، راه را مسدود کرده بودند. اصلا راه بود. برر سنیم
وضع عجیبی بود، سر و صدای مردم کلافه، با بوق ماشین ها
باعث می شد، صدا به صدا نرسد. عبدلله از بالای ماشین فریاد
میکشید: راه رو باز کنید.
راننده نیسان هم بوق میزد. ولی فایده ای نداشت. یک دفعه عبدلله
شروع کرد به تیراندازی هوایی، مردم وحشت زده به طرفمان
برمیگشتند و نگاهمان می کردند. موقع حرکت ما از جنت آباد
حمله هوایی انجام شده بود و هنوز ترس و اضطراب در چهره
مردم دیده می شد. به عبدلله گفتم: برادر مردم خودشون
ترسیدن. شما دیگه شلیک نکن
گفت: آخه باید راه باز بشه
از پل زیاد فاصله نگرفته بودیم و هنوز مانده بود تا صف طولاني
ماشین ها را پشت سر بگذاریم که پاسداری ژ - سه به دست با
عصبانیت خودش را به ما رساند و فریاد کشید: برای چی
تیراندازی می کنید؟ چرا مردم رو وحشت زده می کنید؟
حسین و عبدلله گفتند: می خوایم راه رو باز کنیم. پاسدار با فریاد
گفت: همه می خوان راه باز بشه. همه میخوان برن به کارشون
برسن. پسرها گفتند: ما شهید داریم. پاسدار جواب داد: دارین که
دارین، باید صبر کنید.
او را کم و بیش می شناختم. اسمش ماجد بود. چهره نورانی و
پرجذبه ایی داشت. توی مغازه در دهه عطاری پدرش که در
میدانگاه بازار صفا بود، او را دیده بودم. از کردهای ایلام بودند
که از عراق رانده شده بودند. بابا با پدرش سلام و علیک داشت.
از برخوردش ناراحت شده بودم. بلند شدم و با عصبانیت گفتم: چرا
داد میزنی؟ ما باید شهدا رو زودتر برسونیم.
گفت: یه خرده صبر کنید
گفتم: نمی شه. اینا سه روزه که موندن. زیر آفتاب هم بمونن
متلاشی می شن. بیا ببین چه وضعی دارن.
آمد جلو. وقتی چشمش به کفن های خون آلود شهدا و خونی که از
زیر جنازه ها جاری بود افتاد، جا خورد. شروع کرد به
عذرخواهی و خودش دست به کار شد تا راه را باز کند. تند و فرز
این طرف و آن طرف میدوید و راه باز میکرد. ماشین که حرکت
می کرد، می آمد روی رکاب می ایستاد. دوباره که ترافیک گره
می خورد، پیاده می شد و تلاش می کرد. راننده های دیگر هم
همکاری می کردند ولی انگار نمی شد. بعضی از ماشین ها بنزین
نداشتند و باید آنها را هل می دادند. خیابان با اینکه پهن بود، بسته
می شد. این بار برادر واجد که برای کنترل و امنیت پمپ بنزین
آنجا بود خودش ناچار و مستأصل شروع به براندازی کرد. ما هم
فریاد می زدیم: آقا برو کنار، آقا راه رو باز کن. با سر و صدای
ما توجه مردم به ما جلب می شد، جلو می آمدند و شهدا را نگاه می کردند و اشک می ریختند. چند نفر از پیرزنها مرثیه خواندند و
گریه سر دادند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef