#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتپنجاهچهارم🪴
🌿﷽🌿
پای تخریبچی مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند حرکت کند
یک دستش زیر شانه محمدحسین بود و دست دیگرش دور گردن حمید
با همه این حرفها سعی میکردیم تا جایی که امکان دارد سریع تر راه برویم
من همچنان مراقب اطراف به خصوص پشت سرمان بودم هر لحظه انتظار میکشیدم که عراقیها گشتی هایشان را دنبال مان بفرستند
آخرین کمین را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از عبور از کفی وارد شیاریک رودخانه بزرگ شدیم هنوز خیلی راه مانده بود حداقل باید دو ساعت دیگر راه برویم
در این فاصله صدای محمد حسین هم قطع شده بود و اصلا نمیتوانست حرف بزند
در همین اوضاع و احوال یادمان افتاد که یک مصیبت دیگر هم در پیش داریم
خط مقدم خودمان دست ارتش بود و با توجه به هماهنگیهای انجام شده ما خیلی زودتر از موعد مقرر برمیگشتیم چون اتفاقی که افتاد مانع از آن شد که کارمان را انجام دهیم
حالا اگر میخواستیم با توجه به این مسئله برگردیم حتماً نیروهای خودی ما را با عراقی ها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند
البته حق داشتند چون نمی دانستند چه اتفاقی برای ما افتاده است
در بد مخمصهای گیر کرده بودیم ترکش خورده بود توی پای تخریبچی و راه نمی توانست برود و محمدحسین هم ترکش خورده بود توی گلویش و حرف نمی توانست بزند
اگر میرفتیم نیروهای خودی ما را میزدند و اگر میماندیم گشتیهای دشمن از راه میرسیدند
دیگر حسابی کلافه شده بودیم تصمیم گرفتیم تا جایی که امکان دارد خودمان را به خط خودی نزدیک کنیم
بچه ها همه خسته بودند در فاصله ای نه چندان دور از خط مقدم کنار تخته سنگی توقف کردیم
ساعت حدود یک نیمه شب بود می بایست تا ساعت ۳ که زمان بازگشت بود همانجا صبر میکردیم دیگر از منطقه خطر دور شده بودیم که عراقیها تازه شروع کردند به منور زدن روی محور
احتمالاً می خواستند منطقه را برای گشتیهای شان روشن کنند
با این حال نباید احتیاط را از دست می دادیم در حالی که روی تخته سنگ استراحت می کردیم مراقب اطراف و سمت عراقی ها نیز بودیم
حمید رو کرد به من و گفت
شما همین جا بنشینید من میروم طرف خط خودی شاید بتوانم نزدیک بشوم و ارتشیها را با خبر کنم
محمدحسین تا این جمله را شنید خیلی تند با دست اشاره کرد و نگذاشت حمید برود دوباره نشستیم
حمید آهسته خودش را کنار من کشید و به آرامی گفت
عباس توسر محمدحسین را گرم کن و مواظب باش نفهمد تا من بروم
گفتم
حمیدنرو خیلی خطرناک است ممکن است ارتشیها اشتباه بگیرند و به رگبارت ببندند صبر کن همه با هم میرویم
گفت
نمیشود زیاد صبر کرد همینطور دارد از بچهها خون میرود تازه عراقیها هم هر لحظه ممکن است از راه برسند
گفتم
من نمیدانم ولی محمدحسین ناراحت می شود
این زمزمه آهسته ما را محمدحسین شنید تا حمید آمد دوباره چیزی بگوید یک مرتبه بلند شد و ایستاد
حرف که نمیتوانست بزند با دست جلوی حمید را گرفت و اشاره کرد که نباید از جایش تکان بخورد
در واقع با اشاره دست فهماند که بنشین و حرکت نکن وقتش که شد همه با هم میرویم
حدود ۲ ساعت روی تخته سنگ نشستیم
نزدیکیهای ساعت ۳ بود که محمدحسین بلند شد و اشاره کرد راه بیفتیم دیگر مشکلی نبود
در آن ساعت نیروهای خودی انتظار داشتند که برگردیم
به خط که رسیدیم کلمه رمز را گفتیم و وارد شدیم
بعد بلافاصله سوار ماشین شدیم و به طرف مقر خودمان حرکت کردیم
محمدحسین مهدی شفازند را بیدار کرد و با تخریب چی به سمت اسلامآباد حرکت کردند و واقعا خدا به هر دوی آنها رحم کرد چون خونریزی از محل جراحت آنها را تا مرز بیهوشی رسانده بود
جالب اینکه مهدی میگفت
او در همان حال بیهوشی لب هایش تکان میخورد و ذکر میگفت
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاهچهارم🪴
🌿﷽🌿
جعبه هاي خالی
همسر شهید
بعد یکی از عملیاتها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دو تا جعبه، از این جعبه هاي خالی
مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: «اینها رو براي چی آوردین؟»
گفت: «آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش.»...
موقعی که جعبه ها را از ماشین می گذاشته پایین، یکی از زنهاي همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: «آقاي
برونسی انگار این سري دست پر اومدن.»
منظورش را نگرفتم. منّ و منّی کرد و به اشاره گفت: «جعبه ها...»
تا اسم جعبه را آورد، معنی دست پر بودن را فهمیدم. تو جوابش گفتم: «اون جعبه ها خالی بودن!»
گفت: «از ما دیگه نمی خواد پنهان کنید، بالاخره حاج آقاتون هرچی بوده، آوردن.»...
وقتی رفتم خانه، ناراحت و دلخور به عبدالحسین گفتم: «کاش همون
جعبه ها رو نشون بعضی از این همسایه ها می دادین.»
با آن قیافه ي بشاش و با طراوتش، به شوخی گفت: «حتماً باز کسی چیزي گفته و حاج خانم ما رو ناراحت کرده.»
دلخورتر ازقبل گفتم: «یکی از زنهاي همسایه فکر کرده شما تو این جعبه ها چیزي قایم کردي و آوردي خونه.»
با خنده گفت: «اینها یک مشت فکر و خیالاته، شما که ازاین حرفها نباید ناراحتی بشی.»
بلند گفتم: «نباید ناراحت بشم؟!»
چیزي نگفت. ادامه داد: «اگه شما خداي نکرده اهل این حرفها بودي و این وصله ها بهت می چسبید، خوب نباید
ناراحت می شدم، ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو براي چی
آوردي؟»
باز خندید و گفت: «اتفاقاً جاش هست که این کارو نکنی.»
خواستم بپرسم: چرا، مهلت حرف زدن نداد به ام.
«می دونی جواب اون زن چی بود؟»
چیزي نگفتم. نگاهش می کردم.ادامه داد: «باید می گفتی که این راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برین
جبهه و بیارین، براي جبهه رفتن جلوي هیچ کس رو نگرفتن.»
دنبال حرفش را با لحن طنز آلودي گفت.
«ما دو تا جعبه براي کتاب و دفتر بچه ها آوردیم، اونا برن صد تا جعبه بیارن.»
حالت پدرانه اي به خودش گرفت و ادامه داد: «اگه این دفعه چیزي گفتن، این طوري جواب بده.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاهچهارم🪴
🌿﷽🌿
این دو را همان طور که سر بچه در بغل مادرش بود به غسالخانه
آورده بودند. با بغض به زنهایی که توی اتاق بودند، رو کردم و
گفتم: اینا چرا باید به این روز بیفتند؟ من اینا رو می شناسم. هفت
سال انتظار این بچه رو کشیدند. بی طاقت شده بودم. کمی از
زندگی عفت برایشان گفتم، آنها هم مرتب اظهار تأسف می کردند
و به صدام لعن و نفرین فرستادند. دیگر نمی توانستم تحمل کنم.
وقتی به جنازه عفت و بچه اش اشاره کردند و گفتند: بیا کمک کن
اینا رو بذاریم رو سكو، گفتم: نمی تونم.
گفتند: به همین زودی خسته شدی؟ با بغض گفتم: نه خسته نشدم.
اینو میشناسم. برام سخته برش دارم.
از غسالخانه بیرون زدم. به نظرم ازدحام جمعیت کمتر شده بود.
خیلی از آنهایی که مانده بودند از شدت گریه و عزاداری بی حال
شده بودند و این طرف و آن طرف قبرستان یا سر خاک
عزیزانشان افتاده بودند. می ترسیدم شوهر عفت را بین این ها
ببینم. اگر با او روبرو و میشدم باید چه میگفتم؟ بعد از این همه
سال انتظار که خوشبختی به آنها رو کرده بود، از یک شبه همه
چیز از دست رفته بود. از خودم، از زندگی، از همه چیز بیزار
شده بودم. از اینکه زنده ام و این چیزها را می دیدم از خودم بدم
می آمد. کمی توی جنت آباد بالا و پایین رفتم و دیدم هنوز روز به پایان نرسیده، کلی آباد شده است. به طرف در جنت آباد رفتم تا شاید در خیابان صحنهایی غیر از این
چیزها ببینم. نرسیده به در، عزاداری پیرزن قد بلند و لاغر اندامی
توجهم را جلب کرد. از چروک روی صورتش معلوم بود که خیلی
سنش بالاست. ولی با این حال سرحال مانده بود. توی ابرو، شقیقه
ها و زیر لب تا چانه اش پر از خالکوبی سبز رنگ بود. پیراهن
حریر مشکی با طرح برگ های سبز به تن داشت. روسری بزرگ
ابریشمی را به شکل عمامه روی شله عربی اش بسته بود. بنا به
آداب و رسوم کردها هم دو دسته مو از دو طرف پیشانی بیرون
گذاشته بود که تا سر شانه هایش می رسید. عجیب تر از همه اینکه
دسته مویی را که حین عزاداری از سرش کنده بود، دور دستش
پیچیده بود. مویه می کرد و به کردی مرثیه می خواند. همان طور
که راه می رفت، دستهایش را دور هم می چرخاند و بعد محکم با
مشت چنان توی سینه استخوانی اش میکوبید که صدای آن بلند می
شد. وقتی از کنارش رد شدم شنیدم که می خواند: وه ژوله وشه
کایر گلیائم وه. وای جگر گوشه ی به دست کافر کشته شده ام وای.
بعد نفرین کرد: ایشاال صدام داغ جوونهاش رو ببینه، همان طور
که داغ به دل من نشاند. چی بگم از کار خدا که من را گذاشت و
جوانم را برد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef