﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهفتادنهم
★
:+بازم میخوام...
نیکی،کاسه ی خالی را نشانم میدهد
:_برم بازم بریزم؟
:+نه،بعدا میخورم.
نیکی،بلند میشود.
:_پس من برم،شمام استراحت کن.
هول میشوم،نمیخواهم برود.
:+آخ آخ سرم درد میکنه...
نیکی با نگرانی کنارم مینشیند
:_چی شد؟
:+دستم درد میکنه،سرم درد میکنه..اصلا قلبم هم درد میکنه..
:_میخوای بریم دکتر؟
:+نه تو بشین اینجا..اگه خواستم بمیرم،نذار!
نیکی،لبخندِ یکوری میزند.
:_من نمیدونم والا..حرفاتون همش ضد و نقیضه.
نه به دیشب که همش میگفتین..
)صدایش را کلفت میکند(
"نیکی،بیمارستان لازم نیست"
نه به الان که میگین "آخ دستم،وای سرم"
نگاهش میکنم.
:+به نظرت دلیلش چیه؟
نیکی با خجالت سرش را پایین میاندازد.
با سماجت نگاهش میکنم
:_نیـــــکــــی!
نیکی آرام سرش را بلند میکند.
:_دلیلش اینه که...
اینه که...
اینکه شما..
بیتاب میگویم
:+من چی؟
:_شما خیلی پسر بدی هستین!
لب و لوچه ام آویزان میشود.
اما خودم را از تک و تا نمیاندازم.
:+حالا یه کم پیش این پسر بد بشین دیگه..از دیشب اینجا زندانی شدم..
تک و تنها،دلم پوسید تو این چاردیواری!
:+آخه من..
سرش را بلند میکند و لبخند قشنگی میزند.
:_چی کار کنم حوصله تون سرجاش برگرده ؟
غرورم تا همینجا هم خیلی زیر دست و پا مانده،هرچند به خاطر نیکی حاضرم از غرورم دست
بردارم..
حاضرم؟
نمیدانم.
:+برام شعر بخون.مثل اونشب که من واست خوندم.
با ذوق بلند میشود.
:_الان برمیگردم.
و از اتاق بیرون میرود. لبخند میزنم و به بالشت های پشت سرم تکیه میدهم.
سرم واقعا درد میکند.
نمیدانم آینده ام رو به کدام سو دارد و این عصبی ام میکند.
نیکی "حافظ" در دست وارد میشود.
دوباره روی تخت مینشیند و میگوید
:_شما واسم غزل معاصر خوندین.
منم براتون غزل حافظ میخونم.
لبخند میزنم.
:+پس اهل حافظی!
:_حافظ،سعدی،صائب،بافقی،البته معاصر هم خیلی میخونم.
:+خوبه!
:–نیت کنین،تفأل بزنیم.
چشمانم را میبندم.
نیازی به نیت نیست،کدام فکر و آرزویی بهتر از نیکی؟
کدام آینده،بدون نیکی؟
آرام چشمانم را باز میکنم.
نیکی انگشتان کشیدهاش را دو طرف کتاب میگذارد و آرام باز میکند.
با دیدن مطلع غزل،چشمانش برق میزند.
آرام میخواند،با لحن شیرین و محکم:
مه نــو مزرع سبز فلــک دیدم
و داس
یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو
گر روی پاک و مجرد، چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتـــــو
دین خواهد سوخت زآتشِ زهد و ریا ،
حافظ ، این خرقه ی پشمیـــنه بینداز و برو
چند ثانیه به کتاب نگاه میکند.
بعد به سوی من برمیگردد.
:_جوابتون رو از حافظ گرفتین؟
:+تو چی فکر میکنی؟
:_به نظر من داره امیدواری میده..
لبخند میزنم.
حافظ هم حرف دل من را میفهمد.میگوید،تا شبیه نیکی نباشی،نمیتوانی او را از آن ِ خود کنی!
زیر لب مصرعی از شعر را میخوانم
"گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به"..
سر تکان میدهم.
مهم نیست،مهم حال است که نیکی کنارم نشسته و مهربان،نگاهم میکند!🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸