eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
دانیال،با حرص دندان روی هم می ساید و از من روی برمی گرداند. نفس عمیقی می کشم و چشمانم را می بندم که چیزی مثل باد از کنارم می گذرد. صدای پر از عصبانیت مسیح را خیلی راحت می شنوم:لعنتی.. برمی گردم. مسیح با مشت های گره خورده و گام های بلند به طرف دانیال می رود. با چابکی خودم را کنارش می رسانم:کجا میری؟ جواب نمی دهد. نگرانی مثل خوره جانم را می بلعد. عصبانیم.. هم از خودم،هم مسیح و هم تهمت های دانیال... آستین کتش را می کشم و می ایستم. مسیح با اجبار متوقف می شود و به طرفم برمی گردد. سرش را خم می کند و در چشم هایم خیره می شود. با دیدن چشم هایش دلم می لرزد. من،حتی در این حال عصبانی هم، بیشتر از هرچیز عاشق این مرد هستم... به دلم نهیب می زنم و آب دهانم را قورت می دهم. :+کجا؟ با عصبانیت می گوید :_نشنیدی چیا گفت؟میرم دندوناشو خرد کنم.... :+من احتیاجی به دلسوزی ندارم.اگه واقعا نیاز باشه خودم بلدم دندوناشو خرد کنم... مسیح با عصبانیت آستین کتش را از بین انگشتانم بیرون می کشد و به طرف ساختمان برمی گردد. زیر لب می گوید :_اگه بلد بودی هرچی دلش می خواست نثارمون نمی کرد.. احساسم این بار هم صدا با منطق،خواستار این چشم هاست... خواهان این حس امنیت... متقاضی این حمایت و حمیت... قلبم قصد کودتا کرده. می خواهد عقل را از تخت پادشاهی به زمین بزند و تاج بر سر بگذارد و بر ملک جانم،حکومت کند. می خواهد اختیار کارهایم را خود به دست بگیرد... با حرص می خواهم قلبم را سرکوب کنم. می خواهم احساسات را در انفرادی قلب،در زندان سینه به زنجیر بکشم. من نمی خواهم تسلیم شوم. جملات یک باره دستور آتش می گیرند و به مقصد قلب مسیح شلیک می شوند. ناخودآگاه پوزخند می زنم. :+چیه؟نکنه می ترسی رازهای مگو رو برمال کنه؟؟می ترسی جنبه های قایمکی زندگیت رو بشه ، آره؟ مسیح با عصبانیت چند قدم رفته را باز می گردد. با ناباوری در چشم هایم خیره می شود. با حیرت می پرسد :_تو به من اعتماد نداری نیکی؟ تک تک سلول هایم فریاد می زنند. می خواهند صدای اعتمادشان به گوش مسیح برسد. می خواهند دست دلم رو شود. می دانم که با سرکوب قلبم می میرم. زنده زنده در آتش احساسات می سوزم و شاهد جشن منطق می شوم. می دانم نتیجه ی این تصمیم را.. اما با این حال... سرم را پایین می اندازم. کاش اینقدر ضعیف نبودم... مسیح قدمی دیگر به من نزدیک می شود. انگار که یک شوخی مسخره کرده باشم می گوید :_تو...تو همین الان به دانیال گفتی منو شناختی... تصمیمم را می گیرم. مسیح را می شناسم اما باید قبول کنم حرف های دانیال تاثیر گذاشته... من را نسبت به مسیح،بی اعتماد کرده... سرم را بلند می کنم. همه عصبانیتم از دست دل و احساسم و دانیال را بر سر مسیح بیچاره ام خالی میکنم. :+باورت داشتم،قبل از اینکه دستم رو بگیری..قبولت داشتم،اما دیگه ندارم... بعد از این دیگه بهت اعتماد ندارم... صدای کر کننده ی شکستن قلبم در گوشم سوت می کشد. غرور مسیح را زیر پایم می گذارم و از کنارش رد می شوم. کاش همه چیز مثل افسانه ها بود. کاش عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمان ها می بستند. 🎗🎗🎗🎗🎗 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸