#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفدهم🪴
🌿﷽🌿
یک روز برادر علی عچرش مرا صدا کرد و گفت: خواهر حسینی
منو یادت هست؟ من پیکر برادرت علی را از آبادان منتقل کردم.
گفتم: نه، گفت: چطور یادت نمیاد من رانندة آمبوالنسی بودم که
جلوی در مسجد جامع منتظر مجروح بودم، وقتی گفتی میخواهی پیکر برادر شهید را کنار پدرت به خاک بسپاری دیگر نتوانستم که
بگویم. آن روز شما حال عجیبی داشتی، در راه برگشت به
خرمشهر من از توی آینه فقط شما را می دیدم که پیکر برادرت را
بغل کرده بودی، اشک می ریختی و با او حرف می زدی.
حرفهای شما همه ما را آتش می زد. من اصلا نمی توانستم
رانندگی کنم. جلویم را نمی دیدم. خیلی آهسته مسیر را آمدیم. خدا
به شما صبر بده...
در تیم اعزامی از تهران، پزشک هیکل دار و نسبتا چاقی بود که
یک ته استکانی به چشم می زد. چهل، چهل و پنج ساله به نظر می
رسید خودش را به ما معرفی نکرد و اسمش را به ما نگفت. ما هم
اسم او را گذاشته بودیم دکتر عالیجناب، چون معمولًا موقع صدا
کردي مردها یک عالیجناب قبل از اسمشان می آورد. خودش هم کم
کم فهمیده بود که به عالیجناب معروف شده است. آدم افتاده و
فروتنی بود. عجیب با دیدن او به یاد دکتر سعادت می افتادم.
نمازهایش را هم با همان حس و حال دکتر سعادت می خواند.
شب ها که مریضی کمتر بوده توبتی یکی از امدادگر ها توی سالن
پشت میز می نشستند تا اگر مریضی مراجعه کرد، بقیه را خبر کد
آنوقت ما کف اتاق بزرگتر می نشستیم و دکتر عالیجناب آیات قرآن
را تفسیر می کرد. چون چشم هایش ضعیف بود خیلی برایش
سخت بود که از روی قرآن کوچکش بخواند. یک بار که به
نمایشگاه کتاب در سربندر رفته بودم، برایش یک کتاب قرآن با
خط درشت تهیه کردم و به دکتر هدیه دادم. خیلی خوشحال شد
شب های چهارشنبه و جمعه هم دعای توسل و کمیل می خواندیم.
چراغ ها را خاموش و شمعی روشن می کردیم، اکثر اوقات دکتر
عالیجناب دعا را می خواند. من در کنار این آدم ها که دور از
تخصص و حرفه شان فقط به درست کار کردن فکر می کردند،
احساس آرامشي می کردم و تا حدی از خودخوری هایم کم شده
بود.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهجدهم🪴
🌿﷽🌿
مدتی بود زیر بازویم به شدت میخارید. یک روز متوجه شدم همان
نقطه برجسته شده و انگار زیر برجستگی یک چیزی هست، به
پزشک درمانگاه مسأله را گفتم. بعد از معاینه گفت: خانم شما قبال زخمی شده بودید؟ به نظرم این ترکشه گفتم: بله، ترکشی به بازویم خورد ولی رد شد، گفت: رد نشده. توی عضله فرو رفته و با
جریان خون به طرف قلب می رفته این خارش دستتون مال
همینه. باید جراحی بشوید. بعد برگه اعزام به بیمارستان امام
خمینی ماهشهر را نوشت. دوست نداشتم برای یک ترکش کوچولو
کارم به بیمارستان و بستری شدن برسد. از آقای اسماعیلی بهیار
درمانگاه که به اندازه یک جراح در کارش مهارت داشت، خواستم
ترکتش را از دستم در آورد. ساعتی که مریضی توی درمانگاه
نبود، روی تخت تزریقات خوابیدم خانم کریمی و خانم علیزاده که
از بچه های هلال احمر آبادان بودند، دستم را شستشو دادند و آن قسمت را بی حس کردند. آقای اسماعیلی بافت دستم را شکافت و ترکشی به اندازه یک پنج ریالی از دستم بیرون کشید
در حین کار توی درمانگاه دائم فکرم به سمت خاطرات کار توی
مطب دکتر شیبانی یا مجروحین سطح شهر کشیده می شد. هنوز
فکر و خیال رفتن به آبادان و کار برای مجروحین از سرم
نیفتاده بود، اینجا کار می کردم ولی آن چیزی نبود که دلم را
راضی کند. با اینکه مردم اینجا هم به کار من نیاز دارند و شاید خدمات ما بازی
از فضاهای دلشان کم کرده بود، ادامه می دادم. یک بار پسر بچه پنج، شش ساله ایی را به درمانگاه آوردند که موقع بازی بچه ها چوبی به نزدیک چشمش خورده بود، بدجور آن قسمت صورتش را
شکافته بود. محل وی هم موهای شاسی بود و زخم دو، سه شاخه
شده بود. یکی از پزشک هایی که تازه اعزام شده بوده تا او را
دید، گفت: اعزامش کنید ماهشهر
وضعیت بیمارستان ماهشهر را می دانستم. حدس می زدم با آن
حجم بالای کاری که آنجا است، بهتر است خودمان این کار را
انجام بدهیم، با این فکر پسر بچه را که آرام و مجبور به در می
آمد، روی صندلی نشاندم و از او خواستم چشمش را ببندد. مقداری اسپری سر کننده به زخم زدم. سوزنی برداشتم و خیلی ظریف و دقیق زخم را بخیه زدم. بعد با ورع و شوق دست پسرک را گرفتم و به اتاق در آوردم. محل بخیه را نشانش دادم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدنوزدهم🪴
🌿﷽🌿
همین که دکتر به بچه
افتاده عصبانی شد و جلوی مریض ها سرم داد کشید: من به شما
دستور میدم بچه رو به ماهشهر منتقل کنید، چرا این کار رو
کردی؟ گفتم: آقای دکتر نیازی نبود. این بچه تا ماهشهر می رسید، زخمش کلی خونریزی میکرد. اینجا بخیه کردیم و تموم شد. حرفم
قانعش نکرد. همین طور داد و بیداد می کرد و به من نشر میزد.
چند وقت بعد مادر بچه آمد و گفت: خیلی خوب بخیه کردی،
جای زخمش چندان معلوم نیست
خود دکتر هم بعد از مدتی گفت: خانم من خیلی تند رفتم. ولی
خودمانیم خیلی خوب بخیه کردی. فکر نمیکردم بتونی همچین
کاری بکنی.
ما از این دست زخمی ها توی کمپ زیاد داشتیم. بچه شش ماهه
ایی که تازه می توانست بنشیند در آهنی اتاق روی سرش افتاده بود
و سرش به حالت نیمه شکافته شده بود بچه های درمانگاه چهل تا بخیه به زخم زده بودند. مادر بچه مرتب او را به درمانگاه می
آورد پانسمان را عوض می کردیم. همه نگران بودند، ضربه
سنگینی که به سر او خورده، باعث کند ذهنی او شود
از این بدتر پسر هفده، هجده ساله ایی که چند سال بود پایش
سوخته و زخمش خوب نمی شد. پوست پایش مثل الكي الکپشت
سخت شده و از زانو به پایین به شدت عفونت کرده بود، این قدر
این زخم بدشکل و تاجور بود که دل آدم ریش می شد ولی مجبور
بودیم زخم ها را بتراشیم، ضدعفونی کنیم، با پنی عفونت ها را که
به شکل فتیله شده بودند بیرون یکشیم. بعد از دو ماه دکتر گفت که پای پشر حتما باید عمل شود و اگر همین طور ادامه پیدا کند عفونت می کند و آنوقت پایش باید قطع شود
بعضی بیماران هم حالت روانی داشتند و از نظر
دکترها هیچ علامت مریضی در آنها دیده نمی شد. ولی خودشان را
به مریضی می زدند. یک بار خانمی را آوردند. او تازه عروس
بود و می گفت حال خوشی ندارد. او مرکه خودش را روی زمین
می انداخت و حالت غش به خودش می گرفت. دکتر بعد از معاینه
گفت هیچ مشکلی ندارد. فقط عصبی است و آمپول مسکن و آرام
بخش برایش تجویز کرد. وقتی میخواستم به او آمپوله بزنیم، از
روی تخت پایین پرید. او دور تخت می چرخید و ما به دنبالشی
می دویدیم . بالاخره به زور او را نگه داشتیم و آمپولش را تزریق
کردیم
شبی زهرا شره به درمانگاه آمد تو اتاق بودم که صدایش را
شنیدم. باز داشت دعوا می کرد، آمدم توی راهروی درمانگاه و با
خنده گفتم: چی شده؟ چه خبره؟ میخوای شر راه بندازی؟
پسرش را نشان داد و گفت: اسهال و استفراغ شدید داره. اینا میگن
ببرش بیمارستان اینجا نمی تونیم کاری براش بکنیم.
آن شب همراه زهرا شره با آمبولانس بچه را به بیمارستان ماهشهر
بردیم. زهرا آنجا هم داد و بیداد کرد و با دکتر درگیر شد. طوری
که دکتر گفت: من اصلا مریض این خانم را نمی بینم....
پا در میانی کردم و گفتم که این خانم وضع روحی درستی ندارد.
اختالل روانی دارد، بچه را که بستری کردند من با برگشتم درمانگاه.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستم🪴
🌿﷽🌿
دو، سه بار به خاطر نبود پزشک مجبور شدیم،
دست به کارهایی بزنیم که حداقل من نه جربزه و نه دل و جراتش
را داشتم. یک شب مرد عربی به درمانگاه آمد و گفت: حال زنش
خراب است و دارد از دست می رود. بهیار درمانگاه آمبولانس را
برداشت و همراه مرد زبان عرب که خانه اش در نزدیکی در ورودی کمپ قرار داشت وخواست بچه به دنیا بیاورد. آنقدر در خانه درد کشیده بود که توی
آمبولانس در حال وضع حمل بود. نتوانستیم او را داخل بیاوریم.
ناچار بهیار درمانگاه گفت که توی آمبولانس به وضع أو برسیم. هیچ
کدام از ما راضی نبودیم برای کمک به او برویم. اولین بار بود که
زائو دیدیم. هم خجالت می کشیدیم و هم می ترسیدیم، اما بهیار درمانگاه
دستیار می خواست به تنهایی نمی توانست کاری انجام دهد. اول
گفتیم مادر شوهر زن را که با او آمده بود و حالا بیرون آمبولانس
ایستاده بود، برای یک بفرستیم، اما به نظر می رسید زن بی دست
و پایی است. هیچ کاری از دستش نمی آید. برای من هم سخت بود
اما دیدم اگر نروم وزن تلف شود، خودم را نمی بخشم و توی
آمبولانس، دیدم زن هم از اینکه بهیار مرد بالای سرش است،
ناراحت است بهیار آمپولی به دست زن زد و به من گفت: خانم
سعی کنید کار یاد بگیرید. توی این ساعت جنگی باید هر جور
کاری بلد باشید، اگر لازم شد خودتون دست به کار بشید من که از مرگ زن می ترسیدم، پشتم را به او کرده و حتی به صورتش هم
نگاه نمی کردم چیزی نگفتم و آرام ماندم، فقط وقتی بهیار چیزی می
خواست به او می دادم. زن مظلوم اینکه وضع خوبی نداشت،
صدایش درنمی آمد. فقط دست مرا گرفته بود و به شدت فشار می
داد بالاخره بچه به دنیا آمد ولی هیچ صدایی نداشت. رنگش كبود
بود. انگار داشت خفه شد. بهیار به من گفت: سریع بند ناف را ببر
گفتم: نمی تونم یک دفعه او عصبانی از دست من به اوج
رسیده بود، داد کشید: پس کی باید یاد بگیرید؟ با ترس گفتم: از
کدام قسمت باید پند ناف رو ببرم؟
خیلی می ترسیدم. با ترس و لرز بند ناف را قیچی کردم، بعد
خودش پاهای بچه را گرفت، وارونه اش کرد و به پشتش زد. بعد
بینی و حلقش را تمیز کرد. با این کار صدای گریه بچه بلند شد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستیکم🪴
🌿﷽🌿
بچه هایی که بیرون درمانگاه ایستاده بودند، ملحفه و پتویی آوردند و
نوزاد را که دختر تپل مپلی بود در آن پیچیدند، نوزاد را دست به
دست می چرخاندند و جیغ جیغ می کردند چه نازه، چقدر قشنگه
...
دوباره بهیار درمانگاه سرمان داد کشید: این چه وضعیه؟ مگه اینجا
مهد کودکه؟ چقدر شلوغ می کنید
مادر نوزاد را که حال خوبی نداشت، به کمک بچه ها داخل
درمانگاه آوردیم و پژمی به دستش وصل کردیم. چون نمی توانست
نوزاد را شیر بدهد، با قاشق در دهان بچه آب قند ریختیم. شوهر
زن از اینکه دومین بچه اش هم دختر است، خیلی ناراحت بود.
انگار نه انگار که ممکن بود، زن و بچه اش هر دو بمیرند. زنه
بیچاره هم از شوهرش می ترسید. من فکر میکردم زن آرزوی
مرگ می کرد، مرد با عصبانیت از ما خواست بگذاریم زن و بچه
اش را ببرد. هر چه می گفتیم وضعش خطرناک است. باید او را
به بیمارستان ببریم، قبول نمی کرد وقتی سرم تمام شد، زن را به
بهداری سربندر منتقل کردیم. کادر بهداری شدیدا با ما برخورد
کردند که چرا زن را حرکت دادیم و اصلا چرا از اول او را به
بهداری نبرده ایم.
هر چه می گفتیم؛ بچه در حال دنیا آمده بود، ما ناچار شدیم کمکش
کنیم، نمی پذیرفتند و به سختی بیمار را تحویل گرفتند. دو، سه شب
بعد هم چنین اتفاقی افتاد. مشکل اینجا بود که زنها می خواستند بچه
شان را در خانه به دنیا بیاورند و درمانگاه نمی آمدند، اما وقتی
دچار سختی می شدند به فکر دکتر می افتادند. در مورد دوم هم
زن خیلی بی تابی می کرد. بعد از اینکه نوزادش به دنیا آمد از
حال رفت. بعد او را داخل آمبولانس گذاشتیم و دوباره به همان
بهداری بردیم. این دفعه با ما دعوای درست و حسابی کردند و
گفتند: کاری می کنند که درمانگاه تعطیل شود
گفتم: شما مختارید، هر کاری می توانید بکنید. ما وظیفه مان را
انجام دادیم. ما نه ماماییم نه دوره دیده ایم. این دو نفر را هم وقتی
آوردند درمانگاه که در حال مرگ بودند. مانا بخواهیم آنها را به
بهداری برسانیم مادر و بچه تلف می شدند. آنها را این طوری
آوردیم بهتره با جنازه هایشان را تحویلتان می دادیم؟....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستدوم🪴
🌿﷽🌿
اکیپ پزشکی بعدی که آمدند شب ها را هم می ماندند. توی اتاق
تزریقات، ما امدادگران بومی استراحت می کردیم و در اتاق
بیماران، اکیپ اعزامی می خوابیدند. آقای آتشكده که مسئول هلا احمر آبادان شده بود، مرتب به درمانگاه می آمد و سرکشی می
کرد و دارو و وسایل می آورد. مسئول اکیپ جدید، دکتر حسینی
نام داشت. از همان اول کارهای درمانگاه را تقسیم کرد. حتی
شستشوی ظرف ها و نظافت درمانگاه را که تا آن موقع دخترها
انجام می دادند، در جدول کاری افراد درمانگاه آورد. ما گفتیم: کار
شما طبابت است. این کارها رابه ما واگذار کنید
می گفت: چه فرقی می کند؟ کار کار است. دکترها هم مستثنی
نیستند. ما آمده ایم اینجا کار کنیم و اگر لازم باشد اسلحه هم
میگیریم و می جنگیم، وقتی مریض نیست ما هم باید کار کنیم. در
ضمن مگر شما تعهد داده اید اینجا را نظافت کنید؟!
با همه سختی کارش به این برنامه ریزی مقید بود. من وقتی میدیدم
دکتر حسینی از اشپزخانه کمپ غذا می گیرد و بعد از خوردن غذا
سالن درمانگاه را که به سختی جارو شده با دقت نظافت می کند یاظرفها را می شوید، خیلی شرمنده می شدم. اصرار می کردم:
آقای دکتر اجازه بدهید، من انجام بدهم می گفت: این وظیفه منه. شما برو به کارهای دیگه ات برص،.
روزها می گذشت و من همچنان از درد کمر و پاهایم رنج می
بردم در بیمارستان شیراز دکترها گفته بودند برای معاینه مجدد و
ادامه درمان باید بروم تهران یار من از طریق یکی از برادرهای
سپاه تلفنی با برادر جهان آرا صحبت کردم و موضوع را گفتم،
برادر جهان آرا معرفی نامه ایی برایم فرستاد که در آن مرا به
بیمارستان سیاه در تهران معرفی می کرد....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستسوم🪴
🌿﷽🌿
معرفی نامه که دستم رسید،
نمی دانستم چه کار کنم. تا به حال تهران نرفته و هیچ جای تهران
را بلد نبودم، هیچ آشنایی هم آنجا نداشتیم که به خانه اش بروم
همان روزها یونس محمدی که نماینده مردم خرمشهر در مجلس
شورای اسلامی بوده برای سرکشی از مردم جنگزده به کمپ B آمد.
در این فرصت با او صحبت کردم و گفتم امید دارم به تهران بروم
تا پیگیر معالجة جراحتم باشم آقای محمدی گفت کمکم می کند،
خودش هم می خواهد به تهران برگردد. منتهی او اول خواست
بهبهان برود و از خانواده های جنگزده خرمشهری که آنجا ساکن
بودند، عیادت و بعد از من خواست اگر امکان دارد همراهش بروم.
می گفت: خانواده ها با بودن یک و دو گروه راحت تر مسائل شان
را مطرح می کنند. بعد از مشورت با دا پذیرفتم. یکی، دو روز
بعد با آقای محمدی و برادرش عبدالعظیم و خسرو نوعدوستی
یکی، دو نفر دیگر که اسم شان را به خاطر ندارم، یا مینی بوس به
ماهشهر رفتیم. چون ماشینی نبود که یکسره ما رو بهبهان بیرد تا
آنجا مسیر را تگه تگه با هر وسیله ای که به راه ما می خورد،
رفتیم تا به ان رسیدیم. شب شده بود. خسرو نوعدوستی ما را به
خانه شان برد. مادر خسرو با دیدن پسرش کل کشید و همان لحظه
یادم افتاد مادر خسرو یکی از دخترهایی که توی مسجد کار میکرد و
چشمان سبزی داشته برای خسرو زیر سر گذاشته بود هی قربان
صدقه دختر می رفت و از خدا می خواست جنگ هر چه زودتر
تمام شود تا بساط عروسی پسرش را راه بیندازد. مادر خسرو
از ما هم به گرمی استقبال کرد
بعد از دیدن او به خانه پدر حسین فخری که دیوار به دیوار خانه
اجاره ایی مادر خسرو بوده رفتیم. این ها هم، خانه را اجاره کرده
بودند. آقای فخری که از وضعیت بی پولی ما خبردار شد، گفت: با
برادر زاده ام صحبت می کنم تا اگر بشود بلیت هواپیما بگیریم، از
اینجا به بعد را با هواپیما بروید
گویا برادرزاده ی فرماندار با شهردار بهبهان بود. دو، سه روزی
که آنجا بودیم به دیدن خانواده های جنگزده خرمشهری رفتیم. من
با خانم های خرمشهری درباره مشکلات خانه وضعیت زندگی و
کمبودهایشان صحبت کردم و آقای محمدی را در جریان گذاشتم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستچهارم🪴
🌿﷽🌿
کارمان که تمام شده برای تهیه بلیت پیش برادرزاده آقای فخری
رفتیم اما او گفت: این کار از نظر شرعی اشکال دارد و نمی تواند
بلیت ما را تهیه کند
حالا من مانده بودم چطور خودم را به تهران برسانم هیچ پولی
نداشتم، تا آنجا هم آقای محمدی هزینه کرده بود اما به نظر می
رسید وضع جیب او هم خوب نیست
بلاخره یک مقدار پول جور کردند و به ما دادند. آقای یونس
محمدی برای ادامه کارهایش بهبهان ماند. من، برادرش و یکی، دو
نفر دیگر با اتوبوس عازم تهران شدیم. قبل از حرکت آقای محمدی
به من گفت، پیش خانوادهایی که بعد از شدت گرفتن آنشي جنگ به
تهران آمده بودند، بروم. وقتی به ترمینال جنوب رسیدیم، نمی
دانستیم چه کار کنیم، هیچ کداممان راه را بلد نبودیم. گفتیم: على لله
برویم مرکز شهر، از یک نفر برسیدیم: مرکز شهر کجاست؟ گفت:
میدان توپخانه
اولین بار بود این اسم را می شنیدیم. این اسم برایمان آنقدر عجیب
بود که وقتی به میدان توپخانه رسیدیم، از چند نفر پرسیدیم برای
چیه اسم اینجا توپخانه است؟
هوا خیلی سرد بود. من هنوز همان روپوش ترکش خورده تنم بود.
فقط یک بلوز آستین کوتاه از دخترهای درمانگاه گرفته بودم تا تنم
از زیر مانتوی ترکش خورده معلوم نباشد. به همین خاطره از
شدت سرما ستون فقراتم تیر می کشید و می لرزیدم. حرف که
میزدم دندانهایم می لرزید. بقیه هم همین طور بودند. سعی می
کردیم توی آفتاب راه برویم. توی این شرایط چون لباس دیگری
نداشتم عوض کنم، روپوشی را که در می آوردم، چادر یا لبایی دا
را دور خودم میپیچیدم تا آن مانتو شسته و خشک شود. دوست
نداشتم از کمک های دیگران استفاده کنم. حتی یک بار با صباح
وطنخواه رفتیم ماهشهر تا به آبادان برویم، در جایی که به کمیته
امداد بود منتظر برادری بودیم که ما را به آبادان ببرد. خیلی
علاف شدیم، مردم آمده بودند. از آنجا غذا بگیرند. خیلی شلوغ و پر
سر و صدا بود. آنقدر که ما آنجا ایستاده ایم، یکی از کارکنان آنجا
تو نخ ما رفته بود که چه کاره ایم، این همه مدت نه کاری می
کندم، دنبال چیزی می رویم. آمد و گفت: ببخشید خواهرها، شما
چیزی می خواستید؟
گفت: غذایی، لباسی، چیزی نمی خواهید؟ با اینکه خیلی گرسنه
بودیم، باز گفتیم: نه
ولی او رفت و برایمان غذا آورد. واقعا پلو خورشت گرمی بود.
خوردیم و کلی دعایش کردیم اینم دوباره آمد، گفت: اگر لباسی می
خواهید بیایید، بروید توی انبار هر چه می خواهید ببرید. گفتیم: نه
مردم واجب ترند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستپنجم🪴
🌿﷽🌿
توی میدان توپخانه در ایستگاه اتوبوس ایستاده
بودیم. سایه ساختمان بلند مخابرات الفتاده بود و من چون خیلی سردم بود به همراهانم گفتم: تو رو خدا برویم آنورتر توی سایه بایستیم .زیر نور آفتاب ایستادیم. در همین حین یک دوچرخه سوار
آمد و کمی دورتر بود رکاب زد به سمت ما. یک نگاه به ما می
کرد، یک نگاه به اسلحه ایی که در دست من بوده انداخت. بعد به
سرعت رکاب زد و به طرف ساختمان مخابرات رفت به خودم
گفتم: مگر ما چه مان است که او این طوری ما را نگاه کرد.
اسلحه ایی که در دستم از سوی آقای محمدی بود. او اصرار
داشت، اسلحه دست من باشد. می گفت: اینا کله شق اند. یک
وقت کاری دستمان می دهند. به هیچ وجه اسلحه را دست آنها ندم
از چند دقیقه دوچرخه سوار با مامور مسلحی آمد. به ما اشاره کرد
و گفت: ایناهاشن۔ اینکه منافقند، اسلحه هم دارند امور حراست
مخابرات از ما پرسید چه کارهایم، از کجا می آییم و اسلحه مال
کیست و مجوز حمل اسلحه را که آقای محمدی به من داده بود،
نشانش دادم و توضیح دادم برای چه به تهران آمده ایم. او برگه مجوز را
نگاه کرد و چند سؤال دیگر هم برسید و دست آخر دعایمان کرد و
رفت
اول قرار بود به بیمارستانی که من به آنجا معرفی شده بودم،
برویم. نمی دانستیم اسمش عوض شده از هر کسی می پرسیدیم:
بیمارستان میثاقیة کجاست و چطور باید به آنجا رفت، کسی نمی
دانست. بالاخره یک نفر گفت که اسم بیمارستان میثاقیه به شهید
مصطفی خمینی تغییر پیدا کرده
به هر مصیبتی بود خودمان را به آنجا رساندیم. چون پول چندانی
نداشتیم، بیشتر راه را تا خیابان ایتالیا پیاده آمدیم. جلوی در
بیمارستان با خودم گفتم: اینجا پیش کی بروم، کی منو میشناسه؟
دوباره با خودم گفتم: چاره چیه این همه راه را آمدم. می روم پیش
همین برادرهای سپاه، بینم چه می شود. همین که رفتم جلوی
پذیرشی و خودم را معرفی کردم دیدم همه می گویند: خواهر کجا
بودید؟ چند روزه که منتظر شماییم. برادر جهان آرا با ما تماس
گرفتند و گفتند شما تشریف می آورید
بعد مرا به خانم های پرستار معرفی کردند. آنها چنان با من گرم
گرفتند که انگار سال هاست مرا می شناسند. کارکنان بیمارستان
خیلی احترام می گذاشتند. می گفتند: شما بوی علی رو می دهید.
پادگار على هستی. با دیدن شما انگار شهید را می بینیم. معلوم بود علی در آن سه، چهار ماهی که اینجا بستری بوده خوب توجه همه را به خودش جلب کرده که همه به او علاقه پیدا کرده بودند و انس
خاصی با او داشتند
مشتاق بودم اتاقی را که علی در آن بستری بوده،ببینم، به پرستارها
گفتم که اتاق علی را نشانم بدهند، گفتند: صبر داشته باشید تا اول
کارهای پذیرش تون انجام بشه، بعد گفتم: نه، می خواهم ببینم على آن چند ماه را در کجا گذرانده
قبول کردند، رفتیم طبقه دوم. جلوی در اتاقی ایستادند و گفتند:
اینجا اتاق برادرت بوده على وقتی خبر جنگ را شنید و پزشک ها
اجازه ترخیص از بیمارستان را به او ندادند با گره زدن ملافه ها خودش را از طبقه دوم توی خیابان انداخت. اون بار موفق نشد و
کادر بیمارستان فهمیدند. دفعه بعد وقتی برای زیارت قبور شهدا به
بهشت زهرا رفته بودند فرار کرد......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستششم🪴
🌿﷽🌿
رفتم نزدیک تر جلوی در ورودي اتاق، حالت راهرو ماندی بود.
وارد که شدم داخل ترفتم. کنار یخچال کوچکی که آنجا گذاشته
بودند، ایستادم و نگاه کردم. سه تا تخت توی اتاق بود که روی
دوتایش مجروح خوابیده و تخت وسطی خالی بود. پرستاره تحت
کنار پنجره را نشان داد و گفت: برادرتان آنجا بستری بود،
یک آن یاد علی افتادم و تمام دلتنگی هایم زنده شدند. طاقت
نیاوردم. زدم زیر گریه و به سرعت از اتاق بیرون آمدم.....
مجروحها هاج و واج مانده بودند.
خانم پرستاری که همراهم بود، برای آن ها توضیح داد که قضیه
از چه قرار است. سعی کردم به خودم مسلط باشم.
خواهش کردم اجازه بدهند، دوباره توی اتاق بروم قول دادم باعث
ناراحتی دیگران نشوم. سعی کردم خوددار باشم و دم نزنم. برادر
مجروحی روی تخت على خوابیده بود، برایم صحبت کرد و گفت:
من افتخار میکنم جای کسی خوابیده ام که به شهادت رسیده و...بعد پرستار تعریف کرد انجمن اسلامی بیمارستان برای شهادت
علی در یکی از صبهای جمعه مراسم ختمی برگزار کرده و آقای
فلسفي، واعظ معروف را برای سخنراني مراسم دعوت کرده اند.
پرستارها پوسترها و اطلاعیه هایی که راجع به شهادت علی به دړ
و دیرار بیمارستان زده بودند، نشانم دادند. بعد عکس هایی را که
برادرهای سپاه از علی گرفته برنده دیدم. برگه اطلاعیه مراسم
شهادت علی قرمز رنگ بود. تصویری از او با لباس بوستان چاپ
شده بود. تیتر اطلاعیه این بود
برادر شهید، سید علی حسینی شهیدی از تبار هابیل بانه در ادامه هم
توضیح داده بودند که چطور به خرمشهر رفته و به شهادت رسیده.
یکی از
اطلاعیه ها را گرفتم.اون روز چون دکتر متخصص بیمارستان نبود. برایم
نوبت زدند. از طرفی چون چند ماهی از مجروحیتم میگذشت نیازی
نبود بستری ام کند. دکترها فقط می خواستند بدانند جای ترکش
در ستون فقرانم کجاست و خطر قطع نخاع شدنم در اثر حرکت
ترکش چه وضعیتی ست
بعد از بیمارستان به محل اقامت خانواده آقای محمدی که انتهای
تهران نو بود، رفتیم. آنجا به خاطر انقلاب فرهنگی، دانشگاه ها
تعطیل بود. خانواده آقای محمدی با تعدادی از خانواده های جنگزده را
در یک دانشکده افسری اسکان داده بودند. دانشکده افسری در
منطقه حفاظت شده مثل پادگان قرار داشت. همه جا سرباز دیده می شد. ورود و خروج را هم کنترل می کردند کلاس های دانشکده
بزرگ بودند و هر کلاس را به یک خانواده داده بودند. خانواده آقای
یدی، خانواده پدرخانمش و همین طور خانواده پدری اش همین جا
زندگی می کردند. من مدت اقامتم در تهران در اتاق مادر آقای
محمدی، کنار خواهرانش ماندم آن روزها هوا خیلی سرد بود.
کلاس های دانشکده ظاهر شوفاژ داشت ولی به دلیل کمبود سوخت
کار نمی کرد. آب لوله کشی سرد بود و ما چون عادت نداشتیم،
دست مان زیر آب سرد ورم می کرد مادر آقای محمدی که دید من چیزی ندارم، تنم کنم و دائم از
سرمای هوا حرف می زنم و میلرزم، ژاکت مشکی کشبافتی بهم
داد. ژاکت برای من تنگ بود و نمی شد دکمه هایش را ببندم یک
گوشه ژاکت سوخته و قهوه ایی رنگ شده بود. یک قسمت آستین
هم دانه هایش در رفته و سوراخ بود. این ژاکت مستعمل را همراه
چند تکه لباس دیگر از طرف ستاد جنگزدگان به آنها داده بودند.
هر چی بود، از هیچی بهتر بود، برای من که دائم می لرزیدم
خیلی به درد خورد. این ژاکت را زیر مانتوام پوشیدم، چند روز
بعد آقای محمدی از خوزستان به تهران آمد و یکروز من و
برادرش را به عبدالعظیم و مجلس شورای اسلامی برد.
آن روزها رفتن به مجلس مثل این روزها آنقدر سخت نبود آزادانه
و بدون هیچ تشریفاتی توانستیم همراه آقای محمدی وارد مجلس
شوم. آقای محمدی مرا به آقایان رفسنجانی و کروبی معرفی کرد و
جریان کارهایم را توضیح داد. آقای رفسنجانی گفت ما افتخار می
کنیم به چنین خواهران و دخترانی که این طور شجاعانه در جبهه
بوده و هنوز هم هستند. آقای کروبی هم خیلی از من دلجویی کرد.
بعد معرفی نامه ای به من داد و گفت به بنیاد شهید مراجعه کنم و پیش آقای مازندرانی بروم
در طول دو، سه نوبتی که به مجلس رفتم آقای خامنه ایی، دکتر دیالمه، دکتر آیت و حجت لاسلام محمد منتظری را هم دیدم و با
آنها راجع به جنگ، فداکاری های مردم و اوضاع خرمشهر
صحبت کردم. آنها می گفتند کسانی که باید این صحبت ها و
واقعیت ها را به گوش أمام برسانند کوتاهی می کند. امثال شما باید
بیایند و خبر رسانی کنند. شخصیت آقای خامنه ایی و دکتر دیالمه
خیلی در نظرم محکم و در عین حال لطیف آمد، با دکتر دیالمه که
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستهفتم🪴
🌿﷽🌿
رییس مجلس، آقای رفسنجانی، آن روز به خاطر تشدید درد محل
جراحتش که مربوط به حادثه ترورش می شده به مجلس نیامده بود
و آقای سحابی که او هم جزه ملی گراها بوده مجلس را اداره می
کرد. وقتی بحث خیلی بالا گرفت یکی از موافقین این موضوع با
عصبانیت جلو آمد، به طرف حجت الاسلام منتظری حمله برد، بقه
اش را گرفت و همچنان که داد می کشید او را تکان می داد. حجت
منتظری هیچ عکس العملی نشان نداد و حرفی نزد، فقط او
را نگاه می کرد. یک دفعه نفر دومی از گروه ملی گراها جلو آمد و
سیلی محکمی توی گوش حجت الاسلام منتظری خواباند
او هم فقط گفت: اینه منطق ملی گراها؟!
همیشه این وسط یک عده از کسانی که انگار به قصد برهم زدن
فضای مجلسی آمده و
عده دوم نشسته بودند، از خدا خواسته به آتش جنجال ها و هیاهوها
دامن می زدند : از اینکه این قدر راحت افراد اجازه حضور در
مجلس را پیدا میکنند و نظم و کار قانونگذاری را مختل می کنند،
عصبانی می شدم. به خودم می گفتم ما در حال جنگیم. تصمیماتی که اینجا گرفته می شه، با جان و مال مردم این کشور سر و کار
دارد. چرا اجازه میدن یه عده که اگه اسمشون را منافق نذاریم، یقینا
نادان و کوته فکر هستند، همه چیز را به مسخره بگیرند.
بالاخره بعد از ترورهای پی در پی منافقین، مخصوصا جریان هفتم
تیر و هشت شهریور و از دست دادن آن همه افراد زیبنده و دلسوز،
مسئولین به فکر افتادند امنیت مجلس را تامین کند و برای مناطقی
که لازم است پست های بازرسی بگذارند. نماینده های مردم در
مجلس آن روزها، انسانهای ساده و بی تکلفی بودند که مردم به
راحتی می توانستند با آنها ملاقات
کند و حرف هایشان را بزنند چند باری که من در مجلس غذا خوردم،
غذای شان خیلی ساده و معمولی بود. نماینده ها بدون هیچ محافظ و راننده ای خودشان می آمدند و می رفتند
یکبار که با آقای محمدی از مجلس بیرون آمدیم، دکتر آیت با ماشین
پیکان خودش آمد و در یکی از کوچه های ضلع شمالي مجلسی
پارک کرد. یکدفعه یک عده از منافقین که انگار از قبل منتظرش
بودند، به طرفشي هجوم بردند، چند لحظه بعد کسانی که داخل مجلس بودند، آمدند و آنها را متفرق کردند. نماینده های آن دوران چنین
بودند و خیلی از آنها از جمله دکتر دیالمه در انفجار حزب جمهوری
به شهادت رسیدند. دکتر آیت هم در جلوی خانه اش ترور شد و به
شهادت رسید
آقای محمدی هم مرد بی خوبی بود، سال بعد باز من به خانه شان
رفتم، از شدت سرما خانواده اش مریض شده بودند یک قطره نفت
نداشتند توی بخاری بریزند. کف خانه را موکت انداخته و رویش پتو
پهن کرده بودند. حال زن آقای محمدی آنقدر بد بود که نمی توانست
بچه کوچکش را به راحتی شیر بدهد. من یک هفته خانه آنها بودم.
چون می دیدم وضعیت مسئولین مثل وضع و زندگی خودمان است،
مشکلاتی که داشتیم برایمان آسان و پذیرفتنی بود،.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستهشتم🪴
🌿﷽🌿
آقای محمدی گاهی اوقات تکه گویی هایی هم داشت. مثال یک بار از مجلس تا میدان انقلاب پیاده می آمدیم، در راه به من و برادرش
گفت: بچه ها شما می دانید سچفخا چیست؟
گفتیم؛ این اسم مخفف شده سازمان چریکهای فدایی خلق گفت: نه ،
سچفخا یعنی ساواکی چاقوکی فراری خائن آمریکایی
یکی از روزها با نامهایی که آقای کروبی به من داده بود، پیش آقای
مازندرانی رفتم. نمی دانستم آقای کروبی برای چه مرا به بنیاد شهید
معرفی کرده است. بعد از صحبت با آقای مازندرانی، او خیلی با
احترام مرا به قسمت دیگری راهنمایی کرد. مسئول آن قسمت سه تخته پتو و پانزده هزار تومان پول جلویم گذاشت. چا خوردم و قبول
نکردم. به او گفتم: من اینجا نیامده ام که چیزی بگیرم
گفت: ولی شما در شرایطی هستید که چیزهایی لازم دارید و باید
تهیه کنید من می گفتم نمی خواهم. او می گفت باید ببرید
خجالت می کشیدم، پول و پتوها را بردارم. با اینکه کلی در زحمت
و مضیقه بودیم، طبعم اجازه نمی داد آن ها را بپذیرم. بالاخره با کلی
توجیه و توضیح متقاعدم کردند. باز به سختی هدایا را برداشتم.
وقتی دیدم پول به دستم رسیده، با خودم گفتم: خوب است اؤل مانتو
بگیرم. به خیاطی مردانه ایی در میدان امام حسین رفتم و سفارش
دوخت دو تا مانتو دادم. گفتم یکی از مانتوها اندازه خودم و یکی را
برای ما کوتاهتر و گشادتر بدوزد. بعد از بیرون آمدن از خیاطی
فکر کردم هنوز که برایم امکان تهیه چادر هست، دوباره برگشتم و
به خیاط گفتم تا می تواند مانتوها را گشاد بدوزد
دو، سه روز بعد رفتم و مانتوها را گرفتم خیلی خوب دوخته بود.
دو تا مانتوی سرمه ایی رنگ که قیمتش روی هم چهار صد تومان
شد. بالاخره مانتویی که الهه حجاب به من داده بوده از تنم بیرون
آوردم و به عنوان یادگاری نگه داشتم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدبیستنهم🪴
🌿﷽🌿
چند روز بعد نوبت معاینه دکتر که رسیده رفتم بیمارستان مصطفی
خمینی آن روز پزشک مشخص محل ترکش را معاینه کرد. قرار شد
مسأله را در کمیسیون پزشکی مطرح کند. کمیسیون برای عمل
جراحی جواب رد داد. گفته بودند امکان عمل نیست. وقتی دیدم
کاری از دست پزشکان بر نمی آید تصمیم گرفتم به سربندر
برگردم. موقع خداحافظی با
پرستارها و کادر بیمارستان، آنها وسایل علی را تحویلم دادند.
چمدانی که خودم برایش بسته بودم و داخلش وسایل شخصی،
لباس، ضبط واکمن و دوربین علی بود. با تعدادی یکی که علی از
شخصیت هایی که به عیادتش آمده بود هدیه گرفته بود. آیت لله
بهشتی، دکتر عمران و ابوشریف از جمله کسانی بودند که آن
زمان به عبادت مجروحان می رفتند. تعدادی عکس ها مربوط به
حضور علی و دیگر جانی و مجروحین در نماز جمعه بود منوی
بیمارستان یکی از برادران سپاه که توی بیمارستان کار می کرد،
واکمن و نوار مناجات علی را به عنوان یادگار علی از من گرفت
در آن مدت از آقای محمدی خواهش کرده بودم از جماران نوبت
بگیرد تا بتوانیم با امام دیدار کنیم ولی امکانش پیش نیامد. روزهای
آخر به زیارت شهدای بهشت زهرا رفتم، دیدن و آزادی در میدان
آزادی هم برایم جالب بود، با دوربین علی از آن جاها عکس
انداختم توصیه آقای کروبی یک بار دیگر هم به بنیاد شهید رفتم او
اصرار داشت که من خانواده ام به تهران بیاورم. ولی من راضی
نبودم. می دانستم تهران آمدن یعنی دور شدن از خرمشهر تازه این
مدت که تهران بودم، اعصابم خرد شده بود، انگار خیلی ها حتى
اسم جنگ را نشنیده بودند، توی خوشی های زندگی خودشان غرق
بودند و از نبود امکانات خواهانشان گله می کردند، چند باری رفتم
میدان انقلاب برای بچه ها کتاب هایی که خواسته بودند، بخرم، از
نزدیک خیلی مسائل را دیده بودم. به خاطر همین، می گفتم: نمی
خواهم به تهران بیایم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیام🪴
🌿﷽🌿
می گفتند اینجا امکانات بهتر است، برادر و خواهر هایت باید به
درسشان ادامه بدهند آنجا مدرسه ها معلوم نیست تا کی تعطیل باشد از زمان شروع جنگ تا آن موقع بچه های جنگزدگان سرگردان
بودند و مدرسه نمی رفتند.
داستان خوزستان مدارس تق و لق بود. هواپیماها مرتب می آمدند
و شهرهای اهواز ، اندیمشک، ماهشهر با سربندر که ما آنجا بودیم
را بمباران می کردند. به نام بنیاد نامه ایی به من دادند و گفتند؛
اتاقی در ساختمان کوشک به شما داده شده که می توانید در آنجا
ساکن بشوید
من تصمیم گرفتم از این نامه به دا و بقیه چیزی نگویم، پتوها و
وسایل علی را از ترس دا در خانه آقای محمدی گذاشتم. با
خانواده آقای محمدی خداحافظی کردم. سوار اتوبوس شدم و به
اهواز آمدم. از آنجا با مینی بوس خودم را به سربندر رساندم. از
وسایل على فقط دوربینش را همراه داشتم.
وارد کمپ که شدم، دیدم دا جلوی اتاق گودالی کنده و هیزم روشن
کرده، ماهی سرخ می کند، طبق معمول که توی حال و هوای
خودش می رفت، گریه می کرد، داشت به زبان کردی مویه می
کرد و آرام اشک می ریخت. زینب هم بالای سرش ایستاده بود.
دوربین تا آماده کردم و یکدفعه صدا زدم دا
همین که سرش را بلند کرد و مرا دید، قیافه اش عوني شد و از
خوشحالی خندید. من در همان حال گریه و خنده دا از او عکس
گرفتم. بعد از حال و احوال و پرس و جو از این طرف و آن
طرف، دا حرف را کشید به علی اصرار داشت برود دنبال علی از
فردا صبحش شال و کلاه کرد و گفت: می روم علی را پیدا کنم
من مخالفت کردم. می گفتم: علی تو خطه، علی مأموریته، نمی
تونه بیاد، قبول نکرد دست آخر هم نشست و یک دل سیر گریه
کرد. نمی دانستم دیگر چه کار کنم. ناچار برای اینکه آرامش کنم،
نامه ایی از طرف علی برای دا نوشتم. از بچه ها شنیده بودم
تعدادی از بچه های سپاه را برای آموزش غواصی به بوشهر
فرستاده اند. من در نامه از زبان علی نوشتم من در بوشهر هستم و
نمی توانم بیایم
دا با دیدن این نامه آن قدر خوشحال شد که شیرینی خرید و بین
همسایه های کمپ پخش کرد. به همه میگفت: نامه پسرم آمده، نامه جعلی چند وقتی دا را آرام کرد، ولی چندی که گذشت هر روز پرس
و جو می کرد: پس علی چه شد؟ دایی سلیم و سید عباس به
شوهرخاله سلیمه . با دایی نادعلی هر از گاهی سراغمان می
آمدند. دایی حسینی هم مرتب به ما سر می زد. نمی دانم چطور شد
که نامه ی آقای کروبی به دست دایی حسینی رسید. او به ما گفت جمع کنید برویم تهران.
من و لیلا مخالف تهران رفتن بودیم. تا آن موقع هم برای اینکه
کسی نفهمد و نخواهد ما را ببرد آن را پنهان کرده بودیم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسییکم🪴
🌿﷽🌿
شبی خانم اعظم طالقانی که آن زمان نماینده مجلس بود، به کمپ آمد. او
مقداری وسایل پزشکی، دارو و کتاب آورده بود. وقتی از ما
درباره وضعیت کسب سؤال کرد، مختصری توضیح دادیم. من
گفتم: مردم جنگزده الان احتیاج به کتاب ندارند. لباس و غذا می
خواهند. به جای هزینه کتاب ها شما دارو و وسایل بهداشتی می
آوردید، بیشتر مورد استفاده بود. مردم الان با چه دل خوشی کتاب
بخوانند. بعد هم گفتم: آقای کروبی نامه ایی به من داده اند، خانواده
ام را به تهران ببرم خواهر و برادرهایم درسشان را بخوانند. خانم
طالقانی گفت: تهران برای چی می خواید بیاید؟ تهران آنقدر
شلوغه، به درد شما نمی خوره، همین جا باشید، بهتره. شماها باید
این آب و خاک را حفظ کنید
گفتم: شما انگار نفستون از جای گرم بلند میشه. سختی که مردم
اینجا می کشند، فکر می کنم شما یک روزش را بتونید تحمل کنید.
فکر نکنید ما کشته مرده تهران اومدن هستیم، توانستیم ببینیم شما
چی میگید و ظاهرا از حرف های من خوشش نیامد. ولی من نمی
توانستم حرفم را نزنم. خانم طالقانی بعد از تحویل داروها و کتاب
ها به مسئول درمانگاه، همان شب از کمپ رفت....
دوباره حرف رفتن پیش آمد. من، لیلا و بچه ها هیچ کدام راضی
نبودیم از کمپ برویم. می ترسیدیم از خرمشهر و آبادان دور
شویم. ما منتظر موقعیتی بودیم به آبادان برویم تا در بیمارستان
های آنجا به امداد مجروحان برسیم. اما دایی حسینی روی رفتن
اصرار داشت و چون رودربایستی شدیدی با او داشتیم و بزرگ ترمان بود، اصلا
نمی توانستیم با او مخالفت کنیم. ولی حالمان گرفته بود. دایی که
می دید ناراحت هستیم، می گفت: شما در تهران هم می توانید به
جبهه کمک کنید.
ما عالوه بر کارهای درمانگاه، فعالیت های فرهنگی هم انجام می
دادیم. از طرف مسئولان کمپ ما را موظف کرده بودند، برویم
خانواده هایی که از نظر مالی در مضیقه مستند را شناسایی کنیم.
ما به شکل غیر مستقیم در صحبت با آنها، وضعیتشان را بررسی
کردیم تا در کمک رسانی بدانیم چه خانواده هایی در اولویت
هستند، مشکلات بعضی خانواده ها واقعا زیاد بود. بعضی حتی به
نان شب شان هم محتاج بودند. بعضی از جنگزدگان در ماهشهر و
سربندر فامیل داشتند و با کمک آنها روزگار می گذراندند. عده ایی
کارهای دولتی داشتند به شهرهای دیگر منتقل شده و حقوق
ماهانه می گرفتند. برای گذران مردم جنگزده از طرف دولت
بودجه ایی تخصیص یافته بود. کمپ زیر نظر سپاه، هللا أحمر و
ارتشی اداره می شد. در قسمت هایی از کمپ تکاورهای ارتشی
مستقر بودند. داخل کسب کتابخانه و مسجدی راه اندازی کرده بودند.
روحانیون مرتب می آمدند. نماز جماعت برگزار می شد و
سخنرانی می کردند. البته کمپ جنگزدگان گرفتاری های دیگری
هم داشت برخی مشکلات اخالقی و رفتاری به وجود آمده بود.
جمعیت ساکن زیاد بود و مردم رعایت مسائل بهداشتی را نمی
کردند. حمام ها عمومی بودند و بیماری های پوستی، چشمی و
کچلی و بیماری های قارچی افزایش یافته بود. شپش به قدری زیاد
شده بود که ما نگران شیوع تیفوس بودیم. به خاطر همین، به خانه
ها می رفتیم و سمپاشی میکردیم و سر بچه هایی که شپش زده
بود، دارو می زدیم با موهای شان را از ته کوتاه می کردیم.
بعضی از خانواده ها تعصب داشتند و اجازه نمی دادند موی سر
بچه های شان مخصوصا دختر ها را از ته بزنیم. ولی ما به خاطر
خودشان باید این کار را می کردیم
دایی حسینی با وجود این مشکلات ما را وادار می کرد به تهران
برویم. ما دست دست می کردیم و پي حرف را نمی گرفتیم تا از
فکرش منصرف شود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیدوم🪴
🌿﷽🌿
فصل سی و یکم
دی ماه پنجاه ونه بود. یک روز صبح زود دایی حسینی سراغ من
و لیلا آمد. ما را به سربندر برد و برایمان پارچه چادری خرید، ما
به کمپ برگشتیم و دایی به ماهشهر رفت و پارچه ها را به خانم
آقای بهرام زاده داد تا برایمان بدوزد. در این چند ماه خودمان
امکان خرید چادر را نداشتیم. شب دایی با چادرهای دوخته برگشت
و گفت: وسایل تان را جمع کنید فردا صبح زود راه می افتیم. اول
می رویم اردوگاه مالری پیش پاپا و میمی و بعد تهران. نمی
توانستیم بیش از این توی روی دایی بایستیم. بعد از کلی اخم و تخم بالاخره راه افتادیم. بعضی راننده ها در آن موقعیت کرایه ها را خیلی بالا برده بودند. دایی با آنها چانه می زد و سوار میشدیم.
توی مسیر من و لیلا دمغ کنار هم نشسته بودیم. دایی که می
دانست ما به خاطر ترک منطقه و رفتن به تهران ناراحت هستیم،
به ما می گفت: شما باید به فکر خواهر و برادرهاتون باشید. محیط
کمپ دیگه به درد موندن نمی خورده. بچه ها چه گناهی کردن که باید اون محیط رو تحمل کنند؟
دایی راست می گفت. من خودم هم خیلی نگران بچه ها بودم. بابا
آنها را به من سپرده بود. در مدت کارم آنها را به درمانگاه می
آوردم. منصور نوجوان بود و امکان انحراف در آن محیط برایش
وجود داشت. من سعید، حسن و زینب را به درمانگاه می بردم و
گوشه ایی می نشاندم. با دوستانم آنها را سرگرم می کردیم و کاری
بهشان می سپردم. حسن خیلی تخس بود و شیطونی می کرد. دائم مواظبش بودم کاری نکند که از درمانگاه بیرونش کنند
بالاخره عصر روزی که به طرف تهران حرکت کردیم، رسیدیم
اردوگاه مالوی که بین پلدختر و خرم آباد قرار داشت. کنار
رودخانه، محوطه وسیعی بود که با لودر آنجا را صاف کرده بودند
و چادرهایی را در دو ردیف روبه روی هم، با فاصله برای اسکان
جنگزدگان نصب کرده بودند. وقتی رسیدیم همه دور هم جمع شده
بودند، دایی نادعلی، پاپا، خاله سلیمه، عموزاده های پدرم و
خانواده زن دایی همه آنجا بودند. از دیدن دوباره هم خیلی خوشحال
شدیم. آن روز به پذیرایی و محبت و تعریف گذشت. بیشتر آنان
می خواستند بدانند در خرمشهر چه اتفاقی افتاده و بابا چطور شهید
شد. آن شب را با این حرف ها تا نزدیکهای صبح بیدار بودیم
قبل از این دایی حسن از طریق دایی نادعلی موضوع شهادت علی
را فهمیده و همان لب به بابا گفته بود. بابا تا صبح توی چادرش
ناله می کرد. غیر از دایی حسینی و زنش، دایی و ناد علی
کس دیگری از موضوع خبر نداشت. آن شب همه فکر می کردند،
پاپا به خاطر شهادت بابا این طور بی تاب است. دا توی چادر پاپا
بود. من هم در چادر دایی نادعلی
زن دایی و خاله سلیمه بودم. اردوگاه به هر خانواده ایی چادری
داده بود چادر دایی
حسینی اول اردوگاه بود. بعد از دو، سه چادر، چادر
بین نادعلی بود و در چادر بعدی پاپا و می می ساکن بودند. چون
هیشکی وسایل با ارزشی به همراه نیاورده بود، همانجا به خانواده
ها اثاثیه مختصری مثل پتو، ظرف و چراغ خوراک پزی داده بودند
آن شب گذشت، ساعت چهار و نیم، پنج صبح بابا شروع کرد به
اذان گفتن:....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیسوم🪴
🌿﷽🌿
صدایش غم داشت. با حالتی میگفت: أشهد أن لا إله الا
لله که انگار دارد به خدا شکایت می کند. با صدای غم گرفته بابا و
ناله هایش توی آن تاریکي اول صبح همه ریختند بیرون. زن دایی
گفت: فکر می کنم حسینی به پاپا شهادت علی رو گفته، بعد فهمیدم
دایی همان مسیر شب قضیه را به پاپا گفته بود و او تا صبح تحمل
کرده و به دا توی چادرش چیزی نگفته است اذان غم آلوډ پاپا که
تمام شد، با صدای بلند، روضه امام حسین )ع( در ظهر عاشورا
را خواند. پاپا همیشه آرام و متین صحبت می کرد، موقع ذکر
مصیبت صدایش هر لحظه بالاتر می رفت. یک یک اصحاب امام
را که به میدان رفتند و به شهادت رسیدند، می آورد و نحوه
رفتارشان را می گفت و اینکه حضرت زینب چه کار کرد. ما همه
بیرون چادر ایستاده بودیم شک می ریختیم، نمی دانستیم پاپا چطور
این خبر را به دخترش می دهد. از آن طرف دا فکر کرد پاپا این
روضه ها را برای شهادت بابا می خواند. پاپا همین طور گریه می
کرد و روضه
خواند و با صدای بلند محله های کربلا را توصیف می کرد تا به
شهادت علی اکبر )عليه السلام رسید و خیلی قشنگ گفت:
علی اکبر که شهید شد کمر أمام خم شد و بلافاصله بعدش گفت: سید علی هم مثل علی اکبر شهید شد. دا صدای شیونش بلند شد
همه همسایه ها از چادرهایشان بیرون آمدند، دور چادر پاپا شلوغ
شد. من داخل چادر پاپا شدم دا با دیدن من یک حالی شد ضجه زد
و از حال رفت. همین که چشم باز کرد از من پرسید: چرا به من
نگفتی؟ چرا این مدت به من چیزی نگفتی؟ با علم به من نگاه می کرد. از دستم حسابی عصبانی بود. حرص می خورد و زار می زد توی چادر نایستادم و بیرون آمدم. بالاخره لحظه ایی که ازش می ترسیدم، آمده بود رفتم و مشغول نماز صبح شدم. بابا به نماز ایستاد بقیه اقوام و همسایه ها گریه و زاری می کردند. دایی حسینی گفت: بلند شوید نمازهاتون رو بخونید، حالا گریه مونده براتون
با حرف دایی حسینی جمعیت برای نماز رفتن بعد نماز زن دایی
صبحانه درست کرد ولی دیگر چه کسی می توانست صبحانه
بخورد، همگی گریه می کردند. برای من هم انگار این خبر تازه
بود. آخر داغ شهادت علی توی این مدت برایم سرد نشده بود. هر
روز که چشم باز کرده بودم و یادم آمده بود بابا و علی نیستند.
همین وضع را داشتم. همین طور غمزده و پریشان
خبر شهادت علی از یک طرف دا را می سوزاند و از طرف دیگر
از اینکه من این مدت شهادت علی را از او مخفی کرده بودم، خیلی
ناراحت بود. می گفت: چهار ماهه على شهید شده و من نمی
دونستم! چرا به من نگفتی؟ چرا دروغ گفتی؟......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیچهارم🪴
🌿﷽🌿
نگاهم می کرد و حرص می خورد. یکهو دست برد و تکه شاخة
قطور درختی که آنجا افتاده بود را برداشت و به سر خودش کوبید.
فرقش به شکل ناجوری شکافت و خون جاری شد. یکی از
خواهران امدادگر، که از خرم آباد برای کارهای درمانی، امدادی
به آنجا آمده بود را به چادر با با آوردند. امدادگر هر چه سعی کرد
بتواند سر دا را بخیه کند، نتوانست شدت گریه و زاری دا، امان
چنین کاری را به او نمی داد. از موهای دا خون چکه می کرد
دیدم این طور نمی شود، نباید دا را به حال خودش گذاشت. به
خاطر خونریزی ممکن بود بمیرد، ناچار شدم خودم کاری که روی
شانه های دا پریدم و نشستم. بعد با پاهایم دستانش را به هم چفت
کردم تا حرکت نکند. سریع تیغ انداختم و موهای محل شکستگی
سرش را تراشیدم و بدون بی حس کردن شروع کردم به بخیه
زدن. دا تقال می کرد خودش را از دستم رها کند. من هم مجبور
بودم تند تند محل شکستگی را بخیه بزنم. مواد ضدعفونی کننده
ریختم تا زخم عفونت نکند. دست هایم می لرزیدند ولی مجبور
بودم خیلی نگرانش بودم زینب وحشتزده ایستاده بود و ما را تماشا می کرد و اشک می ریخت. سعید و حسن خشکشان زده بود. به
هر زحمتی بود، پنج تا بخیه زدم. بعد یک گاز بزرگ روی زخم
گذاشتم
سرش را با روسری بستم، آن قدر سریع این کارها را انجام دادم
که خودم هم نفهمیدم چی شد. دا بر اثر خونریزی بی حال شده بود.
زن دایی به دا آب قند خوراند و من آمپول تقویتی B دوازده بهش
تزریق کردم
دایی حسینی قبلا به اقوام و فامیل هایمان در دره شهر و زرین آباد
خبر داده بود برای افزاری خشم به مالوی بیایند. نزدیکی های
ظهر فامیل ها سر رسیدند و مراسم خاص کردی مصبیت و تعزیت
را شروع کردند. دور هم نشستند و مویه کردند، مرثیه خواندند و
میگردند، نوحه های سوزناکی می خواندند و همه تکرار می
کردند. زنها بی تاب می شدند صورت هایشان را چنگ می انداختند.
ساکنان اردوگاه هم در این مراسم شرکت کردند
دایی حسینی برای تهیه ناهار رفت پیش مالوی نزدیک پلدختر، از
رستوران کنار جاده دو میز آورد، آنها با خودشان گوشت، نان،
سیخ، منقل و... آوردند. برای میهمانان کباب درست کردند، زن ها هم سپری پاک کردند و به میهمانان ناهار دادند. بعد از ظهر بود
که دیگر
شهری ها و زرین آبادیها برگشتند. در یک هفته ایی که آنجا بودیم،
فامیل هایمان که از شهادت على باخبر شده بودند، گروه گروه می
آمدند و می رفتند. اهالی اردوگاه هم مرتب می آمدند و عزاداری
می کردند. مسئولان
ادوگاه در برگزاری مراسم کمک می کردند. اما پاپا خیلی شکسته شده
بود. او خیلی علی را دوست داشت و نبودش برای او سخت بود،
اصلا على، نور چشم پاپا به حساب می آمد....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیپنجم🪴
🌿﷽🌿
های عزاداری بابا دائم در حال گفتن کیر و تشهد بود، بارها بلند
بلند می گفت: چرا من مادم و داغ سید علی و سیدحسین را دیدم بعد
مرا نوازش می کرد و سرم را می بوسید و می گفت: دختر تو چه
دلی داشتی؟ چطور بار گران را تحمل کردی یه شیرزنی تو،
شیرزن، افتخار می کنیم به وجودت، ما را سربلند کردی با این
حرفها می خواست مرا دلداری بدهد. می می هم خیلی ناراحت بود ولی میمی و دا در این یک هفته آب شدند. اصلا دا پیر
و شکسته شده بود و این چند روز زینب که پنج سال بیشتر نداشت،
توی مجلس خانم ها دست به دست میگشت می بوسیدندش و
نوازشش می کردند، ولی سعید خیلی مظلومانه می آمد، آرام و میرفت
کنار من می نشست و مردم را نگاه می کرد. بلند هم که می شدم،
دنبالم می آمد رفتن دایی سلیم . که به تپه های لله اکبر ' اعزام شده بود . ناراحتی مان را بیشتر می کرد
بعد از یک هفته عزاداری ها تمام شد و دایی به ما گفت: دیگه
آماده بشید بریم تهران
خداحافظی سختی بود، با اوضاعی که پیش آمده بود و وضعیت
بحرانی کشور، امیدی دوباره تا بتوانیم همدیگر را بینیم. انگار
این آخرین خداحافظی بود، آخرین دیدار
با گریه و زاری از پاپا و میمی و بقیه جدا شدیم و به خرم آباد
رفتیم. از آنجا به مقصد تهران سوار اتوبوس شدیم. مردم با راننده
بر سر کرایه چانه می زدند و دعوا می کردند
طرفهای عصر رسیدیم تهران. لیلا یک بار بعد با من به تهران
آمده بود و بنیاد شهید به او نامه ایی داده بود. در آن نامه آدرس
خانه هایی که باید به آنجا می رفتیم، نوشته شده بود. اما لیلا نامه را
گم کرده بود و آدرس را دقیقا نمی دانست. می گفت، خانه طرفهای
یک میدان است
خدا را شکر اسم خیابان کوشک به یادش مانده بود، از این و آن
پرسیدیم و نشانی را پیدا کردیم. با بار و بندیلی که داشتیم، پای
پیاده از میدان توپخانه تا میدان فردوسی آمدیم و دوباره تا خیابان
منوچهری برگشتیم. از عابران می پرسیدیم: خیابان کوشک
کجاست؟ کسی بلد نبود
دیگر هوا تاریک و غروب شده بود. با بدبختی خیابان کوشک را
پیدا کردیم، وارد خیابان شدیم. لیلا ساختمان را چون قبال دیده بود،
گفت: همین جاست
ورودی ساختمان، آقایی از حراست بنیاد شهید مستقر بود. دایی
جریان را برای او توضیح داد مأمور حراست با بنیاد شهید تماس
گرفت. به ما اجازه ورود داده شد. مأمور حراست ما را به اتاقی
در انتهای راهرو راهنمایی کرد و اتاقتي تو در تویی را نشان داد
و گفت که یکی از این اتاق ها مال شماست.
این ساختمان هفت طبقه، قبلا محل سازمان برنامه و بودجه بود و
اتاق های زیادی داشت. همه اتاق ها تو در تو بودند و به همراه
داشتند از سر و روي ساختمان دوده و كثافت میبارید. کف اتاق ها
موکت شده بود. شوفازها کار می کرد و آب گرم بود. منتهی
شوفاژ اتاق ما خراب بود. خواستم اتاق را تمیز کنیم، چیزی
همراهمان نبود. اثانیه ایی که توی کمپ به ما داده بودند، نیاورده
بودیم. فقط وسایل ضروری مان را برداشتیم. دایی از همسایة روبه
رویی، جارو و خاک اندازی گرفت و خودش شروع کرد به جارو
کردن اتاق چون من و لیلا هنوز هم از تهران آمدن مان دلخور بودیم،
او برای اینکه دل ما را به دست بیاورد، هر کاری کرد. بالأخره با
هم دست به کار شدیم و در و دیوار را تمیز کردیم. هوای اتاق
خیلی سرد بود. این قدر سرد که دندان هایمان به هم می خورد. پتو
و متکا نداشتیم. به دایی گفتیم: حالا چکار کنیم؟
گفت: الان که جایی باز نیست. حالا بروم شام بگیرم بعد ببینم چه
می شود. دایی و محسن چند نان بربری و کباب گرفتند. اولین بار
بود که نان بربری میخوردیم و خیلی برایمان کیف داشت. گرسنه و
خسته بودیم، خیلی غذا به دهانمان مژه کرد. ولی سرما خیلي
اذیتمان می کرد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیششم🪴
🌿﷽🌿
دیوار رو به خیابان اتاق از سقف تا کف شیشه
بود و سرما از بین درزهای شیشه به داخل نفوذ می کرد. دایی
دوباره رفت و به همسایه روبرویی گفت: اگر پتوی اضافی دارید،
چند تا به ما بدهید این بچه ها سرما نخورند. خانم خرمی، همسایه ایی که دایی به در اتاق شان رفته بود، قبلا با شوهرش در این
ارتباط بودند. او لحاف کرسی، دو تا پتو و چند تا متکا به ما داد.
یکی از پتوها را به عنوان و روی زمین انداختیم و غیر از دایی
همه روی آن خوابیدیم. لحاف کرسی را رویمان کنیم. دایی هم با
پتویی خوابید. با اینکه لحاف بزرگ بود ولی تعداد ما هم کم نبود
بکش بکش داشتیم، بچه ها را وسط خوابانده بودیم. می ترسیدیم
سرما بخورند. من کنار پنجره خوابیدم. صبح همه می خندیدند که خوب شد لحاف مردم از بکش بکش ما پاره نشد. دایی گفت: با محسن به سربندر برمی گردند تا وسایلمان را بیاورند. من و ليلا دائی را اذیت کردیم و گفتیم راضی نبودیم ما را تهران بیاورید. اگر بچه ها مریض شوند چه....
بعد از رفتن دایی حسینی و محسن، ظهر شد و ما مانده بودیم برای ناهار چه کار کنیم. من و لیلا و سعید راه افتادیم برویم غذابخریم.
جایی را بلد نبودیم تا انتهای خیابان کوشک رفتیم و دیدیم از مغازه
و رستوران خبری نیست. به سالم بودن ساندویچ هم اطمینان داشتم
دور زدیم و به خیابان انقلاب رسیدیم. نزدیک خیابان الله زار
چلوکبابی ایی بود که بله می خورد و پایین می رفت. من و سعید دم
در، جلوی پله های رستوران ایستادیم، منصور فرستاده غذا بخرد.
او رفت چهار، پنج پرس خرید و آمد. حالا مانده بودیم راه را
چطور برگردیم که این همه راه را دور نزنیم. پرسیدیم: فردوسی از
کدام طرف است و گفتند: همین خیابان را مستقیم بروید پایین به میدان
فردوسی می رسید. وقتی رفتیم، دیدیم چه اشتباهی کرده ایم. این همه
راه را تا خیابان سعدی رفته ایم و بعد به خیابان انقلاب آمدیم، آن
شب را با همان وضعیت خوابیدیم......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیهفتم🪴
🌿﷽🌿
دا دو، سه روز بعد از آمدن به تهران به سختی مریض شد و در
رختخواب افتاد. طوری که نمی توانست از جایش بلند شود، همه
مان بد جوری نگران شده بودیم. آن قدر حالش بد بود که می
ترسیدیم دا را از دست بدهیم. بعد از چهار ماه ندیدن علی، انتظار
نداشت، خبر شهادتش را بشنود. در همین روزها یکی از اقوام به
دا گفته بود توی روزنامه به مجروح به نام سید علی حسینی
مصاحبه کرده اند. احتمالا على شما شهید نشده، مجروح است. دا
هم باور کرده بود، به دا گفتم: فلانی اشتباه کرده، من با دست خودم
علی رو دفن کردم. مگه میشه من برادرم رو نشناسم! این تشابه
اسمی باشه. بیا بریم بنیاد شهید بین چند تا پرونده به اسم سید علی حسینی دارند
معلوم شد مجروحی که آشنای ما نشانی اش را به ما داده بود،
ترک زبان و اهل تبریز است. با وجود این، دا نبود علی را باور
نمی کرد و چشم انتظارش بود، دچار عذاب وجدان شده بودم که
چرا همان روز شهادت علی، موضوع را به او نگفتم. از طرفی
می دانستم دا اگر سر مزار على بیاید ماندنی می شود. عین میخی
که به زمین بکوبند، محال بود از خرمشهر بیرون بیاید. از بس که
از نظر عاطفی به علی وابسته بود. آن قدر به حرف على اعتقاد
داشت که انگار حرف او آیة قرآن بود. به خاطر همین، وقتی ليلا
گفته بود، علی پیغام داده از شهر بیرون بروید، قبول کرده بود
همین روزها برادر مازندرانی با یکی دو نفر از بنیاد شهید آمدند و
گفتند: هر چه نیاز دارید، لیست کنید برایتان بفرستیم
من از قبل به دا سپرده بودم اگر از چایی آمدند، حق نداری سر
سوزنی چیزی بخواهی، ما شهید نداده ایم که بیاییم اینجا چیزی
بگیریم. به همین جهت، به آقای مازندرانی گفتیم چیزی نیاز نداریم
گفت: لباس بگیرید، بچه ها سرما می خورند. گفتم: ما چیزی لازم
نداریم. گفت: خواهر من شما الان هیچی ندارید. وسایل ضروری
که باید داشته باشید، ندارید. گفتم: خودمان تهیه می کنیم، گفت: نمی
شود، شما وضعیت حقوقی تان مشخص نیست. سماجت نکنید گفتم:
نه ما نیاز نداریم، دا هم می گفت: هر چه دخترم یگوید. خیلی برایم
سخت بود. وقتی کسی میگفت چیزی برایتان بیاورم، احساس می
کردم بدترین کار را درباره ما انجام می دهد. أحساس خفت می
کردم. آقای مازندرانی خیلی صحبت کرد. او می گفت: شما فکر
نکنید خدای ناکرده چیزی که میگیرید، صدقه است یا منتی سرتان
است. شما ولی نعمت ماید.
آنقدر صحبت کرد تا من رضایت دادم وسایل مختصری به ما
بدهند......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسیهشتم🪴
🌿﷽🌿
وقتی دایی و محسن برگشتند، آقای زین الدین مسئول
ساختمان با محسن رفتند بنیاد شهید و به تعداد نفرات پتو و تشک و مقداری ظرف و ظروف مثل بشقاب، قابلمه و گرفتند و آوردند.
وقتی محسن با وانت وسایل آمد، من خیلی ناراحت شدم. دا که حال
و وضع مرا دید، گفت: خب مادر، این ها لازم اند. دیدی تو این
چند شب از سرما مردیم، همین طور پیش می رفت همه مان
مریضی می شدیم
بعد از اینکه وسایل را به ما دادند. من پتو و لحاف خانم خرمی را
پس دادم. پیش مسئول ساختمان رفتم و گفتم: شما گفتید توی این
اتاق غیر از خانواده ما خانواده دیگری هم می آیند. حالا کوچک
بودنش هیچ، ولی این اتاق تو در تو است و فقط یک در ورود و
خروج دارد. خانواده دوم از کجا می خواهند رفت و آمد کند؟ یک
فکری برای ما بکنید
مسئول ساختمان، اتاق دیگری را که درست روبه روی پله ها بود،
به ما داد. اتاق خیلی بزرگ بود و دو تا در داشت. دری از این
طرف اتاق و در دیگری آن طرف وسط اتاق پرده
کشیده بودند و بقیه اش باز بود و به این شکل دو قسمت اتاق به
همراه داشت. آنجا را تر و تمیز کردیم و مستقر شدیم و توی این طبقه چند
خانواده شهید دیگر هم زندگی می کردند که قبل از ما به آنجا آمده
بودند. یکی از آنها خانواده خرمشهری عیالواری بودند که با
عروس و دامادش با هم زندگی می کردند. آنها تنها آشپزخانه طبقه
را که قبلا آبدارخانه سازمان به حساب می آمد، قرق کرده، وسایل آشپزخانه و اجاق گاز و یخچال خودشان را آنجا گذاشته بودند.
اجازه نمی دادند ما از آشپزخانه استفاده کنیم. خانم اکبری همایة
دیگرمان در اتاق خودش آشپزخانه ایی داشت و با این ها درنمی
افتاد. این خانواده عیالوار حرفشان این بود که چون قبل از دیگران
آمده اند، آشپزخانه مال آن هاست. مدتی بعد چون وضع مالی
خوبی داشتند خانه ایی اجاره کردند و از ساختمان کوشک رفتند،
مسئول ساختمان، بعد از رفتن آنها اعلام کرد هیچ کس حق تصرف
آشپزخانه را ندارد و آنجا برای استفاده عموم است. از آن به بعد
هرکسی زودتر می رفت، کارش را انجام می داد و بقیه باید صبر می
کردند تا نوبت شان برسد
سرویس بهداشتی هم دو تا بیشتر نبود که یکی از آنها را بسته
بودند. جمعیت هر طبقه از یک سرور استفاده می کردند. به تدریج
که تمام اتاق های ساختمان تر می شد، صف استفاده از آشپزخانه و
سرویس بهداشتی هم شلوغ می شد. کم کم موکت کف راهروها را
چون دیدند موکت ها عاملی برای انتقال کثیفی و آلودگی است.
ساختمان حمام داشت و ما برای استحمام مجبور بودیم به حمام های بیرون برویم.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدسینهم🪴
🌿﷽🌿
خیلی طول کشید تا به زندگی در تهران و آن ساختمان عادت کنیم.
همه این قضایا به کناره مسأله بی بند و باری که در خیابان ها می
دیدم، آزارم می داد. دفعه قبل که برای درمان به تهران آمده بودم،
موقع برگشت به محل اسکان خانواده آقای محمدی، در صف
اتوبوس های تهران نو ایستاده بودم. غروب بود و چون اتوبوس
نبود، مردمی که توی صف ایستاده بودند با هم حرف می زدند.
آنها می گفتند: مردم خرمشهر بیخود شهرشان را رها کردند و به
شهرهای دیگر رفته اند یا به تهران آمده اند. ناگهان آژیر قرمز به
صدا درآمد و همه جا یک دفعه خاموش شد. ضدهوایی ها شروع
به تیراندازی کردند. مردم می ترسیدند، یکی، دو تا از خانم هایی که در صف بودند، غش کردند. همه مضطرب بودند. من موقعیت
را مناسب دیدم و گفتم: شما با دیدن هواپیمای دشمن غش و ضعف می کنید و فکر جایی هستید که خودتان را پنهان کنید، چطور به مردم خرمشهر که شب و روز توپ و خمپاره روی سرشان
میبارید دری وری میگویید. حالا شما می گویید خرمشهری ها
ترسو بودند و فرار کردند شما خودتان می توانستید با این وضع
دوام بیاورد؟
بعد از حرف های من، آن عده که از جنگزده ها گله و شکایت می
کردند، ساکت شدند و چند نفری هم حرف های مرا تأیید کردند.
بعد گفتم این قدر به مردم جنگزده زور نگوید صدام ظلم کرد، شما
نکنید. الان مردم آبادان هم همین وضع را دارند. در محاصره
دشمن هستند، هیچی به دستشان نمی رسد ووو ..
دست خودم نبود. شنیدن این حرف ها خیلی برایم سنگین بود. وقتی
می دیدم بچه ها در منطقه آن طور پرپر می شوند، خیلی بحث می
کردم. تصورم این بود که مردم نمی دانند جنگ یعنی چه و چه
اتفاقی دارد می افتد. البته اوایل خبرها درست و گسترده پخش نمی
شد، ولی با گذشت زمان مردم بیشتر در جریان مسائل جنگ قرار
گرفتند
یکی از کسانی که برای ساختمان کوشک خیلی زحمت می کنید،
حاج آقا مطلایی بود )به رحمت خدا رفته است. او در خیابان
منوچهری تجارتخانه داشت. از اعضای هیات امنای مسجد قائم و
بسیار انسان شریف و دینداری بود. مرتب به ساختمان کوشک
مرکشی می کرد و از ساکنان می خواست هر کاری دارند یا چیزی
می خواهند به او بگویند تا فراهم کند. می گفت: وظیفه ما خدمت
به شماست
در ساختمان کوشک عالوه بر خانواده های شهدا و عده ایی از
جنگزدگان تعدادی از خانواده های مستضعف تهرانی هم ساکن
بودند. به مرور حال و هوای ساختمان داشت عوض میشد. از بنیاد شهید خواستیم فکری به حال بچه های کم سن و سال ساختمان
بکنند، طبقه هفتم ساختمان را که قبال سالن غذاخوری و
کنفرانس سازمان برنامه و بودجه بوده به مهدکودک و کلاس های
فرهنگی تبدیل کرد. در آنجا کلاس های قالیبافی، قرآن، عاملی و
برگزار می شد، درمانگاهی هم در طبقه سوم راه انداختند
پزشک و پرستاری را دعوت به همکاری کردند و مسئولیت
تزریقاتش به عهده من گذاشته شد. کار درمانگاه کم کم رونق گرفت و همسایه های مجاور ساختمان کوشک هم به آنجا مراجعه می
کردند
با راه اندازی کلاس های آموزشی و تفریحی برای بچه ها، کمی
از نگرانی خانواده ها کم و از شیطنت و بازی بچه ها خالی
شد
دهه فجر سال ۱۳۵۹ بنیاد شهید برنامه بسیار خوبی برگزار کرد.
خانواده های شهدا را به استادیوم آزادی می بردند. در این
رفت و آمدها ما بعضی از آشناهای قدیم و همشهری هایمان را می
دیدیم. برنامه های متنوع ورزشی، فرهنگی در سالن دوازده هزار
و استادیوم ارائه می شد. یک بار هم علامه محمد تقی جعفری آنجا
آمدند و سخنرانی دند. علامه جعفری خیلی ساده و بی خش
بودند. موقع سخنرانی هم چنان ساده و تیرا صحبت کرد تا برای
همه قابل استفاده باشد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلم🪴
🌿﷽🌿
یکی از روزها من و لیلا در استادیوم عبدلله معاوی را دیدیم، او را همراه مجروحینی که نمایشگاه بستری کرده بودند، به آنجا
آورده بودند. با دیدن عبدلله خیلی خوشحال شدیم. جلو رفتیم و سلام کردیم. دیدم عبدلله مرا نمی شناسد و فقط لیلا را به خاطر و آورد خیلی ناراحت شدم هر چه گفتم: عبدلله منم زهرا خواهر سیدعلی،
سیدعلی حسینی یادت نمی آید؟ تو جنت آباد با هم کار می کردیم. می گفت: نمی شناسم، نمی دانم. من کپ کرده بودم. سعی کردم
خاطرات آن روزها را به یادش بیاورم، گفتم: عبدلله یادته یک بار
پیاده از جنت آباد برمیگشیم مسجد جامع، سگی دنبال مان افتاده بود،
هر کار کردیم ولمان نمی کرد؟ می گفت: نه یادم نیست.
جریان از این قرار بود که یک روز از جنت آباد با زهره فرهادی،
صباح ولتخواه و ليلا از جنت آباد به طرف مسجدجامع می
رفتیم. حسین عیدی و عبدلله هم همراهمان بودند. آنها چند قدمی
جلوتر حرکت می کردند. به خاطر آتش شدیدی که روی
شهر و میریخت، حتی حیوانات هم احساسی امنیت نمی کردند. ما
همین طور که پیاده میرفتم یکی به دنبال ما می آمد. حیوان بیچاره
با هر صدای انفجاری که به گوش می رسید
فاصله اش را با ما کمتر می کرد. در همین حین ماشین پیکانی رد
شد. عبدلله جلوی آن را گرفت و به ما گفت، سوار شویم
در عقب را که برایمان باز کرد و ما سوار شدیم، سگ هم داخل
ماشین پرید، ما از در دیگر پیاده شدیم. سگ هم پیاده شد. ما آرام
و بی صدا خندیدیم. عبدلله متوجه شد ما داریم می خندیم. گفت:
یعنی چی؟ چرا سوار شدید؟و پیاده شدید؟
سگ را نشانش دادیم. عبدلله جلوی سگ را گرفت و ما سوار
شدیم. خودش و حسین هم صندلی جلو نشستند تا نزدیکی های
مسجد سگ دنبال ماشین می آمد
حالا همه این اتفاقات را از یاد برده بود از همراهانش پرسیدم:
چرا وضع عبدلله اینطوریه؟
گفتند به خاطر اصابت ترکش به سرش، دچار فراموشی شده
چند روز بعد دوباره او را دیدیم. این بار عبدلله مرا می شناخت و
لیلا را به جا نمی آورد یکی، دو بار دیگر هم عبدلله را دیدم. همان
طور بود. بعدها از دوستانم شنیدم در اثر همان ترکش به شهادت
رسیده است
در تهران فکر کار در بیمارستان های آبادان و خدمت به
مجروحین رهایم نکرد. درصدد بودم یک دوره آموزشی امدادگری
را بگذرانم تا با مدرک آن بتوانم به منطقه برگردم یا در بیمارستان
های تهران مشغول به کار شوم. به هلال حمر مراجعه کردم.
نتیجه نگرفتم. آنها میگفتند: جزوه های آموزشی اصطالحات
انگلیسی دارد و کسانی می توانند سر کلاس حاضر شوند که زبان
انگلیسی بدانند. من هم که تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس
نخوانده بودم، از زبان چیزی نمی دانستم. هر چه به مسئول
آموزش اصرار کردم که سر کلاس اصطالحات را یاد می گیرم،
قبول نکرد
یک بار دکتر کمالی زاده همراه گروهی به ساختمان کوشک
آمدند. گروه دکتر کمالی زاده به خانواده های جنگزده
سرکشی می کردند. دکتر از جمله پزشکان اعزامی به درمانگاه کمپ سریندار بود و مرا از آنجا می شناخت. او را که پیرمرد
خوب و متعهدی بوده به اتاق مان دعوت کردم. وقتی داخل اتاق
آمده از آنجا که خیلی به نظافت و بهداشت اهمیت می داد، خیلی از
اتاق ما تعریف کرد. کف اتاق را موکت کهنه ایی پهن کرده بودیم
و از بس جارو زده بودیم، کرک هایش از بین رفته بود. دکتر گفت: عین
درمانگاهی که تمیز می گردیده اینجا را هم خوب تمیز کرده اید
گفتم: خب اینجا محل زندگی ماست. بعد أو اصرار کرد با شناختی
که از من دارد، بروم در مطبش کار کنم. دکتر میگفت: منشی
مطب از هواداران منافقین است و دائم با بیمارانش بحث می کند.
به همین خاطره دکتر می خواست عذرش را بخواهد و شخصی
دیگری استخدام کند یک روز رفتم مطب دکتر را در شهرری
دیدم. راهش برایم خیلی دور به نظر می رسید نمی توانستم هر
روز این مسیر را رفت و آمد کنم. از طرفی چون مطب خصوصی
بود، مرا قانع نمی کرد. دوست داشتم در بیمارستان با مجروحان
سر و کار داشته باشم. به همین خاطر از دکتر عذرخواهی کردم......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
با تمام برنامه ها و کارهایی که در درمانگاه کوشک داشتم، خیلی
وقت از وضعیت و حال و هوای این شهر چنان برایم غیر قابل تحمل می شد که به حد انفجار و میرسیدم.
ناچار به سربندر یا مالوی می رفتم. در سفر به مالوی بچه ها را
هم همراه خودم بردم، چون مدرسه نمی رفتند، وقتشان آزاد بود.
وقتی ما تهران آمدیم دی ماه بود و
امتحانات ثلت اول را برگزار کرده بودند. به همین خاطر،
بچه ها از درس خواندن بین سال عقب ماندند من از ترس اینکه در
این شهر بزرگ و دراندشت اغفال شوند یا بلایی سرشان بیاید آنها
را با خودم می بردم، اما سربندر را تنها می رفتم، چون بمباران
شدید شده بود و جاده ماهشهر به دست عراقی ها افتاده بود. در
سربندر به خانه خانم براتی میرفتم. او ستار بود، زمانی که در
کمپ زندگی می کردیم، چند بار به خانه شان رفته بودم. شوهرش
در شرکت پتروشیمی کار می کرد و آنها در خانه های شرکتی
زندگی می کردند. وقتی به درمانگاه کمپ رفتم از بچه هایی که قبلا
با هم کار می کردیم، کسی را ندیدم. حتی مردم کمپ هم دیگر برایم
آنقدر آشنا نبودند. خیلی از خانواده ها به شیراز یا بهبهان رفته یا
در ماهشهر سربندر خانه اجاره کرده بودند، فقط چند تا از همسایه
ها را که به امید بازگشت به آبادان مانده بودند، دیدم وقتی به
مالوی یا سربندر می آمدم، خیالم از بابت دا راحت بود، دایی
حسینی و دایی علی به خاطر وضعیت جنگی کارشان به تهران
منتقل شده بود، پیش ما زندگی می کردند هر دو، سه هفته یکبار به
خانواده هایشان در خرم آباد سر می زدند. خرم آباد را هم مرتب
هواپیماهای عراقی بمباران می کردند. یکی، دو بار نزدیک خانه
دایی حسینی به شدت بمباران شد. طوری که هر بار دایی خانه اش
را عوض می کرد. حضور دایی ها در تهران برای ما امنیت خاطری
بود. ولی با این همه دا دیگر خودش هم مرد زندگی شده بود و هم
زن زندگی همه مسئولیت ها به گردن او بود. ما باید زندگی را با
حقوق موقت و ناچیزی که بنیاد تعیین کرده بود، می گذراندیم و به غذا و لباس بچه ها می رسیدیم
محسن با اینکه از من بزرگتر بود ولی هنوز به حدی نرسیده بود
که احساس مسئولیت کند. ضمن اینکه افتادن از پشت بام هم روی
حافظه اش تا اندازه زیادی تاثیر گذاشته بود محسن دوست داشتن
سر کار برود همیشه سخت ترین کارها را انتخاب می کرد. روی
همین حساب وقتی کار جواب دادن به تلفن های ساختمان کوشک را
به او سپردند، چندان دوام نیاورد. می گفت: پشت میز نشستن و دائم
تلفن جواب دادن کار من نیست، آن قدر پافشاری کرد تا بالاخره با
رضایت دا محسن به جای بابا در شهرداری خرمشهر مشغول کار
شود
شهرداری خرمشهر به خاطر اشغال شهر به منطقه جنوبی شهر
کوت شیخ، منتقل شده بود، آنها با وجود اینکه بابا سابقه چندانی در
شهرداری نداشت، حاضر شدند محسن را استخدام کنند. کار محسن
با عده ایی از آتش نشانان این بود که آتش سوزی ناشی از بمبارانها
را مهار کنند. دا اول به خاطر خطرات این کار راضی نمیشد
محسن برود. می ترسید او هم طوریش بشود ولی بالأخره محسن
رفت هنوز وضعیت جنگ مشخص نبود. ما فکر نمی کردیم جنگ این
قدر طولانی شود و به بخاطر همین، وضعیت خانواده های شهدا و
جنگزده چندان مشخص نبود. به تدریج که چنگ طولانی شد، بنیاد
شهید هم برنامه و قوانین خاصی تصویب و برای خانواده های
شهدا حقوقی تعیین کرد. دو، سه سال بعد شهرداری، خانواده
شهدای کارمند و کارگر خودش را زیر پوشش گرفت و خانواده ما
از حمایت مالی بنیاد خارج شد. برای تعیین حقوق را باید تم می
شد. اول رفتیم کالنتری محل و فرم پر کردیم. بعد چند نفر از
کالنتری آمدنده اتاق مان را دیدند تا وسایل خانه را به اصطلاح
صورتجلسه کنند. هر چه گفتیم ما جنگزده ایم و از خرمشهر چیزی
با خودمان نیاورده ایم، این چند تکه وسایل را هم اینجا تهیه کرده
ایم به خرجشان نرفت و کار خودشان را کردند
از وسایل اتاق که چند تا پتو، متکاه یک چراغ خوراکپزی، یک
عدد پیکنیک و چند تا کاسه بشقاب بود آمار گرفتند و لیستی تنظیم
کردن فرم برنامه را دادند و گفتند: بهشت زهرا باید فوت پدرتان
را تایید کند. گواهی بیاورید، کارتان انجام شود
روزی که می خواستم به بهشت زهرا برویم، سیدعباس . شوهر
خاله سلیمه ، همراهمان آمد. مسیر را بلد نبودیم. توی مسیر خیلی
معطل شدیم، وسط هفته بود. کنار اتوبان ایستادیم تا بالاخره سوار
ماشینی شدیم و به دفتر بهشت زهرا رفتیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef