💛✨💛
پدربزرگم حرف قشنگی میزد
میگفت :
وقتی با یکی وارد رابطه شدی
هر چقدر هم باهاش مشکل داشتی
یادت باشه هیچ وقت جلوی
دیگران بهش بی احترامی نکنی
به اون بی احترامی بشه
تو بی ارزش میشی! 🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
💗✨💗
تغییر نیمكره مغز مرد 20 دقیقه
زمان میخواهد:
خانمها میتوانند همزمان از هر دو
نیمكره استفاده كنند اما این برای مردان
ممكن نیست.
آنها یا از نیمكره راست یا از نیمكره چپشان
استفاده میكنند و همین موضوع سبب
اختلاف میشود.
مردها برای اینكه از یك نیمكره به بعدی
بروند بین 20 تا 25 دقیقه زمان نیاز دارند.
فرض كنید مردی بعد از یك روز شلوغ كاری
به خانه میرسد. ترافیك سرسامآور...دود و
خستگی و. . .
وقتی وارد خانه میشود نیمه راست مغزش
كاملا تعطیل است؛
یعنی آقایان با احساسشان وارد خانه
نمیشوند، با منطقشان وارد میشوند.
در این شرایط نمیتوانند به پیامهای
احساسی پاسخ دهند. 20 تا 25 دقیقه
وقت لازم دارند تا به آرامی نیمه راست
مغزشان فعال شود.🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
💗✨💗
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
آيت الله اراکي فرمود:
شبي خواب اميرکبير را ديدم، جايگاهي
متفاوت و رفيع داشت پرسيدم
چون شهيدي و مظلوم کشته شدي اين
مرتبت نصيبت گرديد؟
با لبخند گفت خير
سؤال کردم چون چندين فرقه ضاله را نابود کردي؟
گفت :نه
با تعجب پرسيدم پس راز اين مقام چيست؟
جواب داد هديه مولايم حسين است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت آنگاه که رگ دو دستم را در
حمام فين کاشان زدند؛ چون خون از بدنم
ميرفت تشنگي بر من غلبه کرد سر چرخاندم
تا بگويم قدري آبم دهيد؛
ناگهان به خود گفتم ميرزا تقي خان!
دو تا رگ بريدند اين همه تشنگي! پس چه
کشيد پسر فاطمه "س"؟
او که از سر تا به پايش زخم شمشير و نيزه
و تير بود! از عطش حسين "ع" حيا کردم ،
لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در
ديدگانم جمع شد ...
... آن لحظه که صورتم را بر خاک گذاشتند
امام حسين آمد و گفت :
به ياد تشنگي ما ادب کردي و اشک ريختي؛
آب ننوشيدي اين هديه ما در برزخ،
باشد تا در قيامت جبران کنيم ...🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
🔮✨✨🔮
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
#قدرت_عشق
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و
قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در
میان مردم به سیاه خان شهرت داشت.
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل
شیراز را بسازد ،او جزء یکی از بهترین
کارگران آن دوران بود...
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن
امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی
به طبقات فوقانی وجود نداشت بنابرین
استادان معماری به کارگران تنومند و قوی
و با استقامت نیاز داشتند تا مصالح را به
دوش بکشند و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد و
نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند و استاد
معمار و ور دستانش آجرها را در هوا
می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار
سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده
آجری که سیاه خان به بالا پرت میکند شش
یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و
می افتد و می شکند
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت و
همه به بالا میرسید!
سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت : قربان تمام زور
و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته ، سیاه خان هم
دست و دل کار کردن ندارد اگر چاره ای
نیاندیشید کار ساخت بازار یک سال عقب
می افتد او تنها کسی است که میتواند آجر
را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت و
زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به
خانه رسید با دیدن همسرش از شدت
خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد
کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان
سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت و دید
سیاه خان طوری آجر را به بالا پرت میکند
که از سر معمار هم رد میشود بعد رو به
همراهان کرد و گفت :
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد #عشق بود
نه سیاه خان.
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
🔮✨✨🔮
✍حکایتی زیبا و خواندنی
حاکمی هر شب در تخت خود به آینده
دخترش می اندیشید ...که دخترش را
به چه کسی بدهد مناسب او باشد ...
در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او
خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی
را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و
نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...
از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن
مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید
از آن مسجد بدزدد...
پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید.
در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت
و داخل مسجد شد ..
هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخورش
میگشت وزیر و سربازانش داخل شدند و
دزد صدای در را شنید که باز شد ، بنابراین
راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به
نماز خواندن مشغول کند.
سربازان داخل شدند و او را در حال نماز
دیدند ، وزیر گفت : سبحان الله !
چه شوقی دارد این جوان برای نماز....
و دزد از شدت ترس هر نماز را که تمام
میکرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب
باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز
دیگری را شروع کند و او را بیاورند،و اینگونه
شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .
حاکم که تعریف دعاها و نمازهای جوان را
از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی
هستی که مدتهاست دنبالش بودم و
میخواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را
به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این
مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه
دیده و شنیده بود را باور نمی کرد،
سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت:
خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را
به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی
که از ترس آن را خواندم !
اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو
بود چه به من می دادی
و هدیه ات چه بود
اگر از ایمان و اخلاص می خواندم
💛✨💛
✍حکایتی زیبا و آموزنده
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت:
مهم تر از نوشته هایم، مدادی است
که با آن می نویسم. می خواهم وقتی
بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
پسرک تعجب کرد!
چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست.
سعی کن آن ها را به دست آوری.
اول: می توانی کارهای بزرگی کنی،
اما فراموش نکن دستی وجود دارد که
حرکت تو را هدایت می کند و آن دست
خداست!
دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده
کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک
آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که
می برى از تو انسان بهتری می سازد!
سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای
پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛
پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه
نیست!
چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛
مهم مغز مداد است که درون چوب است؛
پس همیشه مراقب درونت باش که چه از
آن بیرون می آید!
پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی
می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگیات
مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛
پس در انتخاب اعمالت دقت کن! 🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
🕊✨🕊
❣دل اگر نذر
🖤حسیـــن است خریـدن دارد
❣اشك اگرمال
🖤حسین است كه ریختن دارد
❣همه ی عالــــم
🖤و آدم به فدایــت ارباب
❣غم ارباب
🖤به دلها چه كشیــدن دارد 🦋
❣السلام علیک یا اباعبدالله❣
🎍〰〰〰〰〰〰🎍