4_5850254174553377788.mp3
20.29M
ایمان و توکل 🌹🌹🌹
سهیل سنگر عزیز و قهرمان
از ینگه دنیا 💪💪💪
دانش خالی برات زندگی ناب و لاکچری
نمیاره! ایمان و توکل لازمه
لازمه به ندای درونت گوش کنی
و حرکت کنی 🍄🍄
حرکت کن 💪💪💪💪
💕دکتر الهی قمشه ای انگار این متنرو واسه این روزای دنیا گفته!
تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی
ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی ! ! !
اون روز چه لباسی می پوشی؟
چه طلایی به خودت آویزون می کنی؟
با چه ماشینی گردش می کنی؟
کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب می کنی؟
شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم می فهمی حقیقت چیه !
وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه،
برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه .
دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره...
خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه...
طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمی کنه...
همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمی کنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی.
اون وقته که می بینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر چیزی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه.
شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند...
ما با احساس زنده هستیم نه با اموال.
*قدر همدیگه رو بدونیم*
بازيهای کودکی حکمت داشت
لي لی : تمرین تعادل درزندگی
سرسره : سخت بالارفتن و راحت پایین آمدن
هفت سنگ : تمرین نشانه گرفتن به هدف
آلاكلنگ : ديدن بالا و پايين زندگي
گل يا پوچ : دقت در انتخاب
خاله بازي : آيين مهمانداري
آسيا بچرخ : حمايت از همديگر و متحد شدن
يادش بخير، اون روزا.....
ياد گرفتن زندگي چه ساده بود.....
📑 سه داستان!
1️⃣🌧️ زمانی تمام روستاییان تصمیم گرفتند دعای باران بخوانند، در روز دعا همه آمدند اما فقط یک نفر با چتر آمد! ☔
این «ایمان» است. ✨
2️⃣ 👶🏻 وقتی تو یک بچه یک ساله را به هوا میاندازی او میخندد، چون میداند که پدرش او را خواهد گرفت!
این «اعتماد» است.✨
3️⃣ ⏰ هر شب ما به رختخواب میرویم؛ ما هیچ تضمینی نداریم که صبح بعد زنده بیدار شویم، اما باز هم ساعت را برای صبح تنظیم میکنیم! 🌄
این «امید» است.✨
🔮 🕉 🔮
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه
و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر
کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه
نمی دانست که باید چکار کند.
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت
اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم
و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس از چند بار دست وپا زدن گفت
تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و
آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت
حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر
در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست.
قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید