✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَج...』
#سلام_امام_زمانم💚
حتی اگر تمام جهان
غرق تاریکی شود
باز دلم روشن است!!
امید دیدنتان، چراغ دلم را
تا همیشه روشن نگه خواهد داشت...
#امام_زمان
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪࢪبلات داࢪھ واسہ من
حڪم آࢪامش♥️🌱
#کربلا
#امام_زمان
اےڪهمیدانےنداࢪمغیࢪدࢪگاهٺپناهے
دیگࢪازمنبࢪمگࢪدانࢪوےخود،گاهےنگاهے
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
همہجوانیمبہفدایٺ
پسچࢪانمےآیے . . .💔!
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_مصطفی_صدرزاده
اگࢪمیخواهیدڪاࢪتانبࢪڪتپیدا
ڪندبہخانوادهشہداسࢪبزنید،
زندگےنامہشہداࢪابخوانیدسعے
ڪنیددࢪࢪوحیہخودشہادتطلبے
ࢪاپࢪوࢪشدهید . . . .
#وصیت_نامه_شهدا
🦋✨
#تلنگر
میگفت :
حاجےوقتےعاشق #امام_زمان بشے
دیگههیچگناھےبھتـ حالنمیده . .
خیلےࢪاستــ میگفتـ :)🤍
#بهخودمونبیایم...💔
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
💖♥💖♥💖♥💖♥💖🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 #پارت5 آخرین میوه 🍎رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم: _تموم شد
🍀❣🍀❣🍀❣🍀❣🍀🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت6
دیگه نوبت سفره پهن کردن بود...
تا الان هی از جمع فرار می کردم تا عطر یاس بیشتر از این دیوونه ام نکنه😣😔ولی موقع شام دیگه نمیشد کاریش کرد باید با 🌷عباس🌷 دور یه سفره مینشستم و غذا میخوردم،
بعد از پهن شدن سفره و تکمیل همه چیز باز وارد آشپزخونه شدم
که یه دفعه صدای مامان از هال اومد: _دیگه چیزی نمیخواد خودتم بیا
در حالی که شیر آب باز میکردم گفتم: _چشم اومدم😊
چند بار صورتمو با آب شستم شایدم بهتر بود ✨وضو✨ می گرفتم تا آروم شم
بعد از وضو گرفتن وارد هال شدم
همه مشغول غذا خوردن بودن، زیاد نگاه نکردم که مبادا نگاهم بلغزه😔 و به عباس بیفته،
نمیخاستم به هیچ وجه نگاهش کنم به اندازه ی کافی بی قرار بودم با نگاه کردنش حال خودمو بدتر میکردم
ملیحه خانم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ماشالله چه خانومی شده معصومه جون
لبخندی رو لبای مامان نشست:
_کنیز شماست☺️
با این حرف مامان تو اون هیرو ویری نزدیک بود خنده ام بگیره،
آخه یکی نیست به مامان بگه کنیز! کنیز واقعا!!!!😅🙊
نگاهم به مهسا افتاد که ریز ریز میخندید، وای مهسا خدا بگم چیکارت کنه!😁🙈
ملیحه خانم باز نگاهشو بهم دوخت و گفت:
_ان شالله یه شوهر خوب گیرت بیاد خاله جون، راستش ما هم چند وقته دنبال یه دختر خوب برای عباس می گردیم☺️
ضربان قلبم بالا زد😥💓
اصلا نفهمیدم لقمه ی توی دهنمو چجوری قورتش دادم سرمو یه دفعه بلند کردم که نگاهم افتاد به چشماش ..
یه لحظه مغزم ارور داد،
مطمئنا چند دقیقه دیگه اونجا می موندم همه، احساسمو از تو چشمام میفهمیدن
سریع پارچ و برداشتم و گفتم:
_برم پرش کنم
دویدم سمت آشپزخونه و ولو شدم کنار یخچال،😣 با یاداوری چند دقیقه پیش و حرفای ملیحه خانم و چشمای عباس،تمام بدنم یخ شد ...
وای وای وای، من باز اشتباه کردم، برای اولین بار به چشمام نگاه کرد و من ...
سرمو گذاشتم رو زانوهام،
وای عباس چرا نمیفهمی که من طاقت ندارم،
تو دونسته این کارو بامن میکنی یا شایدم اصلا روحت از این چیزا خبر نداره ....😥😣
#ادامہ_دارد....
📚
🍃🌸🍃🌸
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
🍀❣🍀❣🍀❣🍀❣🍀