🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت87
📚#یازهرا
________________________
عصر بود، با امیرعلی رفتیم دنبال نیما، داشت میرفت گلزار شهدا نشست حدود نیم ساعت بعد آرمان اومد کنارش.. امیر علی گفت نزديکشون نشیم..با هم سوار ماشین شدن رفتن یه جایی نمیدونم کجا یه جای دور اصلا تا حالا اینجا نیومده بودم. یه در کوچیک بود در زدن با هم وارد شدن نزدیک شدیم داخل اونجا کلی عکس شهید بود.. درو بستن..وقتی اومدن بیرون جفتشون داشتن میخندیدن، امیر علی به من گفت تو برو دنبالشون بعد من خودمو میرسونم بهت میخوام برم بپرسم من رفتم دنبالشون اصلا نمیدونستم کجا دارم میرم خیلی از اون خونهه دور نشدن یه جا ایستادن نیما رفت در مغازه، امیر علی اومد کنارم. خواست بره در مغازه گفتم نذاشتم بره. گفتم نیما داخله..نشست تو ماشین. نمیدونم چش بود. دستشو محکم کوبید تو شیشه ماشین.سعی داشتم آرومش کنم تا اینکه گفت آرمان دوهفته دیگه عازمه.. نذاشتم رانندگی کنه..نیما داشت آرمان رو سمت خونه ی خودمون میبرد سر کوچه ایست کردم که امیر علی گفت خودم رانندگی میکنم.. دنبال نیما راه افتادیم رفت گلزار شهدا.. وقتی داشت از ماشین پیاده میشد امیر علی بهش زنگ زد و گفت
(خواهرم میخواد یه بار دیگه باهات صحبت کنه.
نیما هم گفت :جوابش منفیه دیگه چه لزومی
امیر علی:حالا یه بار دیگه صحبت میکردین چیزی نمیشد. حالا که خودت راضی نیستی اسرار نمیکنم
نیما :خواهرشما که خیلی دختره با حیا و خوبیه اما من میدونم خواهرت نظرش
امیر علی:از کجا میدونی جوابش چیه
نیما:من میام باز حرف بزنیم، فقط میترسم خواهرت ناراحت شه
امیر علی:چرا ناراحت شه؟؟
نیما:خب شما نظر نرگس خانمو نپرسیدی،شاید نخواد با من صحبت کنه
امیرعلی :خواهرم خودش گفت میخوام یک بار دیگه صحبت کنم.
(نیما نشست تو ماشین گفت..
_جدییییی؟؟ خواهرت خودش میخواددد بامنن حرف بزنه؟؟
-اره خودش گفت یه بار دیگه باهاش صحبت کنم بعد نتیجه میگیرم جواب میدم الان تو که نمیای پس من بهش میگم نرگس نیکا تو رو نمیخواد نمیاد
_نهه امیر علییی، میخوام صحبت کنم بخدا من فکر میکردم خواهرت نمیخواد شمارمجبورش میکنید که بیاد با م نحرف بزنه
-ما اصلا مجبورش نکردیم خودش میخواد الان چی بگم به نرگس؟؟؟؟
_یه روز مشخص کن بریم باهم صحبت کنیم
-میخوای خودت بیای دنبال خواهرم برین بیرون باهم حرفاتون بزنید
(محکم زدم به بازوش
نهههه امیررررعلیییی چی میگی )
-نه خودتم باید باشی،
_من خودم کار دارم نمیرسم
-خب آرمان باشه
_میگم بهش، کی میای صحبت کنید؟؟
-هرچی زود تر بهتر
_اقا یکم وقت بده خواهرم باز فکر کنه..
-باشه من صبر میکنم..
_چقدر صبر میکنی
-هرچقدر لازم باشه
_یک ماه صبر میکنی؟!
-شش ماه صبر میکنم جواب مثبت باشه.
_عه خب تاشش ماه صبر کن..
-چشم
_تا شش ماه دیگه اگه صبر کردی خواهرم برداشت گفت جوابم منفیه چی؟؟
-نه دیگه اگه جواب مثبته من یکسال صبر میکنم منفی باشه چرا صبر کنم
_الان فرض کن جوابش مثبته یکسال حاضری صبر کنی؟
-اره
_ببینیم
-واقعا یکسال 😂
_چیه نمیتونی
-نه میتونم.
_خب خداروشکر
به بابام میگم یه چند روز دیگه بیا صحبت کنید..
-باشه به امید الله
_انشاالله
وقتی خداحافظی کردن امیرعلی گوشیو قطع کرد امیر علی خوشحال بود..
خندم گرفت.
نیما از ماشینش پیاده شد و رفت سر قبر شهید قبر شهیدو بوسید. گریه شد
خیلی از این کارش خوشم اومد وقتی به خانه برگشتیم امیر علی به بابام گفت.. بابام گفت: فردا برین صحبت کنید،
آرمان رو دیدم ناراحت بودم از دستش که می خواد بره و هیچی به ما نگفته..
آرمان))
میخواستم امشب به بابام گفتنش سخته ولی خوب آتنا کمکم میکنه خدا کمکم میکنه...
نرگس))
امیر علی بهم گفت اون گفته من ازدواج کنم دیگه نمیرم سوریه که ازدواج نمیکنم گفته بود همسر آینده ام اگه اونجوری که خودم می خوام نباشه من انقدر میرم که بمیرم امیر علی گفت رفیقی که اینقدر روی آدم تاثیر بزاره مطمئن باش میتونه از پس زندگیاش بر بیاد دوست خوبی برای همسرش میشه... با این تعریف که خانواده ازش می کنند حتما پسر خوبیه امیرعلی))
رفتم دنبال نرگس بریم پیش نیما،،، نیما گفت بیایین گلزار شهدا نرگسم که عاشق اونجاست همین که بگم گفته بیاییم گلزار شهدا میگه نظرم مثبته..
با هم رفتیم رفتیم اونا یه جانشستن واقعا که چقدر بهم میومدن.. نیما پسر خوبیه..
قرار بود امشب نیما و خانوادش بیان. پسر خوبیه اما....
آزمایش ازدواجمون خوب بود خدا رو شکر.
امیر علی گفت من میخوام با نرگس و نیما جداصحبت کنم. سه تامون وارد حیاط شدیم..
امیر علی: نیما اشکال نداره یک صیغه محرمیت بینتون بخونم؟ خانوادت راضین ؟
نیما : خانوادم
که چیزی نمیگم هرچی نظر خودتونه نظر بابات...
امیر علی: بابام گفت اشکال نداره آخه اگه شما راضی باشید
نیما: ما حرفی نداریم راضیم نرگس خانم نظره خودت چیه
+ به نظر من نظر خانواده
امیر علی : نرگس بگو دیگه الان باید بله بگی ها!! بزار برای یک بار شده نیما بشنوه صداتو
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد
💠 #پارت87
ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟!
ـــ آره مامان! با دختر ها و آقا محسن میریم معراج شهدا...
ـــ بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید.
ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟!
ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند.
ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم.
ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده.
ـــ چشم!
از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دختر ها دم در بودند.
ـــ سلام!
همه جواب سلامش را دادند.
مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد.
ـــ بریم دیگه؟!
مریم به او اخمی کرد.
ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم...
سارا، ایشی گفت!
ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟!
مریم خندید.
ـــ دیوونه تو و سارا و...
چشمکی به او زد.
ـــ نرجس جونت با شهاب میاید!
این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش در هم جمع شد.
شهاب و نرجس آمدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آرام سلام گفت؛ که شهاب با اخم جوابش را
داد.
مهیا اخم هایش را جمع کرد.
و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!!
همه سوار شدند. مهیا که اصلاً حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود.
حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد.
ـــ خانم محترم بیاید دیگه!
و با اخم سوار ماشین شد.
مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند.
سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت.
مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت.
نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. شهاب خیلی خوب
با او رفتار می کرد.
یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد.
دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند...
چشمانش را محکم روی هم بست.
ـــ حالت خوبه مهیا؟!
مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد.
ـــ خوبم!
سرش را بلند کرد، با اخم شهاب در آینه مواجه شد.
مجبور شد سرش را پایین بیندازد.
موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد.
با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستانش مشت شد.
رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد.
ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت.
و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد.
سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند.
سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت.
مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کرد، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت
بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد.
ه محض رسیدن مهیا پیدا شد.
سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت:
ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود.
نرجش حالت متعجب به خود گرفت:
ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که...
ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو!
سارا هم پیاده شد.
مریم کنار سارا ایستاد.
ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل...
سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت.
ــــ از خان داداشت بپرس!
مریم متوجه قضیه شد. برادرش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به
داخل رفتند...