🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت94
📚#یازهرا
________________________
سه روز، رسیده بودیم شمال و قرار بود دوروز دیگه باشیم..
تو راه نیما کلی مسخره بازی دراورد واقعا مسافرت بدون نیما نمیشه.. به من میگفت نگران چی اون رفته زن گرفته تو اینجا نگرانی..
........
سه روز بود که رسیدیم.. نیما بلند داد زد سرم منم کلی بد بیراه بهش گفتم،، از دستم ناراحت شد. اون دادی هم زد، حق داشت چون خیلی خسته بود، روزش فقط رانندگی کرده بود.تقصیر من بود . امروز رفتم معذرت خواهی کردم..
قبول نکرد.. باز بد باهاش حرف زدم وپشیمون شدم..
+ میترسم.
_بیا بریم همه رفتن منتظر تو موندن دختر بیا دیگه
+ نه من میترسم
_من هستم که از چی میترسی. مامانم هست، بهار هست، پیمان هست، آتنا هست..
+نه میترسم تند میره، نگاه اون قایقا دیگه دارن کج میشن
_بهش میگم موج نده بیا بریم
+ یه بار گفتی گفتم نه،
_نرگس!
همه منتظرمن و تو تو قایش نشستن،،
+توبرو من گفتم نمیام..
_چرا نمیای؟؟بخاطر اینکه میترسی؟؟ نه
من میدونم از دست من ناراحتی نرگس..
باشه ببخشید معزرت میخوام
+من با این جور معزرت خواهی قانع نمیشم
_خب بعد به پات میوفتم خوبه
+چرا الان نمییوفتی؟
_الان؟؟ جلو این همه نگاه میشه به نظرت؟؟
+ارهه میشه فقط تو باید بخوای
_نمشهه
+میشههه، یعنی واقعا
_جلو نگاه مامانم نمیشه؟ 😂 بعد مسخرم میکنن،
+بزار مسخره کنن اتفاقا باید جلو مامانت معزرت خواهی کنی...
_چرا اخهه؟؟
+تا تو باشی معزرت خواهی منو قبول کنی.. واقعا حاضر نیستی یه کار به بخاطر من انجام بدییی؟؟
_نرررررگس 😂
خیلی بدیییییی
(واقعا میخواست جلو خانوادش به پام بیوفته. دلم سوخت..
+واقعا میخوای انجام بدی؟
_خیلی لجبازی
+نهههههه نیما
توبیخود میکنی اینکار کنی😂
_جدییییی
+اره، شوخی کردم فقط میخواستم ببینم چی میگی😂
_عجب😂بیا بریم.
+من شنا بلد نیستم غرق میشم..توبلدی؟؟
_اره،
خب بیا بریم اگه قرار باشه بمیریم جفتمون بمیرم یکمون نه😂
+ولی بعد باید به پام بیوفتی تا باهات آشتی کنم وقتی برگشتیم
_جلو نگاه بقیه نمیتونم😂خودمون باشیم چشم
+نیماا میترسم بخدا قبلم داره میاد بیرون
_از دریا از قایق؟ ..
+جفتشون
_ترس نداره..دستات چرا یخ شدن 😂
+دارم میگم میترسممم..
_ منم دارم میگم تو عشق منی
+چی گفتی
_من؟؟
هیچی برو بالا..
-نیما چی میگین مادر یک ساعت بنده خدارو حیران گذاشتی
_نگا مامان داشتم این دختره رو راضی میکردم میترسه
(قلبم تند تند میزد، از قایق موتوری خیلی میترسیدم، کنار نیما نشستم اینور خالی بود کنارم.. نیما دستموگرفت.. میترسیدم.. دلم شور میزد.. اونا داشتن دست میزدن.. اصلا انگار نه انگار دوتا عزادار اینجاست،، آتنا هم دستشو به سمت آب میبرد. دادزدم قسمش دادم دستتو سمت آب نبر.. نیما پاشد ایستاد، داد زدم بشییینننن،، نیمااا تو روخداااا.. بهار داشت برام میخندید.. قایقم هی تند وتند تر میرفت.. اشکم در اومد.. خدایا خودت کمکم کن😭نیما حرف به گوشم نمیداد..
تاحالا سوار نشده بودمم.. میخواست دور بزنه.. سرعتش خیلی زیاد بود.هرجی داد میزدم کسی نمیشندید . فکر کردم تو آبم چشام بستم هیچی نفهمیدم...
........
نیما
نرگس.. نررررگسسسسس،،،، نررررگسم😭 من غلط کردم.. بیااااااا.. منننن نمیخوااام ایننن دنیااایییی بی تووووورو نررررگس بیااا.😭 چرا صبر نکردی حتییی برا یه بارررم شده بگم دوست دارم😭... چرا نرررگس.. منو حسرررت به دل گذاشتی رفتیییی.😭. نرررگس.. 😭تو وقتییی میگفتی من بمیرمم چکار میکنی یه چیزی میدونستی کهه میگفتیییی 😭نررگسس 😭چرا برا یه بارم شده نزاشتی بگم عاشقتممم😭نرگس چرا من به پات نیافتادم اون روز.. نررررگسممم😭
نرررگس مننن خیلی دوست داشتممم نگفتتممم بهههت😭نررگس بیا دعوااا کن باهامم😭نرررگس😭نررگ بیا بزن تو گوشم😭نررگس بی تو منم میمیرم..تنهاااااا شدمممممم نررگس😭بیکَس شدممم نرگس😭
خدایاااا این چه زندیگههه نرگسمووو میگیریییی 😭😭نررگسس اینا دارن منو میبرن میگن این کار کنییی نررگس در عذابب میشهه مگههه دورووغ نمیگننن نرگس 😭
........
از خواب بیدار شدم
دیدم نرگس داره تو خواب گریه میکنه.. بیدارش کردم..
+نیماااا 😭
_جانم! داشتی تو خواب گریه میکردی.یکم آب بخور .
+خواب بود؟؟؟
_اره😂
+چطور خوابی بود که مرده بودم؟
_مرده بودی😂خدا نکنه..
+تو راحت میشی میری یه زن میگیری
_دوتا میگیریم
+تو خواب به من گفتی دوست دارم
_تو که مرده بودی
+نمیدونم چی بود.تو داشتی گریه میکردی
_هرچی بود خواب بود
+تو دریا غرق شدم
_از بس تو فکر بودی😂
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد
💠 #پارت94
دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد.
شهاب سرفه ای کرد.
ــــ من اول شروع کنم یا شما؟!
مهیا آرام گفت:
ـــ شما بفرمایید.
ـــ خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم!
این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید.
دیگه لازم به توضیح نیست.
نفس عمیقی کشید.
ـــ واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما...
سرش را با خجالت پایین انداخت.
ــــ مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم. واقعیتش من انتظار زیادی ندارم، فقط می خوام همسرم
همیشه در همه حال، کنارم باشه؛ تکیه گاهم باشه؛ چیزی از من پنهون نکنه؛ منو محرم اسرارش بدونه...
و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در
مورد این موضوع، من رو درک کنند.
ــــ شما صحبتی ندارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...
ـــ بفرمایید؟!
ـــ شما می خواید برید سوریه؟!
شهاب سرش را بالا آورد.
ــــ نخیر نمیرم، سعادت نداریم.
احساس آرامشی به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت.
ــــ مهیا خانم جوابتون...
مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید.
سکوتتون عالمت رضایته؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت.
شهاب خنده ای کرد و خداروشکری گفت.
**
آیا وکیلم:
ــــ با اجازه بزرگترها، بله!
نفس آسودهی کشید.
صدای صلوات در محضر پیچید.
احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد.
اینبار نوبت شهاب بود.
شهاب همان بار اول، بله را گفت. دوباره صدای صلوات در محضر پیچید.
دفتر بزرگی مقابلشان قرار گرفت.
مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، که شهاب الان
مرد زندگیش است.
بعد از امضا های شهاب، همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛
شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. در آن جمع فقط نگاهای نرجس و
خانواده اش دوستانه نبود...
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت.
آرام دستان مهیا را در دستش گرفت.
با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد. سرش را پایین انداخت، الان
حرف مادرش را درک می کرد؛ که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که...
شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد.
ـــ ممنونم، مهیا خانوم...