هدایت شده از 🚩منتظــران ظهــــور ۳۱۳(عــج)🚩
🌷 🌷 چادر زینبی 🌷 🌷
این حجابِ تو بسی ، زینتِ دیبا دارد
هرکجا می روی این جلوه تماشا دارد
تو همان حوریِ زیبایِ خدایی آری
که تماشایِ تو هم ، لذتِِ مانا دارد
تو اگر چهره گرفتی و ،بخود بالیدی
انتظاریست که خالق ، به تو زیبا دارد
و چه زیباست که در مهلکه رو میگیری
این حیایِ تو عجب ، الفتِ گیرا دارد
این حجاب است تُرا کرده عزیزِ دوسرا
چادرِِ زینبی ات ،شوکتِ زهرا(س) دارد
ای که با رویِ بزک کرده برون می آیی
بگو این کارِ تو بی پرده ،چه معنا دارد
این جوانی دوسه روزی،بتومهمان باشد
تو مپندار که این ، باده مداوا دارد...
کلِ دنیا چو سرابی است ، فریبا و کلک
برف و سرمایِ شدیدِ ، شبِ یلدا دارد
این جهان را نبُود ارزشِ این هول و ولا
بنگر این غافله را ، بسکه معمّا دارد
تا حیات است برو ، بندگیِ خالق کن
این همان راهِ نجاتی است،که طاها دارد
این هوا و هوس و عشوه نباشد دائم
با نگاهی که در این ، قافیه موسی دارد
تقدیم به کلیهء شیر زنان کشورم که حجاب را در مجامع عمومی رعایت میکنند،علی موسی زاده ۶،،۵،،۱۴۰۱
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺ @hejab_o_efaf
.┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
هدایت شده از 🚩منتظــران ظهــــور ۳۱۳(عــج)🚩
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
🦋 #حجاب در #قرآن!؟
🔺 ماجرای سوال یک دانشجو از استاد
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺ @hejab_o_efaf
.┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
هدایت شده از 🚩منتظــران ظهــــور ۳۱۳(عــج)🚩
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•﷽•
اهمیّت حجابـ🧕🏻
#من_حجاب_را_دوست_دارم♥️
#زن_عفت_افتخار
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺ @hejab_o_efaf
.┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
هدایت شده از 🚩منتظــران ظهــــور ۳۱۳(عــج)🚩
11.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهتریــن هدیه برا امــــــــوات مون
ذکر صلـــــــوات است
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺ @hejab_o_efaf
.┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
قَسَم
بعضی افراد برای پیشبرد اهداف و کارهای خود به راحتی قسم میخورند غافل از اینکه کسی که قسم میخورد، اگر حرف او راست باشد، قسم خوردن او مکروه است و اگر دروغ باشد حرام و از گناهان بزرگ میباشد، ولی اگر برای این که خودش یا مسلمان دیگری را از شر ظالمی نجات دهد، قسم دروغ بخورد اشکال ندارد، بلکه گاهی واجب میشود
.
✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅
خون دماغ شدن
برخی از مردم خون دماغ شدن یا زخمی که موجب خون ریزی شود را، مبطل روزه و وضو میدانند؛
در حالی که چنین پنداری صحیح نیست. اگر بعد از وضو، از بینی خون جاری گردد یا بدن زخمی شود، وضو باطل نمیشود (هرچند برای نماز باید محل را تطهیر کرد). همچنین خون دماغ شدن موجب بطلان روزه نمیشود، مگر اینکه خون وارد دهان شود و عمدا فرو ببرد.
✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅
سرمه و مداد چشم
برخی گمان میکنند سرمه یا مدادِ چشم مانع غسل و وضو است؛ درحالی که اگر داخل چشم کشیده شود، برای غسل یا وضو اشکالی ندارد.
بله، اگر سرمه یا مداد، بیرون چشم کشیده شود و مانع رسیدن آب باشد، باید برای غسل و وضو برطرف گردد.
‼️ نکته: اگر جرمِ سرمه یا مداد برطرف شود و فقط رنگ آن باقی بماند، برای وضو و غسل مانعی ندارد .
🔸 برداشت های نادرست از احکام👇
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺ @hejab_o_efaf
.┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
🇮🇷🌴فنــــــــدرســک🌴🇮🇷:
#رنج_مقدس
#قسمت_بیستم
لجم میگیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه میداند؟ از اتاقش بیرون میروم و در را به هم میکوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است. جا میخورم. یعنی از کی این جا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را بههم فشار میدهم. سرم را پایین میاندازم و میخواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تا جایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بستهای دستش است. میگیرد طرفم و میگوید:
– لیلی! این سوغاتی اینباره.
بعد میخندد.
– فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال!
بسته را میگیرم، اما نمیتوانم تشکر کنم. سرم را میبوسد و میرود. مطمئنم که حرفهایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض میآید؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بسته را باز نمیکنم. مینشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی میکنم روی ورقههای دفترم. سهیل را نقاشی میکنم، زیبا درمیآید، پر ادعا، اتو کشیده و خندان. مچالهاش میکنم. دوباره میکشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی، کنار ماشین خاصش خیلی دلربا میشود. مچالهاش میکنم. سهباره میکشمش، چشمانش رنگ سبزههای جنگل است. موهایش ژل خورده و حالتدار، کنار ویلایشان.
قلم را میاندازم روی میز و بلند میشوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمیدارم، کلاه سر میکنم و میروم سمت حیاط. قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم میپیچم که نگاهم از شیشه به آنها میافتد. پتو پیچیدهاند دورشان و گوشه ایوان زیر طاقی ایستادهاند. مات میمانم به این دیوانگی. اینموقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. اِ… باران. تازه بوی باران را حس میکنم. از کی آسمان میباریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کننده تمام چالهچولههای زندگیام است. برمیگردم سمت اتاقم. پد و مادر، حرفهای چند ماه فراق را زیر آسمان میگویند تا باران غم و غصههایشان را بشوید. به پنجره اتاقم پناه میبرم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا درمیآورد و بدنم به لرزه میافتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خوردهام.
***
سهیل شب میآید. چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شدهام؟! چادر سر میکنم و میروم پیش مهمان ناخوانده. حالم را نمیپرسد، اما حالش گرفته میشود وقتی صدایم را میشنود. برایم آناناس آورده است. چقدر حواسش جمع است. میداند کمپوتش را نمیخورم، اما خودش را دوست دارم. مادر شام نگهش میدارد؛ عمه است دیگر. بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمیشینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بیاشتهایی و دردهای همهجانبهام. فقط میخواهم این شب تمام شود. سهیل برایم پیامک میزند. پیامهایش را فقط میخوانم:
– «حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!»
– «دوست داشتم که بقیه حرفهامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟»
– «حس کردم که از قسمتی از حرفهام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.»
– «پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من اینطور زندگی رو نمیپسندم.»
– «چرا شما باید اینقدر تو زحمت زندگی کنید، در حالیکه برای خیلیها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.»
– «تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم.»
– «هر چند که تو قابل هستی و تمام اینها قابل تو رو نداره.»
– «میدونم که میخونی!»
– «دختر عمه نازنین! محبت من به تو، برای این یکی دو روزه نیست. از همان بازیهای کودکانهمان شکل گرفت؛ من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانه تو را دوست داشتم. دخترهای زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت میخورند؛ اما در ذهن من، فقط تو نقش میبندی و بس!»
– «تمام هستیمو به پات میریزم و از تمام رنجها نجاتت میدم.»
گوشیام را پرت میکنم گوشه اتاق. چهقدر دردسر آفرین است. دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحمها و متلکهای سهیل را بدهی،و الا چشم بسته بله میگویم و همراهش میروم.
هنوز نیمخیز نشدهام که درِ اتاقم آهسته باز میشود و قامت پدر تمام درراپرمیکند. وقتی میبیندبیدارم،داخل میشود.نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی درمیآورد.
– بیداری بابا! میتونی بشینی؟برات آبِ لیمو پرتقال گرفتم.
لیوان را مقابلم میگیرد.دستش را معطل میگذارم و گوشیام را برمیدارم.پیامکهای سهیل را از اولش میآورم و گوشی رامیدهم دستش و لیوان را میگیرم. تامن آرامآرام بخورم، او هم میخواند.
نگاهم به چهرهاش است که هیچ تغییری نمیکند. پیامهایی را هم که من نخواندهام میخواند. تلفن را خاموش میکند و میگذارد روی میز. لیوان را بر میداردودستش را میگذارد روی پیشانیام ومیگوید
ادامه دارد . . . ✍
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「