حجاب و عفاف🧕🏻
✍همین مونده بود که این جماعت بی حیا ما رو مضحکه رسانه ههای مزدور عربی منطقه هم کنن! الان بعضیها میگن
مقصر اصلی مسئولین هستند که با بیخیالیشون میزارن اینا آزاد باشن و کسی هم جرات نداره امربه معروفشون کنه 😔
نمــاز همــان باران رحمت خداست
حـــی علــی الصــــلاة
بشتابید به سوی نماز اول وقت
ألـلَّـھُمَ الرُزقنا زِیارَة ڪَربَلا💐
ألـلَّـھُمَ ؏َـجــِّلْ لِوَلــیِـڪْ ألفـرَج
🌹🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب
#نمازرا_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#التماس_دعای_ظهوروشهادت
بخش هشتم ـ شور سردار رشید کم ندارد اسلام.mp3
6.76M
لعنت ُ الله . .
والله که قد ِ خم نداره اسلام 🤍 .
#حسینجانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آقا فرمودند:
اگر شما #روایت نکنید دشمن روایت می کنه
#احکام اسلامی رو باید از مراجع تقلید ، تقلید کرد نه روزنامه نگار و سخنران ،...
♨️ حتماً ببینید 👀
❇️دکترتقوی
❇️استفتائات
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
30.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟡 ۸ دقیقه رگباری: ببینید جمهوری اسلامی ایران برای مردمش چه کارهایی انجام داده ولی مردم خبر ندارند🇮🇷
🔹جای وزیر آموزش و پرورش بودم دیدن این کلیپ را برای همه دانش آموزان اجباری میکردم
🔹جای رئیس صدا وسیما بودم قبل برترین برنامه های صداو سیما این کلیپ را پخش میکردم مثلا بین دو نیمه بازی استقلال و پرسپولیس
🔹جای وزیر علوم بودم ، دیدن این کلیپ را برای همه دانشجویان و اساتید اجباری میکردم
🔹نمیدونم خلاصه همه مردم ایران ، نه همه مردم منطقه، نه همه مردم جهان باید بدانند انقلاب اسلامی برای ایران چه چیزی به ارمغان اورده
💢نشر_صدقه_جاریه
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥چرا هر کاری میکنم بازم حال روحیم
خوب نیست؟
رجب یه جشن بزرگه💚
یه فرصت بینظیره
از این فرصت استفاده کن
ماه_رجب
اللهم عجل لولیک الفرج
بحق حضرت زینب کبری سلام الله علیها
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
حجاب و عفاف🧕🏻
محمود نگاهی با افتخار به هیبت مردانه و پهلوانی روح الله انداخت وگفت: _بله، من موافقم، این گوی و این
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۵۵ و ۵۶
روح الله که اصلا قصد نداشت به فتانه با اینهمه خباثتش بی احترامی کند، کمی دستپاچه شد و همانطور که دستمال داخل جیبش را به طرف فتانه میداد گفت:
_وای ببخشید، به خدا من نمیخواستم...
فتانه دست روح الله را پس زد و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
🔥_با این دندان شکسته و اینهمه خون، فکر نمیکنی این دستمال خیلی کوچکه
و با زدن این حرف به سمت دسشویی رفت. روح الله که انگار خیلی ناراحت شده بود و قصد چنین برخوردی نداشت به دنبال فتانه راه افتاد و همانطور که فتانه دهانش را داخل روشویی میشست و در سرویس ها باز بود، به دیوار روبه رو تکیه داد و فتانه را از داخل آینه چسپیده به دیوار نگاه کرد و گفت:
_به خدا من نمیخواستم..
فتانه آب دیگه ای توی دهنش زد و گفت:
🔥_خیلی خوب نمیخواد اینقدر قسم بخوری برو سر سفره غذات را بخور شتر دیدی ندیدی...
روح الله اصلا باورش نمیشد، یعنی از فتانه بعید بود همچی سعهٔ صدر و بزرگواری، فتانه ای که همیشه نزده میرقصید، الان خیلی عجیب بود که به این راحتی از کنار همچی موضوع بزرگی بگذره،
روح الله خیلی مشکوک شده بود، مغزش داشت سوت میکشید اما آدمی نبود که جواب رفتار خوب را بد بدهد هر چند که پشت اون رفتار خوب حیله ای پنهان باشد، پس رو به فتانه گفت:
_بیا با هم برگردیم سر سفره..
فتانه که میخواست عذاب وجدان روح الله را بیشتر کند، اشاره ای به دندان شکسته اش کرد و گفت:
🔥_با این دندان میشه..
روح الله دوباره اصرار کرد و گفت:
_برات له میکنم بیا سر سفره
و بعد هر دو به اتاق برگشتند، اما خبری از سعید نبود، بابا محمود که اصلا انتظار برگشت فتانه و روح الله را نداشت، با لبخندی حاکی از تعجب گفت:
_به به میبینم هم فتانه آدم شده و هم این خونه یه ذره شبیه یه خانواده شده..
همه مشغول غذا شدند و انگار برای رودربایسی بود، چون نه روح الله میلی داشت و نه فتانه با اشتها میخورد و فتانه دوباره سر حرف را باز کرد و رو به روح الله، گفت:
🔥_باشه، هر چی تو بگی، تو بگو کی را میخوای؟! دست روی هر کس که بگذاری من برات آستین بالا میزنم.
روح الله همانطور که با دانه های برنج پیش رویش بازی میکرد گفت:
_من که اصلا از پیشنهاد یکباره ای شما جا خوردم، شخص خاصی هم مد نظرم نیست، فقط دوست ندارم آشنا باشه، یه دختر غریبه اما با ایمان مثلا...
فتانه وسط حرفش پرید و گفت:
🔥_مثلا کی؟!
روح الله ارام تر گفت:
_مثلا یکی از دخترای حوزه باشه خوبه...
محمود قهقه ای زد و گفت:
_عجب زبلی هااا، آفرین، کار درستی میکنی، از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز، بزارید یه آخوند مثل خودش بگیره که شبانه روز یا زن به منبر بشینه و یا مرد.. با این حرف بابا محمود، سعیده و مجید زدن زیر خنده.. فتانه همانطور که خیره به نقطه ای نامعلوم روی سفره شده بود گفت:
🔥_پس، فردا منو ببر قم برم حوزه خواهران برات یه دختر خوب گلچین کنم
و روحالله نمیدانست که فتانه از اضطرارش این کار را میکند، میخواست برای خود و اهدافش یارکشی کند و در وقت معین، روح الله و همسرش را از بین ببرد.....فتانه وارد خانه شد، لبخند مضحکی روی لب نشانده بود، روح الله از پشت پرده توری سفید رنگ هال، حیاط را دید میزد، با دیدن فتانه ،به سرعت به طرف در ورودی رفت، قلبش مثل گنجشککی بی قرار میزد،
از صبح که فتانه رفته بود حوزه، حال روح الله همین گونه بود، حسی درونی به او نهیب میزد که یار دلت را خواهی یافت، روح الله هنوز نمیدانست آیا فتانه دست پر آمده یا نه؟! اما قلبش به تلاطم بود و با وجود این حس، مطمئن بود خبری هست.
قبل از رسیدن فتانه، روح الله در هال را باز کرد و سپس با صدای بلند سلام کرد.
فتانه که مشخص بود دست پر آمده همانطور که محمود را به کناری میزد، کفشهایش را در اورد و وارد هال شد و با لبخند نگاهی به روح الله کرد و گفت:
🔥_یعنی دختر نگو و پنجهٔ آفتاب بگو، صورت مثل قرص ماه، ابروها کشیده و مشکی ،چشمها درشت و سیاه، اصلا با همون چشمای خوشگلش مطمئنم هزار نفر جذبش میشن، بینی قلمی و لبها غنچه، رنگ پوستش هم گندمی خوشگل یه ذره سبزه
و بعد خنده ای صدادار کرد و همانطور که سعی میکرد با گوشه های چادرش برقصد ادامه داد:
🔥_سفید سفید صد تومان، سرخ و سفید، سیصد تومان، حالا که رسید به سبزه، هر چی بگی می ارزه..
و بعد رو به روح الله گفت:
🔥_دختر از این بهتر و ماه تر نمی تونی پیدا کنی، دیگه چی میخوای؟!
محمود با تعجب حرکات فتانه را نگاه میکرد، او خوب این زن مکار را میشناخت و تقریبا میدانست که فتانه چرا اینقدر خود عزیزی میکند. روح الله که مثل لبو سرخ شده بود آهسته رو به فتانه گفت:
_اسمش چی هست؟
فتانه چادرش را درآورد وگفت:
🔥_اسمش هم فاطمه است..
با شنیدن نام فاطمه، انگار بندی درون دل روح الله پاره شد، مطمئن بود خودشه... همون که قراره همسفر یک عمرش باشه، روح الله از شرم سرش را پایین انداخت و فتانه بی توجه به حال روح الله به سمت اتاق آخری رفت تا لباسهایش را عوض کند.
وارد اتاق شد، اتاق تاریک بود، کلید برق را زد، لامپ کم نور وسط اتاق روشن شد، چادرش را روی چوب لباسی ایستادهٔ گوشهٔ اتاق انداخت، به طرف کمد لباس چوبی که با پول های روح الله بی نوا خریده بود، رفت، در کمد را باز کرد و بلوزی زرد رنگ از بین لباسها انتخاب کرد
و همانطور که خیره به آینه کوچکی که وسط شاخه های کنده کاری شدهٔ یک نخل، روی درب کمد بود زیر لب زمزمه کرد:
🔥_دختری برات انتخاب کردم که لنگه نداره و خانواده ای متشخص داره، اما مطمئنم خانواده دختره به این وصلت رضایت نمیدن، آخه کی میاد دخترش را به پسری بده که زن باباش را زده؟! وقتی جواب رد شنید و بادش خوابید، اونموقع این پسرهٔ خیره سر مجبور میشه همون دختری را بگیره که به قول خودش من براش لقمه گرفتم، بزار فرزانه را بگیره یک زندگی براش بسازم دو تا از توش دربیاد، حقا که فرزانه در صورت و سیرت مثل خودمه...
و با زدن این حرف بشکنی زد و در کمد را بست..
👈 ادامه_دارد....
🔴رمان واقعی تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
➕️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۵۷ و ۵۸
فتانه برای آشنایی به منزل عروس خانم رفت و از با نزدیک فاطمه و خانواده اش آشنا شد، گرچه به روی خود نمی آورد اما خانواده فاطمه،خانواده ای متشخص و فرهنگی بودند
و فاطمه هم دختری زیبا بود که همزمان با خواندن حوزه، در دانشگاه هم درس می خواند و به نوعی مطمئن بود، فاطمه با همچین خانواده تیزبینی محال است که به روح الله زن دهند آخر فتانه اینقدر فضا را مسموم میکرد تا نظر خانواده عروس را اگر هم مثبت بود، منفی میکرد.
فتانه چند تا آدرس برای تحقیق به خانواده عروس داده بود و قرار بود که بعد از تحقیق نتیجه به اطلاع خانواده روح الله برسد. آخر هفته بود و روح الله مثل سالهای قبل داخل باغ مادربزرگ مشغول رسیدگی به باغ بود،
البته قبل از آن به باغ خودش سرکی زده بود، آفتاب داغ بهاری بر صورت مردانه اش می نشست و عرق از سر و رویش سرازیر بود. روح الله آخرین دانه های سبزی را بر زمین پیش رویش پاشید و روی تخته سنگی کنار باغچه کوچک سبزی نشست و با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک کرد که با صدای ننه آمنه به خود آمد:
_خسته نباشی پسرم، خدا بهت عمر با عزت بده، خدا انجیر هزار شاخه ات بکنه، از وقتی اومدی انگار یه جون دوباره به این طبیعت دادی، خدا همین جور جون تو جونت بریزه
و بعد کنار روح الله نشست و ادامه داد:
_امروز یه آقای خیلی باشخصیت اومده بوده تو محله و راجع به تو پرس و جو میکرده
روح الله که از دعاهای ننه آمنه لبخند دلنشینی روی لبهاش نشسته بود با شنیدن این حرف کمی نیم خیز شد و با دستپاچگی گفت:
_عه! پیش کی رفتن و چی پرسیدن؟!
ننه آمنه گفت:
_اول از همه پیش قوم و خویشای فتانه رفته، تا اونجایی که به من گفتن، همه تعریفت را کردن و حتی گفتن که فتانه و محمود لیاقت پسری چون تو را ندارن، تمام اهل محل هم ازت تعریف کردن و البته تو پسر گل خودمی و تعریفی هستی، یه جوان پرکار،مؤمن که هم درپی رضایت خداست و هم بنده خدا و حتی همین طبیعت هم عاشق توست
روح الله لبخندی زد و گفت:
_آره ننه جان، هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه..
ننه آمنه دستش را پشت شانه های پهن و مردانهٔ روح الله زد و گفت:
_حالا بنا به حرف تو من از رو محبت مادری و الکی بگم اهل محل که با تو خورده برده ای ندارن که تعریفت میکنن
و ننه آمنه صدایش را آهسته تر کرد و گفت:
_فقط..فقط این شمسی دو بهم زن رفته به طرف گفته پسره خیلی خوبه و ما ازش بدی ندیدیم فقط کاش فتانه را نمیزد..
روح الله ناخوداگاه از جا بلند شد...
_یعنی یعنی همین اول راه خواستن آبروی منو بر باد بدن، این زن،هدفش چی بوده هاا؟!
ننه آمنه دستان ترک خورده روح الله را در دست گرفت و گفت:
_خوب معلومه دست فتانه و شمسی توی یک کاسه هست، میخوان تو رو سنگ رو یخ کنن و اونا هم جواب رد بهت بدن و اینا هم توی بوق و کرنا کنن که روح الله را کسی قبول نداره و هیچکس حاضر نیست زنش بشه و..
روح الله سرش را پایین انداخت و زیر لب لااله الاالله گفت و چند تا قدم برداشت سرش را به آسمان بلند کرد و گفت:
_الهی #توکلت_علی_الله...گفتی متوکلینت را دوست داری، خدایا هرچه #خیر و #صلاحم هست برام پیش بیار..
سفره شام پهن بود که تلفن خانه به صدا درآمد، فتانه به سرعت از جا بلند شد و به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت. روح الله، با قاشق مقداری املت روی نان گذاشت و داخل دهان گذاشت و از زیر چشم حرکات فتانه را می پیمایید،
لحن حرف زدن فتانه،خیلی رسمی بود و این جلب توجه می کرد، پس ناخوداگاه همهٔ جمع همانطور که خود را مشغول خوردن نشان می دادند،گوششان به حرفهای فتانه بود:
🔥_بله، بله...ان شاالله به سلامتی، پس با اجازه تون فردا شب به اتفاق آقا پسر خدمتتون میرسیم....به امید خدا... خدانگهدار
روح الله که انگار دهانش خشک شده بود، از پارچ بلوری پیش رویش مقداری آب داخل لیوان ریخت و با کمک آب، لقمه اش را قورت داد. فتانه سرجایش نشست و با اینکه میدانست همه مشتاق شنیدن هستند خودش را به راهی دیگر زد و بشقاب املت را جلو کشید که محمود با تحکم گفت:
_چی شد زن؟! کی بود؟! چرا سرو سنگین شدی و مثل همیشه وراجی نمیکنی؟!
فتانه اوفی کرد و گفت:
_کی میخواستی باشه؟ همین قوم و خویشا ررروح الله خان هستند، دستور دادن فردا شب برای آشنایی بیشتر بریم خونه شان...
محمود لبخندی روی لبش نشست و فتانه که خیلی عصبانی بود و اما نمیخواست عصبانیتش بروز کنه زیر لب گفت:
🔥_مردم دخترشون از سر راه اوردن...
و روح الله که انگار دختری هجده ساله بود و هیجان سراسر وجودش را گرفته بود، هیچ توجهی به حرکات فتانه نداشت، از خوشحالی همراه استرس، اشتهاش کور شده بود، با اجازه ای گفت از سر سفره شام بلند شد و به طرف میهمان خانه رفت. داخل میهمانخانه که رسید، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که به بالا نگاه می کرد گفت:
_خدایا شکرت...
روح الله یک راست به سمت بالای میهمان خانه رفت و پشت مبل قهوه ای رنگ راحتی، کیفش را برداشت، کیف را روی میز گذاشت و درش را باز کرد، دفتری بیرون کشید ، خودکار وسطش پایین افتاد، خودکار را برداشت و دفتر را پیش رویش قرار داد.
روح الله نه از نعمت همراهی مادر برخوردار بود و نه اینک خواهری مهربان در دسترسش بود تا رسم و رسوم خواستگاری و آشنایی را به او یاد دهد، پس خود دست به ابتکاری نو زد،
او میخواست تمام خصوصیات اخلاقی خودش را روی کاغذ آورد و تمام انتظاراتی که از همسر آینده اش دارد را بنویسد تا اگر وقت کم آورد، با دادن این طومار به عروس خانم، او را کمی با روحیات خودش آشنا کند.
روح الله غرق نوشتن بود که فتانه در اتاق را باز کرد و سرش را از لای درز در داخل آورد، به روح الله خیره شد، برایش عجیب بود که روح الله با وجود شنیدن این خبر، الان بی خیال نشسته و مشغول درسش شده،
وقتی دید روح الله متوجه او نشده،آرام آرام خودش را به بالای سر او رساند، غرق نوشته پیش روی او شد، خیلی عجیب بود، نوشته ای بلند بالا و تو هم تو هم... فتانه سواد نداشت اما خیلی دوست داشت سر از کار روح الله دربیاورد پس با لحنی کشدار گفت:
🔥_ببینم چکار داری میکنی؟!
روح الله که غرق نوشتن بود، با صدای فتانه از جا پرید، نوشته را نگاهی کرد و گفت:
_هیچی باید یه سری چیزا بنویسم...
فتانه اوفی کرد و به سمت در رفت و روح الله هم غرق در نوشتن...
👈 ادامه_دارد....
🔴رمان واقعی تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
➕️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟