هدایت شده از یا زهرا( سلام الله علیها)
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
به روضه کار ندارم زمین کمی خیس است
خدا کند که کسی مادرش زمین نخورد...😭
#صلیاللهعلیکِیافاطمهالزهرا
#فاطمیه ۱۴۰۱
✨❤️✨
🔸پیامبر مهربانےها(ص) مےفرمایند:
💚هر ڪہ دخترش را خوبــ تربیتــ ڪند ؛
و علم شایستہ بہ او بیاموزد ؛
آن دختر مانع و سپر پدر در برابر
آتش دوزخ خواهد شد ...
📚میزانالحڪمہ،ج۱،ص۱۰۰
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
حقــــــــوق بشر غــــــــربی
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
♥️͜͡🕊
#وصـیـت❤️
شَهید محمدعلی صمدی:
خواهران گرامی! #حِجاب شما برتر از #خون شهیدان است و دشمن پیش از آنکه از خون شهید به #هراس آید، از حِجابِ #کوبنده تو وحشت دارد.
💞سلامتی امام زمان #صلوات
#التماس دعای فرج✨🤲🏻
❍↲ #اللهُمَّعَجِّلِلِوَلیِکَالفَرَج
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ..✋🏻✨
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
♥️͜͡🕊
#شهیداحمدمحمدمشلب:
مراقب #حجاب خود باشید که این مهمترین چیز است...شما بفکر باشید و زینبی برخورد کنید.
#حجابفاطمی
💞سلامتی امام زمان #صلوات
#التماس دعای فرج✨🤲🏻
❍↲ #اللهُمَّعَجِّلِلِوَلیِکَالفَرَج
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ..✋🏻✨
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
#یادتباشدبانو ..
بی حجابی فرهنگ کسانی است که در پس کوره ها ی هوس غروب کرده اند !
و چه غروب غم انگیزی ...!!
پس تو پوشش دین را برگزین تا در حجاب های تاریک نفس غروب نکنی ..!!
#اللهمعجللولیکالفرج
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
🔴 خشونت های مدرن
١۴٠٠/٩/١ یک زن، به خاطر جراحی زیبایی جان خودش رو از دست داد و پسرش رو تنها گذاشت.که اتفاقا اصلا هم نیازی به این جراحی نداشت.
🔶 یکی از بارزترین #خشونت_علیه_زنان ایجاد احساس نارضایتمندی در زن و تشویق او به انجام انواع جراحی های زیبایی است که اتفاقا هم هیچ انتهایی ندارد.
⏪حال سوال من از تمام عزاداران زن زندگی آزادی این است شما که به خاطر یک ایست قلبی در #گشت_ارشاد پرونده هر نوع #حجاب ونظارت را بسته اید، نمیخواهید در محکومیت این خشونت و کشته ها، کلینیک های زیبایی را آجر کنید؟
به راستی آماری از مرگ های حین جراحی زیبایی دارید؟
نمیخواهید کاری برای زنی که هم جیبش خالی میشود و هم سلامتی اش در خطر است انجام دهید؟
#زن_عفت_افتخار
️🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺ @hejab_o_efaf
.┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
♥️͜͡🕊
#چـادرانه✨
شهیدبهشتی:
زن در اســلام، زنـده ،
سـازنـده و رزمـنده اســت
به شـــرط آنــــــکه لبــــــاسِ
رزمـــش، لبـــاسِ عفــتش بـــاشد❤️؛
💞سلامتی امام زمان #صلوات
#التماس دعای فرج✨🤲🏻
❍↲ #اللهُمَّعَجِّلِلِوَلیِکَالفَرَج
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ..✋🏻✨
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
🇮🇷🌴فنــــــــدرســک🌴🇮🇷:
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_یکم
سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسيد. با عجله بلند می شوم که سرم گيج می رود. دستم را به ديوار می گيرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم. سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خيال انگيز. اين بار از شدت گرسنگی بيدار می شوم. از اتاق که پا بيرون می گذارم با صدای سلام پدر، از جا کنده می شوم و بی اختيار جيغ می کشم.
- ببخشيد. حواسم نبود شايد بترسی.
حال بدی پيدا می کنم. پدر ليوان آبی را که تکه های ريز نبات تهش پيداست مقابلم می گيرد و حالم را می پرسد.
ليوان را به لبم می گذارم. بوی گلابش مغزم را آرام می کند. با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم. پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گويد:
- ليلاجان! اگر حال داری و وقت، يه خورده با هم صحبت کنيم.
حرفی نمی زنم؛ حرفی ندارم که بزنم. نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم. سرش را بالا می آورد و يک پايش را ستون دستش می کند.
- ليلاجان! شايد شما فکر کنی، يعنی... قطعا اين حس رو داري که من خيلی در حقت کوتاهی کردم. گفتم شايد امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنيم. البته اين را هم بگم که عمل سهيل را دفن می کنم توی قلبم.
نفس عميقی می کشد.
خيالم راحت می شود که سهيل را تمام شده می داند. طوفانی بود که وزيد، ويران کرد و تمام شد.
شايد اين فرصتی که پديد آمده بهترين زمان برای پرسيدن سؤال هايم باشد و شنيدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضيحی بدهد.
سرم را بلند می کنم و می گويم:
- چرا بين من و خودتون جدايی انداختيد؟
سؤالم خيلی صريح است، اما من حالم به همين صراحت خراب است... بغض گلوگيرم می شود و سکته ای توی صدايم می اندازد.
- من ساعت ها فکر می کردم به اين نبودن خودم کنار شما. به اين تحمل تنهايی ها.
آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلويم نشسته فرو ببرم. سخت است. پايين نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم. پدر سکوت کرده است. هميشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشينم چه حرف هايی خواهم زد و الآن...
- بدتر از اون اينکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم.
هنوز نگاهش رو به پايين است. از خودم بدم می آيد. چرا بايد او را در تنگنا قرار بدهم. حس می کنم تک و توک موهای سياهش دارد لحظه ای سفيد می شود. نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است. دوست ندارم ببينم و زود چشم می بندم و سرم را پايين می اندازم؛ اما آرام نمی شوم.
- تو پنج دقيقه زودتر از مبينا به دنيا اومدی. علی تازه چهار سالش بود. شرايط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بيامرزت شنيدی. بعد از به دنيا اومدن شما، مادرتون مريض شد.
مکثی می کند و نفس عميقی می کشد
- اون موقع علی کوچيک بود و مبينا هم بعد از اينکه به دنيا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود. شرايط سخت شد برامون...
با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد. حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بيند.
- با اينکه تو خيلی آرام بودی، حال مادرت باعث شد همه چيز به هم بپيچه. نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنيم.
ادامه دارد . . . ✍
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈