5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مقام و ارزش زن در حجاب
#امام_خامنهای
#وعده_صادق #ایران
اینستای مذهبی را اینجا دنبال کنید👇
@insta_mazhabi
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مقام و ارزش زن در حجاب
#امام_خامنهای
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
📸 مهمانان متفاوت امروز در حسینیه امام خمینی رحمةاللهعلیه
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
18.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دشمن بیکار نیست....
رفتن سراغِ شیوه های نرم مثل تبلیغات،وسوسه ها،بی صداقتی هایی که در شعارهاشون وجود دارد.....
به عنوان دفاع از زن،دفاع از جامعه زنان
به عنوان دفاع از یک زن در یک کشور اغتشاش راه می اندازند....
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
20.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار زنان و دختران:
🌹حضرت زهرا (س)، الگوی جاودان زن مسلمان در عبادت، سیاست، تربیت و زندگی است.
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
«🌸دیدار رهبری با اقشار مختلف زنان🌸»
کل تیم حفاظت و رسانه خانم بودن
کل عوامل اجرایی خانم بودن
دکور صورتی و دخترونه بود
شعار دکور نشانه عزت و احترام زن بود
کل محتوای سخنرانی به صورت دقیق به اهمیت زنان اشاره داشت؛
زنان فعال در حوزه های مختلف رفتن مقابل رهبرشون نطق کردن و با کمال احترام حرفشون شنیده شد و پاسخ داده شد و جدای این تعابیر در جمهوری اسلامی چند دیدار خاص برای زنان داریم ولی هیچ رهبری در هیچ جای جهان نه تنها به این شکل به زنان اهمیت نداده و نمیده بلکه از زنان در اغلب کشورها به عنوان یک ابزار برای پیشبرد اهداف پلید استفاده میشه.
نمیدونم بقیه چی درباره این آقا میگن ولی اگه تعریفتون از دیکتاتور ضد زن این آقاست من تا آخر عمرم میخوام پیرو این آقای دیکتاتور باشم.
#حضرت_آقا #زن
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آن ها.
آن قدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود.
به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند.
هدی گفت: حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟
_اوم نمیدونم.. فک نکنم!
_خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟!
_آره موافقم.
_خب پس بخور تا بریم.
بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شاپ بیرون امدند.
تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند.
حورا مثل همیشه در حال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد.
شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود.
انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد.
بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد. این دفعه هدی بود.
با شادی همیشگیش گفت: چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟
_نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟
_نه جانا پدر شوهر گرامیتون بودند.
_عه از طرف من معذرت خواهی کن.
_چشم .
_خب چی کار داشتن حالا؟
_کار خاصی نبود.
_هدی اذیت نکن بگو دیگه.
_ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید.
_صیغه؟
_بله صیغه محرمیت!
_لازمه مگه ؟
_حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن.
_درسته. خب به داییم زنگ زدین؟
_نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم.
_خب، من حرفی ندارم باشه.
_خوبه خب کاری نداری ؟
_نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار.
_چشم، به امید دیدار.
حورا غذایی درست کرد و خورد.
به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد.
ادامہ دارد...
ببخشید بزرگواران اینقسمت جامونده بود
حجاب و عفاف
✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_سوم_و_سی_چهارم مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت.
در تمام مسیر فکرش درگیر بود .
درگیر حرف های آقای یگانه..
درگیر مدافعان حرم..
مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمی دانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند.
تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند.
سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر...
به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد .
مارال در را برایش باز کرد.
مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت: مهرزاد جان بیا شام بخور.
_گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان.
از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت .
جایی که هرشب جلوی آن می نشست و به راز و نیاز های دختر مورد علاقه اش گوش می داد.
چه زیبا مخلوق خود را می پرستید بدون هیچ ریاکاری و خودنمایی.
بی هیچ اراده ای به سمت در اتاق حورا رفت.
در را باز کرد.
با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بد اخلاقی های مامانم باشه.
اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیر مهدی می تواند حورا را خوشبخت کند.
به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتاب ها توجه مهرزاد را جلب کرد.
مهرزاد گفت بهتر از این نمی شود. این کتاب می تواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم.
کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت.
دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد.
"خدا نصیبتان کند، آدمهایی را که حال خوبشان گره خورده به ثانیه ها و گذشته را در دیروز خاک کرده اند و آینده را به فردا واگذاشته اند. همانهایی که غم هایشان را تبادل نمیکنند، لبخندشان را به چشمانتان گره میزنند و دوشادوش زندگی به رویاهایتان سند حقیقت میزنند. خنده هایشان به غم هایتان بال پرواز میدهند. ردپایشان را که دنبال کنید به حال خوب بچگی میرسید.
شاید بودنشان به چشم نیاید ولی نبودشان..
امان از نبودشان ...خدا نصیبتان نکند.."
ادامہ دارد...
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند.
همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمی توانست آن را کنسل کند.
بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد.
حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آن ها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند.
امیر مهدی در پوست خود نمی گنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید.
امیر مهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت.
_چرا انقدر می لرزی حورا؟؟
_هی..هیچی.. خب حق بده دیگه.
امیر مهدی خندید و گفت: باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری.
حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی.
حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند. عشق همین بود.
اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد.
حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم.
"
#چهره ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود
گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود
هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے
حال من
از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟"
مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود.
وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی..
فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود.
بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد.
پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود.
یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد.
_وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه.
_چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟!
_داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه.
_ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات.
_داداش این فرق داره بیا ببین.
_چی؟ بیا ببینم.
مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد.
_وای اینا روی یزید رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن.
_داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست.
مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت.
بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر تو نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سید رضا نریمانی شده بود.
هر بار گوش می داد بیشتر مشتاق رفتن می شد.
#نویسنده زهرا_بانو
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯 قشنگترین
چیزی که امروز میبینید...😍
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مابایـدهـرروزقرارهـاییکـهدرایـنعالـم
بـاحضرتحجت'عـج'داریـمتـازهکنیـم🪴
ماآمدیـمدرایـنعالـم،امـامهـمآمـده؛
یک قـراری بیـن مـا و امـام اسـت!
مـااگـرسرقـرارمانبیاییـم،
امـامهـمسرقـرارشمیآیـد!
امـامهیچوقتازقرارِخودشتخـلفنمیکنـد؛
مـاهستیـمکهتخلفمیکنیـم..
مـاهستیمکـهحضــرترارهـامیکنیـم
میرویـمدنبـالبازارمکارهدنیـا..! ❤️🩹
#آیتاللهمیرباقری
تعجیلدرظهوروسلامتیمولا،شفابیماران
#پنجصلوات📿
بهرسموفایهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفرجحضرت
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄