فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بی بندو باری 😔
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
با سلام وادب واحترام
عزیزانی که در پیادهروی اربعین شرکت میکنن تصاویر ناب خودتون رو از این مسیر دلدادگی وحسینی برای ما ارسال کنید تا در کانال به اشتراک بگذاریم
-----------------------------
خادم کانال
@Modafee2101
التماس دعا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مـُراقـِبحـِجـٰآبخـُودبـٰآشیـد . .
ڪِهایـنمـُھمترینچیـزاَسـت'
#چادرانہ 💕✨
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مشایه الی الحبیب
اولین تصویرارسالی از پیاده روی اربعین
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🍃🌸
#چـآدرآنه
حجاب آسمانی ترین راه به مدینه ی فا ضله است.
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
#نـاحــله
#قسمتصدونُهم
#نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور
از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم .
همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن.
محمد یه گوشه نماز میخوند
با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم
سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم.
یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای تسبیحی که پاره شد
ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم.
سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم.
محمد
داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود
داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست
امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم.
خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم.
نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش .
لبخند زدم،حس خوبی داشتم .
از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم.
اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه
اطرافمون خلوت بود.
به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت
+اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو!
_نه باید الان بگم!
به ناچار گفت:خب بگو
_ریحانه یه چیزی شده!
نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
_نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشماومده!
+محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی...
متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم:
_ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده !
یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید
_وا، چیکار میکنی؟
همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه!
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم!
ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود
+ازکی خوشت اومده؟
سرم و انداختم پایین:
_فاطمه
وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم.
با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد .
+فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟
_آره
یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم
+وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر
_هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت .
+محمد؟
_جانم؟
+مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب دوست من حرف میزنیا؟
چیزی نگفتم و نگاش کردم.
میخواست بلند شه
_بشین،حرفم تموم نشد.
نشست و ادامه دادم:
_یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو!
+باشه
بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس.
الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم.
نشستم رو صندلی و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد
چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد
یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم.
__
فاطمه
به اردوگاه برگشتیم.
روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم.
تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم.
سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم.
جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده .
محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود
من نمیتونستم مثله محمد باشم
ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن.
تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم.
من از حرفی که زده بود میترسیدم!
از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت!
از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...!
دیگه باید یه اتفاقی میافتاد.
اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم!
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
#نـاحــله
#قسمتصدودهم
#نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور
صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم.
با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه.
نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم.
چشمام به زور باز میشد.
بچه ها برای صبحانه رفتن.
من همراهشون نرفتم.
عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم.
روسریم و لبنانی بستم.
با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن.
قرار شد بریم تو اتوبوس.
چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم.
پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم.
اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم
بعد من بقیه هم اومدن.
دردِ بدی و تو معدم حس میکردم
تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم.
چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم.
یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم.
دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن.
طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه.
یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم.
دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین"
کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم.
اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد.
یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم.
همشون دور یه تابوت جمع شده بودن.
ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت.
پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...!
دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته که ریحانه بازوم رو هول داد و
+برو توهم یه چیزی بنویس دیگه
_چی بنویسم؟
+حاجتت و
_حاجت؟
چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت.
یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده"
زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد"
از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت
+چقد لفتش میدی،بیا دیگه!!
سال تحویل باید شلمچه باشیم.
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم.
تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن
دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم
بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه.
ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم.
حرف میزد .
به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم.
یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن.
منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون.
تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد ...
اولین بار بود که میشندیم.
بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن..
(دل میزنم به دریا
پا میزارم تو جاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده....
به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت.
ولی این دفعه دلیلشو میدونستم...
من به حال خودم گریه میکردم
به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا...
از خدا ...
از این همه آدمِ خوب
من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم....
اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...!
حالم خیلی خوب بود .خیلی بهتر از خیلی.
یخورده جلوتر که رفتیم
حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک.
اکثرا قرآن دستشون بود
انگار منتظر چیزی بودن.
مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن.
منم از جام بلند شدم و ایستادم.
یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون.
یه لبخند قشنگی رو لبش بود.
دقت که کردم دیدم جانبازه.
یکی از چشماش درست و حسابی نبود.
با بقیه دوباره نشستیم رو خاک .
کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن.
به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد.
تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود.
چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال.
چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم .
که یکی شروع کرد به حرف زدن...
سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه.
همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن
منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم.
اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!!
مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم.
"چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟
یکی؟
دوتا؟
هزارتا؟
ده هزارتا؟
بیست هزارتا؟
سی هزارتا؟
من حرف از جوونا میزنما
حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما...
من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما...
بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟
گف میرم مادر...
(امشب کربلا میخوانَدَم...)
امروز کی تو رو خونده؟
کسی تو رو خونده؟
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'🎞🥀'
شاید ندانم از کجا و چطور ...
اما دچارِ تو شدن را ...
دوست دارم !
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان #جوانیدعای_سلامتی_مهدی(عج) رازمزمهکند
همزمان #امامزمان(عج) دستهایمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآنجوان #دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادت کسانیکهحداقلروزی یکبار
#دعایفرج را زمزمه میکنند؛)♥️🌱!
"بخونیمباهم "
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
⋞🌸💛⋟
اۍرفیقےکہهمهزحمتماگردنتوست..
مامحالاستکهدستازسرتوبرداریم♥️:)
‹ ↵#سلامباباجان🌤 ›
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
33.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لشکر حسین،لشکر قدس🍃
نماهنگ عربی فارسی
#گروه_زاهراییون
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مشایه الی الحبیب
دومین تصویرارسالی از پیاده روی اربعین
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
زنها در تاریخ
به اسم سهمی از شهادت ندارند
اما رسم بعضیهایشان جز شهادت نیست!
#شهیدهفاطمهاسدی
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
زن در اسلام ، زنده ؛ سازنده و رزمنده است !
به شرطی که : لباس رزم او عفتش باشد :) . .
+ شهید بهشتی
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
.با سلام وادب برنده های مسابقه نهم کانال حجاب وعفاف 🍃🍃
۱)بزرگوار سمیه کیانی
۲)بزرگوار با نام س.ع
۳)بزرگوار فاطمه شهید پور
۴)بزرگوار با نام 000000000
۵)بزرگوار طاهره
۶)بزرگوار زیبا صمدی
۷)بزرگوار با نام محمد
۸)بزرگوار بانام زینب
۹)بزرگوار با نام مهرداد
۱۰)بزرگوار با نام حس
پاسخ درست وصحیح گزینه الف بود
باتشکر از همه بزرگوارانی که در مسابقه شرکت کردندبه زودی مسابقه جدید داریم🍃
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄