eitaa logo
عفاف وحجاب
499 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
184 فایل
ارایه مطالب ناب در زمینه عفاف و حجاب و قران ادرس سایت : http://zahraiyan.ir/ ویدیو های جذاب را در کانال ما در اپارات دنبال کنید https://www.aparat.com/zahraiyan لینک کانال دوم : @kanonemahdavi ارتباط ادمین ها: تبلیغات و تبادل: @zahrayan313 @YaZahra14213
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مقابل آینه اتاقم قرار گرفتم. قرار بود با شیرین به مهمانی تولد یکی از بچه های کلاس برویم. زمان کمی برای آماده شدن داشتم. کلی انرژی صرف کرده بودم تا مامان را راضی کنم که اجازه دهد به مهمانی بروم در عوض من هم قول داده بودم که قبل از تاریکی هوا به خانه برگردم. می دانستم اگر بعد از ورود محمد به خانه برگردم ،چه قشقرقی به پا می شود. با ابروهای تمیز شده‌ام کاری نداشتم. کمی کرم زدم و خط چشمی کشیدم که باعث شد چشم هایم را کشیده تر نشان دهد. آرایشم را با رژ قرمز کامل کردم و برای تثبیت آن برق لبی زدم . موهای کوتاهم را که جلوی آن بلند بود، سشوار کشیدم و به آنها حالت دادم. حال نوبت لباس هایم بود که باید انتخاب میکردم. همیشه تیپ اسپرت میزدم. یک تاپ قرمز رنگ با ساپورت مشکی انتخاب کردم. مانتوی کوتاه قرمزم را هم که به قول مامان کت بود تا مانتو،برداشتم تا بپوشم. شالم را روی سر تنظیم می کردم که در اتاق زده شد. با گفتن «بیا تو» اجازه ورود دادم. علی بود و چون دیرم شده بود رو به او کردم و گفتم: _زود بگو ،میخوام برم. نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت: جایی میری؟! _باید از تو اجازه بگیرم ؟ _تو نبود محمد من مرد خونه ام،من میگم که با این وضع نری بیرون بهتره. _,نه بابا ! محمد کم بود تو هم بهش اضافه شدی؟برو کنار ،هر وقت پشت لبت سبز شد برای من غیرت بازی در بیار. و سریع از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون زدم. بند کفشهای اسپرتم را می بستم که بالای سرم ایستاد و گفت: _نرگس حرف گوش کن. حداقل رنگ لباست را عوض کن خیلی تو چشمی. _اه بس کن علی! اصلا دلم میخواد .تو چی میگی ؟مگه من میگم تو اینو بپوش، اینو نپوش؟ _من اینقدر جلف لباس نمیپوشم. _لباس من جلف نیست .اینقدر اصرار نکن چون فایده نداره. میدانستم غیرتی است و روی من حساس .با این که یک سال از من کوچکتر بود اما به من زور میگفت. با حالت عصبی گفت: _باشه برو ولی من به محمد میگم .می خوام ببینم جلوی محمدم اینقدر بلبل زبونی میکنی؟ یک آن از دهنم پرید و گفتم: برو هرکاری میخوای بکنی بکن،فکر میکنه از محمد میترسم . جمله آخرم را با حالت تمسخر گفتم و بعد با صدای بلند گفتم : مامان من رفتم سعی می کنم زود برگردم. خداحافظ. و بدون شنیدن جوابی از مامان بیرون رفتم. ادامه دارد… نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 … فوری از در خانه بیرون آمدم و به سمت محل قرار با شیرین رفتم. قرار بود با شیرین به خانه ساناز برویم. شیرین با ساناز صمیمی تر بود اما من را هم به عنوان دوست دوستش دعوت کرده بود. در تاکسی نشسته بودیم و من به بیرون نگاه میکردم که شیرین صدایم کرد: _چته باز؟ چرا انقدر ساکتی؟ _چیز مهمی نیست! _نکنه باز بحثت شده ؟ _نه. _اره معلومه نه ، به من دروغ نگو . من تورو میشناسم . این قیافه ای که تو گرفتی و سکوتت ،داد میزنه که با خانواده‌ت دعوا کردی. صبح که با هم حرف می‌زدیم این جوری نبودی . نمی دانم چرا همیشه همه ی زندگیم را برای شیرین تعریف میکردم. بعدها فهمیدم اصلا کار درستی نبوده است .همیشه حس می کردم شیرین با من روراست نیست ،اما چاره دیگری نداشتم او تنها دوست من بود. برای همین گفتم: _شیرین خسته شدم ازبس که بابت هر لباسی که میپوشم، هر آرایشی که می کنم ،باز خواست میشم. جدیداً هم که بدترم شده .برای بیرون رفتنم هم، جواب پس میدم. خوش به حالت ! خانواده‌ت به تو گیر نمیدن. _به من هم میگن. اما من بی توجهی می کنم و خودم را به نشنیدن میزنم .این اواخر هم که زود میرن دیر میان .اصلا نیستن که بخوان گیر بدن. بعد از حساب کردن کرایه ماشین تازه نگاهم به اطراف افتاد. خانه ای که دعوت شده بودیم تقریباً بالا شهر بود و تا چشم کار میکرد مجتمع های مسکونی بلند و کنار هم ساخته شده ،دیده می‌شد. _میگم آدرس و درست اومدیم؟ _آره همین جاست ،مجتمع یاس. _آخه ساناز مدرسه ما درس میخونه بعد خونشون اینجاست !یعنی مدرسه نزدیک خونشون نبوده که نخواد هر روز این همه راه نیاد مدرسه؟ _این خونه مجردی برادرشه بیا بریم که خیلی دیر شده. نمی دانم چرا با دیدن خانه و محیط ساکت محلشان اضطراب و دلشوره گرفته بودم. در آینه آسانسور خودم را نگاه می‌کردم تا سر و وضعم را چک کنم. شال سفیدم را به بهانه اینکه مهمانی، دخترانه است روی شانه هایم انداختم و دستی به لای موهای کوتاهم کشیدم و جلوی موهایم را روی صورتم ریختم. با باز شدن در آسانسور تعجب کردم. ادامه دارد… نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ✨ @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 … با باز شدن در آسانسور تعجب کردم. مقابل واحدشان چند پسر ایستاده بودند که با هم حرف می زدند .با دیدن ما حرف شان را قطع و سلام کردند .گویا شیرین را میشناختند که خیلی صمیمی با هم دست دادند. شک نداشتم که به جای مهمانی تولد به پارتی دعوت شده بودم .سریع شیرین را به گوشه ای کشیدم و گفتم: _تو چرا نگفتی اینجا دختر و پسر قاطی همن؟ _مگه فرقی داره پسر باشه یا نباشه؟در ضمن کاری نمیخوان بکنن که !چند نفر دور هم جمع شدیم که خوش باشیم .سخت نگیر بیا بریم تو. _من نمیام. اصلاً لباسم مناسب نیست. تو برو کادویی منم ببر واز ساناز عذرخواهی کن. _این لوس بازیا چیه که در میاری؟ _لوس بازی نیست. من آزادی و دوست دارم اما برای خودم حد و حدودی قائلم. _اصلا نیا تو .منم کادوت رو نمی برم که به ساناز بدم. می خواستم جوابش را بدهم که با صدای پسری برگشتم: _خانما اتفاقی افتاده؟ من و شیرین همینطور او را نگاه می کردیم و من با خودم میگفتم «این دیگه کیه؟!» که خودش دوباره ادامه داد: _آخ ببخشید. من ساسان هستم ،برادر ساناز. و دستش را جلو آورد که دست بدهد .من راحت بودم، با پسرها حرف میزدم، شوخی میکردم ،اما هیچ وقت راضی نشده بودم دستشان را بگیرم. دستش در هوا مانده بود که شیرین جلو آمد و دستش را در دست ساسان گذاشت و گفت: _ببخشید این دوست من کمی حساسه روی این جور موارد. _ آ ،بله ،افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟ _من، شیرین، ایشونم دوستم ،نرگس. از دوستای ساناز جون هستیم. ساسان کنار رفت و با دست به داخل اشاره کرد و گفت: _خیلی خوشحالم از آشناییتون .بفرمایید داخل. ساناز منتظر شماست. شیرین دستم را کشید و برد داخل. از راهرو خانه عبور کردیم و به سمت پذیرایی رفتیم. صدای کر کننده موسیقی و بوی سیگار و دودی که به هوا داده بودند، باعث شد از همان لحظه اول سردرد بگیرم. یکی نبود به من بگوید، تو را چه به تولد آمدن؟ آنهم تولد کسی که برای تو در حد همکلاسی است! بعد از اینکه به ساناز تبریک تولد گفتیم و کادو هایمان را دادیم با شیرین روی یکی از میز و صندلی هایی که چیده بودند ،نشستیم. خانه بزرگی بود و روی دیوارها تابلوهایی گران قیمت وجود داشت. چند مجسمه بزرگ در گوشه و کنار سالن گذاشته بودند. دور تا دور، میز و صندلی چیده بودند و وسط سالن پذیرایی برای رقص خالی بود. همه با هم می گفتند و می خندیدند. برای اولین بار از کاری که کرده بودم ،پشیمان شدم. شیرین برای تعویض لباسش به یکی از اتاقها راهنمایی شد. اما من ترجیح دادم با همان مانتو بنشینم. وقتی برگشت واقعا به حالش تاسف خوردم . یک پیراهن کوتاه و دکلته به رنگ آبی پوشیده بود با یک جوراب شلواری شیشه ای رنگ . موهای بلندش را هم باز گذاشته بود. مدل ارایشش را عوض کرده بود و آرایشی زنانه کرده بود . من هر چقدر هم که آزاد بودم اما راضی نمی شدم که بدن خودم را به نمایش بگذارم آن هم جلوی چشمان پسرانی که هیز بودند. _چرا مانتوت رو در نیاوردی؟ _با همین راحتم. _خیلی امروز پاستوریزه شدی !من فکر میکردم بیای اینجا خوشحال میشی. _من اینجا راحت نیستم .اگر از اول میدونستم همچین جایی میایم اصلا نمیومدم. _اولشه ،قول بهت میدم اینقدر بهت خوش بگذره که دفعه بعدی خودت پیشنهاد بدی بیایم. _فکر نکنم .راستی تو این پسر هارو میشناسی؟ آخه دیدم با چندتاشون سلام علیک کردی. _آره چند باری توی مهمونی هایی که با ساناز میرفتیم دیدمشون. با تعجب گفتم: _مگه قبلا هم میرفتی؟ _آره پس فکر کردی روزایی که صبح دیر میومدم مدرسه برای چی بود؟ برای همین مهمونی ها بود که می رفتیم. با عوض شدن آهنگ شیرین دیگر نتوانست تحمل کند و به وسط رفت تا به قول خودش انرژی اش را خالی کند. خیلی ناراحت شدم از دست خودم ،از اینکه بعد از چند سال دوستی با شیرین تازه شناخته بودمش تازه فهمیدم که چقدر از هم فاصله داشتیم و نمی دانستم. ادامه دارد … نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🦋 @downloadamiran 🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹  …  هنوز مدتی از رفتن شیرین نگذشته بود که حضور کسی را کنارم احساس کردم . سرم را بلند کردم که دیدم ساسان با دقت نگاهم می‌کند. با لبخند مصنوعی گفتم:  _ببخشید مشکلی پیش اومده؟  _نه عزیزم،میتونم بشینم ؟  _بله بفرمایید، _چرا چیزی میل نمیکنید ؟ بذارید بگم براتون شربت بیارن .  _نه نیازی نیست . من کمی سرم درد می‌کنه ،چیزی نخورم بهتره .  از ظرف روی میز ،سیبی برداشت و مشغول پوست کندن شد . شروع کرد به حرف زدن . از خودش گفت و شرکتی که پدرش به تازگی برایش تاسیس کرده بود . آن قدر گفت و گفت که سردردم دوبرابر شد.شقیقه هایم تیر میکشید و احساس میکردم هر ان میخواهد سرم منفجر شود. ساسان هم که اصلا توجهی نداشت و برای خودش همین جور حرف میزد . فقط برای تایید حرف هایش میپرسید : «شما این طور فکر نمیکنید؟» یا می‌گفت «نظر شما چیه؟» من هم با گفتن «درست میگید » تایید میکردم . بلکه برود و دست از سرم بردارد. فکر میکرد با آن ابروهای برداشته شده‌ و موهای از پشت بسته شده ،خیلی جذاب بود و هر دختری آرزو ی هم صحبتی با او را داشت .   زیر چشمی افراد مهمانی را میپاییدم . عده ای به آشپزخانه می‌رفتند و با لیوانی گیلاس برمی‌گشتند . مطمئن بودم شربت نیست . با خودم گفتم:  _به به !نرگس خانم جایی اومدی که تو عمرت فکرشو نمی‌کردی بیای.  با گفتن ببخشید از روی صندلی بلند شدم :  _ چیزی شده نرگس جان؟  حالم از این همه نزدیکیش بهم میخورد . با اینکه قبلا هم چند دوست پسر داشتم ،اما به هیچ کدام اجازه نمی‌دادم مرا با جان و عزیزم ،خطاب کنند . از دست خودم و شیرین عصبانی بودم . مخصوصا از شیرین .شیرینی که شک نداشتم با آن خنده های مستانه ای که سر میداد ، حتما چیزی نوشیده بود . به ساسان نگاه کردم ،هنوز منتظر جواب بود و به من نگاه میکرد :   _من حالم زیاد خوب نیست . میرم بیرون کمی هوا بخورم .   _راهنماییت میکنم .  با دست مانع شدم و گفتم:  _نه نیازی نیست .خودم راهو بلدم .  کیف دستی کوچک سفیدم را برداشتم و به طرف خروجی رفتم . دیگر نمی‌توانستم حتی یک دقیقه در آنجا بمانم .حتی نمی‌خواستم قیافه ی شیرین را ببینم . من فکر میکردم شیرین بهترین دوستم است و با من صادق . اما آن روز به من ثابت کرد ،دروغگویی بیش نبود. شالم را که روی شانه هایم بود ،روی سرم انداختم. منتظر آسانسور نایستادم و از پله ها ،پایین رفتم .   ادامه دارد ..‌. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🦋 @downloadamiran 🦋