eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🥀🖤|°• هر که شد گمنام‌تر زهـــــرا خریدارش شود... | ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیست و هشتم🎬: چند روزی از ورود میمونه به خانهٔ پیامبر می گذشت، چند روزی که
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیست و نهم🎬: فاطمه و علی وارد خانهٔ پیامبر شدند و باز عطر دل انگیزی که گویی از بهشت می آید بر عطر محمدی افزوده شد و فضای خانه ،بهشتی شد در روی زمین.. میمونه به شتاب خود را به پنجره ای که مشرف به حیاط خانه بود رساند و همانطور که پنهانی ، قامت مردانه و پهلوانی علی و چهرهٔ زیبا و آسمانی زهرا را می نگریست ،قلبش به تپشی سخت افتاد ،او دوست داشت جلو برود و سر بر آستان علی و زهرا بساید. آنها وارد اتاق شدند و به محضر رسول خدا رسیدند.. میمونه از اتاق بیرون آمد و مدام حیاط را بالا و پایین میرفت ، تا اینکه یکی از اهل خانه ،آرام در گوش دیگری گفت : فاطمه و علی آمده اند و علی برای اینکه فاطمه ،کمک کاری در خانه داشته باشد از پیامبر ،خدمتکاری طلب می کند. با شنیدن این حرف ، کبوتر دل میمونه ، بیشتر از همیشه به قفس تنش می کوبید، دل در دلش نبود ، او دوست داشت اگر پیامبر خواست خدمتکاری برای دخترش بفرستد ، این سعادت نصیب او شود‌. بعد از‌گذشت ساعتی ، علی و فاطمه با چهره هایی خندان از اتاق بیرون آمدند، میمونه به شتاب خود را آنها رسانید و در حالیکه ،عرق شرم از سرو رویش می بارید گفت : س..س...سلام علیکم علی نگاهش را به زمین دوخت و با لحنی مهربان جواب سلامش را داد و فاطمه با محبتی مادرانه به سمتش آمد با دستان مبارکش دست میمونه را گرفت و در حالیکه کل صورتش از مهربانی لبریز بود ، جواب سلامش را داد.... طاقت میمونه از دیدن اینهمه مهر و عطوفتی که آسمانی بود ،طاق شد و ناگهان گریه کنان به سمت اتاقش رفت. او می خواست خود از فاطمه بخواهد که او را به منزلشان ببرند ولی نتوانست که خواسته اش را بر زبان آورد. صدای بسته شدن درب اصلی خانه که بلند شد، میمونه از جا برخواست تا بیرون برود و ببیند چه کسی سعادت خدمتکاری این زوج ملکوتی را یافته.. و شنید که پیامبر به جای دادن خدمتکار ، اذکاری را به دخترش آموخته که با خواندن آن بعد از هر نماز ،فاطمه نیرویی مضاعف پیدا کند تا بتواند به امور خانه رسیدگی نماید.. ادامه دارد‌... 🖍 به قلم :ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیست و نهم🎬: فاطمه و علی وارد خانهٔ پیامبر شدند و باز عطر دل انگیزی که گوی
شاهزاده ای در خدمت قسمت سی ام🎬 : میمونه از اینهمه تواضع رسول الله تعجب کرده بود ، و براستی ایشان به فاطمه که همگان میدانستند ،دخترش را از جانش بیشتر دوست می دارد ، خدمتکاری عنایت نفرمود و در عوض آن ، ذکری به او آموخت که نیرویش را بیافزاید... یک شبانه روز از آن حادثه گذشت ، پیامبر با حالتی خندان از مسجد آمدو تا نگاهش به میمونه افتاد ، جواب سلام او را داد و با حالتی به او نگریست که میمونه دانست ،اتفاقی در راه است. میمونه به اتاقش پناه برد و همانطور که به درگاه خداوند دستانش را بالا می برد با خدایش گفت: خدایا ، به دلم افتاده که پیامبر می خواهد مرا به کسی ببخشد یا بفروشد و پولش را صرف امور مسلمین نماید ،خداوندا تو‌خود می دانی که رنج اسارت را تحمل کردم تا به پیامبرت برسم و حالا طعم شیرین خدمت در دستگاه پیامبرت ، بر جانم افتاده ، به جان رسولت مرا از این خانواده جدا مفرما، میمونه دعا می کرد و راز و نیاز می نمود و غافل از این بود که پیامبر امر فرمودند که کسی به دنبال علی و زهرا برود و ایشان را به اینجا بیاورند. همهمه ای از بیرون اتاق به گوش میمونه رسید ، او که قبلا با هر صدایی به حیاط خانه کشیده می شد ، اینک اما ناراحت از چیزی که فکر می کرد قرار است رخ دهد ، زانوی غم به بغل گرفته بود و همانطور که هق هق می کرد با خدا گفت :چرا...چرا دیروز که بهترین بندگانت به اینجا آمدند و خدمتکاری طلب کردند ، به دل پیامبرت ننداختی که مرا برای خدمتکاری آنها برگزیند...خدایا...من امیدم به توست همانا که امید نا امیدان و دادرس درماندگانی... میمونه غرق شیرین زبانی با خدایش بود که کسی درب اتاقش را زد و پشت سرش درب باز شد و کلهٔ یکی از زنان اهل خانه از بین دو لنگ درب داخل شد و با لحنی شاد گفت : آهای دخترک سیم نشان که به گفتهٔ پیامبر مانند نقره میدرخشی...پیامبر تو را به اتاقش می خواند...فضه جان از جا برخیز و ببین رسول الله چه برایت به ارمغان آورده است.. میمونه اشک چشمانش را با پشت دستش پاک کرد و زیر لب تکرار کرد فضه....چه اسم زیبایی پیامبر روی او نهاده.‌‌.. با شتاب از جا برخواست و به سمت درب اتاق حرکت کرد... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدا ۰۳۱.m4a
5.82M
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 💎فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است🌧 صوت شماره ۲۶ 🌹مبانی عفاف در خانواده🌹 ( اثرات بد پوششی در جوانی بر مردان و زنان جامعه و مهمترین دلیل وجوب حجاب از سوی ❤️پروردگار مهربان و حکیم❤️ ) 🔹دوران جوانی و تعیین اهداف زندگی 🔹جلوه گری ظاهر یا باطن 🌷حقیقت وجودی زن👇 زن مظهر و اُسوه ی جمال است یک جلوه ی روی ذوالجلال است زن چشمه ی عشق و مهر و نور است از ظلمت و تیرگی به دور است ✅ چرا حجاب مهربانانه ترین حُکم خداست؟ ✅ به چه اندازه محبت الهی را در حکم حجاب درک می کنیم؟ ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دلیل دشمنی ایران با آمریکا چیه ؟؟ ♦️از زبون کمدین آمریکایی ببینید و بشنوید .═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت سی ام🎬 : میمونه از اینهمه تواضع رسول الله تعجب کرده بود ، و براستی ایشان ب
شاهزاده ای در خدمت قسمت سی و یکم🎬: میمونه درب اتاق را گشود ، می خواست دمپایی های حصیری را به پا کند ، اما به یکباره چیزی حس کرد ، هوای اطراف را با تمام قوا به داخل سینه اش کشید ... درست است ، بوی زهرا می آمد...بوی علی در فضا پراکنده بود و بوی فاطمی و علوی با عطر محمدی گره خورده بود. ذوقی شدید بر وجودش عارض شد ، بدون اینکه چیزی به پای خود بپوشد ، با شتاب زیاد و پای برهنه، به سمت اتاق پیامبر که بوی بهشت را می داد ، روان شد. آنقدر شتاب زده بود که چند بار دامن بلندش ، زیر پاهایش گیر کرد و می خواست بر زمین سرنگون شود و تلو تلو خوران خود را به درب اتاق رسانید.. همانطور که نفس نفس میزد درب را گشود ، خود را به داخل اتاق انداخت و با دیدن رخسار ملکوتی بهشتیان روی زمین ، آرامشی بر قلب پر از تپشش حاکم شد. زنی که او را به اتاق خوانده بود ، پشت سرش وارد شد و‌گفت : نمی دانم این دخترک را چه شده؟ انگار مجنون شده؟ تا به او گفتم که رسول خدا کارتان دارد ،مانند دیوانه ها ،سراسیمه خود را به اینجا رسانید.. میمونه، نگاهی شرمگین به چهره پیامبر انداخت و سپس چشم به زمین دوخت و از شدت هیجان شروع به جوییدن لبهایش نمود و پیش خود می گفت : براستی که این زن راست می گوید ، من مجنونم ...من دیوانهٔ محمدم....من عاشق فاطمه ام ...من مجنون علی ام... حضرت رسول نگاه پر از مهرش را به میمونه انداخت و سپس رو به علی و زهرا، فرمود : دیروز که آمدید و خدمتکار می خواستید و من از دادن آن امتناع کردم تا دخترم همرده فقیران جامعه زندگی کند و هیچ‌برتری بر آنها نداشته باشد، خداوند به خاطر این عمل، مرا ستود و پس از نزول آیه «فَقُلْ لَهُمْ قَوْلًا مَيْسُورًا» امر فرمود تا خدمتکاری به دخترم فاطمه ، عطا کنم و سپس با اشاره به میمونه ادامه داد : یا زهرا ، این دختر که نجاشی برای ما فرستاده و‌گویا بزرگی از بزرگان سرزمینش است و نجاشی نام میمونه بر او نهاده ، برای کمک در کار خانه، بهترین گزینه ایست که می توانم به خانه ات بفرستم...این دختر که اعمالش به سفیدی نقره است را فضه می نامم... دخترم با او به عدالت برخورد کن ، کارهای خانه را تقسیم کن ،به طوریکه که نه خودت خسته شوی و نه فضه... فضه که با شنیدن این سخن ،مرغ روحش انگار در آسمان اوج گرفته بود ،اشک ریزان خود را به دامان زهرا انداخت و همانطور که عطر بهشتی این خانم آسمانی را به عمق جان می کشید ، سر بر آستانش می سایید. زهرا مانند مادری مهربان ، دست به زیر شانه های این دخترک که بیش از ده سال نداشت ،برد ،او را بلند کرد و به آغوش کشید و فرمود: به زندگی زهرا خوش آمدی فضه جان.... ادامه دارد .... 🖍به قلم :ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت سی و یکم🎬: میمونه درب اتاق را گشود ، می خواست دمپایی های حصیری را به پا کند
شاهزاده ای در خدمت قسمت سی و دوم🎬: فضه همرا با بالا آمدن دستان مبارک زهرا ، از جا برخواست و همانطور که از شدت شوق ،اشک از چشمانش جاری بود ،نگاهی به فاطمه که حسن و حسین دو طرفش را گرفته بودند انداخت و از چهرهٔ آسمانی او ،نگاهش به رخسار ملکوتی علی کشیده شد و دستانش را بلند کرد و با لحنی پر از هیجان گفت : خدایا...خدای خوبم...تمام عمر را سپاسگزار این نعمت خواهم بود ، ممنونم که تقدیرمرا با تقدیر بهترین بندگانت گره زدی ... در این هنگام ، همان زن قاصد که به دنبال او به درب اتاقش آمده بود با لحنی که از شوخی حکایت می کرد رو به او‌گفت : آهای دخترک قند و عسل که اینچنین خودت را در دل همه جا می کنی، از کجا متوجه شدی که همنشین بهترین بندگان خدا شده ای ؟ تو‌که تازه چند هفته است به مدینه النبی آمدی و در منزل رسول بودی و این مدت کافی نیست برای شناختنی چنین عمقی... فضه نگاهی پر از مهر به جمع پیش رویش انداخت و گفت : برای رسیدن به حقیقت و دانستن این موضوع ، یک لحظه هم در محضر ایشان باشی کفایت می کند ، من ندیده بودم رویشان و درک نکرده بودم محضرشان را اما ندای فطری و‌حقیقت جوی جانم ، از فرسنگها فاصله ،مرا با ایشان پیوند داد و اما در این مدتی که اینجا بودم ، چیزهایی را دیدم که خود بر این موضوع دلالت داشت : براستی که روزی کنار دست ام ایمن مشغول تدارک مرغ بریان بودیم، ام ایمن از علاقهٔ وافری که به رسول داشت ، می خواست این غذای لذیذ را برای دوست داشتنی ترین موجود قلبش هدیه کند. مرغ بریان آماده شد و آن را به محضر پیامبر آوردیم... رسول خدا فرمودند : این را برای چه کسی آوردی؟ ام ایمن عرض کرد: آن را برای شما فراهم کرده ام. در این هنگام رسول خدا فرمود : بارالها! محبوب ترین خلق تو ،نزد خودت و نزد من را برسان تا از این مرغ بریان نوش جان کند. من کاملا آگاه بودم که پیامبر هر حرکتش در پی مصلحتی و هر دعایش برای اندرزی ست ، دانستم که او می خواهد با این دعا که بی شک در کمتر آنی به اجابت می رسید ، محبوب ترین خلق را نزدخداوند به امتش بشناساند ، پس خوب دقت کردم ،ببینم چه کسی شریک غذای پیامبر می شود. در این لحظه درب خانه را زدند...قلبم به تپش افتاد ، می خواستم خود از جا برخیزم و درب را بگشایم که پیامبر به انس بن مالک که آنهم در آنجا خدمتکار بود ،فرمودند درب را بازکند . انس از جا بلند شد و درحالیکه زیر لب زمزمه می کرد : کاش زنندهٔ درب از انصار باشد تا ارجحیت انصار بر همگان برملا شود. تا این را شنیدم فی الفور پشت سر انس راه افتادم ، چون می دانستم اگر زننده درب کسی از مهاجرین باشد ، انس شاید حیله ای بکار برد و از ورودش به خانه و شریک شدنش در غذای پیامبر ،ممانعت کند‌ انس درب را گشود و من که پنهانی او را می پاییدم ، دیدم.... ادامه دارد... 🖍 به قلم :ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
021.mp3
1.65M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر 🌴 بخش بیست و یکم ⭕️ روش درست توجه بخشی به اطرافیان 🔴 ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🌱تشکر؛ وظیفه‌ایه که نباید یادمون بره🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 استاد پناهیان: حجاب یک ارزش نیست بلکه... 🔻۴۰ سال دین را چطور معرفی کرده‌ایم؟ 🔻زشت است برای حوزه و دانشگاه که هنوز درباره حجاب بحث می‌کنیم 🔻چرا به حجاب مثل ماسک نگاه واقعی نداریم؟ اصلاح ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت سی و دوم🎬: فضه همرا با بالا آمدن دستان مبارک زهرا ، از جا برخواست و همانطور
شاهزاده ای در خدمت قسمت سی و سوم🎬: فضه به اینجای حرفش که رسید نگاهی پر از مهر و‌ محبت به علی انداخت و ادامه داد: من از بین دو لنگه درب، قامت مردانهٔ مولایم علی را دیدم، اما اَنس با مشاهده علی ، انگار که به مذاقش خوش نیامد عنوان بهترین خلق از آنِ او باشد ، به علی گفت: پیامبر مشغول کاری ست و از ملاقات شما معذور است. این را گفت و درب را بست و دوباره به خدمت رسول خدا آمد. رسول خدا هنوز دست به طعام نبرده بود که بار دیگر درب را زدند و انس شتابان خود را به درب رساند و باز هم زیر لب از خدا می خواست که مردی از انصار پشت درب باشد و باز هم زننده درب کسی جز علی نبود . انس دوباره عذری تراشید و درب را بست و داخل اتاق ، نزد رسول خدا آمد و برای بار سوم درب را کوفتند. در این هنگام رسول خدا رو به انس فرمودند: هرکس بود اورا داخل کن، تو‌نخستین کسی نیستی که به قوم من علاقمند است، این بهترین خلق خدا ،از انصار نیست ، درب را بگشا و او را داخل کن.. در این زمان بود که انس با حالتی شرمگین درب را گشود، باز هم علی بود و داخل شد، بر سر سفره نشست و همراه رسول خدا مشغول تناول آن مرغ بریان شد. آری به خدا قسم ؛که من با پوست و گوشت و خونم به این ایمان رسیدم که محبوب ترین خلق خدا، علی ست و برگزیده ترین خانواده بر روی زمین ، خانواده اوست . فضه باز هم دستانش را به آسمان بلند کرد و باز از خداوند بابت این موهبتی که نصیبش نموده بود ،سپاسگزاری کرد. در این هنگام رسول خدا دوباره سفارش فضه را به زهرا نمود ،آخر او هم بزرگ زاده ای بود که مقدر شده بود در خدمت سرور زنان عالم باشد و خوشا به سعادتش که خدمت زهرا نمود ... در تقدیر فضه مقدر شده بود که شاگرد مکتب عدالت فاطمی و زاهد مجلس علوی باشد و چه خوب او از این فرصت استفاده نمود و در تاریخ اسلام ماندگار شد. فضه ، با شور و شوقی فراوان ، همانطور که دست حسن را در یک دست و دست حسین را در دست دیگرش داشت ، پشت سر علی و زهرا از منزل رسول خدا بیرون آمد تا به سرایی تازه که لانهٔ عشق علی و زهرا بود و عطر بهشت را می داد قدم بگذارد. به محض بیرون آمدن از خانه ، فضه احساس کرد که کسی تعقیبشان می کند، آرام سرش را برگردانید و در کمال تعجب ،همان جوان حبشی را که در کاروان از حبشه تا مدینه ،همسفرش بود را دید... او براستی نمی دانست که آن جوان ، محض خاطر او به دنبالش روان شده یا عشق بهترین بندگان خدا ،او را به دنبال این خانواده آسمانی می کشاند. فضه سرشار از احساسات لطیف دخترانه بود ، حس می کرد نه برای خدمت می رود ،بلکه به آغوش پر مهر خانواده ای دوست داشتنی پناهنده شده ، او تصوری از خانه و زندگی دختر پیامبر نداشت، درست است که روزهایی را در خانهٔ پیامبر بسر برده بود و سادگی آن خانه را درک کرده بود ، اما گمان می کرد ، خانهٔ زهرا با آن منزل ساده، توفیر داشته باشد. آخر زهرا دختر یکی یکدانه رسول الله بود و همسر سردار سپاه پیامبر...حتما خانه و زندگی زهرا ، اندکی پر زرق و برق تر از پدرش خواهد بود. به درب خانه رسیدند و... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت سی و سوم🎬: فضه به اینجای حرفش که رسید نگاهی پر از مهر و‌ محبت به علی انداخت
شاهزاده ای در خدمت قسمت سی و چهارم : درب خانه باز شد و وارد خانه شدند. حسن و حسین دست فضه را رها کردند و مانند پرندگان سبک بال ،شروع به دویدن داخل حیاط کردند. فضه نگاهش از حیاط خاکی به در و دیوار ساده و فقیرانهٔ اتاق ها کشیده شد. همانطور که محو ظاهر ساده خانه بود ، فاطمه به طرفش آمد و در حالیکه دستش را می گرفت ، فرمود : بیا تا خانه را نشانت دهم... فضه بدون اینکه حرفی بزند در همان حالت بهت و شگفتی به دنبال خانم خانه روان شد ، از اتاقی به اتاق دیگر ،همه را دید و روی زیبای دختران فاطمه را که در اتاقشان گرم بازی بودند ،بوسید... خانه ای ساده با وسیله هایی اندک که شامل چند کاسه و لیوان و ظرف سفالی و چند ظرف مسی می شد و کف اتاقها هم حصیرهایی از جنس شاخه های درخت نخل ،به عنوان فرش پوشیده شده بود. قلب فضه از دیدن اینهمه سادگی و فقر به هم فشرده شد ، او که در قصر رشد یافته بود ، آن زندگی های شاهانه با این زندگی ساده را مقایسه می کرد ، انگار کار جهان برعکس بود . چون اگر می خواستند بزرگ یا به اصطلاح شاهی برای این دنیا انتخاب کنند ، بی شک کسی جز پیامبر اسلام نمی توانست باشد و فرزندانش هم حکم شاهزاده را داشتند ، اما آن تجملات شاهانه کجا و این زندگی فقیرانه کجا؟! در همین افکار بود که فاطمه همانطور که دست او را در دست مبارکش داشت ، فضه را به سمت اتاقی که شبیه بقیهٔ اتاقها با همان وسایل ساده بود برد و فرمود : اینهم اتاق شما ، هر چه داریم و هر امکاناتی هست ، به طور مساوی با هم تقسیم می کنیم ، نگاه کن اتاقی را که در اختیارت قرار داده ایم دقیقا مانند اتاق هایی ست که خودمان در آن اقامت داریم. بفرما ،امروز را استراحت کنید و از فردا هم کارهای خانه را به مساوات تقسیم می کنیم ،یک روز تو‌ کار کن و یک روز من....آیا راضی هستی؟! فضه همانطور که مانند مجسمه ای سنگی خشکش زده بود، سری تکان داد و گفت :ب...ب...بله بانوی من.. فضه وارد اتاقش شد ، اتاقی مانند دیگر اتاق های خانه ،با دیواری گلی و حصیری که بر کف آن گسترده بودند، یک کوزه آب و لیوان سفالین هم در طاقچه آن به چشم می خورد. فضه دلش از این همه سادگی یا به تعبیر او فقر، گرفته بود ، با خود می گفت : باید کاری کنم...باید چاره ای بیاندیشم تا وضع بهتر شود و در همین حین یاد آن گنجینه های طلای داخل قصرشان افتاد و یاد کیمیاگری اش و ناخوداگاه دستش به سمت گردنش رفت... آه...درست است ، کیسه ای را که در آن مواد ترکیبی برای کیمیاگری ،وجود داشت ،بر گردنش بود... با یاد آوری آن ، جرقه ای در ذهنش زد و سریع از جا برخواست... ادامه دارد... 🖍 به قلم :ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🚨از هر سه زن در اتحادیه اروپا یک نفر قربانی خشونت شده است 📊 نظرسنجی که گزارش آن روز دوشنبه همزمان با روز جهانی منع خشونت علیه زنان منتشر شد، نشان داد که حدود یک سوم زنان در اتحادیه اروپا خشونت را در خانه، محل کار یا در ملاء عام تجربه کرده‌اند. 🔹 با این حال، این نظرسنجی نشان داد که تنها یک نفر از هر چهار زن، حوادث خشونت‌آمیزی را که علیه آنها روی داده، به مقامات گزارش می‌دهند. 🔹 بالاترین میزان خشونت فیزیکی، تهدید یا خشونت جنسی علیه زنان به ترتیب در کشورهای فنلاند (۵۷ درصد)، سوئد (۵۳ درصد) و مجارستان (۴۹ درصد) گزارش شده است. 🔹 عدم اعتماد به نهادها و دسترسی دشوار به عدالت، از مهمترین دلایلی است که باعث شده زنان خشونتی را که برایشان اتفاق افتاده گزارش نکنند. منبع: https://parsi.euronews.com/2024/11/26/one-in-three-women-in-the-european-union-has-been-a-victim-of-violence . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خار و میخك - قسمت ۱.mp3
7.73M
🎙| تولد یک مبارز 🔸از دل محرومیت‌های غزه، کودکی برخاسته که تقدیرش را به مقاومت گره زده است... 🖼 قسمت اول کتاب خار و میخک، نوشتۀ شهید یحیی سنوار ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 اگر شیطان از بهشت رانده شد پس چگونه توانست حضرت آدم علیه‌السلام را که در بهشت بود گمراه کند؟! 🎙استاد محمدی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
شاهزاده ای در خدمت قسمت سی و چهارم : درب خانه باز شد و وارد خانه شدند. حسن و حسین دست فضه را رها کر
شاهزاده ای در خدمت قسمت سی و پنجم🎬: از جا برخواستم به سمت اتاقی که به عنوان مطبخ از آن استفاده می کردند رفتم ، چون در آنجا چند ظرف مسی دیده بودم ،مستقیم به طرف آنها رفتم . حسن و حسین هم که در حیاط مشغول جست و خیز بودند به دنبالم روان شدند‌. از بین ظروف مسی ، کاسه ای را که تقریبا بزرگ هم بود انتخاب کردم . کوزه آب را هم با یک دست گرفتم و چون می خواستم با این کاسه ،آزمایشم را تکرار کنم ،پس لازم دیدم از صاحبخانه اجازه بگیرم و در حضور ایشان ،آن کار را انجام دهم. درب اتاقی را که زهرا و علی در آنجا بودند زدم ، هنوز صدای کسی بلند نشد تا مجوز ورودم را صادر کنند که حسن و حسین با شتاب درب اتاق را گشودند و از زیر دستان من ، خود را به داخل کشانیدند. زهرا که چشمشان به من افتاد، اشاره کرد که داخل شوم و علی با لحنی پدرانه به من فرمودند: چه شده فضه؟ هنوز نیامده می خواهی کار را شروع کنی؟ بانوی خانه که گفتند امروز لازم نیست شما کاری انجام دهید. با حالت خجالت سرم را پایین انداختم ، با اجازه ای گفتم و داخل اتاق شدم و گفتم : اگر اجازه بدهید می خواهم با این ظرف مس، آزمایشی انجام دهم ... زهرا سری به نشانهٔ تایید و اجازه تکان داد و علی همانطور که لبخندی مهربان بر سیمایش نشسته بود فرمود: بنشین و کارت را انجام بده... با تمام وجود احساس کردم که مولایم علی می داند چه در سرم میگذرد ، اما به روی خود نمی آورد. در محضر علی و زهرا بر زمین نشستم و حسن و حسین کنارم نشستند و حرکاتم را زیر نظر گرفتند. آرام کیسه را از گردنم بیرون آوردم و مشغول کیمیاگری شدم و... همانطور که چندی پیش در قصر پدرم و آن انبار طلا ، این کار را انجام داده بودم ، با مهارتی تمام مشغول به کار شدم. با سر انگشتان هنرمندم آنچنان فرز و تند کار می کردم که در کمتر از ساعت، آن کاسهٔ قرمز رنگ مس به ظرفی زرد و طلایی بدل شد که هر جواهر فروشی از دور می دانست که بی شک این کاسه از طلای ناب ساخته شده است. کارم که تمام شد ، درحالیکه برق شادی و موفقیت در چشمانم می درخشید ، آن کاسه را بر داشتم و با تواضعی زیاد در پیش روی ، علی و زهرا قرار دادم و گفتم : بفرمایید ،اینهم طلای ناب، شما می توانید این را به بازار ببرید و با قیمت گزافی بفروشید و پولش را صرف خانه و زندگیتان نمایید... و چون دیدم علی لبخندش پر رنگ تر شد ، فکر کردم که ایشان باور ندارد این ظرف طلا باشد ، پس با صدایی لرزان ادامه دادم: به خدا که طلاست ،شما اگر آن را نزد زرگری چیره دست هم ببرید باز هم اذعان می کند که این ظرف نه مس ، بلکه طلاست.... علی که انگار دوست نداشت ،من بیش از این در افکار خودم دست و پا بزنم ، لب به سخن گشود و فرمودند:... ادامه دارد.... 🖍به قلم : ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872