دانشگاه حجاب
💗نگاه خدا💗 #قسمت_سیوهفت - نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم داره شروع میشه. دم در کلاس منتظر
نگاه خدا💗
#قسمت_سیوهشت
- اذیت نکن محسن
-ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم.
ساحره و محسن رفتند، منم میخواستم برم که،
- خانم رضوی؟
- بله
-من قبول میکنم
اگه میشه آدرس محل کاره پدرتون رو بهم بدین.
در شوک عجیبی بودم. آدرس محل کارو شماره تلفن را روی کاغذ نوشتم و دادم دستش.
- خیلی ممنونم ،یاعلی.
امیر طاها رفت و من اصلا یادم رفت تشکر کنم،یادم رفت ازش بپرسم که چرا نظرش عوض شد؟
خیلی خوشحال بودم.
بعد از کلاس، پنج تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم.
قرار شد بعد از کلاس، باهم برویم بازار.
کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم ،ساحره و شوهرش محسن ،با امیر طاها بیرون ایستادند.
- ساحره جون جایی میخواین برین ،میرسونمت؟
-نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین میگیریم میریم
- نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین .
امیر طاها گفت: شما برین من یه جایی کار دارم.
ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم
-ساحره جون اگه مشکلی نیست، اول بریم دنبال دوستم، بعد شما رو میرسونم.
رسیدیم به خانهی عاطفه.
ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست
عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد
حرکت کردیم.
- عاطفه جان، ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن.
- خیلی خوشبختم.
ساحره و محسن را رساندیم.
به سمت بازار حرکت کردیم.
- خوب عاطی خانم کجا بریم؟
-بریم مزون یکی از دوستام ،حراج زده بریم ببینیم.
مزون کارهای قشنگی داشت.
چشمم به یک پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد ،قیمتش هم در حراج خیلی خوب بود.یک روسری ابریشم خیلی قشنگ هم برای مریم گرفتم.
- عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟
- نه واسه عمه ام گرفتم!
- واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش.
ادامه دارد...
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓