eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 108ستاره سهیل سالن بزرگی را در برابرش دید که ده قالی سه در چهار، آن را فرش کرده بود.
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 109ستاره سهیل مرد خواننده، به ستایش امام علی علیه السلام و غلامشان قنبر پرداخت و ختم جلسه را اعلام کرد. در دلش لحظه شماری می‌کرد که زودتر مراسم بعدی شکرگزاری برسد تا بتواند دوباره این هیجان و شور را تجربه کند. بعد از تمام شدن جلسه شکرگزاری، نگاهی به ساعتش انداخت. طبق روال همیشه، آن زمان باید از کلاس زبان به خانه برمی‌گشت. البته چون عمو تماسی نگرفته بود، برایش جای امیدواری داشت. مجلس در حال آماده شدن برای پذیرایی بود. دلش می‌خواست همه دوستانش را آنجا ببیند، و با آن‌ها حرف بزند، اما قوانین به او اجازه چنین کاری را نمی‌داد. چند بار تلاش کرد با چشمانش حلقه قبل از خود را از نظر بگذراند، اما موفق نشد. دهانش را نزدیک گوش مینو برد. -مینو من باید برم. خیلی دیر شده. -الان پذیرایی میارن، بمون خودم برسونمت. -نه باید برم. -هرطور راحتی، باشه برو. به اتاق رفت تا وسایلش را بردارد. کیفش را که برداشت، نگاهش به کیف مینو افتاد. درش باز بود. گل سفید خشک شده‌ای میان وسایلش به چشمش خورد. ناخودآگاه یاد مهمانی باغ کیان افتاد. صدای نفس‌های تندش به گوشش خورد. سرش را تکان داد و استغفراللهی گفت. از فکری که راجع به مینو کرد، در دلش خجالت کشید. با افکاری مزاحم، از اتاق خارج شد. قبل از خروج از سالن نگاهش به چهره‌های آشنایی افتاد که رفتن او را نظاره می‌کردند. در آن میان چهره دلسا با همان غرور هميشگي و دماغ عمل کرده‌اش کمی ته دلش را خالی کرد؛ دوست داشت مانند بقیه تا آخرین لحظه میان جمع باشد. نگاه تلخ دلسا را تا زمانی‌که قدم در خانه گذاشت همراه داشت، اما چنان سرخوشی از مراسم دریافت کرده بود که دلش نمی‌خواست با چنین چیز کوچکی خرابش کند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان 109ستاره سهیل مرد خواننده، به ستایش امام علی علیه السلام و غلامشان قنبر پرداخت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 110 ستاره سهیل -سلام سلام.. خوبی عفت‌جون؟.. به‌به! چه بویی راه انداختی! آش رشته است؟ عفت ملاقه به دست، در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شد. سرتاپای ستاره را برانداز کرد. با اینکه لباس‌هایش را عوض کرده بود؛ اما می‌ترسید، عفت با آن چشمان از حدقه بیرون زده‌اش، داشت نشانی از مهمانی را پیدا می‌کرد؟ -سلام! چه کبکت خروس می‌خونه؟ معلومه تا این موقع کجا بودی؟ ستاره همانطور که به اتاقش می‌رفت، از پشت‌سر جواب داد. -به عمو گفتم، کلاس زبانم طول می‌کشه، تازه هوا زود تاریک می‌شه، اگه تابستون بود، الان هنوز روشن بود، کلی وقت داشتم بیام خونه! بعد خودش هم از حرفی که زده بود، حسابی خندید. از اتاق خواست بیرون بیاید، که گوشی‌اش زنگ خورد. فرشته بود. چیزی در دلش فرو ریخت. از اینکه با فرشته حرف بزند، دچار عذاب وجدان می‌شد؛ اما کم به او خوبی نکرده بود. در اتاق را بست و رو به روی آینه قرار گرفت. موهایش را یک طرف صورتش کشید. از استرس لبش را گاز گرفت. -الو! سلام فرشته جون. -کجایی خانم؟ غریبی می‌کنی با ما؟ نکنه هنوز سرما خوردگییت خوب نشده هان؟ -نه عزیزم خداروشکر خوب شدم. دیگه امتحانای آخریمو دادم تموم شد. راستش بابت اون شب خیلی شرمنده شدم. وقتی یادم میاد.. -ای بابا! مگه چه کار کردیم؟ یه ساعت با هم بودیم. -آخه تو که نمی‌دونی.. بیخیال ولش کن. فرشته احساس کرد چیزی است که به او مربوط می‌شود، آن‌قدر اصرار کرد تا ستاره ماجرا را بگوید. -یادش میفتم، آب می‌شم از خجالت! راستش.. کلیدا تو جیب پشتی کیفم بودن ولی من فکر کردم.. جاشون گذاشتم. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که فرشته آن‌طرف تلفن، از خنده داشت منفجر می‌شد. -وای! ستاره.. وای! خدا! دلم... -فرشته خوبی؟ می‌خندی یا گریه می‌کنی؟ -آخ دختر، خیلی بامزه بود! سلام به اون کلیدت برسون، بگو خوب اون شب سه نفر رو سرکار گذاشتی! بازم ازین کارها بکن، شاید بتونیم خوشکل خانم ببینیم. ستاره ازینکه فرشته او را با خانواده خودش جمع بسته بود، حسابی خوشحال شد و زد زیر خنده. از پشت تلفن صدای مردی را شنید. فرشته جوابش را داد. -نه بابا گریه کجا بود، داشتم می‌خندیدم. نه عزیز برو، منم چند دقیقه دیگه میام. -فرشته جان، مزاحمت نباشم. نه قربونت برم. پس هروقت تونستی بیا. منتظرتم. با خداحافظی از فرشته، صدای وارد شدن عمو به خانه را شنید. حس عجيبی ترکیبی از خوشی و هیجان را داشت. با همین احساساتش به استقبال عمو رفت و تا جایی که توانست، آن شب سر سفره چنان بذله گویی کرد که اخم‌های عفت را هم به خنده باز کرد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
به عشق سردار❤️ یه سوپرایز واستون دارم😊 کسب درآمد حلال، زیاد و کم دردسر💎 ولی الان نمیگم.. یه کوچول
اینم از قولی که دادیم دیر شد ولی الحمدلله انجام شد فقط به عشق شما تا الان بیدار مونده بودم 👇
دانشگاه حجاب
به عشق سردار❤️ یه سوپرایز واستون دارم😊 کسب درآمد حلال، زیاد و کم دردسر💎 ولی الان نمیگم.. یه کوچول
💯 اینجا یاد میگیری 🛠 چه طور آیندت رو بسازی 📿 چه طور ثروتمند با خدا بشی 🔮 چه طور آرزوهات واقعیت بشه ❤️ eitaa.com/joinchat/2624848127C5fa3e55e4a تشکیل شده توسط موسس دانشگاه حجاب🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part11_مسئله حجاب.mp3
10.64M
🧕حجاب از دیدگاه شهید مطهری 11 📌حدود پوشش از نظر اسلام(1) 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهای کوه غیرت صدامونو داری...؟💔 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
💯 اینجا یاد میگیری 🛠 چه طور آیندت رو بسازی 📿 چه طور ثروتمند با خدا بشی 🔮 چه طور آرزوهات واقعیت بشه
به امید اینکه هیچکدوم از شما عزیزان دیگه مشکل مالی نداشته باشید🌸 💯 درصد تضمینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨؛ 🎥 💠 حفظ نظام اسلامی با احیاء احکام الهی محقق می شود. 🔹دکتر سید محمد صالح هاشمی گلپایگانی 🔹دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر ..................................... مقام معظم رهبری(حفظه الله): اگر سرنوشت نظام اسلامی تهدید به انحراف از مبانی اسلامی شد، اینجا امر به معروف و نهی از منکر لازم است. 🔸مسئولین آدم های مبرا از امر به معروف و نهی از منکر نیستند. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ⬆️ ببینید، پس میشه درستش کرد 🔰 حمید رسایی: سرای ایرانی یکی ااز مراکز فروشگاهی بزرگ بود که در طول ماه‌های گذشته، فیلم‌هایی از بی‌حجابی افراد در آن دست به دست می‌شد و در پاسخ به اعتراض‌های مردمی، می‌گفتند که به تذکرات توجه نمی‌شود تا اینکه دادستان تذکر جدی داد و مرکز مهر و ماه پلمپ شد.(البته کارهای قضاییش هم درحال پیگیریه) 📽 حالا در فیلم‌های جدید، ببینید وضعیت تذکرات متولیان و واکنش مشتریان بی‌حجاب را ! پس میشه درستش کرد.🙃 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه هایی عجیب میخواند از شب و روز کربلای حسین با خجالت به زینبش میگفت: پسرانم همه فدای حسین💔 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
📚 برشی از کتاب ترگل 🧕پوشش مانع عطش جنسی 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a 🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
۶ روز تا شروع دوره مکالمه باقی مونده ها
دانشگاه حجاب
اینم هر کی هنوز توی ثوابش شریک نشده بسم الله ولو یه نخود هم توی این آش بندازی غنیمته
دانشگاه حجاب
💯 اینجا یاد میگیری 🛠 چه طور آیندت رو بسازی 📿 چه طور ثروتمند با خدا بشی 🔮 چه طور آرزوهات واقعیت بشه
اینم واسه بانوانی که میخوان کمک خرج خونه که چه عرض کنم کاری کنن که همسرشون کمک خرج باشه😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 110 ستاره سهیل -سلام سلام.. خوبی عفت‌جون؟.. به‌به! چه بویی راه انداختی! آش ر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 111ستاره سهیل مدتی بود زندگی برایش روی روال افتاده بود، یا اینکه ستاره دیگری شده بود و داشت به همان عادت می‌کرد. از اینکه توانسته بود با موفقیت افرادی را جذب کانال شکرگزاری کند به خود می‌بالید، اما راضی نمی‌شد به این حد قناعت کند. دلش می‌خواست به جایگاه مینو و حتی بالاتر برسد. هر هفته مراسم شکرگزاری را با بهانه‌های مختلف، شرکت می‌کرد و دوست داشت در آن مکان به جایگاهی برسد. شمع روشن کردن و یا علی گفتن را جایگزین نماز خواندن کرده بود. چنان تمرکز می‌کرد که گویی یک مرتاض هندی است. در کنار فعالیت‌های مجازی و مسابقات زیرزمینی کیک‌بوکسینگ، وقت بخصوصی بر روی حرکات تنفسی یوگا هم می‌گذاشت. احساس می‌کرد برای خودش کسی شده و با آن ستاره بی‌دست‌وپای چند ماه پیش حسابی فرق کرده است‌؛ تا حدی که خواسته رفتن به کلاس دف را، بدون هیچ ترسی با عمویش مطرح کرد. عمو که در اتاقش به پشتی تکیه داده بود و در حال نوشتن چیزی بود، از بالای عینک نگاهی به ستاره انداخت. -گفتی کلاس دف؟ دایره دمبک منظورته؟ ستاره چنان خندید که نزدیک بود سرش به لبه‌ی شوفاژ بخورد. -وای عمو، چقدر شما باحالی! آره همون. خنده‌اش را کنترل کرد. تنها نشانه‌ای که از خواسته ستاره در صورت عمو مشهود بود، یک لبخند ساده بود. -حالا چی شده یهو می‌خوای بری کلاس دف؟ -عمو؟ خب حس کردم علاقه دارم دیگه.. ستاره سینی چای را که روی زمین گذاشته بود، کمی به طرف عمویش هل داد. -خب پس باجم بهم می‌دی هان؟ دستی به ریش‌های جو گندمی‌اش کشید. -حالا نمی‌شه کلاس رسمی نباشه؟ -یعنی چی عمو؟ -خانم یکی از دوستام می‌تونه کمکت کنه، قابل اعتمادم هست. عفت هم می‌شناسش زن خوبیه.. حالا ببينم چی می‌شه. دستانش را مقابل صورتش بهم زد. -وای عموجون! الهی من قربونتون بشم. هرکی می‌خواد باشه، فقط یادم بده. پرید عمویش را بغل کرد و غرق بوسه کرد. -بسه دختر! خفه‌ام کردی. حالا بذار ببین می‌شه یا نه! بوسات هدر می‌ره یهو. صدای خنده عمو و ستاره از اتاق بیرون زد و تا آشپزخانه ادامه پیدا کرد و به گوش عفت هم رسید. روز بعد وقتی عمو خبر کلاس خصوصی دف را به ستاره داد، خوشحالی او تکمیل شد و بهانه‌گیری‌های عفت هم بیشتر؛ چشمانش را تابی داد و لیوان دوغ را نزدیک دهانش برد. -حالا از کجا معلوم مریم خانم بخواد خصوصی درس بده؟ عمو دستانش را بالا برد و الهی شکری گفت. -نه جانم، قبول کرده دیگه، گفته فردا بیاد. خودشم دف داره، فعلا نیازی نیست تهیه کنه، تا من پولی برسه دستم. -جوونای این دوره زمونه چه چیزا می‌خوان، والا! حالا آدم کلاس دف نره از گشنگی می‌مره؟ همین کارارو می‌کنین پرو می‌شن بعد می‌گین من چکار کردم بچه همچین دراومد. ستاره عموی کش‌داری به نشانه اعتراض گفت. عمو سری بالا برد، به معنای "چیزی نگو، ولش کن" عفت چین دامنش را صاف کرد و همراه با پارچ خالی دوغ و سبد نصفه سبزی به آشپزخانه رفت. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 111ستاره سهیل مدتی بود زندگی برایش روی روال افتاده بود، یا اینکه ستاره دیگری
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 112ستاره سهیل خبر رفتن به کلاس دف را که به مینو رساند، مینو چند ایموجی شاد و تشویق برایش فرستاد که از نمره‌ امتحانی عالی‌اش هم، خوشحال‌ کننده‌تر بود. نگاهی به صفحه سبز واتساپ انداخت. مینو در حال نوشتن بود و ستاره مشتاق این‌که قرار است چه چیزی را بخواند. -اگر بتونی تو مراسم‌ها دف بزنی، وارد مرحله جدیدی از عرفان می‌شی که من هم نشدم. خیلی وقته که گروه، تو رو به عنوان عضو رسمی پذیرفته.. امیدوارم لیاقت خودتت رو به همه ثابت کنی دختر! می‌دونم که از پسش برمیای. ستاره پیام مینو را چندین و چندبار خواند. تمام بدنش به مورمور افتاده بود. سرش را از روی گوشی بلند کرد، به نقطه‌ای نامعلوم، روی دیوار خیره شد. چندین‌ و چندبار پیام را خواند. دلش می‌خواست پرواز کندداد بزند. به همه بگوید که چه توانایی‌هایی دارد. با هیجان وصف ناپذیری پیام بعدی را هم باز کرد. -عروسک! یادت باشه، تو مرحله دف‌زدن باید تعلقت‌رو کم کنی، یعنی به هیچ‌چیزی وابسته نباشی. باید بکنی از همه‌جا! باید کنده بشی! این‌طوریه که رها می‌شی و بعد به اوج می‌رسی. تا پرواز راهی نیست، عروسک! و ستاره متوجه نشد که پرواز می‌تواند معانی مختلفی داشته باشد و تمام آرزوهایش را در دف زدن در مراسم شکرگزاری خلاصه کرد. روزها از پی هم می‌گذشت و او سرخوش دستاوردی بزرگ، مشتاقانه به کلاس دف می‌رفت. از کلاس که برگشت، برای خودش چای ریخت و جلوی تلویزیون نشست. چشمانش در قاب جادویی قفل شده بود، اما نگاه و قلبش را دایره‌ای تصرف کرده بود که چند دقیقه پیش، در میان دستانش جا‌به‌جا میشد. یادآوری حرف‌های مریم خانم، که پیشرفت نسبتا خوبی در دف زدن کرده، احساسی را در وجودش قلقلک می‌داد. با به صدا در آمدن زنگ خانه هم، افکارش همچنان پابرجا بود.ولی زمانی‌که تصویر خانمی چادری با پس زمینه قهوه‌ای و گل‌ریز سرخ، جلوی چشمانش ظاهر شد، رشته افکارش مانند نخ تسبیح پاره شد. -سلام ملوک خانم! شمایین؟ ببخشید حواسم نبود. ملوک خانم کمی خودش را جا‌به‌جا کرد و روبه‌رویش نشست. نگاه ستاره به دستان گوشتالوی زن همسایه بود که روی ساق پایش رفت و برگشتی، حرکت می‌کرد. -این پا دیگه، پا نمیشه برام. قدر جوونیت رو بدون دختر! ستاره تعجب کرد، یادش نمی‌آمد در مورد پادرد سوالی پرسیده باشد. -بلند شو، کارات‌رو بکن، داریم میریم روضه، امشب دعا کمیل هم هست. پاشو مادر! به پشتی مبل راحت‌تر تکیه داد: -ممنون، التماس دعا حاج خانم! من از تلویزیون دعا کمیل گوش میدم. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓