هجرت | مامان دکتر |موحد
این مال صبح شنبه است
با تاخیر ارسال کردم اینجا...
جمعه نیمه شب رسیدیم، صبح شنبه رفتم سر کار😢
هجرت | مامان دکتر |موحد
😍😍😍😍
این رو یادتونه؟؟
اینجا درباره ش بخونید 😍🦋
https://www.farsnews.ir/news/14010621000008/در-طریق-الحسین-ع-سهم-مامانها-محفوظ-است-یک-پویش-متفاوت-اربعینی-به
#زیارت_به_نیابت
﷽
----
#سفرنامه ۲
در همان تشرف اول، زیارت وداع را هم خواندم. دم باب الفرج، با لبخندی بغض آلود خداحافظی کردم.
بچهها سر اینکه کدام، دستم را بگیرد دعوایشان شد. با مسابقه سر پیداکردن شماره کمد کفشها سرگرمشان کردم. دیدم نیم ساعتی معطل میشوم، پیه دعوایشان را به تن مالیدم و خودم کمد کفشها را پیداکردم.
سر قرار، خستگی از روی همه میریخت. بچههای همسفرها روی دوش مادر و پدر خواب رفته بودند. بچههای من اما شارژ بودند، خودم هم. میخواستم همین امشب برویم. پدرم خسته بود. گفتم باشد، فرداصبح. پدر دوست داشت با پسرش همسفر بماند. من گفتم نه، از اول قرار همین بود، برنامه ما جداست، فشرده ست، آنها نه. منعطف، پذیرفت.
صبح تا ۹-۱۰ خوابیدیم. تازه از دم صبح کولرها راه افتاده بود. دلم نمیخواست بلند شوم ولی فکر گرسنگی بچهها سیخم میزد. چندوعده غذا نخورده بودند. پسر کوچکم از دیشب داغ شده بود. صبح کمی بهتر بود. تب بود یا شدت گرما؟ نمیدانستم.
زدیم بیرون که چیزی پیدا کنیم. خیلی دیر بود، لذا چیزی پیدا نشد. به یک استکان چای شیرین راضی شده بودیم که دیدم جایی یخمک میدهند. بچهها با ذوق گرفتند و با لذت خوردند. برگشتیم. وسایل را جمع کردم. نگاهم افتاد به تسبیح هدیه جشن تکلیف دخترم، یادم رفته بود ببرم برای #تبرک.
زیر سایهای در حیاط نشستیم، دختر کوچک را فرستادم قسمت مردانه دنبال پدرم. یک نفر به بچهها چندبسته آجیل داد. چقدردعای خیر برایش کردم. پدر آمد و گفت نزدیک اذان ظهر است، بعد نماز برویم. از همسربرادرم خداحافظی کردم و بعد نماز راه افتادیم. سرظهر توی خیابان دنبال ماشین. زود پیدا شد. کولر داشت. بچهها خوشحال بودند. داشتیم میرفتیم پیش بابا. روی کاغذ نوشتیم عمود۷۴۱ و اشاره کردم قِف هُنا. نمیتوانستم این عددرا به عربی بگویم!
پیاده شدیم اما بابایی نبود. پرنده پرنمیزد. موکب را پیدا کردیم. اما هرچه سراغ بابا را گرفتیم نبود. جوانمردی افتاد دنبال پیداکردنش. پیداشد.جایی حسابی مشغول کار بود. مارا برد بخش بانوان خدمه موکب.
در را که باز کردم یک سالن خشک و خالی و گرم، حالم را گرفت. باالتماس سقف را نگاه کردم یک پنکه ببینم. نبود. گفتم اشکالی ندارد. تا شب چیزی نیست.
خانمی جلو آمد. گفتم همسر فلانی ام، مرا در آغوش گرفت و گفت خدا خیرش دهد، دست گرم است، آچار فرانسه موکب است. با لبخند گفتم وظیفه است. اما توی دلم گفتم احتمال میدهم یک ساعت خدمت پدرم به زن و بچه ایشان، با دو هفته خدمتشان در اینجا برابری کند😊
جاگیر شدیم.
فهمیدم کولر و پنکه هست اما برق مکرر قطع میشود. کوله نوشته را کندم، شد بادبزن همه مان، نوبتی…
#ادامه_دارد
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
ماشالا انقدرم هر چند وقت یک بار با یک چیزی جو جامعه متشنج میشه نمیشه حرف زد!!!
ببخشید من خبر از اتفاقات نداشتم
اظهارنظر هم نمیکنم
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
#اربعین 🏴
﷽
----
#سفرنامه ۳
بابا با همه خستگی اش، رفت دنبال نهار برای ما. قیمه ایرانی بود. در تمام سفر دلم نجفی میخواست اما خوشحال شدم که حتما بعد اینهمه گرسنگی،خوب میخورند. نه… باز هم ناز آوردند.
دراز کشیدیم برای کمی استراحت. پسرک حسابی به گوشی اعتیاد پیدا کرده بود. ویرم گرفته بود با همه خستگی ام تلاش کنم برای کاهش دادنش - حداقل در این جمع پر از بچه-. کمی نقاشی و بازی کرد و خوابید. از شدت گرما تمام لباس و تشک و بالشت خیس شد.
حمام موکب خراب بود. مهم نبود. بچه را سپردم به خواهرها و رفتم. سبک شدم.
هوا خنک، گفتم خب خستگی در کردیم، برویم کربلا! آرام نداشتم. نه که شور مشایه و اینها باشد نه، شنبه اول صبح باید سر کار میبودم! تعهد اخلاقی هم بود نه قرارداد کاری و اداری.
شوهرم گفت شام میخوریم بعد. فهمیدم کباب است و بچهها حتماً میخورند. ماندیم.
طبقه دوم موکب بودیم. از بالکن، مسیر مشایه و پشت صحنه موکب کناری دیده میشد. ماهی پاک میکردند. پسر کوچک را سپردم بابا، با بچهها رفتیم گشت و گذار. تا چند موکب عقب تر. به صرف چند لیوان شربت و چای. و چندتا عکس. و تماشا؛ محو در حجم بی نهایتی از بذل و عشق.
بخش همیشه منتقد و متفاوتبینِ مغزم گفت شاید هم عادت و سنت! ساکتش کردم. تو حظ و بهرهات را ببر و خود را باش، چه کار داری به نیتخوانی مردم؟
و از ذهنم گذشت مولا بودن و خدا بودن چه سخت است.
.
.
شب بابا برای بچهها و من کباب گرفت. خودم هم رفتم بیرون. اول تمایلی نداشتم بایستم در صف کباب، بعد خوشم آمد گدای حسین شوم و جا بگیرم توی صف.
.
.
ساعت ۱۰ راه افتادیم. بابا کربلا و زیارت هایش را رفته بود، برای همراهی و کمک به ما میآمد. گفتیم کمی اینجا پیاده برویم کمی نزدیک کربلا. جاده مشایه خلوت بود. با اولین قدم نیت کردم. اسم و التماس دعاها میآمد جلوی چشمم. از همه بیشتر هم که مدیون حاج قا🥀سم بودم. این سفر را از او گرفته بودم، یک ماه پیش، سر مزارش. از همه بیشتر هم یاد #مادرها بودم. میگفتم آقا، مردها عاشقند، زنها عاشقهای عاشقپرور. پابند و دستبسته بودنشان را بخر.
اشکم ریخت. حتما خریدند.
.
.
سر ادامه برنامه اختلاف شد. من میگفتم از امشب تا فردا کربلا بمانیم که شب جمعه آنجا باشیم. پدرم مایل بود، همسر مخالف. میگفت خیلییی شلوغ است، اصلاً نمیشود!! اما میفهمیدم خستگی شدید و دل به فکر موکب بودنش نمیگذاشت با ما راه بیاید و همراهی کند. کوتاه آمدم. حوصله کشاکش نداشتم. نور سفر را هم نمیخواستم بخاطر یک اصرار و جدل از دست بدهم. گفتم خب، حالا که شب جمعه همه کربلایند ما برویم سامرا و کاظمین، خلوت!
.
.
ادامه دارد
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
#اربعین 🏴