فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا 🌷
من به بچهها: بیخیال شید، نریم رواق کودک 😢 بریم همون جای همیشگی.
دخترم: اگر بریم اونجا ما حوصله مون سر میره و مدام هی میگیم مامان مامان، حوصله مون سر رفته و شما اذیت میشین. لا تلقوا بایدیکم الی التهلکه!
من: 😳😑🤐😂😂😂
@hejrat_kon
#بچههای_این_زمونه
خب
سفر مشهدمون به پایان رسید.
سفری شیرین،
ولی خب بی تعارف گاهی سخت…
روزها از ساعت ۴ تا ۹ شب میرفتم حرم با بچهها، ولی سهم من شاید فقط یه امین الله یا یه سوره قرآن بود.
دو جا که رسماً گریه م گرفت از فشار امورات بچهها😢
اولین جا وقتی بود که از توی اون شلوغی صحن ها، و صف طولانی چای چایخانه، با یه کالسکه که سر هل دادنش دعوا داشتن، رد شدیم و درست دم اذان رسیدیم رواق خلوت و خنک حضرت زهرا سلام الله علیها. بچهها عاشقش شدن.
تاااا نشستم و کمرم رو دادم به دیوار، و دلم رو صابون زدم برای یک نماز در آرامش همراه شادی بچهها، پسرک گفت: مامان خیلیییی دسشویی دارم!
😩
پسر کوچکتر رو سپردم دست دخترها و راه افتادیم. با این دلشوره که «وقت اذان همه درها رو میبندن» 😰 و ما ممکنه بمونیم پشت درهای بسته و تا بعد نماز، بچهها باید تنها تو رواق بمونن!
آخه روز قبلش دقیقا همین اتفاق افتاده بود و ما چهل دقیقه بعدش برگشته بودیم! با این تفاوت مهم که خدا رحم کرد و دوستم پیش بچهها بود...
ولی خب متوجه شدم این رواق بسته نمیشه.
راهپیمایی کیلومتری (!) به سمت سرویس بهداشتی رو شروع کردیم؛ درحالی که همه، تو صف نماز جماعت، تو اون صحن های چراغانی و تو اون هوای دلبر،
قامت بسته بودن.
اما من اونجایی گریهم گرفت که تو اون مسیر طولانی، به این فکر کردم که تا برگردیم، اون یکی -که هرچقد ازش خواهش کردم با ما بیاد، نیومده بود- خواهد گفت: مامان، دسشویی! 😭
بچه پنج ساله رو بخاطر شدت اضطرار و راه زیاد، بغل کردم و رسوندم به مکان معلوم و برگشتیم. دیدم به به!
کیف ها و کالسکه یه گوشه رواق رهاااا، یه دخترم برا خودش تو صف نماز، کوچکتره تو صف آخر مشغول نماز، پسرم هم دوروبرش میچرخید!
بهش «قبول باشه» ای گفتم و گفتم نباید ول میکردین کیف و کالسکه رو! حالا برو کنار وسیلهها و مراقب برادرها باش من نماز بخونم....
اما دفعه دومِ کم آوردن و گریه گرفتنم…
روز میلاد امام،
از ساعت سه و نیم عصر حدوداً، رسیدیم حرم.
به اصرار بچهها رفتیم سمت رواق کودک. تا پنج و ربع تو صف بودیم😩
نزدیک در ورودی که رسیدیم، پسرک دسشوییش گرفت😭
گفتم صبر کن تو رواق کودک حتماً دسشویی هست. دخترم گفت نخیر نوشته قبل آوردن بچهها حتماً ببریدشون سرویس.
واقعاً مستاصل بودم.
گفتم دخترها چاره ای نیست. بیرون صف تو همین موقعیت خودتون واستید من برم و برگردم. خداروشکر خیلی دور نبود از سرویس. اما وقتی برگشتم انقدر دخترها عصبانی بودن و تلخی کردن بابت اینکه کلی آدمِ عقب تر از اونها، جلو چشمشون رفته بودن داخل و اینها با اون خستگی مونده بودن…
شیطنت های پسر کوچک تر هم که کلافه شون کرده بود، بماند.
خلاصه بردمشون داخل.
خدا رحم کرد دختر یه مقدار بیشتر از ۹ ساله و پسر کمی کمتر از ۵ سالهم رو قبول کردن.
ولی اون پسرک کوچکتر موند برای خودم.
منو باش دلمو صابون زده بودم برا زیارت 🥺😢
گفتن ۴۵ دقیقه دیگه بیاید دنبالشون.
تو حرم وسیع مشهد، با یه بچه مخصوصاً ، ۴۵ دقیقه یعنی عملاً هیچی! تا بری یه صحن دیگه و برگردی شده ۴۵ دقیقه.
با پسرک تو صف چایخونه وایستادیم؛ که از قضا بخاطر میلاد، شربت زعفرون میدادن. با اون خستگی حسابی میچسبید.
بچهها تمام مدت صف رواق کودک هی گفتن شربت شربت. نمیدونم چرا به ذهنم نرسید یکی یکی بفرستمشون بگیرن!
شایدم به ذهنم رسیده بود اما کار امنی نبود. خب چرا خودم نرفته بودم براشون بگیرم؟ نمیدونم.
بطری رو آماده کردم براشون شربت بگیرم و بعداً بهشون بدم. که یک «نه» محکم از خادم شنیدم. گفتم برای بچههام میخوام. بازم گفت نه، بفرمایید. حق دادم. و عزت نفسم اجازه اصرار بیشتر نمیداد. اما همون موقع فهمیدم میتونستم سه تا استکان مثلاً، بردارم و بریزم تو بطری (خادم گفت به یکی دیگه. خب چرا؟! چه فرقی داره. پر میکرد بطری کوچیک من مادر رو). اما با کدوم دست ها؟ یه دست به کالسکه یکی هم استکان خودم.
خلاصه خودم و پسرک با لذت شربتمون رو سرکشیدیم و رفتیم دارالمرحمه.
آماده بودم خادم بهم بگه با کالسکه اجازه نداری با پله برقی بری تا یه چیزی بگم🤬 نکنه توقع داشت برم تا صحن آزادی که بتونم از آسانسور استفاده کنم؟!
یه تذکر کوچک داد منم نشنیده گرفتم. گفتم: ممنون، بلدم، بارها رفتم چیزی نمیشه.
وسط پله ها شنیدم میگه: اتفاق یه بار میفته.
نفس عمیق کشیدم.
ادامه دارد🥲🥴😁
@hejrat_kon
تا رسیدیم رواق و یک امین الله به نیابت از حاجی های امسال خوندم، دیدم ۴۵ دقیقه رد شده!
حدود ساعت ۶ بود.
رفتیم دنبال بچهها.
برگشتیم و جا گرفتیم تو رواق.
بچهها رو سپردم دختر بزرگم و گفتم من برم یه زیارت کوتاه و بیام.
داشتم از پله ها میرفتم بالا دیدم ساعت ۶ و نیمه. تو صحن حال و هوای نماز مغرب بود؛ مرتب کردن صف ها…
استرس گرفتم: بستن درها و موندن پشت در.
با خودم گفتم طوری نیست، زود برمیگردم.
و تو صحن آزادی با همه بی جونی پاهام سریع رفتم سمت ایوان طلا.
از بین جمعیت که رد شدم و روبروی ایوان و ضریح که قرار گرفتم تا سلام بدم و اجازه ورود بگیرم،
جلوی چشمم،
درهای طلایی
به روی من بسته شد
و ضریح از نگاهم گرفته شد…
اینجام دوباره بغضم شکست…
و با اشک برگشتم پیش بچهها.
مشغول بازی بودن و گفتن چقققد زود برگشتی مامان!
دروغ چرا، بهشون با ناراحتی گفتم درها رو بستن! از چهار تا شش و نیم معطل رواق کودک شما بودم و به یه زیارت کوچولو هم نرسیدم...
دختر بزرگم ناراحت شد. چون بهش گفتم تقصیر اصرار تو بود، وگرنه اینا اگر بهشون میگفتم، بیخیالش میشدن.
مخصوصاً که برنامه رواق براش خیلی بی مزه و غیرجذاب بود و حالش گرفته بود.
خلاصه، در آخرین دقایق روز میلاد، با حال گرفته، شروع کردم به خوندن سوره مبارکه یاسین، به نیابت از همه، هدیه چشم روشنی به نجمه خاتون، مادر حضرت…
نصفه نشده بود که…
همون دیالوگ همیشگی…😩😭
باز هم دقایقی مونده به اذان.
گفتم لطططفاً تحمل کن واقعا نمیتونم ببرمت.
گفت باشه.
ولی چند دقیقه بعد گفت مامان میشه بریم؟
سعی کردم صبور و خوش اخلاق باشم.
گفتم باشه بریم.
بچهها رو سپردم به دختر بزرگم، اما ناراحت و عصبانی بود و قبول نکرد 😢
منم چاره ای نداشتم. «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» ی خوندم و راهی شدم.
رفتیم. خداروشکر کردم که به ذهنشون رسیده که سرویس ها خیلیی کم و دورن و لذا چندتا کانکس تو صحن پیامبر اعظم گذاشته بودن!! وگرنه معلوم نبود تو دقایق قبل نماز و بسته بودن همه درها، ما باید چه میکردیم!
برگشتیم؛
کالسکه یه گوشه رواق بود، پسرها یه گوشه مشغول بازی، دخترم هم، بُق کرده، مشغول کتاب خوندن برای خودش!
با دلخوری «واقعاً که» ای گفتم و وسایل رو سپردم به دختر دوم و رفتم تو صف نماز.
بعد نماز با دختر بزرگم حرف زدم و از دلش درآوردم. بهش گفتم منظورم اینه که خواهر برادرهات تحت تاثیر تواَن. بیشتر وقت ها خوبه، گاهی هم بد 😊😘
بعد به بچهها گفتم خب حالا بگید امشب قراره مهمون کی باشیم؟
امام رضا 😍 یکی از دوستام بهم فیش غذای حضرت داده 😍
در مقابل هیجان من، واکنش بچهها: غذای حضرت یعنی چی؟ کدوم حضرت؟ امام رضا آشپزی میکنه؟ کجا؟ وا! حالا فیش یعنی چی؟ اصلاً ما نمیخوایم، زودتر بریم زائرسرا به پیتزای مرغش (و نه سبزیجات) برسیم
😐🙄🤦♂😄
سعی کردم کمی جو رو اصلاح کنم و بفهمونم این غذا تبرکه و خواستنیه.
راه افتادیم که بریم.
از رواق خلوت، وارد صحن شلووووغ شدیم.
و من واقعاً به فکر رفتم که چجوری اینهمه راه خودمونو به صحن غدیر برسونیم!
همون موقع دوست عزیزم زنگ زد و گفت با خانواده همون اطراف نشسته و بچهها رو ببرم پیشش.
رو هوا زدم و بچهها رو سپردم بهش و رفتم.
و تو راه فکر میکردم امشب دیگه از زیارت و ضریح و دعای تحت قبه دل بکن... اصلا نمیشه. خدا کنه همین خدمت به این بچهها رو از ما قبول کنن؛ هرچند منت گذاشتم و ناراحتشون کردم…
در مسیر استغفار میکردم… و از خدا خوش خلقی و ادب و افزایش آستانه تحمل میخواستم.
دوستم بهم پنج تا فیش غذا داد😍 انتظار یکی داشتم فقط!
برگشتم و یکی از غذاها رو به دوستم دادم. بقیه رو برای فردا که همسرم میرسید مشهد و معلوم نبود نهار و اسکان کجا هستیم نگه داشتم.
اون شب به زیارت نرسیدم. فرداصبحش تا بچهها خواب بودن خودمو رسوندم به حرم.
اما مادریه و جنونش!
تو اون حال و هوای صبحگاهی حرم، تو دلم گفتم جای بچههام خالی😢🥺
البته فوراً به خودم یه نگاه اینجوری 😒 کردم و لحظه و فرصت رو دریافتم و یه دل سیر زیارت کردم.
سیر که نه البته؛
گفتم آقا بچههام تنهان و نگرانشونم، وگرنه من که از این رضوان خارج نمیشدم به این زودی 😭 منو به مادریم ببخشید 😔 و به حق مادرتون توفیق بدید همه جوره خادمه درگاه شما باشیم…
زائرسرا که برگشتم، همهشون در خواب عمیق بودن هنوز. تکون نخورده بودن.
با خودم گفتم لابد لالایی و نوازش ملائکه پرستارشون بوده؛ ممنونم یا ابالحسن الرضا از این مهمان نوازی❤️
@hejrat_kon
خلاصه خواستم کمی هم از سختی ها بگم
همیشه شیرینی خالی نباشه، دلو میزنه 😉
ولی خب چه معلوم
که از دل این سفر، برای اون سفر ابدی، چی ذخیره شده؟
بزرگترین وصیّت من به تو فرزند عزیز، سفارش #مادر بسیار وفادار تو است.
حقوق بسیار مادرها را نمی توان شمرد و نمی توان به حق ادا کرد.
یک شبِ مادر نسبت به فرزندش از سال ها عمر پدر متعهد ارزنده تر است. تجسّم عطوفت و رحمت در دیدگان نورانی مادر، بارقه رحمت و عطوفت ربّ العالمین است.
imam-khomeini.ir
مادر بودن و اولاد تربیت کردن بزرگترین خدمتی است که انسان به انسان می کند. این را کوچکش کردند. این را منحطش کردند.
در صورتی که اشرف کارها در عالم مادر بودن است و تربیت اولاد. همه منافع کشور ما از دامن شما مادرها تأمین می شود. و اینها نمی خواستند بشود.
صحیفه امام، ج 7، ص446
#تربیت_اولاد بالاترین چیزی است که در همه جوامع از همه شغلها بالاتر است.
هیچ شغلی به شرافت مادری نیست.
و اینها منحط کردند این را.
مادرها را منصرف کردند از #بچه_داری ....
صحیفه امام، ج 7، ص447
@hejrat_kon
در سالروز رحلت آن مرد بینهایت،
حمد خدایی را که فرمود:
ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها
آنچه میتواند مثل درّهی خطرناکی در مقابل حرکت ما بُروز بکند،
این است که ما این دشمنی را فراموش کنیم،
این جبههبندی را فراموش کنیم.
هر وقت فراموش کردیم، ضربه خوردیم.
این را هم بخصوص جوانهای ما توجّه داشته باشند که
دشمنی استکبار با ملّت ایران با عقبنشینیهای موضعی از بین نمیرود.
بعضیها اشتباه میکنند، خیال میکنند
[اگر] ما در فلان قضیّه عقبنشینی کنیم،
این موجب میشود که دشمنی آمریکا یا دشمنی استکبار جهانی یا صهیونیستها با ما کمتر بشود؛
نه،
این خطا است!
در موارد متعدّدی عقبنشینیهای ما موجب شد
که آنها جلو آمدند و بیشتر متعرّض شدند.
آنچه من به ملّت ایران، به شما جوانهای عزیز عرض میکنم، این است:
من میگویم هر که ایران را دوست دارد،
هر که منافع ملّی کشور را دوست دارد،
هر که بهبود اوضاع اقتصادی را دوست دارد، از مشکلات اقتصادی و معیشتی رنج میبرد و میخواهد آن را اصلاح کند،
هر که به دنبال جایگاه باعزّت ایران در نظم جهانیِ پیش رو است،
هر که این چیزها را دوست دارد،
باید برای ترویج ایمان و ترویج امید در ملّت تلاش کند؛
این وظیفه است؛
این وظیفهی همهی ما است؛
این همهی حرف من با نخبگان، با هستههای انقلابی، با مجموعههای سیاسی، با همهی آحاد مردم متعهّد است.
#بیانات سالروز رحلت امام
#ره_بر
@hejrat_kon
بچهها انقد ذوق کرده بودن😍
مشغول مراسم زردآلو چینی بودیم که ایشون رو دیدیم
﷽
هفته پیش
یک خواب عجیب دیدم:
خونه مادربزرگم بودم.
از تو عکسهایی که گاه میفرستم هم، معلومه چقدر بزرگه.
صدا از این طرفش به اون طرف نمیرسه اصلا.
تو ساختمان بودم که کلی سروصدا اومد.
تعجب کردم که چرا صدای همسایه ها داره میاد تو خونه 🤔
صدای کلی بچه!
از پنجره نگاه کردم دیدم تو یک دیوار اطراف باغ که نزدیک ساختمان بود، یک سوراخ ایجاد شده.
سوراخی در حد وارد شدن آدم هایی در قواره بچه (و بزرگسال با خم شدن)
تعجب کردم.
گفتم مامان بزرگ این چیه؟؟
مادربزرگم گفت: مادر خودم اجازه دادم. آخه من که پیر شدم، نه میتونم به باغ برسم نه از میوه هاش استفاده کنم. کسی هم نیست دوروبرم این کارو بکنه. خودم اجازه دادم این بچهها از باغ همسایه بیان؛ هم کار کنن هم بازی کنن هم میوه بخورن و برگردن. من که کسی رو ندارم…
از خواب که بیدار شدم، اولش اینکه خواب مادربزرگم رو دیدم برام جالب بود. و چیزی برام عجیب نبود.
ولی بعد چند ثانیه که بهش فکر کردم......
مادربزرگ (مادرِ پیر)
باغ سرسبز بی کس
همسایه
بچههای همسایه…
نگران و متأثر شدم……
#مام_وطن #مام_پیر_وطن 😔
#ایران_پیر
#سالخوردگی_جمعیت
#کاهش_نیروی_کار
#کاهش_توان_بهره_برداری
#کاهش_توان_پیشرفت
#انقراض_نسل #واردات_انسان !
#تقدیم_دودستی 😔
✍ هـجرتــــــــــــ
بله و ایتا @hejrat_kon
پینوشت:
البته بگم که درواقعیت، مادربزرگ من کلی فرزند و نوه و نتیجه دارند 😊 و خیلیهاشون تو امورات باغ و مخصوصاً بهره از میوه ها😉 کمکشون میدن.
#امید 🥰
#ایران_جوان_بمان 💪🇮🇷
#فرزندان_سرمایه_اند
#فرزندان_امروز_آینده_کشورند
#فرزند_صرفا_هزینه_نیست
#کودکان_هرکشور_ثروت_آن_کشورند
#کودکان_هرخانواده_ثروت_آن_خانواده_اند
#آینده_مال_ماست #پرتوان_و_جوان_خواهیم_ماند 💪
جیکوتا مُرد 😢
خاکش کردن 😂 براش سنگ قبر گذاشتن و مراسم گرفتن.
همون موقع بارونم گرفت؛
اومدن میگن مامان میدونی چرا بارون گرفت؟ تا ما سنگ قبرشو گذاشتیم ابرها براش گریه کردن 😢
😂😂
@hejrat_kon
#دنیای_بچه_ها
#دنیای_کودکانه
اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلی ذلِکَ
#بای_ذنب_قتلت
#جنایت_اسرائیل
@hejrat_kon
پینوشت:
آنچه لعن و نفرین بر ستمگران آل بیت است، تمام فریاد قهرمانانۀ ملتها است بر سردمداران ستم پیشه در طول تاریخ الی الابد.
و می دانید که لعن و نفرین و فریاد از بیداد بنی امیه ـ لعنة اللّه علیهم ـ با آنکه آنان منقرض و به جهنم رهسپار شده اند،
فریاد بر سر ستمگران جهان
و زنده نگهداشتن این فریاد ستم شکن است.
#صحیفه_امام
#اندیشه_امام
حاجیها یکی یکی عازم میشوند
و رفقا، برایمان عکس یادگاری میفرستند
و دل من،
میرود پیش آن کسی
که احرام نبسته و حج نکرده،
از مکه خارج شد،
و با عزیزترین کسان خود،
راهی سرزمین خون…
نبودیم
و نمیدانیم
اما چه بسا حُسَین علیه السلام در روزهای آخر،
یک نگاه به خانه خدا می انداخته،
یک نگاه به قامت علی اکبر
یک نگاه به گلوی علی اصغر
و ذکر لبان مبارکش این بوده:
الهي رضاً برضاك، تسليماً لأمرك، صبراً علي قضائك، لا معبود سِواك........
@hejrat_kon
#شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله
#حج_تمام
#حج_خون
تو دو روز بعدازظهر با خود بچهها دونه دونه این میوه ها رو چیدیم
تا بشن لواشک
زحمت کشیدن و خسته شدن، دست هاشون با شاخه درخت ها کمی خراشیده شد، تو چشمشون برگ خشک و... رفت (اونایی که از پایین درخت از شاخه های بالا میوه چیدن میدونن)،
ولی براشون احتمالا لذت بخش تره لواشکِ حاصل دسترنج خودشون.
(رنگشو کم کردم کسی دلش نخواد😢 ترکیب آلوچهی رسیده و آلبالو و زردآلوی زیادرس)
اصرار کرد که میخواد کمک بده. میخواد بچرخونه.
اولش - مخصوصاً برای سبزی- سخته، سفته.
هرچی اومد بچرخونه نشد؛ سفت بود، سخت بود. اتفاقی برعکس چرخوند و دید چه راحت و روونه!
ادامه داد
با خنده و شادی کودکانه
با ذوق موفقیت
با تصور کمک
ولی من میدونستم هیچ کار مؤثری انجام نمیده.
فقط خودش از این چرخیدن و صدای غِر غر خوشحاله،
و حس میکنه داره کاری میکنه.
بعد از تشکر بابت کمکش (کمکِ نکرده ای که خب نیتش رو داشته)، راهنمایی و همراهیش کردم و از سمت اصلی چرخوندیم با هم، و بعد رها کردم که ادامه بده. بازم سخت بود. برگشت به همون حالت قبلی. همون چرخوندن راحتِ بی بازده دل خوش کُنک.
با لبخند و تشویق نگاهش کردم، بچه ست دیگه. همینه...
و گفتم خدایا، چه بسیار وقت هایی که منم فکر میکنم دارم کاری میکنم برات، باری برمیدارم برات! شاید موضوع رو هم درست انتخاب کرده باشم، ولی... ولی اشتباه میچرخونم! عبث میچرخونم! چون راحت تره...
تو هم البته با مهربونی نگاهم میکنی. و شاید بابت نیتم، تشویقی هم بهم عطا میکنی.
عادت داری لابد
در طول هزاران سال بنده داری کردن
و اصلا از قبل اون، خوب میشناسی بنده هات رو
که بیشتر دنبال دلخواه ها و آسان ها و خوش نماها و پر سروصدا ها هستند
تا دنبال حقیقت
و کارِ سختِ مثمرِ بر زمین مانده..........
@hejrat_kon
پینوشت:
اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
(دعای حضرت زهرا سلام الله علیها)
وَ اسْتَعْمِلْنِی بِمَا تَسْأَلُنِی غَداً عَنْهُ
(دعای امام سجاد علیه السلام)
#درس_های_مادری
#مادری_نیمی_از_عرفان_است
هدایت شده از Dr.Mutter
کانال #دکتر_موتا در ایتا
مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان
https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef