خرمشهر شوکه شدیم؛ با گرمای هوا و باد داغی که انگار سشوار گرفتن تو صورتت 😅
از راه آهن، قطار رايگان بود تا مرز. اما تأخیر داشت. ما هم گفتیم معطل نشیم، با تاکسی رفتیم تا یه جایی (۵-۶ دقیقه راه شاید) بعد سوار اتوبوس شدیم تا مرز.
درست سر ظهر مرز شلمچه بودیم😩🤕
همسرم از چند روز قبل، جنوب ماموریت بودن.
مستقیم از بندر اومدن خرمشهر، راهآهن، که با هم از مرز رد شیم. که کمی کمک کار باشن.
ولی خب چون عجله داشتن غروب همون روز، جمعه، سوم شهریور، برسن موکب برای شروع کار، برنامه ما به هم خورد😢 من به بابام گفته بودم تا غروب خرمشهر بمونیم، هوا که خنک شد از مرز رد شیم، و تا حدود سحر برسیم نجف.
اما سر ظهر سوار ون شدیم، بریم کربلا! نظر بابام این بود که تا کربلا خلوتتره اول بریم زیارت، بعد بریم کمی مشایه و آخر، نجف.
من موافق نبودم اما همراهی کردم. هرچند میگفتن مواکب کربلا راه نیفتادن.
یه علت دیگه تمایل و دلخوشی بابام برا کربلا رفتن این بود که مامان و برادرم اون موقع کربلا بودن. اونها با پرواز رفته بودن.
خلاصه که تو اوج گرما از مرز رد شدیم ☺️🥴❤️
بچهدارها نکنند این کارو 😅
پسرم از دقیقه پنجم پیاده شدن از قطار (!) شروع کرد به ناله: دارم میسوزم، داغ شدم و...
دخترا طاقت آوردن ولی وارد عراق که شدیم دختر کوچکم هم دیگه کمی بی تاب شد.
دختر بزرگم جز لب نزدن به غذا از همون شروع سفر و مرز (کلا بدغذاست و آماده ام که چندروز غذا نخوره 🙄) نق و غر نداشت.
پسر کوچکم هم جز بغل بودن تمام مدت و غذا نخوردن، نق و نوق نداشت و خوشحال بود😁
سوار ون شدیم، ۱۷ دینار تا کربلا. خنک و خوب. جاده هم حتی خوب! اما مسیر خیلی طولانی و من تدبیر نکرده بودم. بچهها گرسنه و تشنه شدن کمی.
البته میوه داشتیم و کمی نان و پنیر و پنکیک. بچهها هم تو قطار صبحانه مفصلی خورده بودن.
به کربلا که رسیدیم، به آب رسیدیم 😭
و شای عراقي 😍 (چای عراقی)
بچهها شارژ شدن، ما هم...
هوا اصلا اونجوری که هشدار داده بودن و ترسیده بودم، گرم نبود. خیلی معمولی بود! انگار انرژی گرفتم از حذف این ترس بزرگ.
همسفری که پیدا کرده بودیم تو مسیر، گفت نزدیک حرم حدود قتلگاه و زیر صحن عقیله، جایی برای اسکان دارن. امیدوار و خیالْ راحت، همراه اونها شدیم.
بچهها از همراهی با باباشون خوشحال بودن. نزدیک حرم کمی معطل شدیم تا محل اسکان پیدا شد. معطلی قشنگی بود، من و بچهها نشستیم جلوی باب القبله روی سنگ های صحن؛ پرچم «وا حسیناه...» دل رو آشوب و چشم رو بارونی کرد و دیدن خیل زائرها، لبخندی از جنس غرور و امید و استواری قدم به لب آورد.
همونجا، غرق در ناباوری از این رسیدن، گفتم:
سلام آقا، ممنونتونم، سلام من رو از طرف دلهای شکستهای که همراهم اومدن بپذیرید مولا ❤️
شب بود. عطش و سرخی و برافروختگی صورت بچهها رفع شده بود.
به قربان چهرههای آفتاب سوخته و مجروح زنان و کودکان کاروان اسرا...😭
@hejrat_kon
فعلاً خداروشکر بچهها خوب خوبن
و خوشحال
نمیدونم چرا خواب به چشم اینا نمیاد😅
خیلی از من مشورت میگیرید که با بچه انقد ماهه، انقد ساله، با بارداری، بریم یا نه.
جواب من هم اغلب ثابته.
اولاً کاااملاً بستگی داره به مدل بچه، مدل مادر بچه، مدل پدر بچه و اینکه همراهه یا بدتر غر میزنه، سبک زندگی خانواده و حساسیت ها و تاب آوری جمعی، سابقه طبی بچه، نوع سفر که زمینی باشه یا هوایی، جا داشتن یا نداشتن (برخی خب هتل میگیرن تو سفر اربعین هم، اکثرا ولی میرن موکب و مبیت)، همراه داشتن یا نداشتن، مدت سفر و...
برا بارداری هم بستگی داره به مدل مادر و ساختار بدن و تحملش، مدل خود بارداری که بی مشکل بوده تا الان یا نه، سابقه سقط قبلی یا سرکلاژ و... داشته یا نه، زمینی یا هوایی، چندتا بچه دیگه داره، همراه داره یا نه، هفته بارداری و...
ثانیاً
این سفر چیزی نیست که آدم راحت بتونه بگه نه شما نرو!
من که نمیتونم
البته دو مورد هست که از نظر من خیلی غیرعاقلانه است.
یکی بارداری دو ماه آخر. شوخی نیست. به راحتی احتمال زایمان زودرس وجود داره. یا زایمان در شرایط ناایمن. بعد مادر میمونه و یه بچه عارضه دار شده و ماهها درگیری و عوارض برا خودش (حالا نیاید بگید دوست ما ماه هشت، ماه نُه، با سه تا بچه دیگهش، تنهای تنها زمینی رفت و اومد و هیچیشم نشد! خب الحمدلله. این که نمیشه معیار. احتمال ضرر رو من اینجا کاملا عقلایی میدونم)
یکی هم مواردی که اوایل بارداری هستند و سابقه بارداری خاص (مثلا سقط مکرر) داشتن. بابا خدا یه امانت داده دستش😢 باید مراقبت کنه...
شیرخوار خیلی کوچک هم به نظرم عاقلانه است که مادر صرف نظر کنه از سفر. انشاءالله فاطمه زهرا علیهاالسلام این خانهنشینی به خاطر مراقبت از شیعه امیرالمؤمنین رو، به زیبایی و احسن وجه ازش بخرن و نور بشه براش…
@hejrat_kon
برا اینترنت هم رومینگ خریدم. نمیدونم سیم کارت عراقی بهتره یا این. راستش حوصله دردسر نداشتم. همین…
مسیر شلمچه کربلا طولانی بود بدون موکب
فقط یه توقف تو یه رستوران بین راهی برا نماز اول وقت
#سفرنامه_اربعین
قسمت۲-وصال
اسکان،
یه جایی که نمیدونستم دقیقاً کجاست! همون حدود زیر تل زینبیه. یک بنای نیمه ساخته سیمانی.
همسرم ما رو که گذاشتن رفتن به سمت موکب، میانه راه نجف-کربلا.
الحمدلله که ساکن شدیم و بچهها به استراحت رسیدن اما جای ایده آلی نبود. مشکل اصلی، دغدغهای بزرگ مادرانه بود: سرویس بهداشتی خیلی دور… باید دو طبقه میومدیم با پله بالا، بعد کلی پیاده روی تا برسیم به سرویس بهداشتی های حرم، روبروی باب الرأس! غصه بزرگ من…
خیلی سخت بود کربلا رسیده باشی اما نتونی بری حرم. مثل گرسنهای که کل وجودش مثل یه دست کشیده میشه سمت غذاهای رنگین سفره اما هنوز صاحبخانه تعارف نزده…
قطعاً نمیشد که اون شب برم زیارت. بچهها رو چه میکردم؟!
فردا باید یا بچهها رو میسپردم به بابام و میرفتم یا با بچهها…
شام بهمون رسید الحمدلله. همون همسفر برامون جور کرد. چیزی شبیه استانبولی. ولی خب طبق انتظار، دختر بزرگم و پسرها نخوردن. خداروشکر که یه مقدار سیب و هویج داشتم همراه… آجیل و تنقلات رو گذاشته بودم برای ادامه سفر. شب اول که نباید تخلیه میشدیم!
جایی جلو کولر بی رمق اون فضای باز بزرگ پیدا و پهن کردیم. دختر و پسر وسطی اعلام کردند که… آماده شدیم که بریم. پسر کوچیک بهونه گرفت که میخواد بیاد. بغلش کردم و وسایل رو به دختر بزرگ سپردم. و راه طولانی رو شروع کردیم.
سرویس بهداشتی اندکی شلوغ بود اما صف دستشویی اذیت کننده نبود.
تو راه برگشت از جلوی دربهای بهشت، باب الرأس و باب القبله رد شدیم. نورانی و کِشنده…
و به نسبت خلوت برای زیارت…
اما من نمیتونستم حتی به وارد شدن فکر کنم… بخاطر بچهها… سهم من از زیارت، یک آه سوزان و همون «السلام علیک یا ابن امیرالمؤمنین» با دلی شکسته و روحی تشنه…
برگشتیم محل اسکان. سکوت خوابآلود آدم ها بود و صدای دوتا کولر زحمتکش.
خواب شبانگاهی بدی نبود. برای نماز صبح، من و دخترم همونجا با بطری آب وضو گرفتیم.
در حقيقت، این محل اسکان هنوز تجهیز و مناسب نشده بود.
صبح ساعت ۷-۸ مردها یا الله یا الله گویان، اومدن داخل تا تجهیز رو کامل کنن. من هم ناچار، بیدار شدم. بچهها خواب بودن. چادر نماز نازک رو روی سر دختر بزرگم کشیدم.
بابام هم اومد سمت ما. گفتم من میرم حرم،بچهها خوابن. به همسایه بغلی(😊) هم گفتم.
رفتم همون سرویس بهداشتی خیلی دور که وضو بگیرم. شلوغ بود. (از معضلات اصلی همراهی بچهها تو این سفر، همین ازدحام برای دسشوییه. حالا فک کن عجله هم داشته باشن…)
و بعد، سرحال اومده و سبکبال رفتم حرم؛
خیلی خوب و شیرین بود 😭
زیارت تحت قبه اباعبدالله الحسین (با صف نه چندان طولانی) اما کوتاه… زیارت های مادرها خیلی وقتها کوتاهه. گفتم یا اباعبدالله خودتون میدونید که مادرم و مضطر…باید زود برگردم پیش بچههام… ببخشید که نه تونستم عرض ادبی محضر پسرانتون داشته باشم نه اصحاب… باشه طلبم 😭
@hejrat_kon